دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

شاید برای آخرین بار

به نام خدایی که دوست دارم دوستم داشته باشه و دوستش داشته باشم

 

سلام

 

شاید این آخرین مطلبی باشه که تو وبلاگم مینویسم. اینکه میگم شاید به این خاطره که آدمای زیادی بودند که رفتند و برگشتند و من دوست دارم برای حرفهام ارزش قائل بشم. اگه روزی خواستم دوباره بنویسم حتما بهتون خبر میدم و مثل مریم نمیذارمتون تو خماری که کسی بیاد و تو بلاگ ما پلاس بشه. :دی

البت همونطور که احتمالا دیدید پست آخر یه پست خالیه که تخته سیاه شماست برای اینکه اگه خواستید چیزی به من بگید، میتونید توش بنویسید و من هر از گاهی بهش سر میزنم و می خونمش.

رسالتی که به خاطرش شروع کردم به پایان نرسیده ولی ابزارم برای اجرای این رسالت جواب نمیده. شایدم انرژیم ته کشیده ولی بهر حال دیگه چیزی برای نوشتن اینجا ندارم.

ولی اینکه چرا میخوام برم هم به پست قبلی خیلی زیاد مربوط میشه. دیگه حسم اجازه نمیده اینجا چیزی بنویسم. پس باید رخت بربندیم.

الان داشتم نوشته هایی که تو این مدت آپ کردم رو میخوندم. تقریبا همشون (غیر از دو مورد) رو دوست داشتم. زیبا بودند. به خودم تبریک میگم برای این همه خلاقیت، احساس، هنر و عشقی که تو نوشته هام خرج کردم.

دوست دارم نگاه گذرای خودم رو به پست هام بندازم و براتون از پست هایی که واقعا دوستشون دارم فلش بک بیارم.

امروز یه رنگ زرد کمرنگه خوشگله. البت این روزهایی که دارم رنگ متفاوتی دارن. روزها و ماههای اخیر بیشتر رنگ تیرگی دارن.

مسعود یه شاهکاره. یه فرشته. و از هرکلمه ای که استفاده کنم نمیتونه به هیچ وجه بار احساس واقعی ام نسبت به مسعود رو به دوش بکشه. ساسان با اینکه سرش به کار خودش گرمه ولی بی تردید یه دوست با ارزش تو زندگیمه. دوستی که قیمتش اونقدر بالاست که نمیتونم بخرمش. و گلمر، بالاخره از مرزی در دوستیم رد شد که دیگه راهی برای بیرون انداختنش ندارم. تیکه ای از قلبم رو پیش خودش داره و باید بگم که " یکی هست این ور دنیا که به یادش مونده و می‌مونه همه‌ی خاطراتت".

تو این مدت از آدمهایی که دلشون رو شکستم، به خاطر نوشته هام ناراحت شدن، کامنتهاشون رو پاک کردم، و هر جور آزاری رسوندم از همینجا عذر میخوام و میگم اینها همش به خاطر نقص من در گفتار و نوشتار و شاید هم در درک و فهمم بوده و شما به خاطر خوبی و بخششتون از من این عذر رو بپذیرید. علی الخصوص دوستای زیر بدونن که من متوجه خسارتی که بهشون وارد کردم هستم و حلالیت میطلبم: مزدک، مریم، امید، خود خودت، رضا، مجیب، بابک.

الان وضعم اینه. یه خورده از اون تلاطم همیشگی مخصوص تیرماهی ها در درونم کمتر شده. یاد گرفتم چه جوری از زندگی و دنیا لذت ببرم. کلی کار زیبا و باحال رو دارم تست میکنم. رابطه ام با خدا بهبود قابل توجهی پیدا کرده. غم و غصه رو سریع از دلم بیرون میکنم. هنوز هم عاشقم، عاشق عاشق شدنم. ملاک دوستی برام تحویل گرفتن و ارتباط داشتن و تماس گرفتن و اینها نیست. عشقی که به خیلیهاتون دارم رو اصلا نمیتونم بیان کنم که نمیکنم. هدف کوتاه مدت زندگیم، لذت بردن و بهره‌مند شدن از زیباییهای زندگی و اختصاص دادن وقتم برای دوستامه. کلی سوالای مهم و مبهمی دارم که هیچ کدوم رو حتی نمیتونم تو ذهنم جمع و جور کنم. چه برسه به اینکه دنبال پاسخشون بگردم. از اون منطق گرایی شدید دست برداشتم. پذیرفتم که

حدیث مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی --- که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

مشکل جبر و اختیارم هم به لطف مسعود جان کامل کامل حل شد (قابل توجه امید).

چند تا موضوع بود که می خواستم در موردشون پست بنویسم که اجل مهلت نداد. از جمله مهمترین هاشون موضوعات مرگ و عشق بود که شاید بعدا برای خودم نوشتم.

و این هم به کلمات در آوردن حس درونی ام نسبت به شماها. این احساسات از دانش حال حاضر من بر اومده و شاید غلط باشه و به همین دلیل پیشاپیش معذرت میخوام (داخل پرانتزها رنگی است که با به یاد آوردن خاطرات شما در نظرم مجسم میشه. من حسم رو در مورد همه نوشتم و در پایان، هر کدام که احساس کردم موجبات ناراحتی کسی رو فراهم میاره رو پاک کردم، پس با عرض معذرت اگر اسم کسی در لیست وجود ندارد به دلیل فراموشکاری نیست، به دلیل احترام به شخصیت آن فرد است. اعتراف میکنم که ترتیب اسامی به میزان صمیمیت و نزدیکی هست که در درونم احساس میکنم).

- خودم یه ...

- محمدرضا یک همراه خوب و با ارزش (رنگ گل رز هلندی که پایینش سفید و نوکش بنفشه)

- ساسان یه دوست با ارزش (همونطور که گفتم رنگ آبی دریای کارتونها)

- گل‌مر یک همدل عزیز (رنگ گل رز نیمه باز)

- مسعود هاشمیان یک استاد عزیز (سفید مثل رنگ ریش های گاندالف سفید)

- رضا یک غریبه ی دوست داشتنی (طلایی)

- جعفر یه دوست مطمئن (آبی)

- بابک یه دوست مورد اعتماد (نارنجی)

- مریم یک دوست خوش آتیه (گل‌بهی)

- امیر یه دوست لطیف (یاسی)

- محمد فاضل منش یه همدل دوست داشتنی(زرد لیمویی)

- عنایت یک همدل موقر (رنگ پلاتین)

- مهدی یگانه یک همراه مطمئن (سبز)

- امید مجابی یه دوست ظریف و زودرنج (بی‌رنگ شایدم سفید)

- مهدی مدبر یک همراه خوش‌فکر (صورتی)

- مزدک یه هم‌درد پرتلاش (بنفش)

- مجیب یک دوست قدردان (رنگ نسکافه)

- شاهین یه هم‌راز لطیف (سبز کمرنگ)

- آرش رحیم گل یه همراه خوش قلب (نقره ای)

دوست دارم یه هدیه ای بهتون بدم که ارزش لحظه ی وداع رو داشته باشه، ولی فکر نمیکنم بتونم این کار رو بکنم. به هر حال این پاراگراف مال شماست:

گاهی از نظراتتون انرژی میگرفتم، گاهی تو ذوقم میخورد، گاهی یاد میگرفتم، گاهی لجم در میومد، ولی بدون اینکه بهتون بگم، همیشه تو دلم غنج میرفت که بیام و ببینم یکیتون دستشو برده تو کیسه ی احساسش و یه تحفه ای برای من در آورده و تو وبلاگم گذاشته. اعتراف میکنم که اگه راهنمایی های شما نبود، نصف این هم دووم نمی آوردم. این یکی از جملات زیباییه که تو چند وقت اخیر به یاد آوردم. تقدیم به شما:  "همزبونی ها اگه شیرین تره --- همدلی از همزبونی بهتره"

 

خداحافظ با یه دنیا آرزوی خوب برای همتون

وبلاگم

به نام خدا

 

سلام

 

اینجا (یعنی همین وبلاگ) خیلی جای خوبیه. ولی یه مشکلی هست که چند وقتیه داره اذیتم میکنه. از مدتها پیش بعضی اوقات میخوام یه چیزایی بنویسم که بعدا مجبور میشم که یا سانسورش کنم یا کلا از نوشتنش صرفنظر کنم. اینجا رو فقط دوستام میخونن و به همین دلیل خیلی پاستوریزه و تر و تمیزه ولی خوب به همین نسبت مجبور شدم از نوشتن خیلی چیزا بگذرم:

چون دوستام شکل نوشتنم رو دوست نداشتن.

چون محتوای نوشته هام برای خواننده هام جذاب نبود.

چون دوستام دوست نداشتن در موردشون حرف زده بشه.

چون نمی تونستم یه سری واقعیت ها رو جلوی دوستام اعتراف کنم.

چون بعضی دوستام تحمل شنیدن واقعیت رو نداشتن.

چون روابط دوستی قبول نمیکنه که اشکال کار کسی رو بهش تذکر بدی.

چون هر حرفی میزدم بالاخره کسی بود که به خودش بگیره و از دست من و اظهار نظرام شکایت کنه و یه چیزی بارمون کنه.

چون اینجا جای بحث کردن نیست.

چون ... چون ... چون خیلی چیزا.

کمی که فکر کردم دیدم مشکل از اینه که آدمای اینجا آشنان. نمی تونم باهاشون درد دل کنم. نمیتونم مطمئن باشم که وقتی از احساسات عمیقم صحبت میکنم (مثل توپ گرد و دستای ما) کسی مسخره ام نمیکنه (گویی اینکه همه جا ممکنه این اتفاق بیفته ولی شنیدنش از زبون یه دوست خیلی بیشتر گرون تموم میشه). آدمایی که اینجا رو میخونن همه و مطلقا همه نسبت به من و همدیگه یه تصویر ذهنی دارن که فقط همه چیز رو تو اون چارچوب میبینن و حتی اگه یه روز یکی بخواد تغییر کنه و یه حرف نو و جدید بزنه هیچ کسی ازش قبول نمیکنه و تصویر ذهنی شون که شاید حتی غلط باشه رو بهش تحمیل میکنن. اگه حرفی بزنه و منظورش خیلی هم ساده و در دسترس باشه هم چون خواننده تصویر ذهنی داره، پس کلی چیز رو زیر و رو میکنه تا بتونه اون حرف ساده رو با تصویر ذهنی اش تفسیر کنه.

و این روند کم کم باعث شد که قفل هایی به دست و پام زده بشه که مجبور باشم تو یه سبک خاص بنویسم، یه سری موضوعات مشخص رو مطرح کنم، لحن خاصی رو بگیرم و هیچ وقت جرات نکنم از اون چیزایی که خیلی خوشحالم میکنن و یا خیلی آزارم میدن صحبت کنم. یادمه وقتی از چالش های فکریم صحبت می کردم چند بار بازخورد گرفتم که:

ته چاه افتادین دیگه بفرما زدنتون چیه ؟!!!

یه سوال جلو روت گذاشتن دیگه گریه کردن نداره قاعده رو به هم می زنی ؟!!!

با پرسیدن سوالهای .....مردمو وادار کردی واسه دلداری دادنت کفر بگن!!! (و لابد تو مجازات شرک و کفر مردم هم شریکیم دیگه؟؟!!!)

بوی غرور عقل کل فرض کردن می ده حرفات!!!!

بیخودی وقت خودت و منو تلف کردی!!!

اگر مشکل Love داری برو یه فکری برای خودت کن چوب تباهی نزن به افکار و تجارب مردم.

اگر مشکل پوچی داری یا هر مشکل دیگه اینقدر نکنش تو بوق و کرنا!!!

و کلی چیز دیگه که برای تر و تمیز موندن وبلاگم خودمو مجبور کردم که در نظر نگیرم و جوابی هم ندم.

خلاصه، دوست داشتم چیزایی که تو دنیای واقعی نبودم رو تو وبلاگم که یه هویت مجازی ازمه زندگی کنم. ولی نشد. زندگی وبلاگیم هم شد مثله زندگی واقعیم.

با توجه به موارد مذکور، تصمیم گرفتم که یه وبلاگ دیگه راه بندازم و آدرسشو به هیشکی ندم و تو اونجا اونی باشم که میخوام. از غم ها و اندوه هام بنویسم بدون اینکه فکر کنم ممکنه کسی از خوندنش انرژیشو از دست بده. از عصبانیتم از دست آدمای اطرافم بنویسم بدون اینکه بترسم که کسی از دستم ناراحت بشم. نظراتی که دوست ندارم رو پاک کنم بدون اینکه کسی ملامتم کنه که چرا نظری رو سانسور کردم. به خدا ایراد بگیرم بدون اینکه کسی روم اسمه کافر بذاره. و خلاصه زندگی کنم بدون اینکه کسی بهم گیر بده و ازم انتظار داشته باشه. جایی که سال تا سال هم کسی بهش سر نزنه. جایی که برای یه بازدیدش از شوق بالا بپرم و هر روز فقط به شوق نظراتش بهش سر بزنم تا از آدمای اطرافم بازخورد بگیرم و زیبایی ها و زشتیهای احساسات و تفکراتم رو توش بروز بدم و نظر بخوام بدون اینکه از سوء استفاده ی خواننده هام نگران باشم.

ببخشید زیاد شد. آخه بعضی دوستام حوصله ی روده درازی های من رو ندارن.

 

خداحافظ