دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

اندر احوالات خودم

سلام


دوست دارم بنویسم. دارم خودمو مجبور میکنم که فکر کنم و یه چیزی بنویسم. سخته، اخه الان به مدت سه ساعت و نیم درحال صحبت های بسیار سنگین و بحثهای فرسایشی بودم که لازم بود. مثل آمپول بود، درد داشت ولی لازم بود. الان تنها چیزی که حس میکنم اینه که دوست دارم بخوابم. احساس میکنم زندگیم به طور کلی از روال خارج شده و هیچ کنترلی روش ندارم. نمیدونم این خوبه یا بد. شاید از این روال خارج شده تا توی یه روال درست بیوفته. ولی در هر حال تو این چند وقت دفعاتی اتفاق افتاده که عزیزانم رو، اونایی که جونمم براشون در میره رو هم رنجوندم. و این برام خوب نیست. دوست ندارم این اتفاق رو.
نمیدونم نتیجه چی میشه. امیدوارم ولی مضطرب. هماورد قدره وگرنه ما تلاشمون رو، تمام تلاشمون رو میکنیم. وقتی ایمان داشته باشی که تقدیرت اینه که یه مسیری رو بری، فقط مهم اینه که چه جوری اون مسیر رو طی کنی. ایمان دارم که هیچ اتفاق بدی نمیوفته و ته تهش یه موفقیت چشمگیر منتظرمونه. ولی مهم الان اینه که حواسم باشه که خرابش نکنم. حواسم باشه که از فرصتی که دارم بهره حداکثر رو ببرم. حواسم باشه که هیچ لذتی رو از خودمون دریغ نکنم. آخه زندگی فقط وفقط یکباره. یک بار! و وقتی تموم بشه، دیگه نیست!
خداحافظ

نظرات 3 + ارسال نظر
روزهای بازگشت پنج‌شنبه 9 آذر 1391 ساعت 21:36

تمام تلاش تون رو بکنید. کم نیارید. آدما به وجود نیومدن که بازیچه دست زندگی بشن. اتفاقا این زندگیه که فرمونش دست آدماست. یادآوری می کنم هم پدال گاز داره هم پدال ترمز. و هم ترمز دستی. جاده هم یه جاهاییش مستقیمه.. می تونی با خیال راحت برونی. یه جاهاییش پر پیچ وخم.. باید حواست باشه نری تو دره. گذشتن از لبه پرتگاه هم بخشی از رسیدن به مقصده. شوماخر هم که باشی باز باید حواست به تابلوهای راهنما باشه. کجا زنجیر چرخ ببندی یا کجا آهسته حرکت کنی و از سمت راست جاده. یه وقتایی هم که به نظرت رسید راه رو اشتباه رفتی، باید از روی تابلو ها نزدیک ترین دوربرگردون رو پیدا کنی. دوربرگردون مهدی؛ دوربرگردون! ("چقدر خوبه وقتی یه راهی رو اشتباه رفتی، میفهمی اتفاقا خدا تهش دوربرگردون گذاشته! "). (البته وجود دوربرگردون نباید توجیهی بشه واسه اینکه با بی خیالی برونم فوقش اشتباه بود.. برمی گردم!!).
تازه.. رانندگی خسته کننده ست. یه وقتایی باید بزنی بغل.. یه استراحتی کرد.

و در آخر اینکه:
زندگی رو هم باید شست.. مثل ماشینی که می بری کارواش.

گل مر جمعه 10 آذر 1391 ساعت 23:47

"مثل آمپول بود، درد داشت ولی لازم بود. "
بسیار موافقم. بخوام رو راست باشم تو کمی در روابط انسانی کم تجربه ای. مثل البته خیلیهامون. موضوع اینجاست که روابط انسانی خیلی پیچیده تر از اونه که بشه با چهار تا یا حتی چهار میلیون تا قانون اگر- آنگاه باهاش برخورد کرد.
دوره ای از زندگیم بود که کلسیم بدنم اونقدر پایین و در محدوده خطر بود که یک روز درمیون یک آمپول کلسیم می زدم. این آمپول بسیار خطرناکه و حتما باید دکتر بزنه نه تزریقات چی. هر یه دونش هم ممکنه تا ۵دقیقه طول بکشه زدنش. تمام مدت زدن هم درد داره و بدنت یه طور بدی گر می گیره. درد داشت. اما لازم بود. کمبودی از وجودم رو جبران کرد که می تونست شوخی گرفتنش برام تبعات غیر قابل جبرانی به همراه داشته باشه.
دنیای این روزای تو هم همینه. راهت راه درستیه. از هیچی نترس. هیچ مشکلی پیش نمیاد و همه چیز عالی هست و همینطور عالی می مونه. من این رو تو چشمای جفتتون می بینم. فقط باید آمپولای لازم رو بزنین. هر قد. زودتر بزنین زودتر تموم می شه و کمتر تبعات به بار میاره.

مهدی یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 10:38

سلام
برای گلمر: طول کشید ولی یادگرفتی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد