دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

تحسین

پیش از دستور: برای امید از پست قبلی: امید جان با یه برچسب چرخه های عرفی زندگی، نمیشه از خودمون سلب مسئولیت کنیم و بگیم همینی که هست و ما هم مثل بقیه هستیم!! چون جوابش رو خدا اینجوری میده که شما به همان هایی بپیوندید که از آنها پیروی میکردید!! اونوقت مثل معروف اگه فلانی رفت تو چاه افتاد، تو هم میری دنبالش رو باید به این حرف گفت.


سلام

این ایمیلیه که یکی از دوستان از نتایج تحقیقات منتشر شده در مجله ی تجارت هاروارد برام فرستاده. البت مطلب قبلی ای که گذاشتم گویا خیلی هم جذابیتی برای دوستان نداشته و هیشکی حس مطلب انگلیسی خوندن رو نداشته. بازم مثل حرف روباهه که تو شازده کوچولو میگفت، "آدمها همه چیو همینجوری آماده میخوان و چون دوست رو توی هیچ بقالی نمی فروشن، این میشه که آدمها موندن بی دوست!!" گویا شما هم همینجوری مطلب رو آماده میخواین، پس خلاصه ی فارسیش رو هم گذاشتم:


"تحسین بیش از حد همیشه هم خوب نیست! در کودکانی که اعتماد به نفس کمی دارند، تحسین بیش از اندازه باعث می‏شود کودک تمایل به انجام کار جدید نداشته باشد (شاید به این دلیل که می‏ترسد نتواند عملکرد تحسین آمیز قبلی را تکرار کند). به عکس کودکان با اعتماد به نفس در اثر تحسین بیش از حد تلاش می‏کنند با مسائل و چالش‏های بزرگ‏تر دست و پنجه نرم کنند."


Lavish Praise Can Backfire in Some Cases


Children whose self-esteem was at least 1.3 standard deviations below average reacted to lavish praise (“You made an incredibly beautiful drawing”) by becoming less willing to take on challenges, possibly out of fear that they might not be able to perform as “incredibly” well in the future, according to a study led by Eddie Brummelman of Utrecht University in the Netherlands. Children with high self-esteem did the opposite, responding to lavish praise by seeking greater challenges. Although many educators encourage parents and teachers to shower praise on pupils, adults should resist the temptation in the case of children who appear to have low self-esteem, the researchers say.

آخرین حرفهای یک بازمانده

سلام


همینجوری ییهو دلم خواست بنویسم. جدیدا یه احساس عمیقی دارم که میگه همه و از جمله خود من داریم به مسائل مهم بی توجهی میکنیم و به مسائل کم اهمیت زیاده از حد می پردازیم. یه جورایی حس خسران که خدا میگه تو قرآن رو دارم. آخه خدا هم تعبیر مشابهی رو استفاده میکنه و یه چیزی تو این مایه ها میگه که دنیا بازیچه است و کسانی که به اون میپردازن از خاسرین خواهند بود.

نمیخوام اینجور باشم. شاید مهمترین مشکل عملی که به نظرم میاد اینه که قرار بود انسانها کار کنند تا زندگی کنند نه زندگیشون بشه کار و کار و کار!!!

اینکه من دارم مثل ... کار میکنم به کنار، بقیه ی آدمایی هم که اطرافم میبینم از هر نسل و شرایطی، همینطور هستن و اصلا و ابدا سوالات بچگی ها نه یادشون میاد و نه براشون مهمه!!! سوالایی از قبیل:


- خدا چه شکلیه؟؟

- اگه خدا همه جا هست، یعنی تو من هم هست؟؟

- خدا همه جا منو میبینه؟ حتی تو دستشویی هم؟ خوب اینجوری که روم نمیشه برم دستشویی!!


یا سوالات نوجوانی مثل:


- نمیشه نماز صبح بلند نشم و جاش ظهر قضاش کنم؟

- زیارت عاشورا خوندن چقدر از گناهانمون رو پاک میکنه؟

- اگر موهامو بذارم بیرون خدا میبرتم جهنم؟


یا حتی سوالات جوانیمون هم دیگه به یادمون نمیاد و بهشون فکر نمیکنیم. حتی سوالاتی مثل:


- خدا چرا این دنیا رو خلق کرده؟

- خدا چرا ماها رو خلق کرده؟

- اصلا خدایی هست؟؟؟؟؟؟

- چه جوری باید زندگی کنم؟؟ کارم چیه تو این دنیا؟؟


شاید به خاطر همین از یاد بردن ها باشه که خدا اسم ماها رو گذاشته انسان (از ریشه ی نسیان به معنی فراموش کار!!). جوانی به این خاطر مهمه که هنوز ما به سوالات مهم فکر میکنیم و هنوز دنبال جوابهای مهم هستیم. جوانی آخرین و کامل ترین دوره ایه که قبل از اونکه شیرجه بزنیم تو روزمرگی، آخرین تلاشهامون رو هم میکنیم که هر قدر از اعتقاداتی که تا پایان عمر باید از اونها استفاده کنیم رو توش جمع آوری و محک بزنیم.

جوانها رو دوست دارم و جوانی رو. خیلی وقته تراوشات ذهنم به موضوع مهمی ختم نشده. واین یعنی دارم پیر میشم و من آخرین بازمانده از نسل جوانان بوده ام


خداحافظ