دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

سال نو مبارک وبلاگم

سلام

 

به طرز عجیبی پس از 54 پستی که تو ماه های خرداد تا بهمن پارسال نوشتم (یعنی هر ماه 6 تا پست)، تو اسفند و فروردین و نیمه ی اردیبهشت، 2 تا پست گذاشتم و این حتی برای خودمم عجیبه که چی شده که حتی نوشتنم نمیاد! اینکه چرا اینجوری شده، بیشتر مربوط به اینه که چیزای جدیدی که تو زندگیم وارد شده اکثر تمرکزم رو به خودشون جذب میکنه و فضایی برای فکر کردن و نوشتن برام باقی نمیمونه. و همچنین مسائل و مشکلاتی که به دلیل ازدواج باهاشون سروکله میزنم کاملا متفاوت از زندگیه که قبل از اون داشتم و کلی باید انرژی بذارم و تلاش کنم تا اون مشکلات رو از سر راه بردارم. به خصوص وقتی که با توجه به اینکه من یه آدم کاملا کمال گرا هستم و از طرف مقابل هم کاملا مستعد جذب نگرانی ها، دیگه نه زمانی باقی می مونه که به کاری اختصاص بدم و نه انرژی که برای دیگر بخش های زندگیم خرج کنم.

این چند وقت از زندگیم کاملا با تمام زندگیم تفاوت داشت. مثل وقتی که توی رودخونه روی قایق از یه پیچ خیلی تند با فشار آب زیاد عبور میکنی و چند تا دور میزنی دور خودت و هیچ پارو زدنی هم تفاوتی نداره و فقط این جریان تند رودخونه است که تورو باخودش هرجا بخواد میبره و باید فقط نگاه کنی و خودت رو محکم نگه داری تا نیوفتی تو آب (توضیح اینکه این حس رو وقتی رفتینگ رفته بودیم شخصا حس کردم- این حرفا معادل شعر سیاوشه که میگه، باید پارو نزد واداد، باید دل رو به دریا داد، خودش میبردت هرجا دلش خواست، به هرجا برد، بدون ساحل همون جاست!!). خیلی از چیزایی که توزندگیم تمرین کرده بودم که یادم نره تو اینجور مواقع، خیلی کمکی نکرد. دوستام اکثرا از دستم دلگیر شدن که تحویلشون نگرفتم و دیگه بهشون اهمیت نمیدم و یادشون نیستم. ولی غافل از اینکه نه تنها یادشون هستم، بلکه کلی بیشتر از اوقات دیگه هم هستم ولی تو این شرایط نتونستم بیان کنم و شاید اگه اونها هم تجربه اش رو داشتن، یادشون بیاد دوران مشابه خودشون رو متوجه حرفای امروزم بشن. تازه خیلی ها فراموش میکنن و من حتی فراموش هم نکردم که چه حرفایی در این موارد زدم و چه تصمیماتی داشتم. تا اونجاییش رو که تونستم عمل کردم و بیشترش هم زورم نرسید.

احساس میکنم دارم بزرگ میشم. هیچ وقت از بزرگ شدن احساس خوبی نداشتم. علاوه بر ترس، هیچ علاقه ای هم ندارم. بزرگ شدن یعنی مسئولیت بیشتر، سختی بیشتر، اتفاقات زشت تر، ناراحتی بیشتر، دلگیری بیشتر، روزمرگی بیشتر و همه ی اینها به بهای چی؟ خیلی چیزی که به دست میاری جذاب نیست!! (تلاش نکنید که توصیه های بهداشتی کنید که لازمه و خوبه و بالاخره که چی!!)

همچنان معتقدم که زندگی یه سطل پر از آشغال و تهوع آوره که فقط بعضی چیزای خیلی کوچیک، قابل تحملش میکنه. امروز حس کردم که چرا بعضی ها دیونگی میکنن و بدون اینکه مشکل حادی داشته باشن، دست به خودکشی میزنن. نه اینکه خودمم بخوام اینکارو بکنم!! داشتم تصور میکردم، تونستم حس کنم.

وایسا دنیا من میخوام پیاده بیام!!! هیچ عجله ای ندارم که سوار قطار باشم!!!

زندگی زناشویی خیلی پیچیده و همزمان خیلی جذاب تر از زندگی مجردیه. برای کسی بودن خیلی بهتر از برای همه کس بودنه!!

 

خدانگهدار

نظرات 6 + ارسال نظر
مهدی یگانه یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 14:59

سلام .

ان شاء الله که همه چیز روی روالش برات پیش بره. سخت نگیر کلاً. هر مرجله زندگی شرایط و دشواری های خاص خودش رو داره. از حالا به بعد، همیشه باید به فکر جمله آخری باش که نوشتی [که مسلماً هم همین طور است]، که خیلی به دل من یکی نشست. مطمئن هستم که انرژی های لازم برای مقابله با مشکلات رو می تونی در آن یک جمله پیدا کنی.

موفق باشی رفیق.

[ بدون نام ] یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 16:22

گل مر یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 18:03

یادمه چقدر از قرار گرفتن توی این وضعی که گفتی فراری بودی. تیکه بالای ایمیلت رو می فهمم چرا درک می کنی و پیشنهاد می کنم پارو نزن

مریم یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 ساعت 22:01

تو که زن و زندگی داری دیگه چرا؟!
پیاده شدن از دنیا مال اوناییه که انگیزه ایی برای بودن ندارن.... تو یک همسر داری که مطمئنم خیلی بهت احتیاج داره...و دوست داره....
حالا یک مجرد الافی مثل من این حرفها رو بزنه عجیب نیس! نه دلی برام می تپه و نه دلم برای کسی.... واقعا اگه پیاده نشم چی کار کنم؟! اماااا تو چرا؟! عشقولانه ازدواج کردی دیگه چی میخوای از خدا؟!

مهدی دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 10:44

برای بی نام و نشون: فکر نمی کردم اینقدرها غمگین نوشته باشم!
برای مریم: میخوام پیاده بشم تا سلانه سلانه با همه ی خوشی هام و همه ی عزیزانم قدم بزنم، نه اینکه تو عجله ی دنیا فقط به رسیدن به ایستگاه بعدی فکر کنم!! نمیخوام ایستگاه به ایستگاه یادم بیوفته زندگی دارم و باید قدرشو بدونم!!
کلی: احساس میکردم این حرفام که در حال غمگینی نوشتم، کاملا امیدوارانه باشه و مثل جوونه ی یه گیاه که اولش هیچی پیدا نیست، نشونه ی ابتدای یه تحول باشه.

[ بدون نام ] دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 19:48

چرا غمگین؟چرا زشت و تهوع آور؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد