دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

همچنان دوست دارم بنویسم

سلام

داشتم نگاه می‌کردم، پارسال هم آخرین نوشته ام شهریور ماه بود و عید بعدش یه پست گذاشتم و بعدش دوباره یکی دوتا پست و از خرداد گذشته دیگه مطلبی ننوشتم تا الان. راستش رو بخواید دلیل اینکه وبلاگ نویسی وقتی سرت شلوغ میشه فراموش میشه اینه که خیلی سخت تر از بقیه روشهای نوین ارتباطی مثل تلگرام و اینستاگرام و ... است. البت نه اینکه من خیلی آدم آنلاینی باشم و اونجاها چیزی بنویسم ها! نه. ولی اینجا هم نوشتن خیلی سخته.
من وبلاگ نویسی رو خیلی دوست دارم. زمانی که شروع کردم وبلاگ نویسی رو، دوره اش به پایان رسیده بود و بلافاصله هم فیس بوک در اوج قرار گرفت و قاعدتا باید اونجا مینوشتم. ولی به چند دلیل اینجا رو دوست دارم:
  • مال خودمه نه مارک زوکربرگ! (البته منظورم شکل و شمایله وگرنه اینجا هم مال بلاگ اسکایه!)
  • گم نمیشه و موندگاره و مثل یه دفترچه خاطرات پیوسته است، نه مثل پست های شبکه های اجتماعی که هر 10.000 پست یکیش مال تو هست و کمتر از 10 دقیقه بعد هم کسی ازش چیزی نمی بینه!.
  • میشه بلند بالا و با آرامش خاطر نوشت. شبکه های اجتماعی ماله توییت نویس هاست.

توسال گذشته چیزهای جدیدی که در زندگیم داشتم خیلی زیاد نبود! کتاب های تاریخ ادیان و ایدئولوژی شیطانی رو خوندم که واقعا عالی بودند و رویکرد جدیدی در زندگیم اضافه کردند. امسال یاد گرفتم چطور استیک درست کنم که دقیقا به خوبی رستوران در بیاد (و البته هم در اومد). برای چند روز یک کبوتر زخمی رو نگهداری کردیم. به قلعه رودخان که خیلی وقت بود میخواستم ببینم رفتم. تجربه ی صعود کوهستانی به یک قله برفی رو داشتم که یکی از سختترین کارهای فیزیکی تمام عمرم بود. با گروه چارتار آشنا شدم و از موسیقی هاشون لذت بردم. یک کتاب نفیس شاهنامه عیدی گرفتم!


این عید بدترین عید تمام عمرم بود. حتی بدتر از عیدی که سرباز بودم! دلیلش هم عذاب وجدان ناشی از کارهای نیمه تمام قبل از عید بود که اجازه نداد حتی یک روز رو بدون حس بد بگذرونم اصلا انگار عیدی نداشتم. تنها فایده‌ی این همه عذاب دادن خودم این بود که امروز خیلی سختم نبود بیام سرکار (آخه خیلی حالی نکرده بودم که امروز حالم گرفته شه)!


در خصوص ازدواج همچنان معتقدم بهترین اتفاق زندگیم تا کنون ازدواج با همسر عزیزم بوده. اینقدر سیقل خوردیم که بفهمم زندگی مشترک یعنی چی و هیجان زده نباشم.

همچون همیشه یه مطلب تحلیلی هم بگم که دست خالی از این مجلس نرید: به نظرم ریشه‌ی تمام مشکلات رفتاری آدمها از یک منشا هست و اونم هول زدنه! به زعم دینداران حرص! یه حدیث هست از حضرت علی که میگه همه ی گناهان از حرص ناشی میشن (نقل به مضمون) حالا چرا؟
آدم چرا باید دروغ بگه یا دزدی کنه یا سرمردم رو کلاه بذاره؟ چون چیزی که نداره و هنوز حقش نیست رو میخواد به دست بیاره. چرا باید حسادت و بدگویی کنه؟ چون از اینکه هنوز به هول زدن هاش نرسیده ناراحته. بقیه‌ی رفتارهای ناشایست (ازجمله مد پرستی و موج سواری و ...) هم یا اساسا از خود حرص و هول زدن ناشی میشن یا در کنار اون خودشون رو نشون میدن.
ولی چرا این موضوع مهمه، در روابط تک تک ما ایرانی ها این مسئله بسیار ریشه داره! ما فکر میکنیم کلا شش ماه دیگه زنده هستیم. چنان رانندگی میکنیم که انگار خدای نکرده پدربزرگمون در بستر مرگ چشم انتظارمونه! چنان غذا میخوریم که انگار نه انگار قراره این بدن تا 70-80 سال مارو تحمل کنه! آن چنان منابع طبیعی و زیر زمینی و معادن و آب رو داریم استخراج و حروم میکنیم که انگار فقط برای یکی دوسال دیگه لازمشون داریم! اونقدر هول هستیم برای پولدار شدن که انگاری همه ی دنیا تو 25 سالگی بوگاتی سوار میشدن و فقط ما عقب موندیم! اونقدر روابطمون با اطرافیانمون منفعت طلبانه است که فقط به درد یه سلام و علیک اونم فقط به مدت یک سال میخوره و نه یک رابطه ی خانوادگی طولانی مدت و باعث آرامش.
و شاید مهمتر از همه ی اینها، اونقدر عمرمون رو به بطالت های احمقانه صرف میکنیم که اصلا حواسمون نیست که حدود 50 سال به ما وقت برای رشد روحی و فکری و حسی داده شده و ما باید در تمام این مدت به رشد خودمون ادامه بدیم! کتاب خوندن خوراک فکرهای بلند مدت ماست، پس جامعه ای که کلا تلگرام میخونه یا فکر نداره یا زمانش کوتاهه! اصلاحات براش فقط تو یک هفته یا یک ماه انتخابات معنی داره و بعدش ابدا به خاطر نمیاره که با چه شور و شوقی و انرژی داشت رئیس جمهورش رو انتخاب میکرد و یادش میره که پیگیری مطالبات انتخابات از خود انتخاب ارزشمند تره.
این میشه که چون کتاب نمیخونیم و رژیم غذایی صحیح نداریم و ورزش نمیکنیم و عبادت و عمل صالح انجام نمیدیم و فکر نمیکنیم و در مجلس آموزش بزرگان قرار نمیگیریم و تجربیات جدید نداریم و مسافرت نمیریم و ...، هر سال جامدتر از سال گذشته میشیم و هر روز هم برامون سختتره که به هر یک از این موضوعات مهم بپردازیم. خیلی سریع (شاید در دهه ی 30 یا 40 زندگیمون) دیگه درب یادگیری به طور مطلق روی ما بسته میشه و خودمون رو برای همیشه تبدیل به یک ماشین تمام اتوماتیک میکنیم که زندگیش روی سنگ نوشته شده!

هفته ی آخر سال، طبق رسم شرکت یک گردهمایی سالیانه که تمامی کارکنان گروه آتنا توش حضور دارند انجام شد و قرار شد هر کسی یک هدیه تا 10 هزار تومان تهیه کنه و کادو کنه و بدون اینکه بگه چیه، بیاره و روی یک میز بگذاره. بعد هم بدون اینکه بدونه از هدیه هایی که دیگران آوردند یکیش رو برداره. به ابتکار آقای بحری قرار شد هر کسی تا باز نکرده هدیه اش رو میتونه با دیگران عوض کنه. ایشون گفتن که وقتی هدیه تون رو باز کردید به این فکر کنید که چه پیامی در دریافت این هدیه برای شما نهفته است. من هدیه ای که برداشتم رو 5-6 بار با دیگران عوض کردم و نهایتا کتاب هشت کتاب از سهراب سپهری بهم هدیه شد. این کتاب رو نخونده بودم. ولی چیزی که برام جالب بود این بود که بعد از کتاب تاریخ ادیان که یک تحلیل ارزشمند و آموزش زیبای نگرش صحیح بود با کتاب ایدئولوژی شیطانی که یک آموزه ی زیبا به سبک مثنوی بود آشنا شدم و بعد از اون این کتاب به من هدیه شده که تا جایی که میدونم فلسفه و نگرش زیبای انسانی رو در قالب هنر ارائه میکنه. یعنی به ترتیب تفکر، عرفان و هنر! به نظر میاد که من هرچه جلوتر میره دچار نقصان های بیشتری هستم. عرفان رو کمتر از عقل و هنر رو تقریبا هیچ نمیشناسم. لذا با اینکه فلسفه و جهان بینی در تمام این قالب ها قابل ارائه است، من تا کنون یکیش رو دنبال میکردم و این هدیه، دعوت من به دنبال کردن بقیه اش هست.

خدانگهدار

ازدواج

سلام

بعد از گذشت یک سال و دو ماه و نیم از ازدواج و زندگی مشترک میتونم چند تا چیز در موردش بگم:
  1. به یقین میتونم بگم که ازدواج برای من یک انتخاب قطعا و کاملا صحیحه. زندگی مجردی برای من کمرنگ و کم عمق بود. ازدواج روح رو به زندگی من آورد. دلیل عمده اش این بود که من نیاز به خرج کردن حس حمایتگریم دارم. همسرم مهمترین حسی که بهم میده اینه که من ارزشمندم. و البته به تبع این حس، بقیه ی آثار مثبت هم ایجاد میشن از جمله حس آرامش (چون وظیفه‌ام رو انجام دادم و ارزشمند هستم)، رضایت از خود (چون ارزشمند هستم و این رضایت بخشه)، موفقیت (چون رضایت از خود چیزی نیست که به این سادگی ها به دست بیاد و این یک موفقیته).
  2. جعفر یه دفعه گفت (البت نه با این ادبیات و این نتیجه ایه که من از حرفاش گرفتم) که مهم نیست با چه کسی ازدواج میکنی، بعدش اثراتش روی تو یکسانه. اون موقع قبول نکردم حرفش رو، ولی الان میگم حرفش در مورد من کاملا درست بود. من هم به همین حس رسیدم که قبل از اونکه انتخاب کنی، قطعا مهم هست که چه کسی رو انتخاب میکنی، ولی وقتی انتخاب کردی دیگه اینکه چه کسی رو انتخاب کردی مهم نیست. مهم اینه که چطور رفتار میکنید!!
  3. حداقل شش تا نه ماه زندگی زیر یه سقف لازمه تا طرفت رو آن چنان بشناسی که بتونی مطمئن بشی انتخابت صحیح بوده یا نه. من هر روز این یکسال و اندی به این نتیجه رسیدم که چقدر خوب شد که ازدواج کردم.
  4. ازدواج پر از محدودیت هاست. این یک واقعیته. اگر نمیتونی محدودیتهای جدیدی که در زندگیت ایجاد میشه رو بپذیری، ازدواج نکن. چون به سرعت سوهان روحت میشه و زندگیت رو خراب میکنه و پشیمونت میکنه.
  5. تغییرات زیادی به واسطه‌ی ازدواج به من وارد شد. من که خانواده گریز شده بودم، الان شدیدا خانواده دوست شدم. همیشه خواب مهمترین بخش زندگیم بود. الان حتی روزهای تعطیل هم نمیتونم بخوابم. همیشه کمبود خواب دارم ولی اصلا فرصت فکر کردن بهش رو هم ندارم. هدف در گذشته ی نزدیکم اساسا وجود نداشت، ولی الان دارم هدف های بلند مدت میریزم.
  6. فکر میکنم اون کاری که ازدواج برای مردها میکنه، بچه دار شدن برای زنها میکنه. مردها (به شرط اینکه ازدواج اثر صحیحی روشون بذاره) از خودشون در میان و میفهمن که مسئولیت زندگی یه نفر دیگه رو داشتن یعنی چی! خانم ها این حس با بچه دار شدن براشون ایجاد میشه.

خداحافظ

بعد از غیبت کبری

سلام

نه اینکه فکر کنید تا حالا حرفی نداشتم که بزنم ها!! نه. موضوع اینه که وقتی ندارم که کلی حرفی که دارم رو تایپ کنم و آپلود کنم. و درواقع برای خودم متاسفم که اینهمه فکر رو تا حالا «تو جوب ریختم.»
بعد از ازدواج عملا تنها وقتی که دارم، از سرکار تا خونه و از خونه تا سرکاره و معمولا برگشت با همکاران هستم که اگه با ماشین برم صرف فکر کردن میشه و اگه با مترو باشم، صرف کتاب خوندن.
از اونجایی که دارم لیسانس دومم رو میخونم کتابهام هم بیشتر حول درسهامه ولی تو سال گذشته یک کتاب بسیار مهم خوندم به نام «چرا عقب مانده ایم» اثر دکتر علی محمد ایزدی که توصیه میکنم هر کسی یه دونه اش رو بخره و بخونه!!
یه توصیه‌ی زیبا (و بالطبع مفید) هست که میگه: در طول یکسال، حداقل دوجا بروید که تا به حال نرفته اید و حداقل دو تا چیز جدید رو امتحان کنید که تا به حال تجربه ای نکردید و دوتا غذای جدید بخورید و دوتا موسیقی جدید گوش بدید و با دوتا آدم جدید عیاق بشید. اینجوری همیشه درحال کشف چیزهای جدید باقی خواهید ماند.
من همیشه سعی میکنم این توصیه رو اجرا کنم، هرچند ممکنه همشون کامل نشن. تو سال گذشته یه دوست قابل اطمینان و به درد بخور پیدا کردم (به نام علی که برای خودمم عجیبه که چقدر سریع باهاش عیاق شدم) و به واسطه ی این دوستم چند ساعت یه سگ خوشگل رو نگهداری کردم و تجربه‌ی عالی بود. تو مسافرت عید هم طوفان شن رو تجربه کردم. هتل بام رامسر جای جدید دیگه ای بود که خیلی فوق العاده بود و به خصوص به زوج‌ها توصیه میکنم که حتما یکبار در دوران دوتایی (نه سه تایی و چهارتایی!!) به این هتل بروند.

خدانگهدار

به قول یه دوست جدید، تا به حال با خودت تک به تک شدی؟؟!!

سلام

 

یه آهنگ خیلی زیبا (خیلی زیبا اونقدر که مدتها بود چنین لذتی نبرده بودم) گوش دادم به نام لحظه ها از مازیار فلاحی (که ممکنه جدید هم نباشه) و میتونید اگه کپی رایت رو رعایت نمیکنید از این لینک دانلودش کنید (البت من خودم میخواستم بخرم، ولی آهنگش تو بیپ تونز نبود و نمیدونستم از کجا میشه خرید).

متوجه شدم اخیرا به خاطر اینکه در تمام مدت و ساعات زندگیم دارم سعی میکنم که خوب و پرتلاش و خوش اخلاق و ... باشم، هرازگاهی از یه جایی سایه هاش میزنه بیرون. مثل اینکه جدیدا:

1.     در تمام مدت رانندگی دارم فحش میدم و بد و بیراه میگم و عصبیم. به خاطر اینه که خشم و عصبانیتم جای دیگه ای خالی نمیشه!

2.     در تمام روز خسته و کم انرژیم. به خاطر اینکه ساعات کارم خیلی زیاده و با رفت و آمد بیش از 12 و معمولا 14 ساعت بیرونم و آخر هفته ها هم به مهمونی و مسافرت و ... و 2-3 ساعت شب هم فقط به این فکر میکنم که حداقل یه جوری باشم که همسرم نگه "فقط خستگیشو برام آورده" (و معمولا در همین حد هم نیستم!!)

3.     هرازگاهی ناخودآگاه کلمات غلیظ ناآرامی و نگرانی و نارضایتی به دهانم میاد که خودمم میدونم منظورم اونها نبوده و این کلمات فقط نمایش نارضایتی ناخودآگاهم از اوضاعمه.

4.     چیزای زیادی رو فراموش میکنم و جامیگذارم که با توجه به تمرکز خوبم در اکثر اوقات، معنیش اینه که ناخودآگاهم با مشکلات اساسی دست و پنجه نرم میکنه که ترجیح میده با حواس پرتی با اونها مقابله کنه و نذاره متمرکز بشم روشون.

5.     گرایشم به آهنگ ها و فیلم های تراژیک و آرام خیلی بیشتر از کارهای پرانرژی و پرهیجان شده. علی الخصوص بدون اینکه دلیل واقعی داشته باشه، آهنگ های شکست عشقی خیلی بهم میچسبه. احتمالا به خاطر اینه که به دلیل ترس، از هیجان و خشونت دوری میکنم و درخود فرو رفتن شکست عشقی احساس آرامش بهم میده (یعنی مغزم داره اینکارو شبیه سازی میکنه).

6.     نوعی از اندوه و نگرانی دائم درخودم احساس میکنم.

7.     به دیگران و مشکلات بقیه میپردازم و معنیش اینه که چون از پس مشکلات درونی خودم برنمیام، مشکلات بیرونی رو دنبال میکنم.

8.     حس انجام کارجدید و تفریح و جای جدید، آدم جدید و تلفنی که نمیدونی کیه و ... ندارم و این یعنی ناخودآگاهم در حالت تدافعی و ترس قرار گرفته.

9.     شنیدن لطیفه و جک و خبر موفقیت و اتفاقات خوب هیچ کدوم باعث اومدن لبخند با دوامی بیش از یک ثانیه رو لبم نمیشه. فکر کنم خیلی تو خودم غرقم که پاسخ هام به بیرون اینقدر کمرنگ شده.

بعضی آدمهایی که بهم آرامش میدادن الان دیگه نمیدن و حس آشنای غریبه رو ازشون میگیرم. احساس مفید بودنم کم شده. باید یه فکر اساسی بکنم.

برعکس سالهای پیش زندگیم، این دوره ها رو دوست دارم. الان این دوره ها برام معنی پیشرفت رو میده. البت که یکی از دلایل اوضاع فعلیم کتاب راه هنرمند و همزمانیش با کنکور دادنم و فکر به آینده ی زندگیمه.

 

خداحافظ

Transition

سلام


اخیرا بسیار پیش میاد هنگامی که دارم به اوضاعم فکر می‌کنم یاد اون موقع‌هایی میوفتم که یکی (هرکی رو جاش بذاری) بهم می‌گفت "..." (جاش هرچی بذاری) و من اون موقع به نظرم مسخره و اشتباه و غیرممکن میومد و حالا  خودم اقرار می‌کنم که اون فرد بهم درست می‌گفت و اندر تعجم که چرا اینجوری شده و شدم؟ حتی پیش اومده (زیاد) که دلایل کارها و حرفایی که توضیحی در زمان گذشته برام داده نشده رو الان خودم لمس کردم.

از مهمترین‌هاش اینهاست:


  • چرا دیر به دیر وبلاگ آپ میکنیم؟
  • چرا دیر به دیر همدیگه رو میبینیم؟
  • چرا دیگران از چشممون میوفتن؟
  • چرا نگه داشتن دوستان از اوجب واجباته، حتی وقتی آدمها دارن از چشمت میوفتن؟!!
  • چرا پول با اینکه مهمترین موضوع زندگی نیست، ولی مهمترین مسئله‌ی زندگی هست؟!!!
  • چرا بچگی و شادابیمون از بین میره؟
  • چرا خدا رو از یاد می‌بریم؟!!! و بالتبع چرا نماز واجبه؟!! (جواب کوتاه:چون سرمون به همه چیز گرم میشه و دیگه وقتی برای حتی خودمون هم نداریم و به همین دلیل آرامشمون رو از دست میدیم و اینجاست که الا بذکر الله تطمئن القلوب)
  • چرا مسائل مهم و کم اهمیت جاشون عوض میشه؟؟
  • چرا همیشه‌ی همیشه باید نقاب زد؟ علی الخصوص هرچه اطرافیان دوست داشتنی‌تر، نقاب‌ها بیشتر!!


با تمام امیدی که دارم، احساساتم رو فقط خودم درک میکنم و نمیتونم بروز بدم. این رو میگن نقاب.

 

خداحافظ

احساسات در گذر زمان

سلام


دوست دارم داد بزنم، خودمو خالی کنم، حرفایی که ته دلم مونده رو بریزم بیرون. ولی فعلن باید خوددار باشم. اینجا هم نباید بنویسم، چون ممکنه کسی ناراحت بشه. حوصله ی درد دل کردن هم ندارم. الان دوست دارم بخوابم. خیلی بخوابم. بخوابم و چند روز بیدار نشم. شایدم چند هفته. حتی شاید چند ماه. (این یعنی ناخودآگاه احساس میکنم تا چند ماه آینده زندگی چندان خوشایند نیست!!)

همیشه وقتی به آدما میگم الان خوشحال نیستم، الان بهم خوش نمیگذره، و ... برمیگردن و میگن اینها روزهای خوبت هستن و بعدا بهشون احساس خیلی خوبی پیدا میکنی و از یادآوری خاطراتشون لذت خواهی برد.

ولی تابه  حال حتی یک مورد هم نبوده که احساسم براثر مرور زمان تغییر بکنه و خاطرات چیزی از تلخ به شیرین تبدیل بشه. مثلا دوران عقد در اکثر اوقاتش چندان خوشایند نبود، چون استقلال نداشتیم و همیشه معلق بودیم. مطمئنم هیچ وقت به این دوران احساس متفاوتی نخواهم داشت. به عوض دوران دوستی و نامزدی بسیار خوش میگذشت و همیشه به شادی ازش یاد میکنم.

مثلا سربازی رو همه میگفتن که دوران خیلی خوبیه و بعدها خیلی ازش تعریف میکنی درحالی که چه وقتی داشتم میرفتم، چه وقتی که توش بودم و چه الان که ازش 2 سال گذشته و حتی چه سالهای آینده احساس من تفاوتی نمیکنه و معتقدم روزهایی به بطالت گذشت و جایی ناخوشایند بود (البته از لحاظ جغرافیایی آموزشی سربازیم تو مشکین شهر در اردیبهشت بود که واقعا عالی بود، ولی فقط این بخش از خاطراتش جذابه، وگرنه آدمها، اتفاقات، احساسات و ... همشون دوست نداشتنی اند).

فقط در مورد لیسانس یه تفاوت کوچولو بود واون این بود که اون موقع با اینکه حال میکردم و خوش میگذشت، ولی به این خوشگذرانی آگاهی نداشتم و پیش خودم فکر میکردم روزهای بهتری هم خواهد بود. در صورتی که نبود و نخواهد هم بود. واقعا اون روزها زیباترین و رویایی ترین روزهای زندگیم بودن که دیگه هم برنمیگردن و فقط پشیمونم که چرا بیشتر ازشون استفاده نکردم.

حتی قبل تر از اون در مورد دبیرستان هم احساسم مشابهه و نه اون موقع لذت میبردم و نه الان ازش حس خوبی میگیرم.


ولی اون حرفی که دیگران بهم گفتن، گویا برای بقیه صحیحه. یعنی خیلی از آدمها احساسات لحظه ایشون با احساسات واقعیشون در تعارضه. به همین خاطر بعدا که زمان ازش میگذره، احساسشون فرق میکنه.


نتیجه ای که میگیرم اینه که دو حالت قابل تصوره:

  1. احساسات من از اعتقاد و تفکرم بر میاد و من احساس به صورت مستقل ندارم. لذا چون تفکرم در طول زمان تغییر نکرده، پس احساسم هم تغییر نکرده. (که یه خورده از نظر خودم غیرقابل باوره)
  2. من برعکس آدمهای دیگه احساسات واقعی ام رو در لحظه شون درک میکنم و براثر مرور زمان هم احساسات واقعی تغییر نمیکنن. (که خودم فکر میکنم اینطور باشه و برام جالبه که چرا دیگران اینطور نیستن)


خداحافظ

این و اون

سلام

 

جدی، قاطع، احساساتش کاملا تحت کنترل، تصمیم‌گیری‌هاش دقیق و حساب‌شده، محکم و مقاوم در برابر مشکلات، ثابت قدم در موقع انجام، به اتمام رساننده‌ی تصمیمات، یک فرمانده خوب، دنبال کننده‌ی آنچه باید انجام شود، نمیشه تو کارش نیست، یا راهی خواهم یافت-یا راهی خواهم ساخت، جمع‌بندی‌کننده و مدیر، منظم، ریزبین و کمال‌گرا، قانون‌مدار، مبادی آداب، رک و صریح، تکیه‌گاه همه‌ی اطرافیان

این خصوصیاتی که معرفی کردم، شما رو یاد کسی نمی‌اندازه؟ یه خورده فکر کنید؟ شلدون؟ نه! ولش کن حدس نزنید، خودم میگم. من!!! البته باید یه خورده برگردیم عقب‌تر، شاید 7-8 سال پیش تا 3 سال پیش. اون موقع‌ها خیلی باخودم حال می‌کردم و خودم بودم و خودم. زندگیم اساسا یه جور دیگه بود. ولی چندین مشکل داشت این آدم نقاط تاریکی هم داشت، ازجمله:

رو اعصاب!!!حرفش یه کلامه، زندگی بدون آرزو، لذت معنایی به جز پیشرفت نداره، امروز و فردا یکیه، امید براش معنا نداره، قدرت طلب و دیکتاتور مسلک، طبیعت اهمیت نداره، احساسات بازیچه‌ای برای منطقش هستند، خلاصه یک روبات به تمام معنا (قویتر، مهندسی تر، منظم‌تر و از تمام جنبه‌های روباتیک برتر ولی بی احساس)

اینجوری بود که تصمیم به تغییرش گرفتم، سالها زور زدم و کم کم خرابش کردم و هر دفعه با فرو ریختن یکی از پایه‌های این شخصیت، تمام زندگیم تحت تاثیر قرار می‌گرفت. تا اینکه بالاخره روزهای تاریک تموم شدن و از پس ابرهای تیره، روشنایی‌های روزی تازه پیدا شدند. و بقیه‌اش رو هم می‌دونید، تا .....

 

 چند هفته پیش، وقتی یه سری مشکلات کاری و مالی و خانوادگی و شخصی با هم سرم خراب شدن، اینقدر اذیت شدم که هر شب آرزو می‌کردم که ایکاش شب تموم نشه، ایکاش بلند شم ببینم همه‌ی مشکلات تموم شدن و ایکاش یکی بیاد منو از این وضعیت نجات بده و ... ولی دریغ که هیچ کدوم از این اتفاقات نمیوفته.

این بود که چند هفته‌ای که آزار دیدم و هر روز هم سطح این آزارها بیشتر میشد، یه روز بر اثر یک اتفاق، اون شخصیت محکمی که اون بالا توضیحش رو دادم سروکله‌اش پیدا شد و کلن من رو تحت اختیار خودش قرار داد و شروع کرد به حل کردن مشکلات. جالب اینجا که در عرض چند روز یه سروسامون کوچکی به زندگیم داد و جالب‌تر اینکه هیشکی متوجه نشد این من نیستم که دارم اینکارها رو میکنم!! یعنی اونقدر اون شخصیت خوب فیلم بازی میکنه که هیشکی متوجه تفاوتش با من نمیشه!!!

از روز به بعد، به این نتیجه رسیدم که من دو تا شخصیت دارم که دوتا سرنوشت متفاوت دارن و باید بینشون انتخاب کنم:

  1. شخصیت روبات: موفق، آینده‌ی بسیار درخشان، نمونه‌ی مثال‌زدنی مدیر کارآمد ولی در زندگی شخصی تنها، در زندگی زناشویی ناموفق، در روابط دوستانه فقط در سطح سلام-علیک
  2. شخصیت آدم: معمولی، اگر دری به تخته نخوره و اتفاق ویژه‌ای نیوفته هیچ آدم مهمی ازش درنمیاد، در کار یه مدیر میانی قابل قبول، در زمینه‌ی مالی در حد عادی، در زندگی شخصی شاد و الکی خوش، در زندگی زناشویی دارای درک متقابل و خانواده‌ای آرام و دوست داشتنی، در روابط دوستانه هم دارای روابطی قابل اتکا

خودم، موفقیت‌های هر دو رو میخوام و شکست‌های هیچ کدوم رو!! ولی این دو جمع نمیشن. جمع هم بشن یه آدم دو شخصیته میسازن که گاهی اوقات تحت کنترل نیستن و کار همدیگه رو خراب میکنن.

شخصیت الانم خیلی متعادل‌تر از شخصیت روباتیکمه ولی بسیار ضعیف‌تر از اونه و شاید جعفر به تصور اون شخصیت، من رو به همکاری در شرکت دعوت کرده، ولی غافل از اینکه من الان اون نظم و مدیریت و استحکام رو ندارم. عوضش چیزایی دارم که اصلا به کار نمیاد.

اوضاع دوست داشتنی نیست. یاد بابک افتادم. خیلی دوست خوبی بود. همیشه ازش انرژی میگرفتم.

 

خداحافظ

آخرین حرفهای یک بازمانده

سلام


همینجوری ییهو دلم خواست بنویسم. جدیدا یه احساس عمیقی دارم که میگه همه و از جمله خود من داریم به مسائل مهم بی توجهی میکنیم و به مسائل کم اهمیت زیاده از حد می پردازیم. یه جورایی حس خسران که خدا میگه تو قرآن رو دارم. آخه خدا هم تعبیر مشابهی رو استفاده میکنه و یه چیزی تو این مایه ها میگه که دنیا بازیچه است و کسانی که به اون میپردازن از خاسرین خواهند بود.

نمیخوام اینجور باشم. شاید مهمترین مشکل عملی که به نظرم میاد اینه که قرار بود انسانها کار کنند تا زندگی کنند نه زندگیشون بشه کار و کار و کار!!!

اینکه من دارم مثل ... کار میکنم به کنار، بقیه ی آدمایی هم که اطرافم میبینم از هر نسل و شرایطی، همینطور هستن و اصلا و ابدا سوالات بچگی ها نه یادشون میاد و نه براشون مهمه!!! سوالایی از قبیل:


- خدا چه شکلیه؟؟

- اگه خدا همه جا هست، یعنی تو من هم هست؟؟

- خدا همه جا منو میبینه؟ حتی تو دستشویی هم؟ خوب اینجوری که روم نمیشه برم دستشویی!!


یا سوالات نوجوانی مثل:


- نمیشه نماز صبح بلند نشم و جاش ظهر قضاش کنم؟

- زیارت عاشورا خوندن چقدر از گناهانمون رو پاک میکنه؟

- اگر موهامو بذارم بیرون خدا میبرتم جهنم؟


یا حتی سوالات جوانیمون هم دیگه به یادمون نمیاد و بهشون فکر نمیکنیم. حتی سوالاتی مثل:


- خدا چرا این دنیا رو خلق کرده؟

- خدا چرا ماها رو خلق کرده؟

- اصلا خدایی هست؟؟؟؟؟؟

- چه جوری باید زندگی کنم؟؟ کارم چیه تو این دنیا؟؟


شاید به خاطر همین از یاد بردن ها باشه که خدا اسم ماها رو گذاشته انسان (از ریشه ی نسیان به معنی فراموش کار!!). جوانی به این خاطر مهمه که هنوز ما به سوالات مهم فکر میکنیم و هنوز دنبال جوابهای مهم هستیم. جوانی آخرین و کامل ترین دوره ایه که قبل از اونکه شیرجه بزنیم تو روزمرگی، آخرین تلاشهامون رو هم میکنیم که هر قدر از اعتقاداتی که تا پایان عمر باید از اونها استفاده کنیم رو توش جمع آوری و محک بزنیم.

جوانها رو دوست دارم و جوانی رو. خیلی وقته تراوشات ذهنم به موضوع مهمی ختم نشده. واین یعنی دارم پیر میشم و من آخرین بازمانده از نسل جوانان بوده ام


خداحافظ

If You Were a Poor Performer, You Wouldn’t Be Aware of It

پیش از دستور: این مطلبیه که یکی از دوستان برام فرستاده. عالیه. یه موضوع بدیهی که کلی نتیجه ی حیرت آور داره!!!

سلام

 

In a logic test administered to people who had volunteered over the internet, a team of researchers found that the lowest scorers vastly overestimated their performance, believing, on average, that they had gotten 7 out of 10 items right, when the actual figure was 0, according to Thomas Schlösser of the University of Cologne in Germany. People who lack the skill to perform well also tend to lack the ability to judge performance (their own or others’); because of this “dual curse,” they fail to recognize how incompetent they truly are. But skills aren’t set in stone: Teaching poor performers to solve logic problems causes them to see their own errors and reduce their previous estimates of their performance.


با تشکر

ببخشید شما؟

سلام

یه آهنگی هست از امین قباد به نام "ببخشید شما". این ترانه خیلی زاغارته. میتونید از این لینک دانلودش کنید.
این ترانه در مورد دوست دختر قبلیه یه نفر صحبت میکنه که اونو وسط خیابون با یه پسر دیگه میبینتش و میره جلو تا سلام و علیکی کنه. و ادامه دارد...
حالا چرا در موردش دارم مینویسم؟ به عکس ضایعی ترانه، تصویرسازیش بسیار خوبه. در واقع احساس میکنی کاملا وسط اون دیالوگ هستی و حس ها رو کاملا درک میکنی.

خدانگهدار