دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دنیایی که من میبینم

سلام

 

یه نفر بهم گیر داده بود که چرا تو پست هات نوشتی دنیا زشت و تهوع آوره. یه بحث نیم ساعتی داشتیم تا بهش بگم که به نظر من:

1-     بطن دنیاست که زشته، نه ظاهرش که طبیعت باشه. شاید این اشاره به همون آیه ایه که میگه دنیا لهو و لعب هست. یعنی اینکه از منظر انسان باید دنیا به شکل یه مکان بازی دیده بشه که آخرش هیچی دستش رو نمیگیره. دقیقا یه بچه ای رو تصور کنید که بازی کامپیوتری میکنه. شما به عنوان بزرگتر بهش میگید که بچه جون، این بازی به دردت نمیخوره!! هرچقدر زمان بیشتر پاش بریزی از اصل کارت عقب میوفتی. ولی بچه چون این براش جذابیت داره و بقیه ی مسئولیت هاش از جمله درس خوندن با همه ی شیرینی و عاقبتی که داره، سختی داره، تمام وقتش رو میذاره پای کامپیوتر. فقط فرقش اینه که بچه رو شما وقتی زیادی پای کامپیوتر بشینه با پس گردنی بلندش میکنید. ولی خدا به ما اختیار کامل داده تا هر وقت که بخوایم غرق در این دنیای خیالی و بازیچه ی مسخره باشیم. و خودش هم میگه برای اونهایی که خیلی این دنیا رو دوست دارن، اونقدر در این دنیا غرقشون میکنیم که هیچ وقت ازش بیرون نیان!!!

2-     روابط آدمها به محض اینکه چوب رو از روی سرشون بر میداری، به کثافت کشیده میشه. چقدر کم هستن کسایی که وقتی مجبور نیستن هم رعایت میکنن چیزایی که در معذوریت رعایتشون میکنن! چقدر وقتی کسی نمیفهمه به سادگی به کارهای ناشایست دست میزنیم و بعدش هم خودمون و هم بقیه رو با کلی حرفای صد من یه غاز توجیه میکنیم!! و هیچ وقت به زشتی و تهوع آور بودن حرفا و کارهامون فکر نمیکنیم. دنیایی پر از خیانت، نفاق، بی اخلاقی و کلی پستی های دیگه!

3-     ازجمله مثالهایی که برام پیش اومد اینه که دیشب داشتم فکر میکردم که وقتی تو شهر تنهایی داری راه میری باید نگران این باشی که یکی نیاد دنبالت و خفتت نکنه. یا با کسی که بگو مگو میکنی باید نگران این باشی که یارو چاقو نکشه و شیکمت رو سفره نکنه و .... و فکر کردم که شاید ایران، تهران، این زمان و اینجور چیزا باعث این نا امنی و ترس از هم نوع (!!) باشه. ولی واقعیت اینه که از ابتدای تاریخ و در تمام نوع بشر این حس وجود داره و این حس فقط یک ترس موهوم نیست!! این به خاطر ذات خونریز و ظالم انسان هاست. فقط نکته اینجاست که برخی از آدمها این ذات بد رو ندارن و به کسی خیانت نمی‌کنن، ظلم نمی‌کنن، مال دیگری که حتی ممکنه صاحبش نفهمه رو بر نمی‌دارن، خود دار هستن. البت این آدمها هم تحت آموزش اینطور شدند ولی به هر حال نتیجه اش اینه که ذات انسان ها بد و ظالمه و این ذات حیوانی تهوع آوره. از یک حیوان میشه انتظار داشت که با همنوعش با چنگالهاش صحبت کنه. ولی فکر میکنم خدا حساب اینجاش رو نمیکرد که شاید فرشته ها درست حدس زدن که "آیا میخواهی موجودی بیافرینی که در زمین ظلم و خونریزی کند؟" و موندم که اون چیه که خدا میدونه و اونها نمیدونستن که به خاطرش ما رو آفرید؟!!

خداحافظ

یه دوستانه ی کوچولو (بر وزن یه بوس کوچولو)

سلام

 

آیا عشق در طول زمان کمرنگ میشه؟

بعید میدونم. آخه مثلا مامان من امروز من رو از روزی که متولد شدم کمتر دوست داره؟ یا من خواهرم رو از وقتی بچه بودم کمتر دوست دارم؟ یا ... ! بعید میدونم همیشه این حرف درست باشه. ولی عشق هم مثل تمام روابط انسانی دیگه، نیازمند رسیدگی، توجه، وقت گذاشتن، خلاقیت و تلاش و انرژی خرج کردنه. اگه اینکارها رو نکنی باز هم نمیشه گفت از بین میره یا کمرنگ میشه، ولی اگه خلاف اینها عمل کنی، یعنی خودت با دست خودت بی توجهی کنی، جایی که لازمه مشکلی رو حل کنی، وقت نذاری و اشتباهت رو با یه اشتباه دیگه توجیه کنی، اونوقت فاتحه ی عشقت رو خوندی (گویا اینطوره، چون من که چیزی تجربه نکردم!!).

امروز دغدغه ام اینه که چرا اینقدر سرعت گذشتن روزهای عمرم زیاد شده!! من دوست دارم زندگی رو مثل بستنی یخی لیس بزنم و آروم آروم بخورم. ولی احساس میکنم یه چیزی ته این بستنی رو گرفته و با زور داره میچپونه تو حلقومم!! هرچی زور میزنم جلوشو بگیرم، نمیشه، زورش زیاده!! چرا نمیشه سرفرصت یه خواب راحت داشت، یه صبحانه ی خوب خورد، یه دوش گرفت و حاضر شد، به موقع سرکار رفت، به موقع برگشت، سرفرصت یه چایی داغ بخوری و یه مطالعه ی کوچولو بکنی، یه معاشرت دوست داشتنی با اعضای خانواده ات داشته باشی. نمیفهمم چرا همش تو روز عجله دارم و به هیچ کاری هم نمیرسم. به مسئولیت های شغلیم نمیرسم، به خانواده ام نمیرسم، به همسرم نمیرسم، به خودم نمیرسم، به اعتقادات و درونیاتم هم نمیرسم!!

 

خداحافظ

زندگی از نو

پیش از دستور: کلی از دغدغه هام رو توی این ایمیل که امروز دریافت کردم میگفت، پس ذوق زده تر و تمیزش کردم و با حفظ کپی رایت برای صاحب نا آشناش، گذاشتمش اینجا.


قرار نبوده تا نم باران زد،
دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم
که مبادا مثل کلوخ آب شویم
1

قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی،
ناخن های مصنوعی،
دندان های مصنوعی،
خنده های مصنوعی،
آواز‌های مصنوعی،
دغدغه های مصنوعی
...
2

هر چه فکر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما
این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم
تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم
این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
3

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم،
از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم
4

بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود،
باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند،
دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند.
5

قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن،
طبقه روی طبقه برویم بالا
6

قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد
بی شک این همه کامپیوتر و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده
در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده ...
7

تا به حال بیل زده‌اید؟
باغچه هرس کرده‌اید؟
آلبالو و انار چیده‌اید؟
کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟
آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست.
8

این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر
برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان،
برای خیره شدن به جاریِ آب شاید،

اما برای ساعت پشت ساعت،
روز پشت روز،
شب پشت شب خیره ماندن به
نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.
9

قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و
ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند.
آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً،
که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما
تا قرص خواب‌ لازم نشویم
و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود
10

من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن،
جز بر طرف کردن غم نان بشود
همه دار و ندار زندگی مان،
همه دغدغه ‌زنده بودن مان.
11

قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن،
این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر
و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
12

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و
سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و
یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم.
13

قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم
تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش،
زره بگیریم و جنگ کنیم.
14

قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم
اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی
یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
15

قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا،
صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و
بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم ...
16

چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم،
اما همین قدر می‌دانم که
این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده،
همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده !
17

آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم،
از هیچ چیز راضی نیستیم،
اما سر در نمی‌آوریم چرا ...
18

سال نو مبارک وبلاگم

سلام

 

به طرز عجیبی پس از 54 پستی که تو ماه های خرداد تا بهمن پارسال نوشتم (یعنی هر ماه 6 تا پست)، تو اسفند و فروردین و نیمه ی اردیبهشت، 2 تا پست گذاشتم و این حتی برای خودمم عجیبه که چی شده که حتی نوشتنم نمیاد! اینکه چرا اینجوری شده، بیشتر مربوط به اینه که چیزای جدیدی که تو زندگیم وارد شده اکثر تمرکزم رو به خودشون جذب میکنه و فضایی برای فکر کردن و نوشتن برام باقی نمیمونه. و همچنین مسائل و مشکلاتی که به دلیل ازدواج باهاشون سروکله میزنم کاملا متفاوت از زندگیه که قبل از اون داشتم و کلی باید انرژی بذارم و تلاش کنم تا اون مشکلات رو از سر راه بردارم. به خصوص وقتی که با توجه به اینکه من یه آدم کاملا کمال گرا هستم و از طرف مقابل هم کاملا مستعد جذب نگرانی ها، دیگه نه زمانی باقی می مونه که به کاری اختصاص بدم و نه انرژی که برای دیگر بخش های زندگیم خرج کنم.

این چند وقت از زندگیم کاملا با تمام زندگیم تفاوت داشت. مثل وقتی که توی رودخونه روی قایق از یه پیچ خیلی تند با فشار آب زیاد عبور میکنی و چند تا دور میزنی دور خودت و هیچ پارو زدنی هم تفاوتی نداره و فقط این جریان تند رودخونه است که تورو باخودش هرجا بخواد میبره و باید فقط نگاه کنی و خودت رو محکم نگه داری تا نیوفتی تو آب (توضیح اینکه این حس رو وقتی رفتینگ رفته بودیم شخصا حس کردم- این حرفا معادل شعر سیاوشه که میگه، باید پارو نزد واداد، باید دل رو به دریا داد، خودش میبردت هرجا دلش خواست، به هرجا برد، بدون ساحل همون جاست!!). خیلی از چیزایی که توزندگیم تمرین کرده بودم که یادم نره تو اینجور مواقع، خیلی کمکی نکرد. دوستام اکثرا از دستم دلگیر شدن که تحویلشون نگرفتم و دیگه بهشون اهمیت نمیدم و یادشون نیستم. ولی غافل از اینکه نه تنها یادشون هستم، بلکه کلی بیشتر از اوقات دیگه هم هستم ولی تو این شرایط نتونستم بیان کنم و شاید اگه اونها هم تجربه اش رو داشتن، یادشون بیاد دوران مشابه خودشون رو متوجه حرفای امروزم بشن. تازه خیلی ها فراموش میکنن و من حتی فراموش هم نکردم که چه حرفایی در این موارد زدم و چه تصمیماتی داشتم. تا اونجاییش رو که تونستم عمل کردم و بیشترش هم زورم نرسید.

احساس میکنم دارم بزرگ میشم. هیچ وقت از بزرگ شدن احساس خوبی نداشتم. علاوه بر ترس، هیچ علاقه ای هم ندارم. بزرگ شدن یعنی مسئولیت بیشتر، سختی بیشتر، اتفاقات زشت تر، ناراحتی بیشتر، دلگیری بیشتر، روزمرگی بیشتر و همه ی اینها به بهای چی؟ خیلی چیزی که به دست میاری جذاب نیست!! (تلاش نکنید که توصیه های بهداشتی کنید که لازمه و خوبه و بالاخره که چی!!)

همچنان معتقدم که زندگی یه سطل پر از آشغال و تهوع آوره که فقط بعضی چیزای خیلی کوچیک، قابل تحملش میکنه. امروز حس کردم که چرا بعضی ها دیونگی میکنن و بدون اینکه مشکل حادی داشته باشن، دست به خودکشی میزنن. نه اینکه خودمم بخوام اینکارو بکنم!! داشتم تصور میکردم، تونستم حس کنم.

وایسا دنیا من میخوام پیاده بیام!!! هیچ عجله ای ندارم که سوار قطار باشم!!!

زندگی زناشویی خیلی پیچیده و همزمان خیلی جذاب تر از زندگی مجردیه. برای کسی بودن خیلی بهتر از برای همه کس بودنه!!

 

خدانگهدار

از سر هر چی

سلام

 

چند وقتی ترجیح میدادم که فکر نکنم. آخه به هر چیزی فکر میکردم، تهش یه چیز زشت و تهوع آور بود. حالا بعد از اون، میترسم که فکر کنم. آخه به هر چیزی فکر میکنم، تهش یه چیز ترسناک و بغرنج قرار داره. چند وقت دیگه احتمالا دیگه نمیتونم فکر کنم. آخه اینقدر که از مغزم استفاده نمیکنم احتمالا فاسد میشه و دیگه ازکار میوفته.

از وقتی به خودروانکاوی علاقمند شدم و دارم انجامش میدم، چیزای عجیب و بعضا جالبی پیدا میکنم. ازجمله اینکه جدیدا حرفی که خیلی وقت پیش شنیده بودم رو دارم در زندگی خودم میبینم و اون حرف اینه که هیچ چیزی نمیتونه شما رو ناراحت یا عصبی کنه مگر اونکه شما خودتون رو حداقل در بخشیش مقصر ببینید. و جالبیش اینه که شما ناراحتی ای که از خودتون دارید رو سر دیگران خالی میکنید و اونها هم اگه مقصر باشن که همین حس رو دریافت میکنن وگرنه متعجب میشن که چرا بهشون پرخاش کردید!!!!

آدمهای کلی نگر یه مزیت اساسی دارن که جزئیات کم ارزش و حتی پرارزش زودگذر رو میتونن صرف نظر کنن یا ندید بگیرن یا تحمل کنن و خیلی اذیت نشن. ولی یه عیب دارن که وقتی کلیتی از زندگیشون به هم بریزه، دیگه هیچ چیزی جبران کننده اش نیست و تا درست شدن اون، زندگی و خواب و خوراک ندارن. آقایون کلی نگر هستن و عمدتا عین خیالشون نیست و جزئیات رو درنظر نمیگیرن. ولی مبادا که احساس خطر از سوی یک موضوع کلی بکنن، اونوقت خواب و بیداری در تلاش میوفتن که حلش کنن. برعکس خانم ها جزئی نگرن و کلیات خیلی اذیتشون نمیکنه و در بدترین وضع کلی، هم میتونن ریلکس به جزئیات خوشایند بپردازن (مثل اون عکسه که خانمه تصادف کرده و داره موهاشو شونه میکنه تا خرده های شیشه به پوست و موش صدمه نزنه!! البت خیلی گشتم ولی عکس رو پیدا نکردم. اگه کسی داشت لینکشو بذاره) یا اینکه به هر چیز جزئی ای گیر بدن یا برعکس از کلی چیز جزئی فقط اونهایی رو ببینن که دوست دارن یا دوست ندارن!!

خلاصه، مشکل من این وسط اینه که هم کلیات برام بسیار مهمه و هم جزئیات!! و الان خیلی از کلیات زندگیم به هم ریخته و بعضا جزئیات که به هم میریزه، رسما تعطیل میشم و دیگه هیچ حسی برای هیچ کاری باقی نمیمونه. بسیار زیاد این جملات رو شنیدم که بیخیال شو، رها کن، خودتو اذیت نکن، این حرفای صد من یه غازه، چرا اینقدر زودرنجی، من که چیزی نگفتم، تو عادت داری هر چیز کوچیکی رو بزرگ کنی و از اینجور حرفا. متاسفانه خیلی از اوقات با اینکه میدونم باید اینکارها رو بکنم، با اینکه تلاش میکنم که اینطور نباشم، ولی نمیشه.

 

خداحافظ

گرم و سرد

سلام


وقتی گرم هستی مواظب باش چه کاری میکنی (وچه حرفی میزنی) تا وقتی سرد شدی از کرده ات (وگفته ات) پشیمون نشی.


زندگی مجموعه ای از زشتیهاست که بعضی زیبایی ها اونو قابل تحمل میکنه. مثل معدن ذغال سنگی که یه الماس با ارزشش میکنه. وقتی الماسی رو پیدا کردی، جذابیتش تازه شروع میشه.


حس پیتر رو توی سریال قهرمانان* دارم اوایلی که قدرتش** رو کشف کرده بود و چند تا قدرت بهش اضافه شده بود. حس اینو دارم که کلی توانایی دارم، کلی مسیر تو زندگیم بازه، ولی توانایی تصمیم گیری، توانایی انتخاب، توانایی لذت بردن از این همه قدرت و امکانات رو ندارم.


عقل جز در مواردی نادر، چیز بسیار به درد نخوری است. احمق باش تا کامروا شوی!!!


* این سریال در مورد یه سری آدمه که توانمندی های ویژه ای دارن. پرواز میکن، نمیسوزن و نمیمیرن و ...

** پیتر تواناییش اینه که وقتی نزدیک یه قهرمان قرار میگیره، توانایی اون رو در خودش کپی میکنه. البت ناخودآگاهه. این باعث میشه کلی توانایی جمع کنه ولی در عین حال تحمل نگه داشتن و استفاده کردن ازشون رو نداشته باشه. زیر بار این همه توانایی عجیب در حال له شدنه!!


خداحافظ

احساسات واقعی و غیرواقعی

سلام

 

وقتی با حست بخوای زندگی کنی، خیلی باید بهش اعتماد داشته باشی تا بتونی از پس عقلت بر بیای. ولی احساس ها گاهی نادرست یا غیرواقعی اند.

-          احساس خوشحالی از دادن هدیه وقتی خودت فکر میکنی طرف رو خیلی خوشحال کردی، ولی معمولا اون اونقدری خوشحال نمیشه که تو میشی!!

-          احساس گناه از انجام یه اشتباه وقتی طرف مقابلت خیلی هم براش مهم نبوده یا درک میکنه که اشتباه کردی ولی تو نه!

-          احساس عذاب وجدان از گفتن یه انتقاد صریح و بی پرده از کسی که باعث شده اون از روبرو شدن با واقعیت ناراحت بشه ولی تو فکر میکنی ازتو ناراحته

-          احساس ترحم گرفتن از کمکی که کسی بهت میده.

-          احساس انجام دادن کار به شکل بد یا نه چندان خوب در صورتی که مدیرت از کارت راضی بوده.

-          توهم لذت بردن دیگران از فرمایشات من وقتی همه به خاطر اینکه ناراحت نشم تو ذوقم نمیزنن.

و کلی احساسای دیگه. سوال اینه که آیا باید به این احساسا توجه کرد؟ یا باید در نظر نگرفتشون؟ مرز بین احساسایی که باید اهمیت بدیم و چیزایی که باید صرف نظر کنیم چیه؟ کدوم احساس ها اگه توجه نکنی بهتره و کدوم رو اگه توجه نکنی یعنی خرابکاری کردی؟

تا الان اینقدر فهمیدم که چند حالت پیش میاد:

1-       برای کاری برنامه میریزی و از قبل احساسی درمورد تصمیمت داری. این احساس واقعیه و باید بهش توجه کنی.

2-       کاری رو انجام میدی و در لحظه ای که داری انجام میدی ته ذهنت، یه حسی داری . این احساس کاملا واقعیه و به شدت مهمه.

3-       کاری رو انجام میدی و بلافاصله بعدش (یعنی واقعا بلاانقطاع، چسبیده!!) یه حسی بهت دست میده، معمولا احساس درستیه، حداقل اگه کاملا درست هم نبود باید بهش توجه کنی و مطمئن بشی که غلطه یا درسته

4-       کاری رو انجام میدی و با یه فاصله ای (یک تا چند دقیقه) احساسی پیدا میکنی. اگر احساس شادیه، معمولا درسته و خوبه ولی اگر غم یا عذاب وجدان یا بقیه ی احساسای بده، معمولا به خاطر واکنش و مقاومت ناخودآگاه در مورد تجربیات جدیده. به این احساس ها نباید توجه کرد.

5-       کاری رو انجام میدی و با فاصله ی یک یا چند ساعت یا چند روز، وقتی به کاری که کردی فکر میکنی احساسی درتو بوجود میاد. این احساس ها یا کلن برون ریزی ناکامی‌های ناخودآگاه از گذشته هستن که اساسا غیرواقعین. یا احساسیه که پس از تحلیل عقلانی به دست اومدن که احساسش بیهوده است و فقط باید نتیجه ی تفکرت رو به یاد بسپاری تا دفعه ی دیگه اشتباهی نکنی.

خیلی انتزاعی بود. ولی برای من خیلی سخته که بدون قانون زندگی کنم.

 

خداحافظ

سپیده دم ...

سلام

ساعت آپلود رو میتونید ببینید که از سه گذشته. امشب برای من یه شب خاصه. فردا یه روز جدیده و برای من یه زندگی جدید. میدونید واسه چی ازدواج رو جشن میگیرن? ازدواج، تولد دوباره ی یه نفره. به خاطر همینه که همونطور که وقت تولد توی شناسنامه مینویسن، فقط برای تولدهای بعدی حق تغییر شناسنامه وجود داره. تولدی که در اون یک ما متولد میشه. فردا که میشه امروز، روز نمادین متولد شدن ما هست. البته فرآیند تولد یه خورده طولانی تر از یه روز هست. ما دقیقا یک سال پیش تو همچین روزی نطفمون بسته شد و بعد از یک سال متولد میشیم. دهم بهمن برای من خوش یمن ترین روز ساله. اگه بتونیم سال آینده این روز رو عروسی میگیریم تا این روز همه جوره برای ما موندگار بشه.
ازدواج به اتمام رسوندن یه سری آرزو و شروع کردن یه سری دیگه از آرزوهاست. اینها تحمیل نیستند. کسی تصمیم نمیگیره ازدواج کنه و بعد این شرایط رو بپذیره. وقتی از تنهایی، بی قیدی، آزادی مطلق، و بقیه ی خوشیهای تجرد سیراب شدی و دیگه دلت اونها رو نخواست و به جاش، دوتایی، تعلق و مسءولیت رو طلب کردی، این لحظه ایه که آماده ی ازدواج هستی. شاید برای من از همون موقعی که بهونه ها و ایرادات رو میگرفتم این پتانسیل وجود داشت، ولی هر انرژی پنهانی نیازمند آشکارساز و محرک داره.
ته دیگ هایی که خوردیم کار دستمون داد و بارون گرفته. خدا در بحث ازدواج برای من سنگ تموم گذاشت. فکر نکنم لطف دیگه ای باقی مونده باشه که خدا در حق من نکرده باشه. آخریش هم اینکه قراره فردا یا همون امروز صبح یه هوای عالی با آسمون آبی داشته باشیم.
یادمه تو سه سال گذشته از آدمهای مختلفی در مورد ازدواج پرسیدم. اون موقع ها یادمه مخالف صددرصد ازدواج بودم. بعدتر مخالفتم کم شد ولی وقتی به اندازه ی من کمال طلب باشی، طبیعیه که امیدت رو از دست بدی که نیمه ی گمشده ات رو پیدا کنی. به همین خاطر بهونه های مختلف و نظرات معترض و مخالف زیادی طرح میکردم. یادمه مهمترین حرفم این بود که ازدواج موضوعی کاملا احساسیه و باید لحظه ای عقلت رو از دست بدی تا جرات کنی به ازدواج تن بدی، هیچ دلیل کامل عقلایی وجود نداره که تایید کننده ی ازدواج باشه. حتی تولید مثل هم با هرگونه جفت گیری ممکنه و نیازی به ازدواج نداره.
راستش رو بخواید اون حرفها درست هستن، ولی از اون منظری که میدیدم. ولی واقعیت زندگی حرفی بود که دکتر یارقلی بهم گفت. در جواب سوال من گفت که دوتا چیز هست که نمیتونی در موردشون صحبت کنی و کسی که تجربه نکرده درکشون کنه. اولی ازدواجه و دومی بچه دار شدن، بیخودی نگرد دنبال دلیل.
الان میتونم بگم که این حرف و چندتا حرف حساب دیگه مثل اینکه زمان مناسب ازدواج وقتیه که حس کنی الان وقتشه. اون موقع که این حرف رو شنیدم احساس کردم پس اولا خیلی مبهم خواهد بود و ممکنه آدم از دستش بده، و دویوما خیلی احتمال داره با یه چیز دیگه اشنباه گرفته بشه.
ولی وقتی پیش اومد اونقدر برام واضح بود که به هیچ وجه نه میتونستم گمش کنم و نه اشتباه بگیرمش. با تمام وجود خوشحالم که اون نقطه ی عطف در زندگی من اتفاق افتاد و به حس الان وقتشه رسیدم و امروز میتونم یه زندگی جدید رو با همراهی به زیبایی گل، به لطافت برگ گل و به طراوت شبنم روی گل شروع کنم.

خداحافظ

پ.ن.ها:
پ.ن.1: الان (در زمان نوشتن پ.ن. ها که میشه فردای پست) من رسما یک متاهل هستم.
پ.ن.2: مراسم ها خوب بود و به من که خیلی خوش گذشت. یه تمرین عالی در سطح حرفه ای برای مراسم عروسی. به همه ی دست اندرکاران هم خسته نباشی میگم.
پ.ن.3: دوخط آماده کرده بودم که وقتی قراره بله بگم، قبلش اینها رو بگم، ولی هم جو بهم اجازه نداد (یا به زبون درست تر، من جسارت لازم برای شکستن اون جو رو نداشتم و یه نمره منفی به خودم دادم) و هم اینکه زمان نداشتیم و خیلی هم آماده نبودم. درهر صورت اون دو خط متعلق به یه گله. به گل من: یک سال پیش در این روز دست تقدیر تو رو وارد زندگی من کرد و خیر و شادی رو برای من به ارمغان آورد. باعث افتخار منه که بار مسءولیت خوشبخت کردنت روی دوشم قرار گرفته. ایمان دارم که روزها و سالهای آتی زندگیمون آنچنان زیبا و شادی بخش خواهد بود که رسیدن به هیچ آرزویی در اون دور از دسترس نباشه.
پ.ن.4: من چقدر ته دیگ خورده بودم و خودم یادم نبود!!!

پ.ن.5: یه زمان اینجا نوشتم که همه ی اتفاقای مهم شبا پیش میان. دوستان برداشتهای بعضا سوءی داشتن. یکی از مثالهای اون حرف دیشب بود.



پ.ن. سری دوم (چهارشنبه ظهر)

پ.ن.1: بچه ها خوشبخت ترین انسانها هستن. اینو فکر کنم همه قبول دارن. چون هرکسی در نهادش دلش لک زده برای روزگاری که بچه بوده و دوست داره دوباره به اون دوران برگرده. این نشدنیه، ولی تنها راه خوشبخت بودن اینه که مثل بچه ها زندگی کرد، بی پیرایه، رک، طبیعی، پر محبت، پر انرژی، در لحظه بودن، بدون سیاست رفتار کردن و فراموش کردن بدیها.

پ.ن.2: ممنونم از همتون.

پ.ن.3: فکر کنم چند وقتی طول میکشه که به وجود حلقه تو دستم عادت کنم. از صبح دارم باهاش ور میرم!

پ.ن.4: تموم شد.

زنده بودن یا زندگی کردن مسئله این است

دیشب یاد یه حکایتی افتادم که می‌گفت فرض کنید قرار بود روی سنگ قبرتون تعداد روزهای سن تون رو ننویسن و به جاش روزهایی که زندگی کردید (ونه فقط زنده بودید) رو بنویسن. اونوقت برای شما چقدر می‌نوشتن؟

اون موقع که این حکایت رو شنیدم فقط متوجهش شدم و دیشب درکش کردم. آخه هیچ وقت تو زندگیم اینقدر که دیروز زندگی کردم، احساس زندگی کردن نداشتم!! یه روز بود، کوتاه بود، ولی به لطف تو زندگی کردنی (!!) بود. لذت بردنی بود.

ممنونم که هستی و بهم زندگی میدی.

چندتاچیزبیربط

سلام

 

وقتی یک چهارم وقتت رو به اشتباه و کارای به درد نخور گذروندی، حداقل اون سه چهارمش رو به پیدا کردن دلیل این اشتباهات و ملامت کردن خودت و معذرت خواهی از دیگران نگذرون!!

همه چیز از نزدیک قشنگ تره. بعضی چیزا خیلی قشنگ تر!

احساس من هیچ وقت دروغ نمیگه. به ندرت اشتباه میکنه. گاهی گولم میزنه. فراموش کار هم هست. ولی تا دلت بخواد متلاطمه.

قیاس، سرآمد روشهای استنتاج و جرثومه‌ی همه ی ناکامی هاست.

از همین امروز دارم حسرت روز مرگم توی 87 سالگیم رو میخورم. مطمئنم اون روز هم میگم که هنوز هم میخوام زنده باشم. ترس زیادی از مرگ ندارم، دنیا هم اصلا قشنگ نیست ولی کسانی تو این دنیای زشت هستن که ترس از نداشتنشون توی آخرت زیبا نمیذاره از اینجا دل بکنم.

الان مهمترین دغدغه ی زندگیم اینه که نمیدونم خدا منو به خاطر دلبستگیهام تو این دنیا مجازات میکنه یا نه؟ آیا اونها رو ازم میگیره یا نه؟ آیا من به واسطه ی شکلات ها، صاحب شکلات ها رو فراموش کردم یا نه؟

 

خداحافظ