توسال گذشته چیزهای جدیدی که در زندگیم داشتم خیلی زیاد نبود! کتاب های تاریخ ادیان و ایدئولوژی شیطانی رو خوندم که واقعا عالی بودند و رویکرد جدیدی در زندگیم اضافه کردند. امسال یاد گرفتم چطور استیک درست کنم که دقیقا به خوبی رستوران در بیاد (و البته هم در اومد). برای چند روز یک کبوتر زخمی رو نگهداری کردیم. به قلعه رودخان که خیلی وقت بود میخواستم ببینم رفتم. تجربه ی صعود کوهستانی به یک قله برفی رو داشتم که یکی از سختترین کارهای فیزیکی تمام عمرم بود. با گروه چارتار آشنا شدم و از موسیقی هاشون لذت بردم. یک کتاب نفیس شاهنامه عیدی گرفتم!
این عید بدترین عید تمام عمرم بود. حتی بدتر از عیدی که سرباز بودم! دلیلش هم عذاب وجدان ناشی از کارهای نیمه تمام قبل از عید بود که اجازه نداد حتی یک روز رو بدون حس بد بگذرونم اصلا انگار عیدی نداشتم. تنها فایدهی این همه عذاب دادن خودم این بود که امروز خیلی سختم نبود بیام سرکار (آخه خیلی حالی نکرده بودم که امروز حالم گرفته شه)!
سلام
یه آهنگ خیلی زیبا (خیلی زیبا اونقدر که مدتها بود چنین لذتی نبرده بودم) گوش دادم به نام لحظه ها از مازیار فلاحی (که ممکنه جدید هم نباشه) و میتونید اگه کپی رایت رو رعایت نمیکنید از این لینک دانلودش کنید (البت من خودم میخواستم بخرم، ولی آهنگش تو بیپ تونز نبود و نمیدونستم از کجا میشه خرید).
متوجه شدم اخیرا به خاطر اینکه در تمام مدت و ساعات زندگیم دارم سعی میکنم که خوب و پرتلاش و خوش اخلاق و ... باشم، هرازگاهی از یه جایی سایه هاش میزنه بیرون. مثل اینکه جدیدا:
1. در تمام مدت رانندگی دارم فحش میدم و بد و بیراه میگم و عصبیم. به خاطر اینه که خشم و عصبانیتم جای دیگه ای خالی نمیشه!
2. در تمام روز خسته و کم انرژیم. به خاطر اینکه ساعات کارم خیلی زیاده و با رفت و آمد بیش از 12 و معمولا 14 ساعت بیرونم و آخر هفته ها هم به مهمونی و مسافرت و ... و 2-3 ساعت شب هم فقط به این فکر میکنم که حداقل یه جوری باشم که همسرم نگه "فقط خستگیشو برام آورده" (و معمولا در همین حد هم نیستم!!)
3. هرازگاهی ناخودآگاه کلمات غلیظ ناآرامی و نگرانی و نارضایتی به دهانم میاد که خودمم میدونم منظورم اونها نبوده و این کلمات فقط نمایش نارضایتی ناخودآگاهم از اوضاعمه.
4. چیزای زیادی رو فراموش میکنم و جامیگذارم که با توجه به تمرکز خوبم در اکثر اوقات، معنیش اینه که ناخودآگاهم با مشکلات اساسی دست و پنجه نرم میکنه که ترجیح میده با حواس پرتی با اونها مقابله کنه و نذاره متمرکز بشم روشون.
5. گرایشم به آهنگ ها و فیلم های تراژیک و آرام خیلی بیشتر از کارهای پرانرژی و پرهیجان شده. علی الخصوص بدون اینکه دلیل واقعی داشته باشه، آهنگ های شکست عشقی خیلی بهم میچسبه. احتمالا به خاطر اینه که به دلیل ترس، از هیجان و خشونت دوری میکنم و درخود فرو رفتن شکست عشقی احساس آرامش بهم میده (یعنی مغزم داره اینکارو شبیه سازی میکنه).
6. نوعی از اندوه و نگرانی دائم درخودم احساس میکنم.
7. به دیگران و مشکلات بقیه میپردازم و معنیش اینه که چون از پس مشکلات درونی خودم برنمیام، مشکلات بیرونی رو دنبال میکنم.
8. حس انجام کارجدید و تفریح و جای جدید، آدم جدید و تلفنی که نمیدونی کیه و ... ندارم و این یعنی ناخودآگاهم در حالت تدافعی و ترس قرار گرفته.
9. شنیدن لطیفه و جک و خبر موفقیت و اتفاقات خوب هیچ کدوم باعث اومدن لبخند با دوامی بیش از یک ثانیه رو لبم نمیشه. فکر کنم خیلی تو خودم غرقم که پاسخ هام به بیرون اینقدر کمرنگ شده.
بعضی آدمهایی که بهم آرامش میدادن الان دیگه نمیدن و حس آشنای غریبه رو ازشون میگیرم. احساس مفید بودنم کم شده. باید یه فکر اساسی بکنم.
برعکس سالهای پیش زندگیم، این دوره ها رو دوست دارم. الان این دوره ها برام معنی پیشرفت رو میده. البت که یکی از دلایل اوضاع فعلیم کتاب راه هنرمند و همزمانیش با کنکور دادنم و فکر به آینده ی زندگیمه.
خداحافظ
سلام
اخیرا بسیار پیش میاد هنگامی که دارم به اوضاعم فکر میکنم یاد اون موقعهایی میوفتم که یکی (هرکی رو جاش بذاری) بهم میگفت "..." (جاش هرچی بذاری) و من اون موقع به نظرم مسخره و اشتباه و غیرممکن میومد و حالا خودم اقرار میکنم که اون فرد بهم درست میگفت و اندر تعجم که چرا اینجوری شده و شدم؟ حتی پیش اومده (زیاد) که دلایل کارها و حرفایی که توضیحی در زمان گذشته برام داده نشده رو الان خودم لمس کردم.
از مهمترینهاش اینهاست:
با تمام امیدی که دارم، احساساتم رو فقط خودم درک میکنم و نمیتونم بروز بدم. این رو میگن نقاب.
خداحافظ
سلام
دوست دارم داد بزنم، خودمو خالی کنم، حرفایی که ته دلم مونده رو بریزم بیرون. ولی فعلن باید خوددار باشم. اینجا هم نباید بنویسم، چون ممکنه کسی ناراحت بشه. حوصله ی درد دل کردن هم ندارم. الان دوست دارم بخوابم. خیلی بخوابم. بخوابم و چند روز بیدار نشم. شایدم چند هفته. حتی شاید چند ماه. (این یعنی ناخودآگاه احساس میکنم تا چند ماه آینده زندگی چندان خوشایند نیست!!)
همیشه وقتی به آدما میگم الان خوشحال نیستم، الان بهم خوش نمیگذره، و ... برمیگردن و میگن اینها روزهای خوبت هستن و بعدا بهشون احساس خیلی خوبی پیدا میکنی و از یادآوری خاطراتشون لذت خواهی برد.
ولی تابه حال حتی یک مورد هم نبوده که احساسم براثر مرور زمان تغییر بکنه و خاطرات چیزی از تلخ به شیرین تبدیل بشه. مثلا دوران عقد در اکثر اوقاتش چندان خوشایند نبود، چون استقلال نداشتیم و همیشه معلق بودیم. مطمئنم هیچ وقت به این دوران احساس متفاوتی نخواهم داشت. به عوض دوران دوستی و نامزدی بسیار خوش میگذشت و همیشه به شادی ازش یاد میکنم.
مثلا سربازی رو همه میگفتن که دوران خیلی خوبیه و بعدها خیلی ازش تعریف میکنی درحالی که چه وقتی داشتم میرفتم، چه وقتی که توش بودم و چه الان که ازش 2 سال گذشته و حتی چه سالهای آینده احساس من تفاوتی نمیکنه و معتقدم روزهایی به بطالت گذشت و جایی ناخوشایند بود (البته از لحاظ جغرافیایی آموزشی سربازیم تو مشکین شهر در اردیبهشت بود که واقعا عالی بود، ولی فقط این بخش از خاطراتش جذابه، وگرنه آدمها، اتفاقات، احساسات و ... همشون دوست نداشتنی اند).
فقط در مورد لیسانس یه تفاوت کوچولو بود واون این بود که اون موقع با اینکه حال میکردم و خوش میگذشت، ولی به این خوشگذرانی آگاهی نداشتم و پیش خودم فکر میکردم روزهای بهتری هم خواهد بود. در صورتی که نبود و نخواهد هم بود. واقعا اون روزها زیباترین و رویایی ترین روزهای زندگیم بودن که دیگه هم برنمیگردن و فقط پشیمونم که چرا بیشتر ازشون استفاده نکردم.
حتی قبل تر از اون در مورد دبیرستان هم احساسم مشابهه و نه اون موقع لذت میبردم و نه الان ازش حس خوبی میگیرم.
ولی اون حرفی که دیگران بهم گفتن، گویا برای بقیه صحیحه. یعنی خیلی از آدمها احساسات لحظه ایشون با احساسات واقعیشون در تعارضه. به همین خاطر بعدا که زمان ازش میگذره، احساسشون فرق میکنه.
نتیجه ای که میگیرم اینه که دو حالت قابل تصوره:
خداحافظ
سلام
جدی، قاطع، احساساتش کاملا تحت کنترل، تصمیمگیریهاش دقیق و حسابشده، محکم و مقاوم در برابر مشکلات، ثابت قدم در موقع انجام، به اتمام رسانندهی تصمیمات، یک فرمانده خوب، دنبال کنندهی آنچه باید انجام شود، نمیشه تو کارش نیست، یا راهی خواهم یافت-یا راهی خواهم ساخت، جمعبندیکننده و مدیر، منظم، ریزبین و کمالگرا، قانونمدار، مبادی آداب، رک و صریح، تکیهگاه همهی اطرافیان
این خصوصیاتی که معرفی کردم، شما رو یاد کسی نمیاندازه؟ یه خورده فکر کنید؟ شلدون؟ نه! ولش کن حدس نزنید، خودم میگم. من!!! البته باید یه خورده برگردیم عقبتر، شاید 7-8 سال پیش تا 3 سال پیش. اون موقعها خیلی باخودم حال میکردم و خودم بودم و خودم. زندگیم اساسا یه جور دیگه بود. ولی چندین مشکل داشت این آدم نقاط تاریکی هم داشت، ازجمله:
رو اعصاب!!!حرفش یه کلامه، زندگی بدون آرزو، لذت معنایی به جز پیشرفت نداره، امروز و فردا یکیه، امید براش معنا نداره، قدرت طلب و دیکتاتور مسلک، طبیعت اهمیت نداره، احساسات بازیچهای برای منطقش هستند، خلاصه یک روبات به تمام معنا (قویتر، مهندسی تر، منظمتر و از تمام جنبههای روباتیک برتر ولی بی احساس)
اینجوری بود که تصمیم به تغییرش گرفتم، سالها زور زدم و کم کم خرابش کردم و هر دفعه با فرو ریختن یکی از پایههای این شخصیت، تمام زندگیم تحت تاثیر قرار میگرفت. تا اینکه بالاخره روزهای تاریک تموم شدن و از پس ابرهای تیره، روشناییهای روزی تازه پیدا شدند. و بقیهاش رو هم میدونید، تا .....
چند هفته پیش، وقتی یه سری مشکلات کاری و مالی و خانوادگی و شخصی با هم سرم خراب شدن، اینقدر اذیت شدم که هر شب آرزو میکردم که ایکاش شب تموم نشه، ایکاش بلند شم ببینم همهی مشکلات تموم شدن و ایکاش یکی بیاد منو از این وضعیت نجات بده و ... ولی دریغ که هیچ کدوم از این اتفاقات نمیوفته.
این بود که چند هفتهای که آزار دیدم و هر روز هم سطح این آزارها بیشتر میشد، یه روز بر اثر یک اتفاق، اون شخصیت محکمی که اون بالا توضیحش رو دادم سروکلهاش پیدا شد و کلن من رو تحت اختیار خودش قرار داد و شروع کرد به حل کردن مشکلات. جالب اینجا که در عرض چند روز یه سروسامون کوچکی به زندگیم داد و جالبتر اینکه هیشکی متوجه نشد این من نیستم که دارم اینکارها رو میکنم!! یعنی اونقدر اون شخصیت خوب فیلم بازی میکنه که هیشکی متوجه تفاوتش با من نمیشه!!!
از روز به بعد، به این نتیجه رسیدم که من دو تا شخصیت دارم که دوتا سرنوشت متفاوت دارن و باید بینشون انتخاب کنم:
خودم، موفقیتهای هر دو رو میخوام و شکستهای هیچ کدوم رو!! ولی این دو جمع نمیشن. جمع هم بشن یه آدم دو شخصیته میسازن که گاهی اوقات تحت کنترل نیستن و کار همدیگه رو خراب میکنن.
شخصیت الانم خیلی متعادلتر از شخصیت روباتیکمه ولی بسیار ضعیفتر از اونه و شاید جعفر به تصور اون شخصیت، من رو به همکاری در شرکت دعوت کرده، ولی غافل از اینکه من الان اون نظم و مدیریت و استحکام رو ندارم. عوضش چیزایی دارم که اصلا به کار نمیاد.
اوضاع دوست داشتنی نیست. یاد بابک افتادم. خیلی دوست خوبی بود. همیشه ازش انرژی میگرفتم.
خداحافظ
سلام
همینجوری ییهو دلم خواست بنویسم. جدیدا یه احساس عمیقی دارم که میگه همه و از جمله خود من داریم به مسائل مهم بی توجهی میکنیم و به مسائل کم اهمیت زیاده از حد می پردازیم. یه جورایی حس خسران که خدا میگه تو قرآن رو دارم. آخه خدا هم تعبیر مشابهی رو استفاده میکنه و یه چیزی تو این مایه ها میگه که دنیا بازیچه است و کسانی که به اون میپردازن از خاسرین خواهند بود.
نمیخوام اینجور باشم. شاید مهمترین مشکل عملی که به نظرم میاد اینه که قرار بود انسانها کار کنند تا زندگی کنند نه زندگیشون بشه کار و کار و کار!!!
اینکه من دارم مثل ... کار میکنم به کنار، بقیه ی آدمایی هم که اطرافم میبینم از هر نسل و شرایطی، همینطور هستن و اصلا و ابدا سوالات بچگی ها نه یادشون میاد و نه براشون مهمه!!! سوالایی از قبیل:
- خدا چه شکلیه؟؟
- اگه خدا همه جا هست، یعنی تو من هم هست؟؟
- خدا همه جا منو میبینه؟ حتی تو دستشویی هم؟ خوب اینجوری که روم نمیشه برم دستشویی!!
یا سوالات نوجوانی مثل:
- نمیشه نماز صبح بلند نشم و جاش ظهر قضاش کنم؟
- زیارت عاشورا خوندن چقدر از گناهانمون رو پاک میکنه؟
- اگر موهامو بذارم بیرون خدا میبرتم جهنم؟
یا حتی سوالات جوانیمون هم دیگه به یادمون نمیاد و بهشون فکر نمیکنیم. حتی سوالاتی مثل:
- خدا چرا این دنیا رو خلق کرده؟
- خدا چرا ماها رو خلق کرده؟
- اصلا خدایی هست؟؟؟؟؟؟
- چه جوری باید زندگی کنم؟؟ کارم چیه تو این دنیا؟؟
شاید به خاطر همین از یاد بردن ها باشه که خدا اسم ماها رو گذاشته انسان (از ریشه ی نسیان به معنی فراموش کار!!). جوانی به این خاطر مهمه که هنوز ما به سوالات مهم فکر میکنیم و هنوز دنبال جوابهای مهم هستیم. جوانی آخرین و کامل ترین دوره ایه که قبل از اونکه شیرجه بزنیم تو روزمرگی، آخرین تلاشهامون رو هم میکنیم که هر قدر از اعتقاداتی که تا پایان عمر باید از اونها استفاده کنیم رو توش جمع آوری و محک بزنیم.
جوانها رو دوست دارم و جوانی رو. خیلی وقته تراوشات ذهنم به موضوع مهمی ختم نشده. واین یعنی دارم پیر میشم و من آخرین بازمانده از نسل جوانان بوده ام
خداحافظ
پیش از دستور: این مطلبیه که یکی از دوستان برام فرستاده. عالیه. یه موضوع بدیهی که کلی نتیجه ی حیرت آور داره!!!
سلام
In a logic test administered to people who had volunteered over the internet, a team of researchers found that the lowest scorers vastly overestimated their performance, believing, on average, that they had gotten 7 out of 10 items right, when the actual figure was 0, according to Thomas Schlösser of the University of Cologne in Germany. People who lack the skill to perform well also tend to lack the ability to judge performance (their own or others’); because of this “dual curse,” they fail to recognize how incompetent they truly are. But skills aren’t set in stone: Teaching poor performers to solve logic problems causes them to see their own errors and reduce their previous estimates of their performance.
با تشکر