دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

تقدیم به تو که هستی

امشب فهمیدم که چقدر بودنت کنارم رو دوست دارم. ممنونم که بودی. برام خیلی با ارزش بود. میدونستم که برات سخته ولی درکم کردی و فقط به خاطر من اومدی. حمایتت رو حس کردم. امیدوارم وقتی لازم داری کنارت باشم.

دو کلوم حرف حساب

سلام

 

من مسئول گلم هستم. گل خودم. هر گلی باید بگرده یه مسئول برای خودش پیدا کنه. آخه هیچ مسئولی نمیتونه دوتا مسئولیت داشته باشه و همزمان بتونه به بهترین وجه مسئولیتش رو ادا کنه.

دلم گرفته. قبلنا فکر میکردم اینکه جامعه ی ما اینجوریه، به خاطر اینه که به همدیگه کمک نمیکنیم. به خاطر همین تصمیم گرفتم که به اطرافیانم کمک کنم. و موفق هم بودم تا حدی. ولی بعدش فهمیدم چرا به همدیگه کمک نمیکنیم. یه طرف جریان اون کمک دهنده ایه که باید بی دریغ کمک کنه. و آره موافقم که تو جامعه ی ما کم هستن کمک دهنده هایی که به فکر منافع خودشون نیستن برای کمک کردن. ولی همین بخش کمی هم که هستن برای حرف من کافیه.

طرف دوم جریان کمک  گیرنده‌ایه که باید:

1-       کمک رو پذیرا باشه. اگر کسی خیلی هم نیاز به کمک داشت، ولی وقتی دست یاری به طرف دراز میکنی دستت رو نگرفت، هیچ کس نمیتونه مجبورش کنه که از بدبختی بیاد بیرون!!

2-       براش سوء برداشت نشه از کمک دهنده. یعنی بفهمه که این کمک فقط به خاطر درست بودن همیاری هست که داره براش انجام میشه و هیچ معنای دیگه ای نداره و هیچ مقصود دیگه ای هم توی کار نیست.

3-       اعتماد کنه. باید از کسی که کمک میگیرید بهش اعتماد کنید. اگه بهش اعتماد نکنید، وقتی چیزی بگه که خوشایندتون باشه فکر میکنید چقدر خوبه که همچین سنگ صبوری دارم و وقتی چیزی میگه که خیر و صلاح شما توش هست ولی به مذاقتون خوش نمیاد، ازش می برید و بهش اعتراض میکنید که تو هم مثل بقیه ای!!! در حالی که این همون آدمه با همون مقصود!!

4-       وابسته نشه. کمک گیرنده باید همیشه حواسش به خودش باشه که این کمک موقتیه و باید از این مثل یک عصا استفاده کنه که با استفاده از اون روی پای خودش بایسته، نه اینکه فکر کنه همیشه این امکان رو داره و تلاشی برای اصلاح وضع خودش انجام نده!!!

5-       انتظار زیادی نداشته باشه. هر کسی توی زندگی خودش مشکلاتی داره. کمک کردن به هیچ کسی نباید باعث بشه زندگی خود کمک کننده مختل بشه. حالا اگر کمک گیرنده انتظار انرژی و تلاشی بیش از توان از یاری دهنده‌اش داشته باشه، قبول کنید که عقلاییه که "چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است".

و من برام همه ی اینها پیش اومده. دیشب چند ثانیه ای فکر برام کافی بود تا بفهمم کسی که تو موقعیتی قرار میگیره که به تنهایی نمیتونه از اون وضع بیرون بیاد، چون تمرکز کافی نداره و خیلی نمیتونه اوضاع رو کامل و از بالا درک کنه، وقتی دست یاری بهش میدی حداقل یکی و معمولا چند تا از این مشکلات براش پیش میاد و تو رو به عنوان یاری دهنده‌اش از کمکی که کردی پشیمون میکنه.

نمیگم کمک کردن با همه ی این حرفا بیهوده یا نادرست یا خطرناکه. حتی نمیگم که دیگه اینکارو نمیکنم.

وقتی زیر ساقه ی شکسته، داربستی میزنی که نگهش داره و جوشش بده، دوست داری که قوت بگیره و درست بشه. درسته که اگه جوش نخورد هم به تو صدمه ای نرسیده، ولی تلاشی کردی که نتیجه‌ای نداشته.

شاید هنوز کوچکتر از اونی هستم که بتونم زیر بال و پر دیگران رو بگیرم. شاید دلی به وسعت دریا باید داشته باشی که بتونی همه‌ی این مشکلات برات پیش بیاد و بازم بتونی رسالتت رو اجرا کنی. شاید باید کلی چیز یاد بگیری که جوری دقیق رفتار کنی که هیچ کدوم از این مشکلات برات پیش نیاد. ولی شایدم این ذات کمک کردنه که اینجوریه و خدا این قواعد رو گذاشته که هر کسی روی پای خودش بایسته و بی رحمی که در بطن این دنیا هست هم به همین دلیل توجیه میشه.

 

خداحافظ

ای کاش همه چیز قشنگ بود،همه صادق و خوشرو بودن،همه باهم دوست بودن

رفتم تو اتاق، میبینم نشسته یه گوشه و داره با انگشتاش بازی میکنه. متوجه شدم که ناراحته. رفتم کنارش نشستم میگم:

-          چی شده؟ چرا ساکتی؟ چرا چیزی نمیگی؟

انتظار دارم بخنده. آخه این تیکه رو توی یه نمایش کمدی دیدیم و خوشش اومده بود. هیچی نگفت و انگار نه انگار که من اونجا هستم. ترجیح دادم یه مدت همینجوری کنارش بشینم. چند دقیقه ای طول کشید تا سرشو گذاشت رو پام و چشماشو بست. نمیخواست بخوابه، فقط میخواست احساس کنه یکی کنارش هست. آروم نشسته بودم و با موهاش ور میرفتم. هر دو ساکت بودیم. شاید نیم ساعتی همینجوری بود که متوجه شدم اونقدر غمگینه که این غم رو فقط با کنارش بودن به من هم منتقل کرده. تا یک ساعت پیش اصلا نمیدونستم اینقدر ناراحته.

دارم با خودم کلنجار میرم که چه جوری وادارش کنم حرف بزنه. یه خورده از مشکلات خودم براش میگم و اون چیزایی که الان ناراحتم میکنه، بلکه بتونم به حرفش بیارم.

بلند شد دوباره نشست و یه نگاهی عمیق بهم کرد. نگاهی که از تهش خوندم که:

-          میدونم دوستم داری ولی کاری از دستت برنمیاد. زور نزن.

تا اومد حرفی بزنه، جلوی خودشو گرفت و سرشو انداخت پایین. دوباره دستم رو گذاشتم زیر چونه اشو صورتشو آوردم بالا و دیدم دوتا قطره اشک توی چشماش داره قل میخوره. ولی گریه نمیکرد. تازه شصتم خبر دار شده بود که بغضی که تو گلوشه اجازه نمیده صحبت کنه. میترسه بغضش بترکه.

سرشو توی سینم گرفتم و نوازشش کردم. خیلی غیر عادی آروم بود. اونقدر آروم که میترسیدم که نفس هم نکشه!! این برای بچه ای که همش اینور و اونور میپره و بازی میکنه و نقاشی میکشه، حالا یه دفعه بره یه گوشه اینجوری ساکت بشینه نگران کننده است.

احساس میکردم دلش برای مادرش تنگ شده. خیلی وقته این بچه مادر نداره. در واقع از اول زندگیش مادر نداشته ولی با اینکه چیزی نگفت، ولی کاملا حس میکردم که دلتنگی خیلی بهش فشار آورده که اینطور به همش ریخته. میتونستم کمکش کنم بخوابه و فردا صبح که بلند میشه دیگه خبری از بغض توی گلوشو و غمگینی و سکوتش نبود. ولی دلم نیومد اینطور سرشو بذارم روی بالش. دلم نیومد کاری کنم که این همه انرژی منفی تو وجودش ته نشین بشه.

دوباره به صورتش که هیچ حسی توش جریان نداشت نگاهی کردم. معصومیتی توی این چهره دیدم که کمتر دیده بودم. دلم آتش گرفت از این معصومیت. چهره ای دوست داشتنی و زیبا و بچگانه با یک عالمه تنهایی تو نگاهش. خودمو عاجز میدیدم از اینکه بهش بگم چقدر دوست داشتنیه، چقدر دوستش دارم، چقدر وجودش توی این دنیا باعث خیر و شادیه.

مثل پدری بودم که خودش از نبود همسر داغداره ولی باید یه جوری بچه‌ای رو آروم کنه که تازه مادرشو از دست داده. هیچ کاری در توانم نمیدیدم. چقدر سخته وقتی خودت غمگینی بخوای یه بچه رو هم شاد کنی. بهش حق میدم غصه دار باشه. به خودمم حق میدم. گرفتمش توی بغلم و کم کم اشکم سرازیر شد. دیدم با اولین قطره اشکی که روی گونه اش ریخت به صورتم نگاهی کرد و زد زیر گریه. آنچنان گریه ای که انگار میخواست تمام سختی هایی که بهش وارد شده بود رو یکباره از چشمهاش بیرون بریزه. .....

آروم شدیم. هر دومون آروم شدیم. کنارش خوابیدم و موهاش خرمایی لختش رو نوازش کردم. بوسیدمش و اونقدر کنارش موندم که خوابش ببره. فکر میکردم کمکش کردم که مشکلش حل بشه. فکر میکردم صبح که از خواب پا میشه دیگه میشه همون بچه ی پر انرژی دیروز..... غافل از اینکه صبح هم رسید و .....

 

اندر احوالات موش و گربه بازی

پ.ا.د:اخطار: پست دارای انرژی منفی و انتقاد است!
سلام

ساسان جان زحمت کشیدن و یه پست طنز انتقادی نوشتن که بنده در همین جا از ایشون تشکر میکنم. ولی چند موردی هست که راستش نمیتونم ازش عبور کنم. دوست ندارم گذشته ای که خوشایند هیشکی نیست رو نبش قبر کنم ولی این پست در بستر یه پستی نوشته شده که به موقعش خیلی دردناک بود. برای هممون. الان بزرگ شدیم و اون موقع رو درک میکنیم، هرچند دوستانی هم هستن مثل امید که پرونده رو مختومه نکردن و براشون لاینحل باقی مونده. راستش رفتم اون پست رو با کامنتهاش خوندم و به این موارد رسیدم:
1- فکر میکنید این جملات از کیست?
موش موشی، پیشنهادم اینه که دنبال پنیر تازه باشی!!! چیزایی مهمتر از پنیر هم هست. اگه کنار دیگر موشها نون و نمکی خوردی، بهتره احترام اونو نگه داری. هیچ موش و پنیری بی دلیل سر راه هم قرار نمیگیرن! باید هر موشی چیزی رو تجربه میکرد. پس پنیر [نویسنده:و طبعا موش] هر کسی سرجاشه!!! فقط باید بگرده پیداش کنه. واگه تنبلی میکنه، میتونه هاج و واج وایسه تو مارپیچ تا از گشنگی تلف بشه.
اگه اندازه سر سوزن به پنیرت [نویسنده:و طبعا موشت] علاقه داشتی، حاضر نمیشدی اینجوری ببریش زیر سوال. بهتره یک ذره رو مفهوم علاقه داشتن کار کنی.
2- مدتها گذشته از این مطالب و اصلا هم نمیگم حرفای اون روز رو هیچ کدوممون امروز میزنیم، حتی شما ساسان جان!! ولی وقتی در مورد من اون حرف رو زدی خیلی ناراحت شده بودم و اون کامنت خشمگینانه رو نثارت کردم. اینو از لحن نوشته ام فهمیدم. ولی بازم باعث نشد که امروز هم که خوندم غمگین نشم که بهترین دوستم چرا این طور در موردم قضاوت کرده!!!! معذرت خواهی نمیخوام. فقط میخوام بگم بعضی حرفا حتی تاریخ هم دردناکیشون رو کم نمیکنه.
3- چقدر شماها راحت در مورد آدمها قضاوت میکردید و هنوز هم میکنید( آخه من اینکارو خیلی نمیکنم و نمیکردم. اینو از کامنتهام میتونید بفهمید) چقدر دوست داشتم هممون کنار میذاشتیم قضاوت کردن رو. علی الخصوص وقتی اطلاعاتمون کامل نیست و حرف همه رو نشنیدیم.
4- اعتراف میکنم کامنت اون روزگارم رو با عصبانیت نوشتم و با اینکه هیچ دروغی نگفتم و بی احترامی نکردم، ولی معذرت میخوام که اون زمان باعث ناراحتی هرکسی و علی الخصوص ساسان شدم.
5- بعضی قبرها رو باید روشون خاک ریخت و محلشون رو هم فراموش کرد. کار خوبی نکردی این ارجاع رو دادی.
6- خطاب به دوستی که من رو متهم به همدستی در جنایت علیه خودش میدونه، (جواب نده، فقط میخوام شاهدی بیارم که بیگناه بودم): "موش شماره سه هم ازش اطلاع زیادی در دست نیست و من ترجیح میدم با این اطلاعات ناقص در موردش قضاوت نکنم". همون زمان هم من بی طرفیم رو اعلام کرده بودم و هیچ قضاوتی با اطلاعات ناقص نکردم و نمیکنم!
دلگیر شدم که این همه بی اعتمادی، این همه ظاهر سازی، این همه قضاوتهای ناعادلانه، این همه نیش و کنایه، این همه بی توجهی به احساسات همدیگه رو دیدم. حتی امروز هم داریم همون کار رو میکنیم! با همدیگه سر چیزهای بیخود قهر میکنیم، سر پیش پا افتاده ترین موارد همدیگه رو میرنجونیم یا از دست همدیگه میرنجیم. از دوستیمون خرج همه چیز میکنیم.
تاکید میکنم اگه با هرکی مشکلی دارید اینقدر عزت و شهامت داشته باشید که باهاش مطرح کنید، وگرنه از زندگیتون خارجش کنید و دیگه اسمش رو هم نیارید و به یادش هم نیوفتید. اگه یادش میکنید و در موردش حرف میزنید یعنی به خودتون دروغ میگید که باهاش کاری ندارید.
الان دوستتون ندارم.

خداحافظ

یه تغییر کوچیک

سلام


دوست داشتن واژه ی غریبیه.

اوضاع خوب نیست. از کدوم لحاظ؟! تو بگو از کدوم لحاظ خوبه؟

اره میدونی چیه؟ وسیله ایست که وقتی گیر کنه نمیدونی باید بکشیش که دربیاد یا هل بدی که در بره!!

خدایا، میشه نظری بندازی به این مملکت طوفان زده، به این مردم مصیبت زده، به این بنده ی غم زده؟ یعنی میشه؟ جالب اینکه برای خدا فرقی بین این سه تا نیست!! اگه بخواد اثری که تو اولی و آخری میذاره قدر هم ساده است!!! خدایا خواهش میکنم به پیشنهادم فکر کن. توکل بعضی ها هم تا داره ها!!! ایمان بعضی ها تا داره ها!!! امید بعضی ها تا داره ها!!! نذار تا شون برسه. برای من نرسید، کمک کن برای بقیه هم نرسه.


خداحافظ

مسیر تحول

سلام

 

به دو روش تحول در شخصیت بوجود میاد:

1.       تحول بر اثر خستگی و ناراحتی و تنفر از چیزی که هستیم. این تحول بعد از یک دوره ی طولانی که آدم از خودش بدش میاد و فیدبک های منفی در مورد خودش میگیره و به نظرش خیلی آدم ضایعی هست رخ میده و تمام تلاشش رو میکنه که اونی نباشه تا الان بوده. نتیجه اش این میشه که این فرد تبدیل میشه به نقطه ی مقابل چیزی که بوده. تمام اعتقاداتی که داشته رو دور میریزه و دقیقا اعتقادات مقابلش رو انتخاب میکنه. مشکل بدیهیش اینه که این اعتقادات جدید اصلا با نحوه ی زندگیش شباهت نداره، اصلا با خانواده اش شباهت نداره، اصلا با جامعه اش شباهت نداره و تبدیل میشه به یک آدم کاملا متفاوت که مثل تکه‌ای کاملا جدا از آدمای دیگه تو ذوق میخوره. اگه بخواد به همین روش ادامه بده معمولا مجبور هست زندگی، خانواده، محل اقامت و بقیه ی زندگیش رو هم تغییر بده تا با اعتقادات جدید هماهنگ بشه. ولی اگه نتونه همه چیز رو تغییر بده نتیجه اش اینه که یا برای تمام عمر انگشت نما و تنها خواهد بود، یا برمیگرده به همون اعتقادات گذشته و در تاریکی بسیار بیشتر از روز اولش غرق خواهد شد!!!! معمولا این اتفاق برای فرزندان خانواده های ضعیف، دارای مشکل و بدبخت پیش میاد. معمولا این آدمها گذشته‌اشون رو پاک میکنن و هرچیزی که به گذشته‌اشون مرتبط میشه رو زشت میدونن و ازش متنفرن. مثل خانواده‌شون. مثل دوستاشون. ولی در عین حال کارهای اونها رو در زرورق اعتقادات جدید انجام میدن. خلاصه آدمهایی میشن که از درون پوسیده‌اند ولی از بیرون سعی میکنن شکیل به نظر بیان. همیشه با خودشون درگیر هستن. هیچ وقت به صلح نمیرسن و بسیار زیاد پیش میاد که پرخاشگر باشن.

2.       تحول بر اثر عشق به بهتر شدن. این تحول بر اثر این به وجود میاد که طرف از درون به این نتیجه میرسه که من ضعیفم، من ضایعم، من بدبختم، ولی موظفم نباشم!! معمولا از بیرون فیدبک منفی زیادی نمیگیره. حداقل نه به صورت مستقیم. شاید خودش بعضی فیدبکها رو تحلیل بکنه، ولی معمولا اطرافیان دوستش دارن. اینجا اولین اتفاقی که میوفته، اینه که فرد با یه تلنگر به این نتیجه می‌رسه که باید خودش رو پیدا کنه. یعنی اینکه ببینه چی هست؟ چه اعتقاداتی داره؟ کجای اعتقاداتش ضایع است؟ آیا همه ی اعتقاداتش مشکل داره یا بخشیش؟ بعدش معمولا یه بازبینی کلی روی همه ی اعتقادات انجام میشه و یه تحول اساسی روی برخی از اعتقادات!! اصل این تحول بر عشق به خود هست!! باید خودت رو دوست داشته باشی، عاشق چیزی که هستی باشی تا بتونی ازش چیز بهتری بیرون بیاری!!! معمولا اتفاقی که تو این راه میوفته اینه که تو یه دوره ای به درون خودت فرو میری، از همه دل میبری، احساس تنهایی میکنی، به همه چیز فحش میدی و داد و بیداد میکنی و عمدتا هم کسی رو پیدا نمیکنی که حرفات رو بفهمه. نتیجه اش این میشه که تصمیم میگیری همه چیز رو پیش خودت نگه داری. از اینجا به بعد دو خطر وجود داره. اول اینکه ممکنه برای تمام عمر تو این وضع بمونی، چرا که نمیتونی از پس تغییر اعتقاداتت بر بیای. آخه هم دوستشون داری و هم ازشون بدت میاد. باید بریزیشون دور تا بتونی چیز بهتری جایگزینشون کنی. ولی ترس از اینکه مبادا دور ریختن اینها باعث بشه که همین چیزی که هستم رو از دست بدم، دست و پات رو میبنده و با احتیاط به بازبینی اعتقاداتت میپردازی، چیزی که دقیقا در این مرحله مهلک خواهد بود. کلا این میشه که با اینکه از وضعی که داری ناراحتی، ولی جرات تغییرش رو هم پیدا نمیکنی. خطر دوم اینه که با خصومت با اعتقاداتت برخورد کنی و با دست و دلبازی احمقانه اعتقاداتی که مایه ی پیشرفت و هویتت هستن رو دور بریزی. من هم تو یه دوره‌ای نزدیک بود که همین منوال همه‌ی اعتقاداتم رو دور بریزم که با کمک اطرافیانم و احتمالا نظر ویژه‌ی خدا از این خطر جستم. این باعث میشه که بعد از مدتی دستت خالی باشه از تکیه‌گاهی که بتونی بر مبنای اون بقیه‌ی زندگیت رو اصلاح کنی. باعث میشه از گذشته‌ات دور بیوفتی، باعث میشه غریبه بشی با چیزی که بودی. و نتیجه‌اش اینه که تا آخر عمر پوچ و بی محتوا زندگی خواهی کرد، هیچ چیزی برات مفهومی نخواهد داشت، هیچ چیزی در تو انگیزه‌ای ایجاد نمیکنی و خوشحالت نمیکنه. همیشه دپرس می‌مونی. مگر اونکه به صورت معجزه‌آسایی اتفاقی بیوفته و با تلنگری به گذشته‌ات پیوند بخوری!! (من برام این بخش هم اتفاق افتاد و معجزه‌ای شد که چیزی که بودم رو به یاد بیارم و دوستش بدارم و پیوندم با گذشته‌ام رو برقرار کنم). ولی اگه از این دو خطر عبور کنی، مثل ققنوسی که از خاکستر ققنوس پیر متولد میشه، یک انسان متحول که اعتقادات گذشته‌اش رو داره ولی اونها رو اصلاح کرده و پیشرفت داده و یک سطح بالاتر زندگی میکنه خواهی بود.

 

خداحافظ

صرفا برای خالی نبودن عریضه!

پیش از دستور: اخطار اینکه این پست محتوی انرژیهای منفی فراوان و نگرانیهای زودگذره که ممکنه با نوشتنشون از بین رفته باشن. در برداشتها و کامنتهاتون لحاظ بفرمایید.
سلام

دوست دارم بنویسم، ولی نمیاد. دوباره داره حرفایی که برای نگفتن دارم زیاد میشه، ولی به عکس فرمایش دکتر شریعتی فکر نمیکنم ارزشم هم داره باهاش بالاتر میره!
فکر میکردم که بعد از سه تا بحران اساسی که تو زندگی گذروندم، دیگه کم کم اوضاع آروم تر شده و اصلاحات طولانی مدت جاشو میگیره. ولی احساس میکنم الان دوباره پوسته ی فکریم برای ذهنم کوچیک شده و باید بشکنمش و پوست نو بیارم. هر دفعه این بحران ها با یه دوره غمگینی و یاس شروع میشن که طی اون احساس خالی بودن میکنم. این خلا باعث میشه از چیزی که هستم بدم بیاد و تصمیم بگیرم که عوض بشم. اون وقت جهش شروع میشه. شایدم اشتباه میکنم و یه دپرشن ساده است که حل میشه!
اوضاع خوب نیست. اوضاع کار خوب نیست. اوضاع سیاسی خوب نیست. اوضاع فرهنگی و اجتماعی خوب نیست. اوضاع مملکت خوب نیست. اوضاع منم به تبع اینها خوب نیست.
اینکه اوضاع خوب نیست یه طرف، اینکه روندها هم خرابه و امیدی به اصلاح هیچ کدوم از این موارد هم نیست، بیشتر نگران کننده است!!!
دیروز و امروز غمگین ترین آخر هفته ی چند ماه اخیر بودن. اصلا نفهمیدم چرا، ولی چیزی خوشحالم نمیکرد.
کلی احساسات منفی دارم. کلی فکرای چرت و پرت تو کله ام هست. کلی خشم و تنفر رو در اعماق وجودم حس میکنم که نمیخوام تو زندگیم باشن. ناآرومی مشکل الانمه. هیچ چیز و هیچ کسی نیست که الان آرومم کنه. احساس انزوا میکنم. حالت تهوع ذهنی دارم.
بی برنامگی نگرانم میکنه و فکر برنامه ریزی آزارم میده. مسءولیت نداشتن روحیه ام رو کاهش میده و داشتنش اعصابمو خورد میکنه. موقع خوابیدن دوست ندارم بخوابم و موقع بیدار شدن نمیخوام بلند بشم. دلبستگی نداشتن احساس پوچی بهم میده و دلبسته بودن حس عدم اعتماد. کمک کردن حس پشیمونی بهم میده و کمک نکردن حس حقارت.
خداااااا، این ماراتن زندگی تا کی ادامه داره?! تا کی باید تحمل کنیم و امیدوار باشیم چیزی تغییر میکنه و هیچوقت هم این اتفاق نمیوفته!?


خداحافظ

بی ربط

پیش از دستور بی ربط تر: چه تلخه حس اینکه راهی نیست واسه رسیدن--مثه جون دادن میمونه واسه عاشق دل بریدن
سلام

سربازیم تموم شد. درسته که خیلی هم سخت نمی گذشت، ولی حتی از لحاظ روانی هم تاثیر به سزایی تو نگرانی هام داشت.
دوباره سوال مهم با زندگیت میخوای چیکار کنی تو ذهنم وول میخوره. حالا دیگه سربازی هم نیست که بهانه ای برای به تاخیر انداختن جواب این سوال داشته باشم.
چند وقته خوشحال نیستم. کلا نمیدونم واسه چیه، جزءن هزارتا دلیل وجود داره، ولی معمولا اینجور وقتا دلیل اصلی چیز دیگه ایه که تو ظاهر خودشو به این اشکال ساده تر نشون میده.
وقتی از راهی میری دیگه دنده عقب گرفتن ممکن نیست. زندگی تو دنیای کامپیوتر این توهم رو تو ذهن ایجاد میکنه که باید تو زندگی هم کنترل + زد وجود داشته باشه!
هر کاری که میکنیم چیزی که هستیم رو تحت تاثیر قرار میده. باید مواظب باشیم داریم به چی تبدیل میشیم. یه آدم یا یه شیطان! آخه شیطان هم از همین اشتباهات کوچیک به چیزی که هست تبدیل شد.
یه تعبیری از خودم داشتم تو یه صحبتی، خیلی حال کردم. گفتم من آدم خیلی ساده ای هستم، ساده میفهمم و ساده زندگی میکنم. ولی نه به اون تعبیری که عموم میشناسن! میخوام بگم من به خلاف حرفای قلنبه سلنبه ای که میزنم، مغزم یه دونه سیمه. اونم گوشامو نگه داشته. جند تا قانون ساده تو زندگیم دارم که هر چیزی رو توی اونها میذارم و انتظار دارم جوابی حاصل بشه. مثلا قانون باید آدم بود رو دارم. وقتی قراره یه کاری انجام بدم نگاه میکنم که این کار آدمیتم رو زیر سوال میبره یا نه! اگه نه قانون بعدی و اگه آره که حذف! به خاطر ذهن ساده ای که دارم، روابط اجتماعی که پیچیده است منو اذیت میکنه. به قول خارجیا کانفیوز میشم. ترجیح میدم با ماشینها سر و کله بزنم، چون اونها هم ساده اند و با چند تا قانون کار میکنن. هر دفعه که ورودی میدی همون جواب همیشگی رو برمیگردونن! اگه ورودیت هم تغییر کوچیکی بکنه، بازم جوابی شبیه قبل بهت میدن.
ترجیح میدم با مسایل ریاضی وار سروکله بزنم. ترجیح میدم تو فضای ذهنی و مجازی زندگی کنم. چون اونجا قانونها خیلی ساده تر از زندگی هستن. روابط با آدمها گربه سیاه منه. به قول آرش من آدم بی مبالاتی هستم. دلیلش اینه که روابط انسانی گیجم میکنه و گاهی حرفی میزنم و کاری میکنم که طرف مقابلم ناراحت میشه.
مشکل اینه که تا چند وقت پیش به خاطر این تفاوتهایی که داشتم، خودمو مقصر میدونستم و هر کاری میکردم که اینی که هستم نباشم. ولی از وقتی یاد گرفتم خودم باشم، مشکل بزرگتری ایجاد شده و اونم اینه که اینی که هستم بقیه رو اذیت میکنه. پس دوتا راه تو زندگیم دارم:
اول- به سبک قدیم خودم یا به سبک خیلی از آدمای دیگه فیلم بازی کنم و چیزی که هستم رو نفی کنم یا حداقل تو زندگی اجتماعیم مکتوم کنم. و نتیجه اش این که همیشه با ناراحتی زندگی خواهم کرد.
دوم- همینی که هستم باشم و بلا ربط به شما عزیزان، هرکی اذیت میشه هم یا خودشو درست کنه یا باهام ارتباط نداشته باشه. و نتیجه ی این یکی اینه که کلی از آدمهای دور و برم رو از دست میدم و شاید حداکثر یکی دونفر باشن که درکم کنن. و این معنیش اینه که بزرگترین ترس زندگیم به واقعیت بدل میشه. تنهایی!!
البت شاهد مثالی برای این دو حالت دارم. تو فرآیندی که گفتم خودمو شناختم، خیلی از آدمهایی که باهاشون رابطه داشتم عملا از دایره ارتباطی خارج شدند. خیلی تنها شده بودم. شاید دو سه نفری هنوز باهمه ی بدخلقیهام حاضر بودن تحملم کنن. ولی معلوم نیست برای همیشه اینکارو بکنن یا نه! و دقیقا از وقتی فیلم بازی میکنم دوباره تعداد قابل توجهی دوست پیدا کردم.
هر لحظه ای هم که میخوام خودم باشم آدمای اطرافم رو میرنجونم و روابطم رو خراب میکنم.
این هم دلیل دیگری بر حماقت من! :دی

خداحافظ

ما دینداران سنتی در جامعه ی متجدد امروز

پیش از دستور: این پست ماله جوانان دینداریه که همه ی اعتقادات پدرانشون رو قبول ندارن. در داخل گفتمان دینی این حرفا معنی داره.سلام
یه راس میرم سر اصل مطلب. آیا این درسته که سرتو بندازی پایین و تو صورت کسی نگاه نکنی ولی درعین حال چون دلت غنج میره که دخترا رو دید بزنی، یواشکی بدون اینکه کسی بفهمه زیر چشمی نگاشون میکنی? تازه همه هم میگن به به چه آدم چشم پاکی!!!آیا درسته که هر روز به زور خودتو مجبور کنی و پاشی نماز بخونی و در تمام مدتی که داری نماز میخونی تو این فکری که کی تموم میشه تا بعدش برم پلی استیشن 3ام رو بازی کنم!!!آیا درسته که هر وقت یکی یه سیگار بهت تعارف میکنه بهش بگی من سیگاری نیستم و درهمین زمان با تمام وجود داری با خودت کلنجار میری که چه جوری جلوی خودت رو بگیری که سیگارو قبول نکنی و تمام وجودت در حسرت یه پک سیگاره!!آیا هر خلاف دیگه ای که انجام نمیدیم و هر واجب دیگه ای که انجام میدیم وقتی به زور داریم خودمون رو وادار میکنیم تا با تکرار این اعمال مثلا صالح در خودمون اصلاحی انجام بدیم، کار درستی هستن!!! یعنی مصداق اون شعری که میگه «سبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از شوق گناه . . . معصیت را خنده میآید ز استغفار ما» این آدم کاملیه!!! دیندار خوبیه!!!! کافیه!!!آیا هر روز کلی از انرژی ما در درونمون صرف خنثی کردن اغواهای شیطانی نمیشه? آیا این روش آدم شدنه!!? یعنی آیا واقعا خدا از ما میخواد با تکرار این همه کارهایی که دوست نداریم و ترک این همه کارهایی که بهشون گرایش داریم، خودمون رو تربیت کنیم و به تعادل برسیم? آیا هیچ دینداری از این روش رو دیدید که به تعادل رسیده باشه? یعنی آیا کلا همیشه ما باید با خودمون تو جنگ باشیم!!!؟
همه ی این سوالا و سوالات مشابهش برای من یه نتیجه داشت. اینکه روش تربیت دینی ما خرابه. ما داریم فرزندانمون رو به طرز ناصحیحی با دین آشنا میکنیم و نتیجه اش هم جز ضرر دوطرفه هیچ چیز نیست!!
اینکه چه جوری شد به این نتایج رسیدم بماند ولی اینها روشهای پیشنهادی منه:
1-
هر ترسی داری بپر توش! این روش رو گهگاه توی بقیه ی زندگیمون داریم، خوب توی دینمون هم داشته باشیم! مگه چه اشکالی داره? میترسی نمازتو ترک کنی? چند روز اینکارو بکن ببین از چی میترسیدی?! میترسی از مشروب و الکل و شرابخواری? دو دفعه و دقیقا دو دفعه بخور و بعدش تا آخر عمر نخور و همه رو منع کن! از هم نگاه شدن با نامحرم میترسی? چند روز مثل آدمهای چشم چرون، خیره ذل بزن به نامحرم ببین بازم برات جذابیت داره!!! آخه واقعا این کارا اینقدر خطرناکن که ممکنه اسلام به خطر بیوفته!!

2- اگه در مورد چیزی در گذشته در محرومیت بودی، حتما نظر افراطی در اون مورد خواهی داشت، پس تا برات عادی نشده، اظهار نظری در اون مورد نکن و تصمیم درموردش نگیر! مثلا از بزرگترین مشکلات جامعه ی ما ارتباط با جنس مخالفه. خوب چرا به وجود اومده? چون یه سری نظرات افراطی رو در جامعه مون اجرا کردیم (و به نظر من هر افراطی برای اصلاح نیاز به تفریطی مشابه و با میزان کمتر داره) و بین دو جنس دیوار کشیدیم، و نتیجه اش این شد که دو جنس نسبت به هم بیگانه و در عین حال حریص شدند. حالا چه جوری میشه درستش کرد? فقط وقتی درست میشه که این حرص از بین بره، و حرص وقتی از بین میره که همه اون چیزی که دو طرف رو ازش منع میکردیم رو تجربه کنن و ببینن که هیچی نیست!!! مصداق این حرف اینه که اکثر جوانانی که یک سال از ازدواجشون میگذره به شدت صحیح تر و سالمتر از همون آدمها پیش از ازدواجشون به جنس مخالف نگاه میکنن!!! از این حرف برداشت به اشاعه فحشا نشه لطفا! بدیهیات رو هممون میفهمیم. از محکم ترین دستورات قرآن اینه که به زنا نزدیک نشوید. حتی نگفته انجامش ندید. گفته بهش فکر هم نکنید!! این یعنی بدیهی. ولی اینکه حالا رفتم بیرون دست دوست دخترم رو بگیرم یا نه، فکر نکنم پرده ی کعبه دریده بشه با اینکار!!!بعضیا میگن خوب این تست کردن، قباحت گناه رو میریزه. اولا چون داری تست میکنی خودتم حواست هست که این آزمایشه و داره تو فضای آزمایشی انجام میشه، پس قباحت گناه رو نمیریزه. ثانیا، قباحت از جنس ترسه و هرچیزی که از جنس ترس باشه واقعی نیست (ارجاع به کتاب تفکر زاید) و تا وقتی به خاطر قباحت گناه کاری رو انجام نمیدی (و نه به خاطر زشتیش!) به هیچ وجه به دلیل خوبی ترک گناه نکردی و هر لحظه ممکنه به خطا بیوفتی و خبری از تعادل و سلامت روان تو زندگیت نخواهد بود!!!هیچ کسی از یه بچه انتظار نداره چیزی که یاد نگرفته رو درست انجام بده، باید چند دفعه خراب کنه و بعدش کم کم یادش بدی. خدا هم توبه رو برای این گذاشته که تو کاری که فکر میکنی نادرسته رو تست کنی، اگه اشتباه میکردی که اصلاح میشی،وگرنه توبه میکنی و برمیگردی! گناه کردن نابخشودنی نیست، در گناه موندن نابخشودنیه!ممکنه یکی بگه، هر عادی شدنی درست نیست و همین عادی شدنها باعث میشه دین ما استحاله بشه و بعدش هم غرق در فساد بشیم. جوابش اینه که، شما بگو حالا که عادی نشده در تعادل کامل روحی به سر میبری و هیچ تمایلی هم به گناه نداری? غرق در فساد هم نیستی? برای اینکه روزه تو نگهداری، همه ی غذاخوری های مملکت رو تعطیل نمیکنی? برای اینکه به گناه نیوفتی رو سر همه ی زنان به زور حجاب نمیکشی? برای اینکه مبادا دینت بخطر نیوفته جواب مخالف دینی رو با تودهنی و چوب چماق نمیدی?(اگه به اتهام ارتداد اعدامش نکنی). یعنی بقیه ی دنیا که این حساسیت ها نیست رو نمیبینی که چقدر تعادل هست!!!مثل مالزی و ترکیه و . . .

از همه این حرفا گذشته، آیا واقعا خودمون مقصود و هدف کارهامون رو نمیفهمیم؟!! یعنی در دستور حرمت تماس با نامحرم فرقی بین تلاش بر کسب لذت از طریق تماس فیزیکی با نامحرم به دلیل هرزگی جنسی با دست دادن با دوستان جنس مخالف یا ارتباط فیزیکی با دوست دختر یا نامزدی که ارتباط عاطفی عمیقی باهاش داریم وجود نداره!!!!!!!!!!!!!!! خوب همین مقصود هست که پزشک رو بر بیمار محرم میکنه!! وگرنه اگه همون پزشک هم مقصود ناپاکی داشته باشه، ولو برای درمان باشه، تماس فیزیکش آلوده و گناه خواهد بود!!!کل حرفی که میخوام بزنم اینه که یه خورده از جزییات بیخود بیایم بیرون. و منظورم از جزییات بیخود اون چیزاییه که به اصل انسان بودنمون صدمه نمیزنه. وقتی دلیل دستورات خدا رو در نظر بگیریم برامون مشخص میشه که جزییات چی هستن و کلیات چی!! واقعا توجه به اینکه فرقی هست بین دلیل منع رشوه و ربا با شکل و شرایطش که امروزه تو جامعه ی ما سخت روشون بحث هست کارگشای مشکل نیست؟!! رشوه از بین برنده ی نظم جامعه و ضایع کننده ی حقوق افراد هست و ربا هم دقیقا مثل قمار و رانت و زمین خواری و دلالی و خیلی کارهای اقتصادی دیگه باعث هرزگی مالی و کسب درآمد بادآورده و نهایتا اقبال مردم عامی به ریسک های ناصحیح مالی میشه. واقعا آیا این دلیله مهمه یا اینکه سودبانکی ربا هست یا نیست؟؟؟؟؟ توجه کردن به دلیل به سادگی میگه که سود بانکی کم لازمه و سود بانکی زیاد مثل ربا و قمار میمونه!! پس سود بانکی برقرار کننده ی تعادل اقتصادیه!! حالا سالیان ساله که آخوندهای ما میگن سود بانکی حرامه و دولتمون هم هر روز سود بانکی رو بالاتر میبره!!!

حرف همون حرف اوله. موضوع از بین بردن شوق گناه و ایجاد گرایش به ثواب تو دلمونه. نه اینکه یه ظاهری که به نظر ما یا به نظر سنت کهنه ی عقب مونده ی بی تفکر غلطه رو معیار بهشت و جهنم کارهای دیگران قرار بدیم.

یه دوستی از آمریکا اومده بود. حجاب نداشت، با پسرا دست میداد و شوخی میکرد، ولی به وقتش نماز میخوند و روزه میگرفت. فوق‌العاده ایمان محکمی داشت. وقتی باهاش صحبت میکردم می‌گفت زمانی که داشتم از ایران میرفتم متنفر بودم از دین اسلام و مملکتم!! ولی وقتی تو آمریکا بدون هیچ اجباری با دینم دوباره روبرو شدم، اولش شروع کردم و هر کثافت کاری که دلم میخواست انجام دادم. ولی کم کم که آروم شدم زیبایی‌های دینم رو با عمق وجود درک کردم. حالا هم توی انجمن اسلامی محله ام از اعضای فعال هستم.

هر کدوم از ما جوانان دیندار سنتی مجبور به بازبینی اعتقاداتمون با این نگرش هستیم. وگرنه همون راه اشتباهی رو میریم که نسل گذشته انجام دادند و دینی به مراتب پوچ‌تر به فرزندانمون تحویل میدیم!!


خداحافظ

لوث

پیش از دستور: با هر کی هر مشکلی که داری باید بری به خودش بگی. شاید خوشش نیاد، شاید راحت نباشی، شاید هزارتا مشکل دیگه، ولی تنها راهی که مشکلت حل شه و آرام بشی اینه. بهش بگو، نترس نتیجه میگیری.

پیش از دستور 2: اعتراف میکنم: من یک احمقم. چراش به خودم مربوطه.

 

سلام

 

چرا ما آدما و علی‌الخصوص ما ایرانی‌ها اینقدر علاقه داریم همه چیز رو لوث کنیم. لوث کردن یعنی اینقدر یه چیز رو جای نامناسب، شرایط نادرست، به شکل ناصحیح، و درموارد غیر ضروری به‌کار ببریم که ذهنیت عمومی رو نسبت بهش خراب کنیم.

مثلا چرا "کارآفرینی" رو لوث کردیم تا کسی الان دیگه تره هم برای یه کارآفرین خرد نکنه.

چرا اینقدر به خیک همه "مهندس" و "حاجی" بستیم که امروز اگه به یکی بگی حاجی میگه باباته!! یا به کسی که بگی مهندس فکر میکنه داری بهش میگی عمله‌ی آچار به دست!!

چرا چک رو لوث کردیم تا یکی از روش‌های اساسی انتقال پول اونقدر بهش بی اعتمادی باشه که کسی که با دسته چک میره تو فروشگاه رو به چشم دزد و کلاش نگاه کنن!!

چرا "عشق" رو اونقدر لوث کردیم که تو همه‌ی ترانه‌ها وقتی یه معشوقی بهت چپ نگاه کرد فوری یکی دیگه رو جاش میذاری و اسمشم میذاری عشق تازه!!

چرا هیچ وقت عمق کلمات رو درک نمی‌کنیم وقتی داریم به زبون میاریم. و این باعث میشه نه اونی که میگه واقعا منظورش حرفاش باشه و برای حرفاش ارزشی قائل باشه و نه اونی که میشنوه واقعا باور کنه و برای حرفای طرف مقابل ارزشی قائل باشه!!

آخه چرا من اینقده به چیزایی گیر میدم که هیشکی ذره‌ای حتی اهمیت نداره براش!! حتی شمایی که داری این متنو میخونی هم اکثرا فقط میخونی که خونده باشی پست جدیدم رو. تا وقتی دیدی اشاره بدی که خوندی. ولی دریغ که اکثر اوقات اصل موضوع لابه لای تک تک کلمات قایم شدن و وقتی سرسری ازشون میگذری و سعی نمیکنی خودتو بذاری جای فکر من، فقط یه سری جمله و کلمه میشنوی و دغدغه‌ای که باعث شده این حرفا نگارش بشه رو از دست می‌دی!

به نظرم باید یه خورده ارزش بذاریم برای عمق!!! اگه عمق رو در نظر نگیریم فقط چند تا عدد باقی میمونه! فقط مهمه چند سالمونه تا حرفمون ارزش داشته باشه. فقط مهمه لباس تنمون چیه تا تو جلسه چقدر اعتبار داشته باشیم. فقط مهمه حساب بانکیمون چندتا صفر داره تا مشخص بشه ما چقدر ثروتمندیم. فقط مهمه مدرک تحصیلیمون چیه تا به حرفامون چقدر میشه استناد کرد! فقط مهمه که کی داره تاییدمون می‌کنه تا معلوم بشه چقدر کاربلد هستیم!!

عمق مهمه. البت عمق فقط وقتی مشخص میشه که تامل کنیم. عجله نداشته باشیم. با حوصله برخورد کنیم.

وقتی یه درصدی میگی، حتما مطمئن بشو که این درصد واقعا وجود داره. نه اینکه چون خیلی زیاده بگی 99%!!

وقتی از یه نفر میپرسی حالت چطوره، واقعا منظورت این باشه که از احوالش خبردار بشی، نه اینکه فقط یه چیزی گفته باشی و اون بدبخت رو یاد بدهکاریهاش بندازی.

وقتی یک قولی میدی، واقعا واقعا حساب و کتاب کرده باشی که میتونی قولت رو عمل کنی. وگرنه خودت رو بدقول کردی و بقیه رو مظنون به قول دادن دیگران.

وقتی میگی دوستت دارم واقعا منظورت این باشه که دوستش داری. نه برای اینکه خوشش بیاد و ازت راضی باشه اینطور بگی.

واقعا این جزئیات چقدر مهم اند که من اینقدر وقت خودمو شما رو دارم بابتشون میگیرم؟؟ نمیدونم!!

 

خداحافظ