سلام
وقتی با حست بخوای زندگی کنی، خیلی باید بهش اعتماد داشته باشی تا بتونی از پس عقلت بر بیای. ولی احساس ها گاهی نادرست یا غیرواقعی اند.
- احساس خوشحالی از دادن هدیه وقتی خودت فکر میکنی طرف رو خیلی خوشحال کردی، ولی معمولا اون اونقدری خوشحال نمیشه که تو میشی!!
- احساس گناه از انجام یه اشتباه وقتی طرف مقابلت خیلی هم براش مهم نبوده یا درک میکنه که اشتباه کردی ولی تو نه!
- احساس عذاب وجدان از گفتن یه انتقاد صریح و بی پرده از کسی که باعث شده اون از روبرو شدن با واقعیت ناراحت بشه ولی تو فکر میکنی ازتو ناراحته
- احساس ترحم گرفتن از کمکی که کسی بهت میده.
- احساس انجام دادن کار به شکل بد یا نه چندان خوب در صورتی که مدیرت از کارت راضی بوده.
- توهم لذت بردن دیگران از فرمایشات من وقتی همه به خاطر اینکه ناراحت نشم تو ذوقم نمیزنن.
و کلی احساسای دیگه. سوال اینه که آیا باید به این احساسا توجه کرد؟ یا باید در نظر نگرفتشون؟ مرز بین احساسایی که باید اهمیت بدیم و چیزایی که باید صرف نظر کنیم چیه؟ کدوم احساس ها اگه توجه نکنی بهتره و کدوم رو اگه توجه نکنی یعنی خرابکاری کردی؟
تا الان اینقدر فهمیدم که چند حالت پیش میاد:
1- برای کاری برنامه میریزی و از قبل احساسی درمورد تصمیمت داری. این احساس واقعیه و باید بهش توجه کنی.
2- کاری رو انجام میدی و در لحظه ای که داری انجام میدی ته ذهنت، یه حسی داری . این احساس کاملا واقعیه و به شدت مهمه.
3- کاری رو انجام میدی و بلافاصله بعدش (یعنی واقعا بلاانقطاع، چسبیده!!) یه حسی بهت دست میده، معمولا احساس درستیه، حداقل اگه کاملا درست هم نبود باید بهش توجه کنی و مطمئن بشی که غلطه یا درسته
4- کاری رو انجام میدی و با یه فاصله ای (یک تا چند دقیقه) احساسی پیدا میکنی. اگر احساس شادیه، معمولا درسته و خوبه ولی اگر غم یا عذاب وجدان یا بقیه ی احساسای بده، معمولا به خاطر واکنش و مقاومت ناخودآگاه در مورد تجربیات جدیده. به این احساس ها نباید توجه کرد.
5- کاری رو انجام میدی و با فاصله ی یک یا چند ساعت یا چند روز، وقتی به کاری که کردی فکر میکنی احساسی درتو بوجود میاد. این احساس ها یا کلن برون ریزی ناکامیهای ناخودآگاه از گذشته هستن که اساسا غیرواقعین. یا احساسیه که پس از تحلیل عقلانی به دست اومدن که احساسش بیهوده است و فقط باید نتیجه ی تفکرت رو به یاد بسپاری تا دفعه ی دیگه اشتباهی نکنی.
خیلی انتزاعی بود. ولی برای من خیلی سخته که بدون قانون زندگی کنم.
خداحافظ
پ.ن.5: یه زمان اینجا نوشتم که همه ی اتفاقای مهم شبا پیش میان. دوستان برداشتهای بعضا سوءی داشتن. یکی از مثالهای اون حرف دیشب بود.
پ.ن. سری دوم (چهارشنبه ظهر)
پ.ن.1: بچه ها خوشبخت ترین انسانها هستن. اینو فکر کنم همه قبول دارن. چون هرکسی در نهادش دلش لک زده برای روزگاری که بچه بوده و دوست داره دوباره به اون دوران برگرده. این نشدنیه، ولی تنها راه خوشبخت بودن اینه که مثل بچه ها زندگی کرد، بی پیرایه، رک، طبیعی، پر محبت، پر انرژی، در لحظه بودن، بدون سیاست رفتار کردن و فراموش کردن بدیها.
پ.ن.2: ممنونم از همتون.
پ.ن.3: فکر کنم چند وقتی طول میکشه که به وجود حلقه تو دستم عادت کنم. از صبح دارم باهاش ور میرم!
پ.ن.4: تموم شد.
دیشب یاد یه حکایتی افتادم که میگفت فرض کنید قرار بود روی سنگ قبرتون تعداد روزهای سن تون رو ننویسن و به جاش روزهایی که زندگی کردید (ونه فقط زنده بودید) رو بنویسن. اونوقت برای شما چقدر مینوشتن؟
اون موقع که این حکایت رو شنیدم فقط متوجهش شدم و دیشب درکش کردم. آخه هیچ وقت تو زندگیم اینقدر که دیروز زندگی کردم، احساس زندگی کردن نداشتم!! یه روز بود، کوتاه بود، ولی به لطف تو زندگی کردنی (!!) بود. لذت بردنی بود.
ممنونم که هستی و بهم زندگی میدی.
سلام
وقتی یک چهارم وقتت رو به اشتباه و کارای به درد نخور گذروندی، حداقل اون سه چهارمش رو به پیدا کردن دلیل این اشتباهات و ملامت کردن خودت و معذرت خواهی از دیگران نگذرون!!
همه چیز از نزدیک قشنگ تره. بعضی چیزا خیلی قشنگ تر!
احساس من هیچ وقت دروغ نمیگه. به ندرت اشتباه میکنه. گاهی گولم میزنه. فراموش کار هم هست. ولی تا دلت بخواد متلاطمه.
قیاس، سرآمد روشهای استنتاج و جرثومهی همه ی ناکامی هاست.
از همین امروز دارم حسرت روز مرگم توی 87 سالگیم رو میخورم. مطمئنم اون روز هم میگم که هنوز هم میخوام زنده باشم. ترس زیادی از مرگ ندارم، دنیا هم اصلا قشنگ نیست ولی کسانی تو این دنیای زشت هستن که ترس از نداشتنشون توی آخرت زیبا نمیذاره از اینجا دل بکنم.
الان مهمترین دغدغه ی زندگیم اینه که نمیدونم خدا منو به خاطر دلبستگیهام تو این دنیا مجازات میکنه یا نه؟ آیا اونها رو ازم میگیره یا نه؟ آیا من به واسطه ی شکلات ها، صاحب شکلات ها رو فراموش کردم یا نه؟
خداحافظ