دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

احساسات در گذر زمان

سلام


دوست دارم داد بزنم، خودمو خالی کنم، حرفایی که ته دلم مونده رو بریزم بیرون. ولی فعلن باید خوددار باشم. اینجا هم نباید بنویسم، چون ممکنه کسی ناراحت بشه. حوصله ی درد دل کردن هم ندارم. الان دوست دارم بخوابم. خیلی بخوابم. بخوابم و چند روز بیدار نشم. شایدم چند هفته. حتی شاید چند ماه. (این یعنی ناخودآگاه احساس میکنم تا چند ماه آینده زندگی چندان خوشایند نیست!!)

همیشه وقتی به آدما میگم الان خوشحال نیستم، الان بهم خوش نمیگذره، و ... برمیگردن و میگن اینها روزهای خوبت هستن و بعدا بهشون احساس خیلی خوبی پیدا میکنی و از یادآوری خاطراتشون لذت خواهی برد.

ولی تابه  حال حتی یک مورد هم نبوده که احساسم براثر مرور زمان تغییر بکنه و خاطرات چیزی از تلخ به شیرین تبدیل بشه. مثلا دوران عقد در اکثر اوقاتش چندان خوشایند نبود، چون استقلال نداشتیم و همیشه معلق بودیم. مطمئنم هیچ وقت به این دوران احساس متفاوتی نخواهم داشت. به عوض دوران دوستی و نامزدی بسیار خوش میگذشت و همیشه به شادی ازش یاد میکنم.

مثلا سربازی رو همه میگفتن که دوران خیلی خوبیه و بعدها خیلی ازش تعریف میکنی درحالی که چه وقتی داشتم میرفتم، چه وقتی که توش بودم و چه الان که ازش 2 سال گذشته و حتی چه سالهای آینده احساس من تفاوتی نمیکنه و معتقدم روزهایی به بطالت گذشت و جایی ناخوشایند بود (البته از لحاظ جغرافیایی آموزشی سربازیم تو مشکین شهر در اردیبهشت بود که واقعا عالی بود، ولی فقط این بخش از خاطراتش جذابه، وگرنه آدمها، اتفاقات، احساسات و ... همشون دوست نداشتنی اند).

فقط در مورد لیسانس یه تفاوت کوچولو بود واون این بود که اون موقع با اینکه حال میکردم و خوش میگذشت، ولی به این خوشگذرانی آگاهی نداشتم و پیش خودم فکر میکردم روزهای بهتری هم خواهد بود. در صورتی که نبود و نخواهد هم بود. واقعا اون روزها زیباترین و رویایی ترین روزهای زندگیم بودن که دیگه هم برنمیگردن و فقط پشیمونم که چرا بیشتر ازشون استفاده نکردم.

حتی قبل تر از اون در مورد دبیرستان هم احساسم مشابهه و نه اون موقع لذت میبردم و نه الان ازش حس خوبی میگیرم.


ولی اون حرفی که دیگران بهم گفتن، گویا برای بقیه صحیحه. یعنی خیلی از آدمها احساسات لحظه ایشون با احساسات واقعیشون در تعارضه. به همین خاطر بعدا که زمان ازش میگذره، احساسشون فرق میکنه.


نتیجه ای که میگیرم اینه که دو حالت قابل تصوره:

  1. احساسات من از اعتقاد و تفکرم بر میاد و من احساس به صورت مستقل ندارم. لذا چون تفکرم در طول زمان تغییر نکرده، پس احساسم هم تغییر نکرده. (که یه خورده از نظر خودم غیرقابل باوره)
  2. من برعکس آدمهای دیگه احساسات واقعی ام رو در لحظه شون درک میکنم و براثر مرور زمان هم احساسات واقعی تغییر نمیکنن. (که خودم فکر میکنم اینطور باشه و برام جالبه که چرا دیگران اینطور نیستن)


خداحافظ

خوابم میاد

سلام


دپرشن یک بازسازیه، اگه (!) ازش به سلامت بیرون بیای و یه برون ریزیه اگه نتونی با احساس رشد بیرون بیای و فقط تموم بشه و یه شکست مفتضحانه است اگه توش بمونی. 

میدونم که چند وقته دچار دپرشن شدم. خوبی من اینه که حتی در بدترین اوضاع روحی ام هم میفهمم که کی، چه احساسی دارم و نظاره گر خودم هستم. میدونم که مهم ترین کمکی که میتونم به خودم بکنم خواب منظم و کافی، ورزش و بیرون رفتن و با دوستان و خانواده گپ زدنه.

معمولا صحبت کردن از دپرشن کمکی به کاهشش نمی کنه و فقط ممکنه راهکاری که تا به حال ندیدی رو نشونت بده.

وقتایی که دپرس میشم حرف زدنم کمتر میشه، تحملم بالا میره، آرامش ظاهری پیدا میکنم.

وقتی شروع کردم به نوشتن میخواستم چیزای دیگه ای بنویسم، نه اینقدر علمی!!


قرار بود بگم: "خوابم میاد".


خداحافظ

این و اون

سلام

 

جدی، قاطع، احساساتش کاملا تحت کنترل، تصمیم‌گیری‌هاش دقیق و حساب‌شده، محکم و مقاوم در برابر مشکلات، ثابت قدم در موقع انجام، به اتمام رساننده‌ی تصمیمات، یک فرمانده خوب، دنبال کننده‌ی آنچه باید انجام شود، نمیشه تو کارش نیست، یا راهی خواهم یافت-یا راهی خواهم ساخت، جمع‌بندی‌کننده و مدیر، منظم، ریزبین و کمال‌گرا، قانون‌مدار، مبادی آداب، رک و صریح، تکیه‌گاه همه‌ی اطرافیان

این خصوصیاتی که معرفی کردم، شما رو یاد کسی نمی‌اندازه؟ یه خورده فکر کنید؟ شلدون؟ نه! ولش کن حدس نزنید، خودم میگم. من!!! البته باید یه خورده برگردیم عقب‌تر، شاید 7-8 سال پیش تا 3 سال پیش. اون موقع‌ها خیلی باخودم حال می‌کردم و خودم بودم و خودم. زندگیم اساسا یه جور دیگه بود. ولی چندین مشکل داشت این آدم نقاط تاریکی هم داشت، ازجمله:

رو اعصاب!!!حرفش یه کلامه، زندگی بدون آرزو، لذت معنایی به جز پیشرفت نداره، امروز و فردا یکیه، امید براش معنا نداره، قدرت طلب و دیکتاتور مسلک، طبیعت اهمیت نداره، احساسات بازیچه‌ای برای منطقش هستند، خلاصه یک روبات به تمام معنا (قویتر، مهندسی تر، منظم‌تر و از تمام جنبه‌های روباتیک برتر ولی بی احساس)

اینجوری بود که تصمیم به تغییرش گرفتم، سالها زور زدم و کم کم خرابش کردم و هر دفعه با فرو ریختن یکی از پایه‌های این شخصیت، تمام زندگیم تحت تاثیر قرار می‌گرفت. تا اینکه بالاخره روزهای تاریک تموم شدن و از پس ابرهای تیره، روشنایی‌های روزی تازه پیدا شدند. و بقیه‌اش رو هم می‌دونید، تا .....

 

 چند هفته پیش، وقتی یه سری مشکلات کاری و مالی و خانوادگی و شخصی با هم سرم خراب شدن، اینقدر اذیت شدم که هر شب آرزو می‌کردم که ایکاش شب تموم نشه، ایکاش بلند شم ببینم همه‌ی مشکلات تموم شدن و ایکاش یکی بیاد منو از این وضعیت نجات بده و ... ولی دریغ که هیچ کدوم از این اتفاقات نمیوفته.

این بود که چند هفته‌ای که آزار دیدم و هر روز هم سطح این آزارها بیشتر میشد، یه روز بر اثر یک اتفاق، اون شخصیت محکمی که اون بالا توضیحش رو دادم سروکله‌اش پیدا شد و کلن من رو تحت اختیار خودش قرار داد و شروع کرد به حل کردن مشکلات. جالب اینجا که در عرض چند روز یه سروسامون کوچکی به زندگیم داد و جالب‌تر اینکه هیشکی متوجه نشد این من نیستم که دارم اینکارها رو میکنم!! یعنی اونقدر اون شخصیت خوب فیلم بازی میکنه که هیشکی متوجه تفاوتش با من نمیشه!!!

از روز به بعد، به این نتیجه رسیدم که من دو تا شخصیت دارم که دوتا سرنوشت متفاوت دارن و باید بینشون انتخاب کنم:

  1. شخصیت روبات: موفق، آینده‌ی بسیار درخشان، نمونه‌ی مثال‌زدنی مدیر کارآمد ولی در زندگی شخصی تنها، در زندگی زناشویی ناموفق، در روابط دوستانه فقط در سطح سلام-علیک
  2. شخصیت آدم: معمولی، اگر دری به تخته نخوره و اتفاق ویژه‌ای نیوفته هیچ آدم مهمی ازش درنمیاد، در کار یه مدیر میانی قابل قبول، در زمینه‌ی مالی در حد عادی، در زندگی شخصی شاد و الکی خوش، در زندگی زناشویی دارای درک متقابل و خانواده‌ای آرام و دوست داشتنی، در روابط دوستانه هم دارای روابطی قابل اتکا

خودم، موفقیت‌های هر دو رو میخوام و شکست‌های هیچ کدوم رو!! ولی این دو جمع نمیشن. جمع هم بشن یه آدم دو شخصیته میسازن که گاهی اوقات تحت کنترل نیستن و کار همدیگه رو خراب میکنن.

شخصیت الانم خیلی متعادل‌تر از شخصیت روباتیکمه ولی بسیار ضعیف‌تر از اونه و شاید جعفر به تصور اون شخصیت، من رو به همکاری در شرکت دعوت کرده، ولی غافل از اینکه من الان اون نظم و مدیریت و استحکام رو ندارم. عوضش چیزایی دارم که اصلا به کار نمیاد.

اوضاع دوست داشتنی نیست. یاد بابک افتادم. خیلی دوست خوبی بود. همیشه ازش انرژی میگرفتم.

 

خداحافظ

سوهان روح

سلام

بعد از مدتهاست که یک روز مثل امروز تو زندگیم پیدا شده که از همه چیز بیزارم. البته سطح بیزاریم پایینه و نمیتونم بگم که نزدیک به آستانه ی تحملمه، ولی چندان هم حسی برای زندگی و کار برام باقی نگذاشته.
دوست داشتم یکی میتونست منو از این وضع در بیاره.
کلی سوهان روح دارم که اصلا حسی برای مقابله باهاشون ندارم و ترجیح میدم بهشون فکر نکنم تا اینکه تمرکز کنم و برطرفشون کنم.
چند وقتیه نمیتونم راحت داد بزنم. دادهام رو دارم قورت میدم. بعضی اوقات یواشکی یه جایی بیرونشون میارم، ولی بعضی هاشون هم فعلن اثری ازشون نیست. امروز هم از اون روزهایی نبود که بیرون بریزن و زندگیمو فلج کنن. ولی حسشون میکنم که هستند. از بد جریان این حرفایی که میزنم خودشون میشن سوهان روحی که بعدا دوباره دوست ندارم بهشون فکر کنم.
مسافرت هم دلم نمیخواد. یعنی میخواد ها ولی وقتی حالت تهوع داری هیچ وقت تو ماشین نمیشینی. منم نمی تونم الان تو ماشین بشینم. سوهان های روح دنبالت میکنن. ولت نمیکنن. عذابت میدن تا روحت آرامش نبینه.

خداحافظ