دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

صرفا برای خالی نبودن عریضه!

پیش از دستور: اخطار اینکه این پست محتوی انرژیهای منفی فراوان و نگرانیهای زودگذره که ممکنه با نوشتنشون از بین رفته باشن. در برداشتها و کامنتهاتون لحاظ بفرمایید.
سلام

دوست دارم بنویسم، ولی نمیاد. دوباره داره حرفایی که برای نگفتن دارم زیاد میشه، ولی به عکس فرمایش دکتر شریعتی فکر نمیکنم ارزشم هم داره باهاش بالاتر میره!
فکر میکردم که بعد از سه تا بحران اساسی که تو زندگی گذروندم، دیگه کم کم اوضاع آروم تر شده و اصلاحات طولانی مدت جاشو میگیره. ولی احساس میکنم الان دوباره پوسته ی فکریم برای ذهنم کوچیک شده و باید بشکنمش و پوست نو بیارم. هر دفعه این بحران ها با یه دوره غمگینی و یاس شروع میشن که طی اون احساس خالی بودن میکنم. این خلا باعث میشه از چیزی که هستم بدم بیاد و تصمیم بگیرم که عوض بشم. اون وقت جهش شروع میشه. شایدم اشتباه میکنم و یه دپرشن ساده است که حل میشه!
اوضاع خوب نیست. اوضاع کار خوب نیست. اوضاع سیاسی خوب نیست. اوضاع فرهنگی و اجتماعی خوب نیست. اوضاع مملکت خوب نیست. اوضاع منم به تبع اینها خوب نیست.
اینکه اوضاع خوب نیست یه طرف، اینکه روندها هم خرابه و امیدی به اصلاح هیچ کدوم از این موارد هم نیست، بیشتر نگران کننده است!!!
دیروز و امروز غمگین ترین آخر هفته ی چند ماه اخیر بودن. اصلا نفهمیدم چرا، ولی چیزی خوشحالم نمیکرد.
کلی احساسات منفی دارم. کلی فکرای چرت و پرت تو کله ام هست. کلی خشم و تنفر رو در اعماق وجودم حس میکنم که نمیخوام تو زندگیم باشن. ناآرومی مشکل الانمه. هیچ چیز و هیچ کسی نیست که الان آرومم کنه. احساس انزوا میکنم. حالت تهوع ذهنی دارم.
بی برنامگی نگرانم میکنه و فکر برنامه ریزی آزارم میده. مسءولیت نداشتن روحیه ام رو کاهش میده و داشتنش اعصابمو خورد میکنه. موقع خوابیدن دوست ندارم بخوابم و موقع بیدار شدن نمیخوام بلند بشم. دلبستگی نداشتن احساس پوچی بهم میده و دلبسته بودن حس عدم اعتماد. کمک کردن حس پشیمونی بهم میده و کمک نکردن حس حقارت.
خداااااا، این ماراتن زندگی تا کی ادامه داره?! تا کی باید تحمل کنیم و امیدوار باشیم چیزی تغییر میکنه و هیچوقت هم این اتفاق نمیوفته!?


خداحافظ

بی ربط

پیش از دستور بی ربط تر: چه تلخه حس اینکه راهی نیست واسه رسیدن--مثه جون دادن میمونه واسه عاشق دل بریدن
سلام

سربازیم تموم شد. درسته که خیلی هم سخت نمی گذشت، ولی حتی از لحاظ روانی هم تاثیر به سزایی تو نگرانی هام داشت.
دوباره سوال مهم با زندگیت میخوای چیکار کنی تو ذهنم وول میخوره. حالا دیگه سربازی هم نیست که بهانه ای برای به تاخیر انداختن جواب این سوال داشته باشم.
چند وقته خوشحال نیستم. کلا نمیدونم واسه چیه، جزءن هزارتا دلیل وجود داره، ولی معمولا اینجور وقتا دلیل اصلی چیز دیگه ایه که تو ظاهر خودشو به این اشکال ساده تر نشون میده.
وقتی از راهی میری دیگه دنده عقب گرفتن ممکن نیست. زندگی تو دنیای کامپیوتر این توهم رو تو ذهن ایجاد میکنه که باید تو زندگی هم کنترل + زد وجود داشته باشه!
هر کاری که میکنیم چیزی که هستیم رو تحت تاثیر قرار میده. باید مواظب باشیم داریم به چی تبدیل میشیم. یه آدم یا یه شیطان! آخه شیطان هم از همین اشتباهات کوچیک به چیزی که هست تبدیل شد.
یه تعبیری از خودم داشتم تو یه صحبتی، خیلی حال کردم. گفتم من آدم خیلی ساده ای هستم، ساده میفهمم و ساده زندگی میکنم. ولی نه به اون تعبیری که عموم میشناسن! میخوام بگم من به خلاف حرفای قلنبه سلنبه ای که میزنم، مغزم یه دونه سیمه. اونم گوشامو نگه داشته. جند تا قانون ساده تو زندگیم دارم که هر چیزی رو توی اونها میذارم و انتظار دارم جوابی حاصل بشه. مثلا قانون باید آدم بود رو دارم. وقتی قراره یه کاری انجام بدم نگاه میکنم که این کار آدمیتم رو زیر سوال میبره یا نه! اگه نه قانون بعدی و اگه آره که حذف! به خاطر ذهن ساده ای که دارم، روابط اجتماعی که پیچیده است منو اذیت میکنه. به قول خارجیا کانفیوز میشم. ترجیح میدم با ماشینها سر و کله بزنم، چون اونها هم ساده اند و با چند تا قانون کار میکنن. هر دفعه که ورودی میدی همون جواب همیشگی رو برمیگردونن! اگه ورودیت هم تغییر کوچیکی بکنه، بازم جوابی شبیه قبل بهت میدن.
ترجیح میدم با مسایل ریاضی وار سروکله بزنم. ترجیح میدم تو فضای ذهنی و مجازی زندگی کنم. چون اونجا قانونها خیلی ساده تر از زندگی هستن. روابط با آدمها گربه سیاه منه. به قول آرش من آدم بی مبالاتی هستم. دلیلش اینه که روابط انسانی گیجم میکنه و گاهی حرفی میزنم و کاری میکنم که طرف مقابلم ناراحت میشه.
مشکل اینه که تا چند وقت پیش به خاطر این تفاوتهایی که داشتم، خودمو مقصر میدونستم و هر کاری میکردم که اینی که هستم نباشم. ولی از وقتی یاد گرفتم خودم باشم، مشکل بزرگتری ایجاد شده و اونم اینه که اینی که هستم بقیه رو اذیت میکنه. پس دوتا راه تو زندگیم دارم:
اول- به سبک قدیم خودم یا به سبک خیلی از آدمای دیگه فیلم بازی کنم و چیزی که هستم رو نفی کنم یا حداقل تو زندگی اجتماعیم مکتوم کنم. و نتیجه اش این که همیشه با ناراحتی زندگی خواهم کرد.
دوم- همینی که هستم باشم و بلا ربط به شما عزیزان، هرکی اذیت میشه هم یا خودشو درست کنه یا باهام ارتباط نداشته باشه. و نتیجه ی این یکی اینه که کلی از آدمهای دور و برم رو از دست میدم و شاید حداکثر یکی دونفر باشن که درکم کنن. و این معنیش اینه که بزرگترین ترس زندگیم به واقعیت بدل میشه. تنهایی!!
البت شاهد مثالی برای این دو حالت دارم. تو فرآیندی که گفتم خودمو شناختم، خیلی از آدمهایی که باهاشون رابطه داشتم عملا از دایره ارتباطی خارج شدند. خیلی تنها شده بودم. شاید دو سه نفری هنوز باهمه ی بدخلقیهام حاضر بودن تحملم کنن. ولی معلوم نیست برای همیشه اینکارو بکنن یا نه! و دقیقا از وقتی فیلم بازی میکنم دوباره تعداد قابل توجهی دوست پیدا کردم.
هر لحظه ای هم که میخوام خودم باشم آدمای اطرافم رو میرنجونم و روابطم رو خراب میکنم.
این هم دلیل دیگری بر حماقت من! :دی

خداحافظ