دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

نقل از یک دوست

سلام


راست میگفتی، آدما غالبا به یک دلیل بعد از مدتها شروع به نوشتن یا حرف زدن میکنند!


خدانگهدار

به قول یه دوست جدید، تا به حال با خودت تک به تک شدی؟؟!!

سلام

 

یه آهنگ خیلی زیبا (خیلی زیبا اونقدر که مدتها بود چنین لذتی نبرده بودم) گوش دادم به نام لحظه ها از مازیار فلاحی (که ممکنه جدید هم نباشه) و میتونید اگه کپی رایت رو رعایت نمیکنید از این لینک دانلودش کنید (البت من خودم میخواستم بخرم، ولی آهنگش تو بیپ تونز نبود و نمیدونستم از کجا میشه خرید).

متوجه شدم اخیرا به خاطر اینکه در تمام مدت و ساعات زندگیم دارم سعی میکنم که خوب و پرتلاش و خوش اخلاق و ... باشم، هرازگاهی از یه جایی سایه هاش میزنه بیرون. مثل اینکه جدیدا:

1.     در تمام مدت رانندگی دارم فحش میدم و بد و بیراه میگم و عصبیم. به خاطر اینه که خشم و عصبانیتم جای دیگه ای خالی نمیشه!

2.     در تمام روز خسته و کم انرژیم. به خاطر اینکه ساعات کارم خیلی زیاده و با رفت و آمد بیش از 12 و معمولا 14 ساعت بیرونم و آخر هفته ها هم به مهمونی و مسافرت و ... و 2-3 ساعت شب هم فقط به این فکر میکنم که حداقل یه جوری باشم که همسرم نگه "فقط خستگیشو برام آورده" (و معمولا در همین حد هم نیستم!!)

3.     هرازگاهی ناخودآگاه کلمات غلیظ ناآرامی و نگرانی و نارضایتی به دهانم میاد که خودمم میدونم منظورم اونها نبوده و این کلمات فقط نمایش نارضایتی ناخودآگاهم از اوضاعمه.

4.     چیزای زیادی رو فراموش میکنم و جامیگذارم که با توجه به تمرکز خوبم در اکثر اوقات، معنیش اینه که ناخودآگاهم با مشکلات اساسی دست و پنجه نرم میکنه که ترجیح میده با حواس پرتی با اونها مقابله کنه و نذاره متمرکز بشم روشون.

5.     گرایشم به آهنگ ها و فیلم های تراژیک و آرام خیلی بیشتر از کارهای پرانرژی و پرهیجان شده. علی الخصوص بدون اینکه دلیل واقعی داشته باشه، آهنگ های شکست عشقی خیلی بهم میچسبه. احتمالا به خاطر اینه که به دلیل ترس، از هیجان و خشونت دوری میکنم و درخود فرو رفتن شکست عشقی احساس آرامش بهم میده (یعنی مغزم داره اینکارو شبیه سازی میکنه).

6.     نوعی از اندوه و نگرانی دائم درخودم احساس میکنم.

7.     به دیگران و مشکلات بقیه میپردازم و معنیش اینه که چون از پس مشکلات درونی خودم برنمیام، مشکلات بیرونی رو دنبال میکنم.

8.     حس انجام کارجدید و تفریح و جای جدید، آدم جدید و تلفنی که نمیدونی کیه و ... ندارم و این یعنی ناخودآگاهم در حالت تدافعی و ترس قرار گرفته.

9.     شنیدن لطیفه و جک و خبر موفقیت و اتفاقات خوب هیچ کدوم باعث اومدن لبخند با دوامی بیش از یک ثانیه رو لبم نمیشه. فکر کنم خیلی تو خودم غرقم که پاسخ هام به بیرون اینقدر کمرنگ شده.

بعضی آدمهایی که بهم آرامش میدادن الان دیگه نمیدن و حس آشنای غریبه رو ازشون میگیرم. احساس مفید بودنم کم شده. باید یه فکر اساسی بکنم.

برعکس سالهای پیش زندگیم، این دوره ها رو دوست دارم. الان این دوره ها برام معنی پیشرفت رو میده. البت که یکی از دلایل اوضاع فعلیم کتاب راه هنرمند و همزمانیش با کنکور دادنم و فکر به آینده ی زندگیمه.

 

خداحافظ

Transition

سلام


اخیرا بسیار پیش میاد هنگامی که دارم به اوضاعم فکر می‌کنم یاد اون موقع‌هایی میوفتم که یکی (هرکی رو جاش بذاری) بهم می‌گفت "..." (جاش هرچی بذاری) و من اون موقع به نظرم مسخره و اشتباه و غیرممکن میومد و حالا  خودم اقرار می‌کنم که اون فرد بهم درست می‌گفت و اندر تعجم که چرا اینجوری شده و شدم؟ حتی پیش اومده (زیاد) که دلایل کارها و حرفایی که توضیحی در زمان گذشته برام داده نشده رو الان خودم لمس کردم.

از مهمترین‌هاش اینهاست:


  • چرا دیر به دیر وبلاگ آپ میکنیم؟
  • چرا دیر به دیر همدیگه رو میبینیم؟
  • چرا دیگران از چشممون میوفتن؟
  • چرا نگه داشتن دوستان از اوجب واجباته، حتی وقتی آدمها دارن از چشمت میوفتن؟!!
  • چرا پول با اینکه مهمترین موضوع زندگی نیست، ولی مهمترین مسئله‌ی زندگی هست؟!!!
  • چرا بچگی و شادابیمون از بین میره؟
  • چرا خدا رو از یاد می‌بریم؟!!! و بالتبع چرا نماز واجبه؟!! (جواب کوتاه:چون سرمون به همه چیز گرم میشه و دیگه وقتی برای حتی خودمون هم نداریم و به همین دلیل آرامشمون رو از دست میدیم و اینجاست که الا بذکر الله تطمئن القلوب)
  • چرا مسائل مهم و کم اهمیت جاشون عوض میشه؟؟
  • چرا همیشه‌ی همیشه باید نقاب زد؟ علی الخصوص هرچه اطرافیان دوست داشتنی‌تر، نقاب‌ها بیشتر!!


با تمام امیدی که دارم، احساساتم رو فقط خودم درک میکنم و نمیتونم بروز بدم. این رو میگن نقاب.

 

خداحافظ

احساسات در گذر زمان

سلام


دوست دارم داد بزنم، خودمو خالی کنم، حرفایی که ته دلم مونده رو بریزم بیرون. ولی فعلن باید خوددار باشم. اینجا هم نباید بنویسم، چون ممکنه کسی ناراحت بشه. حوصله ی درد دل کردن هم ندارم. الان دوست دارم بخوابم. خیلی بخوابم. بخوابم و چند روز بیدار نشم. شایدم چند هفته. حتی شاید چند ماه. (این یعنی ناخودآگاه احساس میکنم تا چند ماه آینده زندگی چندان خوشایند نیست!!)

همیشه وقتی به آدما میگم الان خوشحال نیستم، الان بهم خوش نمیگذره، و ... برمیگردن و میگن اینها روزهای خوبت هستن و بعدا بهشون احساس خیلی خوبی پیدا میکنی و از یادآوری خاطراتشون لذت خواهی برد.

ولی تابه  حال حتی یک مورد هم نبوده که احساسم براثر مرور زمان تغییر بکنه و خاطرات چیزی از تلخ به شیرین تبدیل بشه. مثلا دوران عقد در اکثر اوقاتش چندان خوشایند نبود، چون استقلال نداشتیم و همیشه معلق بودیم. مطمئنم هیچ وقت به این دوران احساس متفاوتی نخواهم داشت. به عوض دوران دوستی و نامزدی بسیار خوش میگذشت و همیشه به شادی ازش یاد میکنم.

مثلا سربازی رو همه میگفتن که دوران خیلی خوبیه و بعدها خیلی ازش تعریف میکنی درحالی که چه وقتی داشتم میرفتم، چه وقتی که توش بودم و چه الان که ازش 2 سال گذشته و حتی چه سالهای آینده احساس من تفاوتی نمیکنه و معتقدم روزهایی به بطالت گذشت و جایی ناخوشایند بود (البته از لحاظ جغرافیایی آموزشی سربازیم تو مشکین شهر در اردیبهشت بود که واقعا عالی بود، ولی فقط این بخش از خاطراتش جذابه، وگرنه آدمها، اتفاقات، احساسات و ... همشون دوست نداشتنی اند).

فقط در مورد لیسانس یه تفاوت کوچولو بود واون این بود که اون موقع با اینکه حال میکردم و خوش میگذشت، ولی به این خوشگذرانی آگاهی نداشتم و پیش خودم فکر میکردم روزهای بهتری هم خواهد بود. در صورتی که نبود و نخواهد هم بود. واقعا اون روزها زیباترین و رویایی ترین روزهای زندگیم بودن که دیگه هم برنمیگردن و فقط پشیمونم که چرا بیشتر ازشون استفاده نکردم.

حتی قبل تر از اون در مورد دبیرستان هم احساسم مشابهه و نه اون موقع لذت میبردم و نه الان ازش حس خوبی میگیرم.


ولی اون حرفی که دیگران بهم گفتن، گویا برای بقیه صحیحه. یعنی خیلی از آدمها احساسات لحظه ایشون با احساسات واقعیشون در تعارضه. به همین خاطر بعدا که زمان ازش میگذره، احساسشون فرق میکنه.


نتیجه ای که میگیرم اینه که دو حالت قابل تصوره:

  1. احساسات من از اعتقاد و تفکرم بر میاد و من احساس به صورت مستقل ندارم. لذا چون تفکرم در طول زمان تغییر نکرده، پس احساسم هم تغییر نکرده. (که یه خورده از نظر خودم غیرقابل باوره)
  2. من برعکس آدمهای دیگه احساسات واقعی ام رو در لحظه شون درک میکنم و براثر مرور زمان هم احساسات واقعی تغییر نمیکنن. (که خودم فکر میکنم اینطور باشه و برام جالبه که چرا دیگران اینطور نیستن)


خداحافظ

خوابم میاد

سلام


دپرشن یک بازسازیه، اگه (!) ازش به سلامت بیرون بیای و یه برون ریزیه اگه نتونی با احساس رشد بیرون بیای و فقط تموم بشه و یه شکست مفتضحانه است اگه توش بمونی. 

میدونم که چند وقته دچار دپرشن شدم. خوبی من اینه که حتی در بدترین اوضاع روحی ام هم میفهمم که کی، چه احساسی دارم و نظاره گر خودم هستم. میدونم که مهم ترین کمکی که میتونم به خودم بکنم خواب منظم و کافی، ورزش و بیرون رفتن و با دوستان و خانواده گپ زدنه.

معمولا صحبت کردن از دپرشن کمکی به کاهشش نمی کنه و فقط ممکنه راهکاری که تا به حال ندیدی رو نشونت بده.

وقتایی که دپرس میشم حرف زدنم کمتر میشه، تحملم بالا میره، آرامش ظاهری پیدا میکنم.

وقتی شروع کردم به نوشتن میخواستم چیزای دیگه ای بنویسم، نه اینقدر علمی!!


قرار بود بگم: "خوابم میاد".


خداحافظ

سوهان روح

سلام

بعد از مدتهاست که یک روز مثل امروز تو زندگیم پیدا شده که از همه چیز بیزارم. البته سطح بیزاریم پایینه و نمیتونم بگم که نزدیک به آستانه ی تحملمه، ولی چندان هم حسی برای زندگی و کار برام باقی نگذاشته.
دوست داشتم یکی میتونست منو از این وضع در بیاره.
کلی سوهان روح دارم که اصلا حسی برای مقابله باهاشون ندارم و ترجیح میدم بهشون فکر نکنم تا اینکه تمرکز کنم و برطرفشون کنم.
چند وقتیه نمیتونم راحت داد بزنم. دادهام رو دارم قورت میدم. بعضی اوقات یواشکی یه جایی بیرونشون میارم، ولی بعضی هاشون هم فعلن اثری ازشون نیست. امروز هم از اون روزهایی نبود که بیرون بریزن و زندگیمو فلج کنن. ولی حسشون میکنم که هستند. از بد جریان این حرفایی که میزنم خودشون میشن سوهان روحی که بعدا دوباره دوست ندارم بهشون فکر کنم.
مسافرت هم دلم نمیخواد. یعنی میخواد ها ولی وقتی حالت تهوع داری هیچ وقت تو ماشین نمیشینی. منم نمی تونم الان تو ماشین بشینم. سوهان های روح دنبالت میکنن. ولت نمیکنن. عذابت میدن تا روحت آرامش نبینه.

خداحافظ

دنیایی که من میبینم

سلام

 

یه نفر بهم گیر داده بود که چرا تو پست هات نوشتی دنیا زشت و تهوع آوره. یه بحث نیم ساعتی داشتیم تا بهش بگم که به نظر من:

1-     بطن دنیاست که زشته، نه ظاهرش که طبیعت باشه. شاید این اشاره به همون آیه ایه که میگه دنیا لهو و لعب هست. یعنی اینکه از منظر انسان باید دنیا به شکل یه مکان بازی دیده بشه که آخرش هیچی دستش رو نمیگیره. دقیقا یه بچه ای رو تصور کنید که بازی کامپیوتری میکنه. شما به عنوان بزرگتر بهش میگید که بچه جون، این بازی به دردت نمیخوره!! هرچقدر زمان بیشتر پاش بریزی از اصل کارت عقب میوفتی. ولی بچه چون این براش جذابیت داره و بقیه ی مسئولیت هاش از جمله درس خوندن با همه ی شیرینی و عاقبتی که داره، سختی داره، تمام وقتش رو میذاره پای کامپیوتر. فقط فرقش اینه که بچه رو شما وقتی زیادی پای کامپیوتر بشینه با پس گردنی بلندش میکنید. ولی خدا به ما اختیار کامل داده تا هر وقت که بخوایم غرق در این دنیای خیالی و بازیچه ی مسخره باشیم. و خودش هم میگه برای اونهایی که خیلی این دنیا رو دوست دارن، اونقدر در این دنیا غرقشون میکنیم که هیچ وقت ازش بیرون نیان!!!

2-     روابط آدمها به محض اینکه چوب رو از روی سرشون بر میداری، به کثافت کشیده میشه. چقدر کم هستن کسایی که وقتی مجبور نیستن هم رعایت میکنن چیزایی که در معذوریت رعایتشون میکنن! چقدر وقتی کسی نمیفهمه به سادگی به کارهای ناشایست دست میزنیم و بعدش هم خودمون و هم بقیه رو با کلی حرفای صد من یه غاز توجیه میکنیم!! و هیچ وقت به زشتی و تهوع آور بودن حرفا و کارهامون فکر نمیکنیم. دنیایی پر از خیانت، نفاق، بی اخلاقی و کلی پستی های دیگه!

3-     ازجمله مثالهایی که برام پیش اومد اینه که دیشب داشتم فکر میکردم که وقتی تو شهر تنهایی داری راه میری باید نگران این باشی که یکی نیاد دنبالت و خفتت نکنه. یا با کسی که بگو مگو میکنی باید نگران این باشی که یارو چاقو نکشه و شیکمت رو سفره نکنه و .... و فکر کردم که شاید ایران، تهران، این زمان و اینجور چیزا باعث این نا امنی و ترس از هم نوع (!!) باشه. ولی واقعیت اینه که از ابتدای تاریخ و در تمام نوع بشر این حس وجود داره و این حس فقط یک ترس موهوم نیست!! این به خاطر ذات خونریز و ظالم انسان هاست. فقط نکته اینجاست که برخی از آدمها این ذات بد رو ندارن و به کسی خیانت نمی‌کنن، ظلم نمی‌کنن، مال دیگری که حتی ممکنه صاحبش نفهمه رو بر نمی‌دارن، خود دار هستن. البت این آدمها هم تحت آموزش اینطور شدند ولی به هر حال نتیجه اش اینه که ذات انسان ها بد و ظالمه و این ذات حیوانی تهوع آوره. از یک حیوان میشه انتظار داشت که با همنوعش با چنگالهاش صحبت کنه. ولی فکر میکنم خدا حساب اینجاش رو نمیکرد که شاید فرشته ها درست حدس زدن که "آیا میخواهی موجودی بیافرینی که در زمین ظلم و خونریزی کند؟" و موندم که اون چیه که خدا میدونه و اونها نمیدونستن که به خاطرش ما رو آفرید؟!!

خداحافظ

از سر هر چی

سلام

 

چند وقتی ترجیح میدادم که فکر نکنم. آخه به هر چیزی فکر میکردم، تهش یه چیز زشت و تهوع آور بود. حالا بعد از اون، میترسم که فکر کنم. آخه به هر چیزی فکر میکنم، تهش یه چیز ترسناک و بغرنج قرار داره. چند وقت دیگه احتمالا دیگه نمیتونم فکر کنم. آخه اینقدر که از مغزم استفاده نمیکنم احتمالا فاسد میشه و دیگه ازکار میوفته.

از وقتی به خودروانکاوی علاقمند شدم و دارم انجامش میدم، چیزای عجیب و بعضا جالبی پیدا میکنم. ازجمله اینکه جدیدا حرفی که خیلی وقت پیش شنیده بودم رو دارم در زندگی خودم میبینم و اون حرف اینه که هیچ چیزی نمیتونه شما رو ناراحت یا عصبی کنه مگر اونکه شما خودتون رو حداقل در بخشیش مقصر ببینید. و جالبیش اینه که شما ناراحتی ای که از خودتون دارید رو سر دیگران خالی میکنید و اونها هم اگه مقصر باشن که همین حس رو دریافت میکنن وگرنه متعجب میشن که چرا بهشون پرخاش کردید!!!!

آدمهای کلی نگر یه مزیت اساسی دارن که جزئیات کم ارزش و حتی پرارزش زودگذر رو میتونن صرف نظر کنن یا ندید بگیرن یا تحمل کنن و خیلی اذیت نشن. ولی یه عیب دارن که وقتی کلیتی از زندگیشون به هم بریزه، دیگه هیچ چیزی جبران کننده اش نیست و تا درست شدن اون، زندگی و خواب و خوراک ندارن. آقایون کلی نگر هستن و عمدتا عین خیالشون نیست و جزئیات رو درنظر نمیگیرن. ولی مبادا که احساس خطر از سوی یک موضوع کلی بکنن، اونوقت خواب و بیداری در تلاش میوفتن که حلش کنن. برعکس خانم ها جزئی نگرن و کلیات خیلی اذیتشون نمیکنه و در بدترین وضع کلی، هم میتونن ریلکس به جزئیات خوشایند بپردازن (مثل اون عکسه که خانمه تصادف کرده و داره موهاشو شونه میکنه تا خرده های شیشه به پوست و موش صدمه نزنه!! البت خیلی گشتم ولی عکس رو پیدا نکردم. اگه کسی داشت لینکشو بذاره) یا اینکه به هر چیز جزئی ای گیر بدن یا برعکس از کلی چیز جزئی فقط اونهایی رو ببینن که دوست دارن یا دوست ندارن!!

خلاصه، مشکل من این وسط اینه که هم کلیات برام بسیار مهمه و هم جزئیات!! و الان خیلی از کلیات زندگیم به هم ریخته و بعضا جزئیات که به هم میریزه، رسما تعطیل میشم و دیگه هیچ حسی برای هیچ کاری باقی نمیمونه. بسیار زیاد این جملات رو شنیدم که بیخیال شو، رها کن، خودتو اذیت نکن، این حرفای صد من یه غازه، چرا اینقدر زودرنجی، من که چیزی نگفتم، تو عادت داری هر چیز کوچیکی رو بزرگ کنی و از اینجور حرفا. متاسفانه خیلی از اوقات با اینکه میدونم باید اینکارها رو بکنم، با اینکه تلاش میکنم که اینطور نباشم، ولی نمیشه.

 

خداحافظ

شبهای روشن

سلام

شبهایی هست که دوست نداری تموم بشن. لحظاتی هست که دوست داری تا همیشه ادامه پیدا کنن. ولی هیچ چیز ابدی نیست چون شیرینی اش به لحظه ای بودنشه!! یعنی همه اش یه تصوره?! یه وهمه?!
من یه آدمم با کلی تناقض. از این همه تضاد هم خوشحالم و هم متنفر!!!
عشق دو جوره، عشق من به تو، عشق تو به من!؛)
اگه ذره ای فکر کردید که من میدونم دارم چی مینویسم ساعت 2 نیمه شب جمعه (یعنی 2 صبح شنبه) سخت در اشتباهید.
یکی میگفت تو هیچ وقت چیزی رو همینجوری نمیگی. حالا من مونده بودم که این الان تعریف بود، تو مخمصه گذاشتن من بود برای حرف زدن، یه واقعیت بود، یا یه چیزی گفته دیگه!
این همه احساس مغشوش از منه یا از ساعت نیمه شب?
خدا از ما چی میخواد? اصلا مهمه? حالا اگه اونی که میخواست رو من نمیخواستم چی? بلدم که بندگی یعنی اینکه . . . ، ولی هرکی اینو گفت یعنی حرف منو نفهمیده. دوباره فکر کنه

خداحافظ

یه روز خوب میاد

سلام

پس چرا روزهای خوب نمیان?
خدایا، کوش اون آسونی که قرار بود بعد از این همه سختی بهمون برسه? قراره بعدازمرگ بهمون عطا کنیش?! فکر کنم اون موقع دیگه فایده ای نداشته باشه!
وقتی یه کاپشن خفن گرم داشته باشی و تو سرما نتونی بپوشیش ای ضد حاله!!
واقعیت های تلخ از دروغهای آشکار هم دردناکترند. به خصوص وقتی باعثش خودت باشی!!
تنهایی درد مشترک این زمونه است. بچه ای که متولد میشه گریه میکنه چون تنهاست و وقتی میخواد بمیره هم تنهایی میمیره.

آدما باهم و تنهان،هرکدوم یه جور معمان.
بعضی واژه ها یه رازن، بعضی واژه ها بی معنان.

خداحافظ