دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

ای کاش همه چیز قشنگ بود،همه صادق و خوشرو بودن،همه باهم دوست بودن

رفتم تو اتاق، میبینم نشسته یه گوشه و داره با انگشتاش بازی میکنه. متوجه شدم که ناراحته. رفتم کنارش نشستم میگم:

-          چی شده؟ چرا ساکتی؟ چرا چیزی نمیگی؟

انتظار دارم بخنده. آخه این تیکه رو توی یه نمایش کمدی دیدیم و خوشش اومده بود. هیچی نگفت و انگار نه انگار که من اونجا هستم. ترجیح دادم یه مدت همینجوری کنارش بشینم. چند دقیقه ای طول کشید تا سرشو گذاشت رو پام و چشماشو بست. نمیخواست بخوابه، فقط میخواست احساس کنه یکی کنارش هست. آروم نشسته بودم و با موهاش ور میرفتم. هر دو ساکت بودیم. شاید نیم ساعتی همینجوری بود که متوجه شدم اونقدر غمگینه که این غم رو فقط با کنارش بودن به من هم منتقل کرده. تا یک ساعت پیش اصلا نمیدونستم اینقدر ناراحته.

دارم با خودم کلنجار میرم که چه جوری وادارش کنم حرف بزنه. یه خورده از مشکلات خودم براش میگم و اون چیزایی که الان ناراحتم میکنه، بلکه بتونم به حرفش بیارم.

بلند شد دوباره نشست و یه نگاهی عمیق بهم کرد. نگاهی که از تهش خوندم که:

-          میدونم دوستم داری ولی کاری از دستت برنمیاد. زور نزن.

تا اومد حرفی بزنه، جلوی خودشو گرفت و سرشو انداخت پایین. دوباره دستم رو گذاشتم زیر چونه اشو صورتشو آوردم بالا و دیدم دوتا قطره اشک توی چشماش داره قل میخوره. ولی گریه نمیکرد. تازه شصتم خبر دار شده بود که بغضی که تو گلوشه اجازه نمیده صحبت کنه. میترسه بغضش بترکه.

سرشو توی سینم گرفتم و نوازشش کردم. خیلی غیر عادی آروم بود. اونقدر آروم که میترسیدم که نفس هم نکشه!! این برای بچه ای که همش اینور و اونور میپره و بازی میکنه و نقاشی میکشه، حالا یه دفعه بره یه گوشه اینجوری ساکت بشینه نگران کننده است.

احساس میکردم دلش برای مادرش تنگ شده. خیلی وقته این بچه مادر نداره. در واقع از اول زندگیش مادر نداشته ولی با اینکه چیزی نگفت، ولی کاملا حس میکردم که دلتنگی خیلی بهش فشار آورده که اینطور به همش ریخته. میتونستم کمکش کنم بخوابه و فردا صبح که بلند میشه دیگه خبری از بغض توی گلوشو و غمگینی و سکوتش نبود. ولی دلم نیومد اینطور سرشو بذارم روی بالش. دلم نیومد کاری کنم که این همه انرژی منفی تو وجودش ته نشین بشه.

دوباره به صورتش که هیچ حسی توش جریان نداشت نگاهی کردم. معصومیتی توی این چهره دیدم که کمتر دیده بودم. دلم آتش گرفت از این معصومیت. چهره ای دوست داشتنی و زیبا و بچگانه با یک عالمه تنهایی تو نگاهش. خودمو عاجز میدیدم از اینکه بهش بگم چقدر دوست داشتنیه، چقدر دوستش دارم، چقدر وجودش توی این دنیا باعث خیر و شادیه.

مثل پدری بودم که خودش از نبود همسر داغداره ولی باید یه جوری بچه‌ای رو آروم کنه که تازه مادرشو از دست داده. هیچ کاری در توانم نمیدیدم. چقدر سخته وقتی خودت غمگینی بخوای یه بچه رو هم شاد کنی. بهش حق میدم غصه دار باشه. به خودمم حق میدم. گرفتمش توی بغلم و کم کم اشکم سرازیر شد. دیدم با اولین قطره اشکی که روی گونه اش ریخت به صورتم نگاهی کرد و زد زیر گریه. آنچنان گریه ای که انگار میخواست تمام سختی هایی که بهش وارد شده بود رو یکباره از چشمهاش بیرون بریزه. .....

آروم شدیم. هر دومون آروم شدیم. کنارش خوابیدم و موهاش خرمایی لختش رو نوازش کردم. بوسیدمش و اونقدر کنارش موندم که خوابش ببره. فکر میکردم کمکش کردم که مشکلش حل بشه. فکر میکردم صبح که از خواب پا میشه دیگه میشه همون بچه ی پر انرژی دیروز..... غافل از اینکه صبح هم رسید و .....