دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

میوه فروشی یا مهندسی نرم افزار؟ شما کدام را انتخاب می کنید؟

سلام

یه ایمیلی برام اومد که واقعا درد دل ماهاست و برای همه ی میل لیستم فرستادم و اینجا هم میذارم. نمیدونم کپی رایتش ماله کیه، ولی دستش درد نکنه.

سالها پیش آنقدر از فشارهای پروژه و دشوار بودن تولید نرم افزار در ایران خسته شده بودم که با یکی از دوستان همدانشگاهی تصمیم گرفتیم یک شغل شرافتمندانه انتخاب کنیم! این بود که مشاغل مختلف را علمی، بررسی کردیم و آخر از همه تصمیم گرفتیم یک میوه فروشی باز کنیم! چرا؟ به هزار و پانزده دلیل! ۱۵ دلیلش را می نویسم، هزارتای بقیه اش را خودتان خواهید دانست:
۱- عدم وجود گارانتی: بعد از فروش نرم افزار باید آن را گارنتی کنی. برخلاف بسیاری از مشاغل که شما بابت گارانتی پول اضافه می گیرد و نزد خود نگه می دارید، در نرم افزار بر عکس عمل می شود و این کارفرمای شماست که از شما تضمین (درصدی از قرارداد، چک تضمین، سفته و یا ضمانت نامه بانکی یا همه مواد) می گیرد. در حالیکه میوه فروشی گارانتی ندارد، جنس فروخته شده پس گرفته نمی شود.
۲- بازه کوتاه زمان فروش: یک پروژه نرم افزاری ماهها طول می کشد و باعث فرسایش نیروی کار می شود در حالیکه در میوه فروشی، صبح زود بار میوه و سبزی می آوری، حداکثر تا ظهر سبزی ها تمام می شود، میوه ها هم، بسته به محیط شما، در مدت زمان کوتاهی فروش می روند و شما بازهم بار جدیدی می آورید.
۳- تغییر نیاز ندارید: رایج است که نیازهای مشتری تازه زمانی آشکار می شود که شما نرم افزار را فروخته اید و مشتری متوقع است که در چارچوب همان قرارداد تغییرات اعمال شود، حتی اگر ماهیت تغییر کند. اما در میوه فروشی، خریدار که از مغازه خارج شد شما دیگر مسؤولیتی ندارید، اگر تصمیمش عوض شد، شما نگران نیستید، یک کالای جدید به وی می فروشید.
۳- عدم محصول ارجاعی: در نرم افزار اگر محصول شما کار نکرد و یا قدیمی شد مشتری یا ارجاع می دهد و یا دیگر سراغش نمی آید، در میوه فروشی شما میوه سالم را به مردم به فیمت گران، میوه نیمه خراب را ارزان تر به مردم کم درآمد تر و احتمالا میوه کاملا خراب را به آبمیوه فروشی ها و نمی دانم لواشک سازی ها می فروشید!
۴-واسطه گری به جای تولید: در میوه فروشی شما محلی برای عرضه کالای دیگران هستید، معمولا افزایش قیمت بین میدان میوه و تره بار با مغازه شما چند برابراست . اما در نرم افزار شما تولید می کنید و دردسر های آن را دارید تازه در انتها و پس از کسر انواع مالیات و بیمه هزینه تولید را در بیاورید خیلی هنر کرده اید!
۵-مدیریت نیروی انسانی، خیر! : شما در شرکت نرم افزاری با نیروی لوس و نازک نارنجی کارشناس سروکار دارید که کافی است یک کم ناراحت شود، هوس کانادا به سرش می زند، اما در میوه فروشی یکی دو کارگر از برادران افغانی می گیرید، مثل ساعت برای شما کار می کنند و غر که نمی زنند هیچ با همه سختی ها هم می سازند.

۶-فصلی بودن کار، تعطیل: در تولید و فروش نرم افزار شما وابسته به زمان هستید، برای مثال دولتی ها معمولا در ماه های خاصی خرید بیشتری می کنند، یا در فروردین و اردیبهشت شما با افت فروش مواجه می شوید، اما در میوه فروشی هر فصلی میوه خودش را دارد و شما آن را می آورید، هر میوه ای هم طرفدار خاص خودش را دارد و شما تقریبا در همه سال فروش خود را یکنواخت خواهید داشت. شب عید ها هم که جای خودش را دارد و شما پوست خلایق را حسابی خواهید کند.
۷- بازار دائمی: نرم افزاری ها مانند یک کارگر ساختمانی هستند، باید ساختمانی ساخته شود تا به آنان نیاز باشد، وقتی بودجه IT کشور صفر شود که نمی توان پروژه ای تعریف کرد که نرم افزاری روی آن کار کند، چون هنوز از دیدگاه اغلب تصمیم گیرندگان ما، نرم افزار یک کار تشریفاتی است. اما میوه فروشی نیاز روز مردم است، همه هر روز خرید خودشان را دارد، وضع مردم بد هم بشود باز هم مهمانی می آید که شما وادار شوید حتما میوه خوب بخرید.
۸-درهم است: در نرم افزار شما قاصر هستید از اینکه به یک مشتری بفهمانید نرم افزار با نرم افزار متفاوت است. چون با یک چیز انتزاعی طرف است، بین نرم افزاری حسابداری ۵ هزارتومانی با حسابداری ۱۰ میلیون تومانی فرقی قائل نیست. در حالیکه در میوه فروشی ، مشتری تفاوت سیب با سیب را در می یابد و اگر دنبال کیفیت خوب است پولش را هم می پردازد.
۹- شما فقط میوه را می فروشید: در نرم افزار وقتی شما نرم افزاری عرضه می کنید، داستان عرضه خدمات پس از فروش شروع می شود، آموزش کاربران -بعضا واقعا تعطیل!- تبدیل اطلاعات و انتقال آنها از سیستم قدیمی به جدید، عرضه سخت افزار، نگرانی از کارکردن نرم افزار روی هر نوع سخت افزار آشغالی که مشتری به شما می دهد و … اما در میوه فروشی، شما فقط میوه را می فروشید اینکه هندوانه را چطور می خورند، گیلاس را چطور؟ اینکه آیا مشتری ظرف مناسبی برای نگهداری میوه دارد و یا خیر نیز به شما ربطی ندارد.
۱۰- یک بار برای همیشه، هرگز: نرم افزار را که می فروشید مشتری توقع دارد این نرم افزار مادام العمر باشد برایش ، به سادگی حاضر نیست قرارداد پشتیبانی و ارتقاء نرم افزار ببندد، اما همه می دانیم که یک میوه را برای همه سال نمی توان نگه داشت، خورده می شود بالاخره! باید میوه جدیدی خرید!
۱۱- باگ: خرابی میوه نگرانی ندارد، روشهای نگهداری میوه معلوم است و اگر شما یک کم تجربه پیدا کنید می توانید به سادگی آن را نگهداری کنید، اما در نرم افزار آنقدر مشکلات متعدد و متفاوت پیش می آید که شما گیج می شوید که این خطا از کجاست و راه حلش چطور است؟ مناطق بحرانی ، آنقدر خطایابی را سخت می کنند که شما نیاز به فاز مجزایی برای آن پیدا می کنید و هزینه زیادی برای هر خطا می پردازید، تازه تضمینی وجود ندارد که همه خطا ها را پیدا کرده باشید و روز تحویل به مشتری، جلوی چشم وی، آنقدر سیستم خطا می دهد که شما آب می شوید و زمین می روید.
۱۲-آن که خربزه می خورد پای لرزش می نشیند: شما مسؤول نحوه استفاده مشتری از میوه نیستید، مهم نیست برایتان که در عزا بخورند یا در عروسی، مهم نیست که به طرف نمی سازد یا می سازد. اما در نرم افزار، کافی است از نرم افزار شما سوء استفاده شود، نمی دانم چرا یقه شما را می گیرند که چرا از طریق نرم افزار شما به ما آسیب وارد شد، چرا هک شد، چرا ….؟
۱۳-دوره بازپرداخت سریع: در میوه فروشی به محض فروش میوه پولتان را می گیرید، اما در نرم افزار تازه پروژه را که تحویل دادید و صورتجلسه کردید، باید بدوید به دنبال پولتان، آنقدر این پول دادن دیر و تکه تکه می شود که به نوش داروی پس از مرگ سهراب می ماند، به شکلی که بعضی وقت ها بی خیال پولتان می شوید.
۱۴- تنوع مشتری: شما در یک شرکت نرم افزاری با طیف خاصی از مشتری سروکار دارید، یا دولتی یا خصوصی یا آموزشی یا … اما در میوه فروشی شما قیدی برای مشتری ندارید، زن و مرد، کوچک و بزرگ، دارا و ندار، پیر و جوان، شهری و روستایی ،… همه به نوعی مشتری شما هستند، آنهم مشتری دائمی که از همه چیز می گذرد الا از خوردن!
۱۵- کپی رایت: در میوه فروشی نمی توانید یک میوه را بخرید و تکثیر کنید، در نرم افزار می توانید، خوب هم می توانید. اگر تولید کننده ناراحت هم شد مهم نیست، چون یا قانون کافی نداریم و یا آنقدر این قضیه پیچیده است که شما بی خیال می شوید.
…..
برای تصمیم گرفتن کافی نیست!؟
نمی دانم چرا با وجود همه این استدلال های منطقی، میوه فروش نشدم. آرزو می کنم حداقل یک نفر این مطلب را بخواند و به راه راست هدایت شود! دست از مهندسی نرم شدن بردارد و به قول بچه ها یک کار «شرافتمندانه» پیدا کند. امیدوارم…

خداحافظ

من مادر هستم

پیش از دستور: چند وقتیه تعجب کردم و نگرانم که من که سالی یکی دوبار سردرد می‌گرفتم، چی شده که تو دو سه ماه اخیر یه دفعه‌ای رسیده به هفته‌ای یکی دوبار!!


سلام

 

رفتیم فیلم من مادر هستم رو دیدیم. البت که من از قبلش هم به بچه ها گفته بودم که دوست ندارم و این فیلم به درد من نمی خوره، ولی در حین تماشای فیلم هم بیشتر به این نتیجه رسیدم. آخه من الان تو فاز دپرشن نیستم و تا حد امکان هم از غم و اندوه فرار می‌کنم. لذا این فیلم که پر از آه و ناله بود، اصلا به مذاقم خوش نیومد. ولی نظری روی نقدی که رضا در مورد این فیلم نوشته بود دارم و یه حرفایی با کسانی که دیده بودن رد و بدل شد که یه خورده اشو اینجا می‌نویسم.

این فیلم از نظر بازی کاملا قابل قبول بود و تو همه‌ی بازیها، هنگامه قاضیانی و پانته آ بهرام رو از همه بیشتر پسندیدم. آقای اصلانی رو با اینکه بازیش خوب بود، ولی کلا از سبک اجراش خوشم نمیاد.

از نظر فیلم برداری، کارگردانی، تدوین، موسیقی هم فیلم قابل قبولی بود ولی نمیتونم نقطه قوت قابل توجهی رو براش بیان کنم.

ولی نقطه‌ی افتراق نقادین و تحسین کنندگان این فیلم، فیلم‌نامه‌اش هست. از نظر فیلم نامه نویسی باید انصاف بدیم که خوب داستان رو پرورش داده بود و تقریبا هیچ جزیی‌اش باور ناپذیر نیست. شخصیت ها همون طور که از یه فیلم اعتراض اجتماعی انتظار میره به شخصیت های واقعی نزدیک بود و ری‌اکشن‌ها هم منطقی. ولی چند تا مشکل وجود داشت:

اول اینکه این فیلم دغدغه ی درصد بسیار کمی از جامعه است. رده‌ی آدمهای پولداری که در دوره‌ی جوانیشون، گروه دوستان آزادی داشتن و به قولی هر غلطی که دلشون خواسته کردن و سر آخر با یکی از همین‌ها یا یکی از خارج از این گروه ازدواج می‌کنن و اون فرد هم این اشتباهات دوران جوانی رو از ایشون نپذیرفته و باعث شده در ادامه ی زندگی به مشکل بر بخورند. تم فیلم مشابه فیلم سعادت آباد هست. ولی فکر نمی‌کنم تعداد خانواده‌های بازی که حاضرند با یکی که با این طرز تفکر مشکل داره ازدواج کنند، اینقدرها زیاد باشه. معمولا طرز تفکرهای مشابه همدیگه رو جذب می‌کنند و اگه یارو مشکل داشت اصلا در دایره‌ی انتخابهای این فرد قرار نمی‌گرفت و اصلا هم نمی‌پذیرفت.

ولی از این مطلب بگذریم، هم این فیلم و هم سعادت آباد مشکلشون اینه که دارن یه مشکلی رو روایت می‌کنن بدون اینکه اصلا بپردازن که این مشکل چرا به وجود آمده یا چه طور میشه درمان کرد. یا حداقل از جنبه های مختلف بررسی بشه.

مشکل دیگه اینکه من مادر هستم، اصرار داره که آدم بدهای فیلم (که تقریبا همه رو شامل میشه) به نحوی به مشروب مربوط هستن (یا میخورن، یا میخوردن، یا قراره بخورن، یا با خورنده هاش مشکل دارن) و حتما کلیه‌ی مشکلات مطرح شده هم به این مسئله مربوطه!!

من هم موافقم که امروز جامعه‌ی ما دچار یک نوع انکار و واماندگی همزمان نسبت به بحث مشروبات الکلی شده، ولی اینکه الکل رو دلیل بر این اتفاقات بدونیم نوعی فرافکنی و احمق فرض کردن خودمونه. الکل، مواد مخدر و دیگر اعتیاد ها همگی در یک جنبه مشترک هستن و اون هم اینه که نیازی از مصرف کننده رو ارضا میکنن وگرنه خودشون علت اصلی نیستن.

خلاصه این فیلم تلاشی نمی‌کنه که سازندگی داشته باشه و بخواد که یا ریشه یابی کنه مشکل رو و یا راه حل ارایه کنه. برای افراد هدف‌گرایی مثل من این جور فیلم‌ها (ازجمله سعادت آباد، درباره الی، یک حبه قند و ...) چندان جذاب نیست و تهش چیزی دستمون رو نمی‌گیره.

 

خداحافظ

اندر احوالات خودم

سلام


دوست دارم بنویسم. دارم خودمو مجبور میکنم که فکر کنم و یه چیزی بنویسم. سخته، اخه الان به مدت سه ساعت و نیم درحال صحبت های بسیار سنگین و بحثهای فرسایشی بودم که لازم بود. مثل آمپول بود، درد داشت ولی لازم بود. الان تنها چیزی که حس میکنم اینه که دوست دارم بخوابم. احساس میکنم زندگیم به طور کلی از روال خارج شده و هیچ کنترلی روش ندارم. نمیدونم این خوبه یا بد. شاید از این روال خارج شده تا توی یه روال درست بیوفته. ولی در هر حال تو این چند وقت دفعاتی اتفاق افتاده که عزیزانم رو، اونایی که جونمم براشون در میره رو هم رنجوندم. و این برام خوب نیست. دوست ندارم این اتفاق رو.
نمیدونم نتیجه چی میشه. امیدوارم ولی مضطرب. هماورد قدره وگرنه ما تلاشمون رو، تمام تلاشمون رو میکنیم. وقتی ایمان داشته باشی که تقدیرت اینه که یه مسیری رو بری، فقط مهم اینه که چه جوری اون مسیر رو طی کنی. ایمان دارم که هیچ اتفاق بدی نمیوفته و ته تهش یه موفقیت چشمگیر منتظرمونه. ولی مهم الان اینه که حواسم باشه که خرابش نکنم. حواسم باشه که از فرصتی که دارم بهره حداکثر رو ببرم. حواسم باشه که هیچ لذتی رو از خودمون دریغ نکنم. آخه زندگی فقط وفقط یکباره. یک بار! و وقتی تموم بشه، دیگه نیست!
خداحافظ

تعطیلات

پیش از دستور:

این متن رو چند شب پیش نوشتم و فرصت نکرده بودم آپ کنم.

 

سلام


تو این چند وقت چند بار اصطلاح "تعطیل کردن مغز" یا "خاموش کردن عقل" رو استفاده کردم. دیشب متوجه شدم (در واقع به زبون گفتنش رو متوجه شدم) که منظورم از این حرف چیه. موضوع این نیست که در این حالت عقل شما کار نمیکنه. اتفاقا کاملا هم کار میکنه و شما اصلا شبیه آدمای مست، نشئه، یا دیوانه نیستید که عقلشون کار نمیکنه. بلکه با وجودی که عقل کار میکنه، هیچ نگرانی از عاقبت کارتون ندارید.
پس یعنی فکر کردن به نتایج رفتارتون رو خاموش می‌کنید. جوری فکر می‌کنید، جوری تصمیم می‌گیرید و جوری عمل می‌کنید که انگار هیچ نتیجه ای پس از اینها نیست. آخره در لحظه زندگی کردن اینه.
در یک نگاه، خاموش کردن عقل با این تعریف تفاوتی با حماقت نداره. آخه آدم احمق هم مشکلش اینه که نمیتونه به آینده‌ی رفتارش فکر کنه. کاملا درسته. حماقت هم همینه، شجاعت هم همینه چون آدم شجاع هم میدونه که ممکنه یه بلایی به سرش بیاد ولی به دلیل بالاتری این آینده رو در نظر نمی‌گیره.
ولی من تو خاموش کردن عقل منافعی دیدم که بعضی وقتها لازمه. البت بسته به شرایط، این میتونه از طریق زیاد مشغول کردن خودمون مثلا به فیلم دیدن یا بازی کردن، یا استفاده از مشروبات الکلی و مواد توهم زا و مخدر، و یا تغیر رویه‌ی فکری به صورت درونی اتفاق بیوفته.

اولی خیلی ساده کم خطر و کم هزینه است. دومی از نظر شرعی و عرفی ممنوعه و فقط به درد کسی میخوره که در این قیود نباشه. سومی اتفاقیه که برای من افتاده و در طی اون بخشی از شخصیتم تحت تاثیر قرار گرفته و بخش ترس از آینده و تحلیل رفتارم رو از کار انداختم. در واقع تمام رفتارهام رو جوری انجام می‌دادم که فقط انگار یک نتیجه داره و اونم همونیه که من دوست دارم. این دقیقا یعنی قمار کردن و پیوند میخوره به پست "پاسخی به یک سوال بزرگ".
برای آدمایی مثل من که عقلشون زیاده از حد تو زندگیشون دخالت میکنه، این کار (خاموش کردن عقل) گاهی خیلی خوشاینده، به علاوه گاهی اجباریه (مثل وقتایی که باید تغییرات بزرگی رو تو زندگی ایجاد کنم). ولی چرا خطر زیادی در اینکار وجود نداره؟ اولش اینکه هرکاری کنیم هم، کاملا عقل خاموش نمیشه و یه جاهایی اخطارهایی به موقع میده. ثانیا درسته که عقل آینده نگریش رو از دست میده ولی ناخودآگاه من، حواسش هست و بدون اینکه دودوتا چارتای عقلایی بکنه، فقط حسی به این نتیجه میرسه که این ریسک برای من قابل تحمل هست یا نه. یعنی اگر بخوام یه کار دیوانه وار انجام بدم، عقلم هم که خاموش باشه، ناخودآگاهم اجازه نمیده (تفاوت بین آدمها در زمان مستی از این ناخودآگاه بروز میکنه. هرکسی در زمان مستی اون کارایی رو میکنه که ناخودآگاهش میخواد.). مثلا دیدید تو بعضی فیلمها، داماد یه دفعه شب عروسی به این نتیجه میرسه عجب غلطی کرده!!! فرار میکنه!! این به خاطر اینه که تو مدت نامزدی عقلشو خاموش کرده بوده و ترجیح میداده فکر کنه که همه چی آرومه و چقدر خوشحاله. در حالی که یه دفعه شب عروسی ناخودآگاهش تلنگری میخوره و سامانه‌ی روانی اش رو به هم می‌ریزه و نمی‌ذاره که این ریسک رو انجام بده (این یعنی اون فرد واقعا آماده‌ی ازدواج نبوده و فقط خودشو مجبور می‌کرده که جلو بره).
ولی سوال مهم اینه که چرا باید آدم عقلشو خاموش بکنه؟
عقل و احساس دو کارکرد متناقض در وجود آدم دارن. انذار و تبشیر، مانع و محرک، فرمون و موتور، مدیریت و خواستن.
وقتی یکی به عقلش بیشتر بها بده و اجازه بده زندگیش رو تحت کنترل خودش در بیاره (مثل اون اتفاقی که برای من افتاده) عقل شروع می‌کنه به رد کردن درخواستهای احساس، برای همه چیز با بهانه‌های واهی اجازه ی هیچ تغییری رو نمیده، همه جور تجربه ی جدید رو مذمت میکنه و اجازه ی ریسک رو از آدم می‌گیره. اینکارو از طریق ایجاد ترس از آینده، ایجاد ترس از نتایج کارها و کلا ترسوندن ماها از چیزهایی که نمیدونیم انجام میده ( مثل همه ی مباداهایی که هیچ پایه و اساسی تو ذهن ما ندارن از جمله ترس از از دست دادن و ترس از نفرین و ترس از مقدسات و ...).
 
نتیجه اش این میشه که همه چیز تحت کنترلت هست ولی هیچ انرژی، هیچ انگیزه‌ای، هیچ ذوق و شوقی وجود نداره. پس هیچ جهشی وجود نداره. پس هیچ موفقیت خیره‌کننده ای وجود نداره.

تنها راه اینکه این روال باطل رو از بین ببریم اینه که عقل رو خاموش کنیم. وقتی عقلت خاموشه، فکر نمی‌کنی که فردا چی میشه. فکر نمی‌کنی که عاقبت فلان کارم چی میشه. فقط آنچه دوست داری رو انجام میدی. اگر در این حالت قرار نگیری هیچ وقت جرات ایجاد تغییرات بزرگ رو تو زندگیت نخواهی داشت. هیچ وقت جرات زدن حرفای مهمت رو پیدا نخواهی کرد. هیچ وقت فرصتی برای انجام دادن ریسک‌هایی که دوستشون داری پیدا نخواهی کرد. به خاطر اینهاست که من عقلم رو خاموش کردم.
نکته ی تکمیلی: وقتی عقلت رو دوباره به کار می‌اندازی، بابت همه‌ی بی توجهی‌هایی که بهش کردی ملامتت می‌کنه. هر اتفاق هرچقدر کوچکی رو به پای تصمیم غلطه تو در خاموش کردنش میذاره و بابت اونها سرزنشت می‌کنه. اینقدر بهت سرکوفت می‌زنه که فکر میکنی همه‌ی بدبختی‌های عالم از این حرکت تو نتیجه شده.
اینجاست که بعضی‌ها ترجیح میدن برای همیشه عقلشون رو خاموش کنن. برای همیشه داءم الخمر میمونن. برای همیشه معتاد میشن. برای همیشه دیوانه میشن. به همین خاطره که میگم معتاد، داءم الخمر و دیوانه روزگاری آدمای خوبی بودن که برای ایجاد تغییر و تحول در زندگیشون تصمیم به تست یک روش جدید گرفتن. ولی نتونستن تحمل کنن. زورشون نرسید که این مسئولیت رو درست به دوش بکشن و زیر این بار له شدن.
به اینجور آدما نهیب و سرکوفت و فحش و ناسزا گفتن تاثیری نداره. کمکی نمی‌کنه. اونها عقلشون رو خاموش کردن که خودشون و مشکلاتشون رو نبینن. فقط آینده‌ی مورد علاقه شون رو تخیل می‌کنن. ولی همه‌ی اینها از یه خواست برای بهتر شدن شروع شده. اینو یادتون باشه.

خداحافظ

پرونده های مختومه

بازخوانی بعضی پرونده ها تف سربالاست.همون بهتر که بدون دادرسی مختومه اعلام بشه

احوال امروز

بی قرارم.

قمار زندگی

سلام

 

امروز یه جمله ای خوندم که خودم بهترش کردم و اینطور میشه:

راه حل هر مشکلی در پشت آن مشکل پنهان است، فرار کردن فقط تو را از رسیدن به راه حل دورتر میکند.

 

چند روزیه به این فکر میکنم که:

وقتی پیامبر به کافران میگفت راه درست این وریه، اونها میگفتن اشتباه میکنی، بعد خدا مثال زد تو قرآن که اینها بهشون میگیم که بیاید به راه خدا وارد بشید ولی اونها میگن ما به راه پدرانمون میرویم. آیا اگر پدرانشون به عذاب گرفتار بشوند اینها هم میخواهند که به عذاب دچار بشوند؟ (یا قریب به این مضمون)

وقتی نوح داشت کشتی می ساخت، کافرین بهش میخندیدن و مسخره میکردن و او هم وعده ی سیل سهمگینی میداد که  به این کشتی نیاز پیدا خواهد شد.

تو این دو تا مثال (با کمی اغماض در مثال) اگر نقش خدا رو که دانای کل هست حذف کنیم (چون هیچ کدوم از ماها امروز به وحی دسترسی نداریم) وقتی یکی بهمون میگه این راهی که میری غلطه یا این راه درست رو در پیش بگیر، میتونیم مثل کافران مثال اول باشیم یا مثل نوح در مثال دوم!! از کجا میشه فهمید که کدوم هستیم؟؟؟ شدیدا نگرانم که وسط راه غلطه تخت گاز دارم میرم و فقط به خاطر اینکه روی شیشه های ماشین عکس چسبوندم، واقعیت بیرونی رو نبینم!! از طرفی هم از اینجایی که هستم اینطوری دیده میشه و چیزی بیشتر از این نمیفهمم!!

 

یکی از دوستان تز جدیدی برام معرفی کرد که ذهنم رو مشغول کرده. تزی که گویا خیلی از آدمها هم ازش بهره میبرند. اینجوریه که من به خاطر این میرم دانشگاه که الان وقتشه برم دانشگاه و اگر الان اینکارو نکنم دیگه وقت میگذره. این یه بخش از زندگیه(!!) و من هم دارم زندگی میکنم و در مسیر زندگی این بخش رو هم انجام میدم. الان ازدواج میکنم چون وقتشه، الان میرم سرکار چون وقتشه، الان بچه دار میشم چون وقتشه. حتما [خدای نکرده] الان هم وقت مردنه و میمیرم!

چرا این تز رو قبول داره، چون اولا مسئولیتش کمتره و به روال طبیعی داره رفتار میکنه و هیچ کسی (احتمالا در ذهنش حتی خدا) ازش بازخواست نمیکنه و اگر بکنه هم جوابی مناسب داره که مگر غیر از این هم میشد درست رفتار کرد؟! ثانیا کم خطرتره و با توجه به اینکه تعداد بسیاری از این مسیر رفتن و نتیجه‌ی قابل قبولی گرفتن پس اگر من هم همین راه رو برم نتیجه‌ی تقریبا خوبی میگیرم، حالا اگر خوش فکر باشم تو این میون این نتیجه‌ی تقریبا خوب رو به نتیجه‌ی خوب تبدیل میکنم!!

هیچ وقت فکر نکرده بودم که این میشه روند طبیعی و طبیعت درسته و ما هم مثل بقیه ی حیوانات که مدتی میان زندگی میکنن به روند طبیعی و بعدش هم میمیرند و نقششون رو به عنوان یک حلقه از زنجیر خلقت بازی میکنن و میرن. انصافا اگر خودم انسان نبودم دقیقا همین برداشت رو میکردم. دقیقا همینجوری دیده میشه. ولی من یه انسانم. یک انسان مختار که میتونه جوری دیگه رفتار کنه. میتونه روشی دیگه رو تو زندگیش در پیش بگیره. متعدد پیش آمده تو زندگیم که کاری رو انجام دادم چون وقتش بوده ولی هیچ وقت اینجوری نگاه نکردم که این تز من برای زندگیمه و از الان میدونم که توی سن فلان بچه دار میشم و تو سن فلان بچه ام میره دانشگاه و تو سن فلان هم میرم خارج تا آرتروزم رو درمان کنم و .... !!! آخه حتی اگه دنیا اینطوریه و من هم اینطوریم، اینطوری فکر کردن دیگه چه هیجانی، چه ذوقی، چه شادی توی زندگیم باقی میذاره؟

گفتم که توی یه دوره ای فکر میکردم که چرا نباید خودکشی کنم و حتی از دوستی پیشنهاد داشتم که خوب یه بار خودکشی کن، اگه شد که راحت شدی، اگه نشد هم حداقل میدونی چرا آره یا چرا نه!! ولی بعدش که این سوال برام پاسخ داده شد (پاسخش بماند)، درک کردم که من فقط یک بار زندگی میکنم!! واقعا یک بار زندگی میکنم!! باور کنید که فقط یک بار زندگی میکنم!! حس کردم که یک بار زندگی میکنم!! و این یعنی از این یکبار باید حداکثر بهره رو ببرم. این یعنی دیگه یه چیز تقریبا خوب، کافی نیست!! بهترین لازمه!!

دور میز قمار نشستیم و من قراره چند دور محدود و نامشخص پوکر بازی کنم. یعنی اگر این چند دور بازی با چهار بار شرط بندی در هر دور تموم بشه، هر چی برام مونده رو باید تحویل کازینو بدم و بیام بیرون! هر چی ببرم برای خودم میمونه ولی شاد بودن و خوش گذشتن هم مهمه. هنرم باید این باشه که بهترین بازیمو بکنم. نه اینکه همه ی چیزی که دارم رو دفعه ی اول بذارم وسط. چون اون وقت دیگه چیزی برای دورهای بعدی نخواهم داشت. ولی هم زمان نباید به امید دورهای بعدی، این دور رو از دست بدم. چون ممکنه این دور آخرین دور بازی من باشه و خودم خبر نداشته باشم.

باید بدنم رو، روحم رو، اموالم رو، سلامتی ام رو و بقیه ی چیزایی که دارم رو درست تقسیم کنم تا با خرج اونها در کل زندگیم بهم بیشترین شادی رو بده. نیازی نیست هیچ کدوم اینها رو برای بعد از مرگ نگه دارم.

درک نمیکنم چرا نباید این دارایی ها رو خرج نکرد و نگه داشت؟ نمیفهمم چرا عمر که باارزشترین این دارایی هاست رو برای چیزای مهم، چیزای خوشآیند، چیزای دوست داشتنی خرج نکرد؟ نمیفهمم چرا باید در چارچوب بودن (عرفی رفتار کردن) در این میون مهم باشه؟ نمیفهمم چرا باید به یه انتخاب تقریبا خوب قناعت کرد؟ نمیفهمم چرا باید عاشق نشد؟؟؟؟؟ نمیفهمم چرا نباید دل به دریا زد و کارهای جدید انجام نداد؟! نمیفهمم چرا تا وقت هست، نباید دست پدر و مادر رو بوسید؟ نمیفهمم تا دورهای بازی پابرجاست چرا نباید به آدمای توی زندگیمون کمک نکنیم، ازشون تعریف نکنیم، بهشون انرژی و شادی ندیم (آخه از ما که چیزی کم نمیشه!)؟

خلاصه نمیفهمم چرا باید من یک حلقه از زنجیر خلقت باشم؟ نمیخوام فقط یکی مثل بقیه باشم. نمیخوام معمولی معمولی باشم. نمیخوام یه قطره در دریا باشم. میخوام معمولی خاص باشم. میخوام یکی دیگه باشم. میخوام یک مروارید وسط این دریا باشم. نمیخوام فقط باشم. میخوام مهم باشم، ارزشمند باشم.

 

خداحافظ

پاسخی به یک سوال بزرگ

سلام

 

آدما دوست دارن خودشون رو گول بزنن.

آدما دوست دارن دروغ بشنون.

آدما دوست دارن اشکالات و اشتباهات واضح رو نبینن.

آدما دوست دارن یه چیز واهی رو باور کنن.

آدما دوست دارن به خودشون بگن ایشالله که گربه است.

اینها واقعیته. نگاه کنید و مصادیقش رو توی زندگی خودتون و بقیه بسیار پیدا می‌کنید. از جمله مهمترینش اینکه دخترهایی که پسر مورد علاقه شون از روز اول بهشون دروغ گفته و خودش صاحب مقام و منصب و پول تعریف کرده ولی بعدا اینو میفهمن و حتی با این وجود بعضیشون اونقدر ... هستن که با طرف ارتباطشون رو ادامه میدن. و در هر دو صورت (حتی اگه ادامه ندن) خیلی وقتها اگه دختره چشمشو باز می‌کرد، طرفش اینقدر دروغگوی قهاری نبوده که بتونه همه چیز رو جوری تصویر کنه که هیچ شکی برش نداره. ولی به خاطر واقعیت هایی که گفتم دختره خودشو گول زده و چشمشو روی واقعیت‌ها بسته. خوب نتیجه اش هم همینی میشه که شده.

دیگر انواع سوء استفاده هم همینطوره. چه سوء استفاده‌ی مالی، چه قمار بازی و بخت آزمایی، چه سوء استفاده‌ی جنسی، چه سوء استفاده‌های کاری و غیره.

از بسیار زمان پیش برام بدیهی بود که همه‌ی این رفتارها و سوء استفاده‌ها اگر کوچکترین دقت و منطقی وجود داشته باشه نباید اتفاق بیوفته. و واقعا هم اتفاق نمی‌افته. چنانچه آدمایی که منطقی هستن معمولا این بلاها به سرشون نمیاد. این اتفاقات وقتی میوفته که یه حسی (شاید بعضی وقتها بلندپروازی، بعضی وقتها زیاده‌خواهی، بعضی وقتها عشق و ...) عقل آدم رو خاموش کنه و در سایه‌ی نبود عقل به طرف اجازه بده همچین ریسکی انجام بده که منجر به این اتفاقات میشه.

ولی نکته‌ی مهم برام اینه که با وجود اینکه همه این حرفا درسته و همه هم تقریبا کمابیش میدونن این حرفا رو، چرا بازم این اتفاقات میوفته؟ چرا باید باشه؟ جواب این سوال تا چند هفته یا چند ماه پیش برام غیرقابل درک بود.

نظر شما چیه؟ دوست دارم قبل از اینکه نظر من رو بخونید توی کامنت‌ها نظرتون رو بنویسین و بعد از اینکه ثبت کردید نظر من رو بخونید.

.

.

.

.

.

نوشتید؟ اگه نمیخواید بنویسید هم حداقل بهش فکر کرده باشید و جواب این سوال رو توی ذهنتون به من بدید.

.

.

.

.

.

.

موضوع اینه که همه‌ی آدما خواهان پیشرفت هستن. و امید به داشتن فردایی بهتر از امروز باعث میشه که تلاشی کنیم که معمولا نتیجه میده و فردامون در کل بهتر از امروزمون هست. ولی بعضی پله‌ها در زندگی هست که پریدن ازشون و بالاتر رفتن نیاز به جهش داره. مثلا در کار شما میتونید با تلاش بیشتر ساعات کارتون رو افزایش بدید و پول بیشتری در بیارید. میتونید محل کارتون رو عوض کنید و موقعیت شغلی مناسب‌تری پیدا کنید (ولی ریسک عقب‌تر رفتن رو هم به جون خریدید که معمولا اتفاق نمی افته)، میتونید با تلاش بیشتر از سطح فنی به مدیریتی ارتقاء پیدا کنید و شغل مناسب‌تر و حقوق بالاتری رو بدست بیارید. ولی همه‌اش همینه. دیگه کاری بیشتر نمیتونید انجام بدید. اینجا پله‌ای سر راه شما قرار میگیره که آیا میخواید ازش بالا برید یا نه و اون پله کارفرمایی به جای کارمندیه! آیا دوست دارید کارفرما بشید؟ حالا اون حسی که گفتم که اینجا میتونه بلندپروازی باشه بهتون فشار میاره و اگه موفق بشه شما به مختون میزنه که برید یه شرکتی، مغازه‌ای، کارگاهی چیزی برای خودتون باز کنید. و اینجاست که ریسکی که نیاز به نبود عقل داره اتفاق میوفته. آخه هیچ عاقلی نمیگه تو این همه خطر رو به جون بخری (آخه خودمونیم، همه ی کسایی که این تجربه رو دارن میدونن که احتمال موفقیت تو این راه از شکست بیشتره، هر چقدر هم که کم ریسک باشی ولی بازم اوضاع همینه.) ولو اینکه عایدی خوبی هم داشته باشه. یه تعادلی بین عواید یک ریسک با خطر شکستش وجود داره که نهایتا عقل بهتون جواب منفی میده. ولی بعضی‌ها و فقط بعضی‌ها ریسک میکنن و دنبال این راه (کارفرمایی) میرن. خوب نتایجش رو هم به جون میخرن. ولی خداییش هم این آدما مهم‌تر و موثرترند!!

عینا همین موضوع در مورد ازدواج هم وجود داره. مدتها بود که دنبال دلیل عقلایی برای ازدواج میگشتم و نهایتا به این نتیجه رسیدم که هیچ دلیلی نیست که مستقلا عقل باهاش بتونه به شما بگه برو ازدواج کن و در کل به نفعته. آخه عقل در مقابل تغییرات مقاومت داره و احتیاط میکنه. ولی چرا آدما ازدواج میکنن؟ چرا این تغییر رو تو زندگیشون میپذیرن. تغییری که امروزه به شهادت آمار و ارقام توی تهران بیش از 50% ازدواج‌ها به طلاق رسمی یا طلاق عاطفی منجر میشه و بیش از 75% ازدواج‌ها نتیجه‌اش اون چیزی نیست که طرفین از اول به دنبالش بودن.

ولی چرا آدمها ازدواج میکنن؟

جمله‌ای که از قدیم میگفتم اینه که باید لحظه‌ای پیش بیاد که تو عقلت رو تعطیل کنی و توی حالت دیوانگی (عدم وجود عقل) به ازدواج تن بدی. حالا که برای خودم پیش اومده میفهمم که واقعا این حرف درسته!!!!

ولی چرا من که اینقدر ادعای عقلایی بودن داشتم به این وضع دچار شدم؟

امید به داشتن زندگی بهتر!!!! وقتی اونقدر چیزی که هستی بهت فشار میاره و اونقدر حالت رو بهم میزنه که همه‌اش ازش فرار میکنی، و شرایطی پیش میاد که توش نور امید به زندگی متفاوت و بهتر رو میبینی، به خودت جرات میدی که عقل رو تعطیل کنی و به انتخاب‌های غیر عقلایی (احساسی) بپردازی. انتخاب‌هایی که اکثرا به شکست منجر میشه ولی اکثر پیشرفت‌های خیره کننده، موفقیت‌های عظیم، جهش‌های بزرگ و خلاصه‌اش خوشبختی هم از اونها اتفاق افتاده!! قماری که اگه ببازی تقریبا زندگیتو باختی، و اگه ببری چنان موهبتی رو به دست آوردی که شادی تمام عمرت رو تضمین میکنه. و اینه دلیل اینکه ازدواج معجزه است و کسانی که ازدواج میکنن قابل تقدیرن (چون جسارتی دارن که تغییر رو پذیرا باشن و برای خوشبختیشون بجنگن نه اینکه منفعل باشن و نظاره‌گر زندگی!!!)

خوشحالم که این جسارت رو دارم که برای زندگیم بجنگم. خوشحالم که یکی هست که به خاطرش این جسارت رو پیدا کردم. خوشحالم که هستم تا به یکی این جسارت رو بدم که برای زندگیش بجنگه. به خودم تبریک میگم و به تو.

امروز سرشار از امیدم. امیدی که تمام ذرات وجودم رو به حرکت درمیاره که با وجود تمام مشکلات، تمام نگرانی‌ها و تمام ترس‌ها به خودم جرات بدم از زمین بلند بشم و فکر جدیدی ایجاد کنم. تلاشی دوباره انجام بدم.

بدی و خوبی همراه شدن در زندگی همینه که حق نداری کم بیاری! حق نداری زمین بنشینی! حق نداری تلاش نکنی! از این روز به بعد هر دوطرف موظفن ناامید نباشن. میتونن غمگین باشن، میتونن نگران باشن، میتونن خسته باشن ولی نباید بی تفاوت باشن.

 

خداحافظ

عروسی

سلام

من عروسی دوست ندارم. متنفرم. چه جوری باید بگم، من متنفرم از عروسی. چه رفتنش، چه گرفتنش. هیچ عروسی نبوده تا به حال که برای رفتنش ذوقی داشته باشم و خوشحال باشم که از خونه ام که دارم میرم بیرون، کاری جذاب تر دارم برای انجام دادن.
تو عروسی ها قضاوت کردن آدمها بسیار بیشتر از حالت عادیه. بهت نگاه میکنن و اگه سوار ماشین خوبی شده باشی میگن میخواد پز بده. برعکسش میگن چه خوشه که با این ماشین لکنته اینقده هم ویراژ میده. هر لباسی بپوشی نهایتا یکی میگه چه لباس ضایعی پوشیده بود. مدل موهاشو دیدی! چی فکر کرده بود اینجوری کرده بود موهاشو، مثل منگل ها شده بود.
بدترش اینکه این حرفا رو از کسایی هم میشنوی که در حالت عادی هیچ کاری به این چیزا ندارن. اینه که احساس میکنم عروسی فضایی فراهم میکنه تا آدمها همدیگرو از روی ظاهری که اصلا اهمیت نداره قضاوت کنن.
این حرفا رو نمیزنم چون کسی بهم اینطور گفته. اینقدر اعتماد به نفس دارم که خودمو آدم ضایع یا بدتیپ حساب نکنم. ولی فضای عروسی فضای فخر فروشیه. کی بهتر لباس پوشیده، کی ماشینش خوشگل تره، کی بهتر میرقصه، کی خوشگل تره (بابا قیافه ی آدما دست خودشون نیست!)، کی بهتر ادا و عشوه میاد، کی غذای بهتری تو مهمونیش میده، کی سالن شیک تری میگیره، کی جهاز بهتری میده، کی مهریه بیشتری میگیره، کی خونه ی بزرگتری میگیره.
حالت تهوع میگیرم وقتی این فضا رو میبینم. متاسفانه خیلی تلاش میکنم که اینطور نبینم اینها رو. ولی باور کنید جور دیگه ای نمیشه دید. جالبتر اینکه اکثر آدمها هم مثل من ایرادات جدی به این وضع دارن (حداقل اکثر قریب به اتفاق آقایون) ولی گویا این مراسم ها سنت زشت و تهوع آوریه که با وجود تمام بدیها و اشتباهاتش، به هر قیمتی حفظ میشه!
بزرگترین عذاب برای من اینه که یه اشکالی توی زندگیم پیدا کنم، ولی نتونم اصلاحش کنم و باید بشینم همینطور نگاهش کنم یا بدتر اینکه خودمم باید بهش تن بدم. عذااااااب میکشم اینجور وقتها.
این حرفایی که زدم محدود به عروسی نیست. رد کارپت، میس ورلد و خیلی دیگه از میتینگ هایی که توش فقط فخرفروشی مهمه آزارم میده، حتی دیدنشون.
یه فیلمی بود به نام خانواده ی جونز که یه سری آدم بود که استخدام شده بودن که برن به یه شهر کوچک و با استفاده از محصولات جدید و فخرفروشی به داشتن اونها برای مردم شهر فضای غیر واقعی چشم و هم چشمی ایجاد کنن و در این بین برای محصولات مربوطه بازاریابی کنن. مدتها از دیدن این فیلم میگذره، ولی هنوز تنفرم از فیلم و روش زشتی که استفاده میکردن از بین نرفته و کمرنگ نشده.
واقعا کجای احساسات مردم ارضا میشه وقتی به همدیگه اینطور فخر میفروشن و همدیگه رو تحقیر میکنن! آخه روی دوم سکه ی فخر فروشی حس حقارته. یه وقت تو فخر میفروشی و یکی حس حقارت میکنه و یه وقت از فخری که کسی دیگه بهت فروخته احساس حقارت میکنی. واقعا درک نمیکنم عروسی میگیریم که شاد باشیم (وعلی الخصوص عروس و داماد که قراره خیر سرشون یه شب دنیا مال اونها باشه) یا اینکه همدیگه رو عذاب بدیم? یا اینکه زیر بار قرض و وامی بریم که مدتهای مدید باید زحمت بکشیم که اونها رو پس بدیم? به چه قیمتی عروسی میگیریم? به قیمت ناراحت کردن خانواده هامون? به قیمت ناراحت کردن خودمون? به قیمت ناراحت کردن همسرمون???
آیا این روش عروسی گرفتن با فرض شاد کردنمون، بهترین و کم هزینه ترین روش عروسی گرفتن هست? اگه نیست که قطعا هممون روشهای بسیاری داریم برای اینکه بهترش کنیم، پس چرا اصرار داریم که همه چیز همینطور که هست باشه?

خداحافظ