دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

یه ایمیل مهم

سلام

امشب بعد از یک روز موفق ( تو این گیر و دار واقعا کم از این روزا پیدا میشه) یه ایمیل گرفتم که به غیر از قطرات اشکی که توی چشمم آورد و دیدم رو تار کرد، یه تلنگر درست و حسابی هم بهم زد. متن ایمیل این بود:

 

تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»،

تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»،

تو گفتی «من نمی‌توان مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،

تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،

تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»،

تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»

 

اصلا فکر نکنید که با این که تلنگر خوردم، وضعم خیلی تغییر کرده هاااا!!! نه اگر هم بخواد تاثیری بذاره چند وقتی طول میکشه. ولی این ایمیل پاسخ های خوبی به احساسایی داشتن که تو این مدت شاید آزارم میدادن و شایدم مانعم میشدن. فقط یه حس خیلی قوی هست که هنوز پاسخی نگرفته. "چرا باید تلاشی بکنم، نمی خوام از این وضع در بیام. آره این وضع بده ولی چه تضمینی هست که بهتر بشه. اصلا چه نیازی هست بهتر بشه."

اینهایی که گفتم به کلمات در اومده ی اون حسه. به همین خاطر خیلی بی ربطن. جوابشون رو کسی بدون کلام میتونه بهم بگه یا بده.

خداحافظ

هویجوری

سلام

حال کردم یه پست بذارم ولی متاسفانه الان نمیاد که زیاد بنویسم و مغزمم از همیشه تعطیل تره. فقط میخواستم بگم که اگه حال میکنید به پست های ماههای اردیبهشت تا شهریور ۸۷ یه نگاهی بندازید. خودم که خوندم کف کردم که اوون موقع چقدر سرحال و پرانرژی بودم. باور کنید که ذوقی که اون موقع تو پست هام داشتم بی نظیر بوده. یه چندتاییشون رو بخونید. همشون کوتاه و جمع و جورن.

راستی همتون رو به طور کلی دوست دارم. تو زندگی من آدمای زیادی نیستن. غیر از خانواده ام با فامیل که یکی دو تا همدم دارم که اونها تازه از شماها دورترن. نمیخوام ارزش دوستیمون رو کم درنظر بگیرم. گلمر (میدونم که جداست) میگه آدمای زیادی هستن که من براشون اهمیت دارم. و شاید خیلی اهمیت دارم. به قول مسعود قند تو دلم آب میشه که کسی بهم بگه که دوستم داره. ولی نمی دونم چون درکم پایینه یا چون یاد نگرفتم و یا دلیلای دیگه وقتی هم که کسی بهم ابراز محبت میکنه نفهمیده میزنم همه چیو اونقدر خراب میکنم که طرف از کرده اش پشیمون میشه.

همتون ببخشید. یه رفیق ضایع مثل من تو زندگی هر کسی ممکنه پیدا بشه.

راستی تر من در مورد دوست دختر جوور خاصی فکر نمی کنم که تو کامنت هاتون اینجوری بهم میپرین. بابا دوست دختر یه بدبختیه که اون هم مثل شما فکر میکرده که اگه باهات رفیق بشه اوضاع و احوال (لحظه ای یا طولانی مدت) زندگی تون بهتر میشه. همین.

خداحافظ

چالش ما در دموکراسی خواهی

پیش از دستور: موضوع بندی رو به وبلاگم اضافه کردم.

سلام

 

برای من همیشه نتیجه خیلی مهمه. در مورد وضعیت جنبش سبز، نتیجه­ی اتفاقاتی که داره می افته تعیین میکنه که آیا من هم باید در سن 50 سالگی در مقابل فرزندم شرمنده باشم و سربه زیر بگم که اون کاری که ما اون موقع انجام بنا به دلایل و شرایط اون موقع درست بود یا برعکس بگم که این چیزی که الان شما ازش لذت میبرید و موجب پیشرفتتون و کشور پیشرفته ای که در اختیارتونه به خاطر اون انتخاب و تلاش ما در 25 سال پیشه.

ما باید بزرگ بشیم تا حق بیشتری از دنیا داشته باشیم. هیچ وقت دنیا به ما هیچ چیزی نداده مگر اونکه قبلش ما خودمون رو آماده اش کرده باشیم. تلاش بیست و چند ساله ی دگر اندیشان مملکت ما که سعی میکرد گفتمان دموکراسی و اصلاحات رو در جامعه جا بیاندازه به خاطر این بوده که تا زمانی که گفتمانی در جامعه طرح نشه و فضای صحبت برای یک پارادایم (به زبان خودمونیش میشه موضوع یا چالش) بوجود نیومده باشه، نمی تونیم انتظار داشته باشیم جامعه در جهت اون تفکر حرکت کنه.

پس قبل از اونکه جامعه بتونه دموکراسی رو اجرایی کنه باید چند وقت مزه مزه اش کنه و کمابیش با حلواحلوا کردن شیرینیش رو زیر زبونش بیاره و بعد انتخابش کنه.

حالا در مورد ایران هم میشه گفت

·         قتل­عام­های دهه­ی شصت

·         زندانی های سیاسی سالهای بعد از انقلاب

·         به حاشیه راندن روحانیان دگر اندیش

·         قتل­های زنجیره­ای

·         ماجرای کوی دانشگاه

·         دستگیری­ها و اعدام­های سال­های اخیر فعالان حقوق زنان و اقلیت­ها و روزنامه­نگاران مستقل و منتقد

·         و نهایتا 4 سال تحمل ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد

از بعد سیاسی تمرین رسیدن جامعه به توانایی پرواز به آسمان دموکراسیه. از بعد اجتماعی هم اتفاقاتی مثل

·         گسترش دانشگاه­ها (این یکی مثل عدو سبب خیرشود اگر خدا خواهد است) و به تبع اون افزایش دانش و آگاهی عمومی جامعه

·         گسترش و ابداع راه­های ارتباطی نوین مثل اینترنت و ماهواره

·         رشد خرد جمعی و هوشمندی بیشتر منتقدین (که اکثرا در سالهای گذشته چه نمیخواهیم را داد میزدند و الان چه میخواهیم را طرح میکنند)

·     و همچنین یک هدایت تکوینی که ملت ما را به فهم بهتر مسائل راهنمایی کرده است (باید بپذیریم که عموم جامعه به غیر از دانشی که به آنها رسیده، توانایی تحلیل نسبتا بهتری نسبت به 30 سال پیش پیدا کرده اند. شاید شاهد خوبش تفاوت نسل­ها باشد)

باعث آماده­سازی جامعه­ی ما برای پذیرش حق و مسئولیت دموکراسی شده است.

ممکن است که هنوز تن لش جامعه­ی خسته و بی حال ایران با این همه تمرین پرخرج، توانایی پرواز پیدا نکرده باشد. ممکن است در آینده مشخص بشه که جریانات 7 ماه و شاید 17 ماه اعتراضات پس از انتخابات سال 88 هم تمرینی بوده برای افزایش پذیرش دموکراسی ملت ایران. ولی من که مطمئنم گذار از دموکراسی محتوم است. باید از این گذرگاه عبور کرد تا به ایرانی آزاد، آباد و پیشرفته و همچنین دینی مستقل، باعث پیشرفت، انسان دوست و قدرتمند رسید. بالاخره این پرنده­ی تنبل و پول نفت خورده روزی به خود جرات پرواز میدهد. امیدوارم که به چشمم ببینم آن روز را.

ولی موضوع مهم این است که چه طور میتوان این موعد را نزدیکتر پیش آورد. به نظرم مشکل این است که ما خودمان هنوز توانایی و تحمل دموکراسی را نداریم. یکی از حقوقی که ما از حاکم امروزمان انتظار داریم این است که نه تنها به ما اجازه ی برگزاری تجمعات اعتراضی به قدرت حاکم داده شده و ما به صورت آزاد حق داشته باشیم به هر تفکر، عمل، شخص، ایدئولوژی و هر جزء تا کلی از جناح مخالف انتقاد کنیم، بلکه خود هیئت حاکم برای ما امکانات و شرایط را فراهم بیاورد و مثلا صدا و سیمای ملی را در اختیار مخالفین قرار بدهد که بیایند و از خود صدا و سیما انتقاد کنند و موج مخالفت­ها را علیه حکومت راه بیاندازند.

خوب خود شما حق بدید، کدامیک از شماها که این متن را می خوانید در زندگیتان وقتی فرصتی پیدا کردید انحصار را برای خودتان ایجاد نکرده اید. کدامیکتان را اگر الان به جای حاکمان قرار بدهیم حاضر هستید این حق (امروز و مسئولیت فردای) خودتان را به جای آورید.

یه تجربه ی شخصی بگم که منظورم را کامل برساند. ما در دانشگاه علوم و فنون یک آزمایشگاه تحقیقاتی و فوق برنامه راه انداختیم. وقتی دو سال از کار ما گذشت و رسیدیم به سال پایانی دانشگاه، آقای هاشمیان گفت که باید برای آزمایشگاه نیروی جدید بگیریم از ترم پایینی ها وگرنه با رفتن هئیت موسس این آزمایشگاه هم خواهد مرد. کلی جر و بحث شد و به همین موضوع به این بدیهی هم کلی انتقاد شد و بعضی ها فکر کردند که ورود آدمهای جدید جای آنها را تنگ میکند. تازه رای گیری کردند و بالاخره قرار شد که نیروی جدید جذب شود. حالا کلی کارشکنی شد که باید حتما هئیت موسس به ورودی های جدید آزمایشگاه رای اعتماد بدهند و باید یک ماه آزمایشی باشن و خودشون رو اثبات کنن و بعدش دوباره رای گیری و غیره و نهایتا یه مصوبه ای که برای من خیلی مهمه در جلسه ی آزمایشگاه تصویب شد و اون هم این بود که هئیت موسس برای تمامی سالهای آینده از حقوقی برخوردار خواهد بود که منحصر به این گروه بوده و هیچ کسی به این گروه اضافه یا کم نخواهد شد و به قولی این مثل موهبت الهی است که نه کم شود و نه زیاد. (دقت کنید که اونهایی که قرار بود بیان منتقد نبودند!!!!! همکار بودن!!!!!) غیر از اینه که الان ما هم به آقای هاشمی و رهبر و ... ایراد میگیریم که اینها انقلاب و نظام و مملکت رو به نفع خودشون مصادره کردن؟؟!! اینها هم همون کاری رو کردن و میکنن که ما در دانشگاه کردیم.

خوب شاید بگوییم که اون موقع بچه بودیم و درک سیاسی نداشتیم. خودمانیم، همین الان اگه تو موقعیت مشابهی قرار بگیریم، کار مشابهی انجام نخواهیم داد. یه نفر میاد به شما در یه موردی اعتراض میکنه. مثلا شما یه شرکت با کلی کارمند دارید و خیلی هم خوب به مردم خدمات میدید. یکی میاد و میگه فلان جای محصولتون این اشکال را داره. اگه حرفش غیر منطقی باشه:

·         اول سعی می کنید توجیه اش کنید.

·         بعد سعی میکنید بهش بی توجهی کنید.

·         بعد سعی میکنید دورش کنید.

·         و بعدش هم اگه زورتون برسه ضایعش میکنید تا ساکت بشه چون اگه حرف بزنه باعث میشه بازارتون ولو به خاطر یه شایعه خراب بشه.

ولی اگه حرفش به جا باشه:

·         خوب سعی میکنید ازش تشکر کنید و مشکل رو رفع کنید ولی اگه رفع شدنی نباشه یا هزینه ی زیادی داشته باشه صرف نظر میکنید.

·         بعد سعی میکنید تطمیعش کنید که بی خیال بشه.

·         بعد سعی میکنید کارش رو غیر موجه نشون بدید و کلی دلیل بیارید که اینجوری نیست که این میگه.

·         بعدش سعی میکنید که تخریبش کنید که حرفش رو کسی باور نکنه.

·         بعدش سعی میکنید که کلا از دور خارجش کنید.

خداییش این کارها برای شما خیلی آشنا نیستن؟؟

 

خداحافظ

شکست

سلام

 

به نظر شما شکست بده یا خوب؟ نه منظورم این نیست که جواب بدید. هیچ کس از جاش تکون نخوره خودم میگم.

هیشکی از شکست خوشش نمیاد. هرچند برای پیشرفت لازمه. چون بدون شکست پیروزی همیشگی معنای صحیح و کاملی نداره (اینا جفنگیات عقلاییش).

ولی چند وقتیه به این نتیجه رسیدم که شکست چندان بدم نیست.!! در واقع اولین بار حدود یک ماه پیش بود که با مسعود صحبت میکردم (خداییییش اگه این مسعود نبود من چیکار میکردم؟؟!!! مسعود جون یه بوس آبدار و صدا دار خوشگل از اون پیشونی بلندت رو از راه دور بگیرم که اینقدره گلی) بهش اینطور گفتم که خیلی وقته درد کشیدن برام جذاب شده. وقتی سردرد دارم یه لذتی هم کنارش هست که نمیخوام سردردم خوب بشه. وقتی که تو فوتبال ساق پام کبود میشه به جای اینکه اخم کنم، خوشحال میشم که آخ جون چه باحال درد میکنه.

تو پرانتز، این سیاوش قمیشی چه قشنگ میخونه "تو نمیدونی حال و روزگار مارو".

قبلنا وقتی از پس کاری بر نمیومدم فکر میکردم که باید تلاشم رو بیشتر کنم. چند وقتیه میگم به جای تلاش بیشتر میشه صرف نظر کرد!! خوب اینم یه راهه دیگه. چرا همیشه باید برد؟؟ چرا همیشه باید موفق شد؟؟ خوب به جاش میشه شکست خورد و از شکست خوردن لذت برد. یادتون میاد فیلم Fight Club رو؟ یادتونه چطور از دعوا کردن و زجر کشیدن خوششون میومد؟ نمی خوام بگم که دقیقا اونجوری ولی یه چیزی تو همون مایه ها!!!

از اینکه دپرس باشم دیگه بدم نمیاد. از اینکه بمیرم نگران نیستم. از اینکه در آینده یه آدم موفق نباشم احساس بدی ندارم. از اینکه درسی رو بیوفتم احساس پشیمونی ندارم. اصلا یه جورایی دارم بدی ها رو خودم به سمت خودم جذب میکنم. از صبح تا شب الاف میچرخم و اصلا به خودم ایراد نمی گیرم که چرا وقت تلف میکنی؟. (بین خودمون باشه ولی دیشب به این نتیجه رسیدم که همین مسیر به شیطان پرستی و خودفروشی به شیطان میرسه. راهش هم خیلی طولانی نیست. فعلا چون یه دافعه ای از شیطان تو ذهنم هست تلاشی نمی کنم که به طرفش برم ولی خوب شایدم بعدا یه سری زدیم.)

شاید به نظرتون غیر منطقی بیاد. ولی واقعا اینجوریه. مسعود تحلیلش این بود که وقتی زجر میکشم، خودم برای خودم دلم میسوزه و برای خودم عزاداری میکنم. خودمو دلداری میدم و غم خودمو میخورم. با این کار جای خالیه یه غمخوار، یه سنگ صبور، یا یک دلسوز رو تو دلم پر میکنم. اینجوری به جای اینکه در دنیای بیرون همدم پیدا کنم، در دنیای درون احساس نیاز به دلداری دهنده رو پر میکنم. خیلی جالبه چون از وقتی که اینو از مسعود شنیدم داره این حرف تو جاهای دیگه ی زندگیم هم تعبیر میشه. مثلا چرا من از دخترا گریزونم؟ خوب.... چون مدتی تلاش کردم (حتی یکی رو که خیلی دوستش داشتم چون من کف یه پسر مقبول بودم و بسیاری انتخاب بهتر از من بود رو از دست دادم) و به نتیجه ی قابل توجهی نرسیدم و مهم تر اینکه اطمینانی هم به نتیجه گرفتن ندارم، ترجیح دادم که خودم جای دوست دختر رو برای خودم پر کنم. مثلا چرا با دوستام رابطه م کمتر شده؟ خوب چون خیلی به بودنشون و کیفیتشون مطمئن نبودم و وقتی که میخواستمشون پیداشون نمی کردم، ترجیح دادم خودم دوست خودم باشم.

اینجوری استقلال کاملی از دنیای اطراف پیدا میکنم و دیگه به خاطر اینکه اطرافیان انتظارم رو برآورده نمی کنن زندگیم تحت تاثیر قرار نمیگیره. پس وقتی که خودم باشم و خودم، هم کم هزینه تره (چون خودم میفهمم چی میگم و تا بیام اینو به یکی دیگه بفهمونم کلی زحمت داره) هم ایمن تره (چون آدما تنهات میذارن ولی خودت که نمی تونی خودتو تنها بذاری) و هم در دسترس تره (چون همیشه قید ها و حجاب هایی هست که دیگران رو از فاصله بده، ولی خودت با خودت فاصله ای نداری).

اینایی که گفتم خیلی در درونم اتفاق میوفته و خیلی نمی تونم جلوشون رو بگیرم. خودمم تازه فهمیدم که این روابط پیچیده اون تو در جریانه!!!!!

دوستان خداشناسم، شما رو به هر چی قبول دارین بحث خدا رو وسط نکشین. الان اصلا تو گفتمان خدایی نیستم. کلا خدا یه موجود ذهنیه که من و شما برای خودمون ساختیم تا اون چیزایی که نمی تونیم توضیح بدیم رو توجیه کنیم.

مسعود میگه این ناشی از تجربیات تلخی از دوران کودکیه که طی اونها تنهایی در وجودم نفوذ پیدا کرده و قدرتمند شده. همیشه در زندگیم به اطرافیانم دل بستم و بعدا مجبور شدم که دل بکنم. آخریش که خیلی تو ذوقم خورد، ساسان بود. از اون به بعد سعی کردم که دل نبندم. و چون دل نبستم دل کندنی هم در کار نبود.

تو که تو یه دوره ای خیلی عذابت دادم و هنوز هم وجدان درد دارم، شاید با این حرفا دلیل این که نمی تونستم وظایف خودم رو به عنوان یک دوست برات انجام بدم رو الان متوجه بشی. واقعیتش این بود که الان هم فرقی با اون موقع نکردم هنوز هم از دل بستن گریزان و ترسان هستم. تا زمانی هم که دل نبندی محبت بی دریغ در کار نیست. و تا محبت بی دریغ نباشه عشق نیست. خیلی وقت بود که میدونستم من نمی تونم عاشق باشم. ولی دلیلش رو خیلی نمی دونستم. شاید بعدها که این مشکلم حل شد به عشق هم برسیم.

مشکل الان اینجاست که خودم نمیخوام از این وضع دربیام. چون ترحم خودم رو با این وضعیت بدست میارم. الان دیگه ترحم دیگران ارزشی برام نداره. اینها رو هم در واقع به خودم گفتم که خودم برای خودم دلم بسوزه. می دونم که اگه بخوام از این وضعیت اسفبار بیرون بیام کلی راه وجود داره. ولی مثل این فیلم های فانتزی و Sci-Fi (همون علمی تخیلی خودمون) هستن که یه شخصیتی توسط یه تلسمی داره تسخیر میشه و تا یه جایی تلاش میکنه و بعد از اینکه به این نتیجه میرسه که فایده ای نداره با رضایت اجازه میده تلسم تسخیرش کنه و در شیطانیت غرق بشه. اینجاست که باید بگم جانا سخن از زبان ما میگویی. باور کنید این حرفا بیشتر از این که برام زجر داشته باشه لذت داره. دارم کیف میکنم که خودمو اینجوری عذاب میدم. به این بیماری روانی میگن مازوخیسم. البت تصحیح میکنم که رفتارای مازوخیستی معمولا در حوزه ی رفتارهای جنسی تعریف میشه. ولی خودتون هم قبول دارید که خیلی فرقی نمیکنه.

یه چیز جالبه دیگه. من از داستانها و فیلم های تراژیک بیشتر از Happy End خوشم میاد!!! فکر میکنید چرا؟

خداحافظ

گوش

سلام

من کلا آدم رکی هستم. تو صحبت کردنم هم هیچ حاشیه ای ندارم. حالا این هم خوبه و هم بد. پس بذارید رک برم سر اصل مطلب.

ایرانی ها آدمای تهوع آوری هستند و هم زمان آدمای باحال. البت این فقط مخصوص ایرانی ها نیست. ولی یه چیزی از ایرانی ها از جمله خودم هست که وقتی قیاس میکنم با خارجی ها حااااالم از خودم و امثال خودم بهم می خوره.

هر وقت بشینی پیش یه نفر و باهاش درد دل کنی کمتر از اونکه فکرتو بتونی جمع و جور کنی میبینی طرف نشسته و کلی نصیحت و راهکار و احتیاط و نظر بهت میده. (با صدای بلند) بابا من کارشناس نمی خوام. من ناصح نمی خوام. من دلدار نمی خوام. من فقط گوششششششششششششششششششششش می خوام.

در این زمینه باید بگم که اگه من اینقدر وراج نبودم گوش فوق العاده ای می شدم. چون خیلی خوب بلدم با طرفم هم حس بشم. بفهمم از کدوم دریچه داره جهان رو نگاه میکنه. ولی اون بخش از وجودم که کمبود توجه داره و خیلی دوست داره مهم باشه، ییهو میپره بیرون و شروع میکنه به تحلیل کردن و راه حل دادن و ... خیلی وقته دارم سعی میکنم وقتی کسی باهام حرف میزنه بفهمم که منظورش اینه که بهش نظرم رو بگم یا اینکه فقط میخواد بشنوم. خیلی وقتا سخته فهمیدن تفاوت اینها. ولی مهمه.

تو اکثر فیلم های خارجی که نگاه کنید (علی الخصوص سریال ها اجتماعی که تقریبا شرایط زندگی آدما رو منعکس میکنه) هیچ وقت اگه دو نفر شروع به دعوا بکنن 5 تا جمله بیشتر با هم جر و بحث نمیکنن. سریعا یا معذرت خواهی میکنن یا میگن که باشه وقتی آروم شدیم ادامه میدیم. یا اینکه وقتی یکیشون برای اون یکی درد دل میکنه، هیچ وقت ندیدم که راه حل بهش بده. معمولا یه کم دلداریش میده و روحیه بهش میده که حتما می تونی مشکل رو حل کنی و این حرفا و بعدش هم بغلش میکنه و انرژی مثبتش رو باهاش تقسیم میکنه.

چرا ماها که اینقدر ادعای انسان دوستی و احترام و شخصیت و اینجور چیزامون میشه یاد نگرفتیم که به فهم همدیگه احترام بذاریم. کدوم شماها هستید که فکر کنید که بیشتر اون یکی چیزی میفهمید از دنیا. کدومتون از پس همه ی مشکلاتتون بر اومدید و می دونید که راه حل همه ی مشکلات دنیا چیه؟ خوب وقتی هر کدومتون یه مشکلی دارید که کمابیش در حد مشکل منه، پس چرا تا یه حرفی میزنم از این در میاید تو که خوب این کار و بکن راحت میشی اون کار بکن درسته و ....

(با صدای بلندتر) بابا من به تمامی مقدسات قسم، می فهمم. نیازی نیست که کسی برام توضیح بده چه کار کنم. خودم میفهمم. فقط اگه احساس میکنید که دونستن احساستون می تونه به من انرژی بده یا بهم احساس مثبتی منتقل کنه بهم بگید. در غیر اینصورت هیشکی تو دنیا بهتر از من از ساز و کار دنیا خبر نداره.

ازتون نمی خوام که نظر ندید، میخوام که به فهم طرف مقابلتون احترام بذارید و همه ی چیزایی که احتمالا خودش قبلا بهشون فکر کرده رو دوباره بهش توضیح ندید.

نمیدونم چی فکر میکنید در مورد حرفام. شاید که وقتی شما هم با من درد دل میکنید شاید منم همین اشتباه رو انجام میدم. ولی فوق العاده خوشحال میشم که در این صورت فقط یه جمله بهم بگید که "من فقط گوش میخوام". اون وقت خودم می فهمم که نباید قضاوت کنم یا راه حل بدم.

بیاین برای هم دوست باشیم نه مشاور. بیاین برای هم دل باشیم، گوش باشیم و نه عقل و فکر.

خداحافظ

پشیمانی و ترس

پیش از دستور: بعد از خوندن دوباره ی متن قبل و کامنت گلمر این پست رو نوشتم

 

سلام

 

من اصلا وبلاگ نویس خوبی نیستم. بلد نیستم با کلمات بازی کنم و مثل مسعود از رقصوندن کلمات مفاهیم ساده و معمول زندگی رو بکشم بیرون. اصلا بلد نیستم نغز صحبت کنم مثل رضا. خوب وراجم خوب. اصلا ذوق طنز یا شعر هم مثل دختر بابایی یا ساسان ندارم. آدم احساسی و نکته سنجی هم نیستم مثل مریم که بتونم مطالب قشنگی رو به جا ذکر کنم. آدم خفنی هم نیستم مثل جعفر که پست هاش کمه ولی برای هر آدمی چیزی داره. تعارف نمیکنم. اصلا موندم برای چی وبلاگ مینویسم. چیزایی که من می نویسم بیشتر شبیه پریشان نامه های دفترچه خاطراته.

وقتی میخوام بنویسم، معمولا از یک ناراحتی یا دپرسی شروع میشه. دوست دارم در موردش توضیح بدم. شروع میکنم. هر جمله ای که تو ذهنم جمع و جور بشه رو تایپ میکنم. گاهی جابجاشون میکنم. گاهی تصحیح یا پاکشون میکنم. بعد میبینم که اون چیزی که می خواستم بنویسم کجا و اینی که نوشتم کجا.

فکر کنم تولد سال 86 ام بود. رضا یه پست هدیه برای من نوشت و گذاشت تو وبلاگش. فکر کنم کم بازدید کننده ترین و بیهوده ترین پستش بوده باشه. توش نوشته بود:

" نه ورزشی میکنه! نه هنری داره‌! اصلا این آدم سیب زمینی سیب زمینی یه! تنها هنرش فلسفه و بحث کردنه!"

از اون روز که این رو خوندم، همیشه بهش فکر میکنم. تعدادش رو یادم نمیاد ولی خیلی بار بوده که با این نظر رضا در مورد خودم موافق بودم. با این تفاوت که اون چیزی که رضا اسمش رو میذاره هنر فلسفه و بحث، همون چیزیه که من اسمش رو میذارم، افیون شیطانی تهوع آور وراجی و عقل گرایی.

رضا راست میگه. حاضرم شرط ببندم تعداد ویژگیها یا اعمال خوبی که از من میشناسید از همه ی دوستاتون کمتره. شاید کسی بگه کیفیت و عمقش مهمه. خوب شاید، ولی به نظرم نمیاد من تو حرف زدن یا استدلال کردن یا هر کار دیگه ای که فکر میکنید توش تبحر دارم، یکی از بهترین های هم سن و سال ها هم سطح های خودم باشم.

بیش از سه ماهه که دارم فوتبال بازی میکنم. تو این مدت فقط یک گل زدم اونم شانسی. هیچ حرکت مفیدی بلد نیستم انجام بدم. تنها جایی که بهم بازی میرسه (البت اگه ذخیره ثابت نباشم) دروازه است که میشه بهم گفت مهدی تیر دروازه :دی.

هیچ کار فوق العاده ای تو زندگیم انجام ندادم که باعث افتخارم باشه. همیشه در کنار یه سری آدم قوی از شراکت با توانایی های اونها به موفقیت رسیدم. تو شرکت، تو دانشگاه، تو دوستی، و بقیه چیزا. همیشه مصرف کننده بودم. نمی دونم چرا قبلنا فکر میکردم آدم خلاقی هستم. وقتی چشمم رو باز کردم دیدم جز جمع کردن ایده های دیگران و بازگو کردنشون کار دیگه ای انجام نمی دم که بهش بگن خلاقیت.

روابط عمومی زیر صفر. یه آدم مغرور و متوقع که تمام ناکامی های زندگیش رو گردن این و اون میندازه. چرا یه دوستی نیست که به دادم برسه. خوب معلومه تو چیکار برای دوستات کردی که انتظاری ازشون داشته باشی. تو چی داری که هر کسی جذبش بشه و به خاطرش کاری برات انجام بده. هی به خودت بگو که نه توانایی های من در درونمه و در ظاهرم پیدا نیست. خودتم میدونی که اون تو هم چیزی نداری. یه جو احساسات رمانتیک؟ یه ذره نبوغ و خلاقیت؟ یه خورده محبت بی دریغ؟ یه زبون خوش؟ یه دل صاف که باعث امید به خودت و دیگران بشه؟ یه ذهن فعال و متفکر که حرف درست و حسابی بزنه؟ آخه دیگه چی باید در درونت پیدا کنم که در ظاهرت دیدنی نیست؟

دکتر کاوی تو کتاب هفت عادت مردمان موثر میگه آدما برای کسب موفقیت اول باید سه عادت رو در درونشون رشد بدن و اول باید خودشون رو قوی کنن. این سه عادت فردی شامل "عامل باشید" ،"ذهنا از پایان آغاز کنید"، "نخست ,امور نخست را قرار دهید" است. بعد از اینکه این عادات را بدست آوردید، اون وقت چیزایی دارید که دیگران به خاطر اونها برای شما ارزشی قائل باشند و اینجوری میشه که می تونید به سه عادت جمعی " برنده – برنده فکر کنید"، "اول بفهمید و سپس بفهمانید"، "هم افزایی" بپردازید. در صورتی که نتوانید روی پای خودتون بایستید نمی تونید و نباید به اتکای متقابل فکر کنید. الان کاملا می فهمم که من روی پای خودم نایستادم و حق ندارم که از دیگران انتظاری داشته باشم.

میدونید که چرا رژیم میگیرم؟ من ظاهر جذابی ندارم. خوش تیپ هم نیستم. با خودم میگم که این یکی دست خودته! حداقل هیکل متناسبی میتونی داشته باشی که!!!! قیافه یه چیز خدادایه. می تونم بگم که خدا اینجوری خلق کرده ولی شکم قلمبه که کار خودمه. به همین خاطر تنها جایی رو که دستم رسید اصلاح کنم (از مجموعه ی اخلاق ها و رفتار ها و نظرات و ... و ظاهرم) همین هیکل بود.

اعتراف کردن به نداشتن، ضعف، ناتوانی، ناآگاهی اینقدر سخته که با این که مدتها بود اینها رو میدونستم و ایمان داشتم ولی جرات نمی کردم بپذیرم یا اعتراف کنم.

تازه اینا همش نیست. من علاوه بر اینکه این همه ویژگی خوب رو ندارم، تازه ویژگی های بدی هم هست که دارم. ترسو هستم. بسیار زیاد. جریان خدا رو که تو پست پیش گفتم رو یادتون میاد. خدای ترس!!!! اینقدر این خدا همه ی رفتارهای من رو تحت تاثیر قرار داد که همه کارام از روی ترسه. می ترسم که از دستم ناراحت بشن پس جلوی زبونم رو می گیرم. می ترسم سوتی بدم، پس سعی میکنم که کناره گیری کنم. میترسم مجازاتم کنه پس نماز میخونم. میترسم دوستام از دستم برنجن پس پشیمون میشم. میترسم آینده ام خراب بشه پس به زور پروژه ی پایانیم رو که دوست ندارم پیش میبرم. میترسم که سرم داد و بیداد بکنن پس تلفنم رو خاموش میکنم. تا فرداصبح میتونم براتون از ترس های زندگیم بنویسم.

شاید هر کسی یه مقداری بترسه. ولی وقتی همه ی افعالت به خاطر ترس باشه بحث فرق میکنه. حتی وقتی میترسی به مشکلاتت فکر کنی چون ممکنه به این نتیجه برسی که تا الان اشتباه فکر می کردی. (جریان همون می خوارهه تو شازده کوچولو)

حتی حتی می ترسم که از ترس هام فرار کنم. می ترسم نماز به خاطر ترسم رو ترک کنم. چون ممکنه فردا به این نتیجه برسم که نماز رو نباید ترک میکردم. می ترسم خودم باشم چون ممکنه آدما ازم بترسن و از اطرافم برن و دیگه نتونم برشون گردونم.

گفتم تا صبح از این ترس ها میتونم براتون حرف بزنم.

مسعود میگفت که خدای ترس خدای عقله. عقل برای اینکه بتونه آدمو مجبور کنه که کاری که میخواد رو انجام بده تهدید میکنه. می ترسونه. از موهومات، از آینده که آگاهی ازش نداری، از خدایی که نمی بینیش، از همه ی چیزایی که دستت بهش نمی رسه. راست میگه.

پست بعد براتون مینویسم که ... نه بذارید بنویسم خودتون بخونید.

خداحافظ

تصفیه حساب یا بعد از مدتها

پیش از دستور: با تمام احترامی که به دموکراسی و اینجور جفنگیات میذارم، ولی اینجا خونه ی منه و نه صحنه ی رای گیری مملکتی. پس هر جور که دلم خواست می نویسم. هر جور که خواستم حرف میزنم. هر چی خواستم می نویسم. کامنت هاتون هم همش روی چشمم. ولی هر کدوم رو به هر دلیلی که برای من منطقیه، بخوام پاک میکنم. اگر کسی ناراحت میشه فقط میتونم بگم که متاسفم، من اینی هستم که هستم. پس تنها چاره کامنت نذاشتنه. شایدم این برای من درس باشه که وقتی 500 تا پست نوشتم و یکدونه کامنت هم نداشتم بفهمم که اشتباه کردم و باید برای کامنت گذار حقی قائل بشم. بذارید اینو تو تجربه بدست بیارم.

 

سلام بعد از یک سال و سه ماه و دو هفته

 

یادم میاد اون وقتی که آخرین پست رو نوشتم –پستی به نام هرچه میخواهد دل تنگت بگو- خیلی حالم گرفته بود. بیهوده میدونستم که برای آدمهایی بنویسم که هزاران وجب ازم دورن. خیلی دوست داشتم که چیزی به غیر از این مهدی کرشته ای باشم که در دنیا مردم میشناسن. خیلی هم تلاش کردم. ولی واقعیت اینه که من همونی بودم که در درون هستم. اینکه دوست داشتم یه مهدی دیگه رو بهتون نشون بدم به این دلیل بود که در درون از این مهدی بدم میومد. یه مهدی دیگه میخواستم باشم. ولی خوب تواناییش رو نداشتم. بلد نبودم. پس هر چند صد بار دیگه هم که از هرجایی شروع میکردم بازم به همین مهدی میرسیدم.

برام این 15 ماه بیش از یک عمر گذشته. کلی مصیبت سرم اومده. ولی به طور کلی اوضاع همون طوریه که وقتی رفتم. فقط شدتش بسیار بیشتر شده. اگر اون موقع هزاران وجب ازتون فاصله داشتم، الان هزاران فرسخ فاصله دارم. اگه اون موقع دپرس بودم، الان 10 دقیقه با هرکی باشم اونم دپرس میشه. اگه اون موقع ناراضی بودم، الان ناامیدم. اون موقع فعالیت مفیدم 50 % بود و الان 5 %. اینها واقعیه و دقیق. برای جمع کردن ترحم دوستام هم اینطور حرف نمیزنم. بهتون گفتم که اونی رو میگم که دلم میخواد.

احساس تنهایی بزرگترین حس نحسیه که الان دارم. من تحملم خیلی زیاده (آره ادعا دارم در این مورد). ولی از بیش از دو سال پیش اتفاقاتی تو زندگیم داره میوفته که با کسی نمیتونم در موردشون حرف بزنم. چرا؟ خوب بررسی میکنیم.

خانواده: تو تیپ زندگی من نمیشه حرف احساسی عمیقی با اعضای خانواده زد، به خصوص که تنها فردی که تو خانواده قرابت ذهنی با من داره فقط محمدرضا است که اونم مشکلاتی کمابیش مشابه خودم داره و به علاوه تیریپمون اینجوری نیست که بشینم براش درد دل کنم.

دوستام: برای خیلی هاشون خودم سنگ صبور بودم، برای خیلیهاااااتون!!!! بقیه هم حداقل دوستشون بودم. ساسان مثلا نزدیکترین دوستمه. ای بی معرفت! ای نامرد! رفتی که رفتی. برو به سلامت. دیگه هم عادت کردم که بدون دوست صمیمی هم چه جوری زندگی کنم. خیالی نیست. آخرین باری که به غیر از خودت و همسرت به کس دیگه ای فکر کردی و براش کاری انجام دادی کی بوده؟ بی معرفت تو همین 3 ماه اخیر خودم بیش از بیست بار با بی حالی تموم بهت گفتم که حالم خوب نیست. حقش نبود یه بارم که شده بشینی ازم بپرسی که چم شده؟!! یعنی اینقدر هم تو دوستی باهات سرمایه نذاشته بودم که امروز برداشت کنم؟؟؟!!!! گلمر (خودم میدونم که باید جدا بنویسم) تو مگه همیشه بهم نمیگفتی که من تو دوستیم برای دوستام تکیه گاه مطمئنی هستم. یعنی به نظرت من هیچ وقت یه تکیه گاه نمیخوام. هیچ وقت اینقدر خم نمیشم که ممکنه به زمین بخورم. یعنی هیچ وقت حق ندارم ناامید بشم. اگه این حق رو دارم پس کجا بودی اون وقتی که کمرم شکست. اون وقتی که دیگه قید همه چیو زدم. راست میگی اون موقع عروسی داشتید. حق داشتی. از اون به بعد هم که مشخصه آدم به همین تعداد آدم جدید تو زندگیش برسه و این همه مسئولیت جدید رو رفع و رجوع کنه وقتی برای کاری نمی مونه. بقیه تون هم همینطور. مشکل از شماها نیست. مشکل از منه که قبلا فکر می کردم دوستی برای این موقع هااااست. اشتباه میکردم. دوستی برای اینه که وقتی میخوای الاف باشی و وقت تلف کنی، وقتی میخوای بری سینما، وقتی که مهمونی یا عروسی میخوای بری، همراهت باشه. دوستی برای اینه که هیچ وقت فکر نکنیم که چرا باهم دوستیم. واسه اینه که حاااااااااااااااااالم بهم میخوره از دوستی.

دوست دختر: اینم یه کثافتیه بدتر از دوستی. یه دوست که مثل برادر باشه برات، چه کار کرده برات که دوست دختر برات انجام بده. تازه دوست دخترت قبل از اینکه دوستت بشه، اول باید بپسنده تورو. خوب معلومه کسی که اینقدر آشفته است که از پس انجام وظایف معمولی زندگیش بر نمیاد، کجا میتونه اونقدر به خودش برسه و آمادگی کسب کنه که یه دوست دختری اینقدر خوووووب پیدا کنه که حاضر باشه بیاد و سنگ صبورت بشه.؟؟ اصلا قبول دارید که این یکی کلا مسخره تر از بقیه است. من که کلا ناامیدم که احیانا روزی روزگاری دوست دختری بتونه برای کسی سنگ صبور باشه.

روانشناس: اعتراف میکنم که نرفتم پیششون. ولی متاسفانه اینقدر ذهن من درگیر منطق و عقله که به محض اینکه میخوام با کسی در مورد یه موضوع حسی صحبت کنم تبدیل میشه به یه بحث مزخرف عقلایی و بقیه اش هم کثااااااااااااااافت. هرچند دو سه نفری هم تایید کردن که چندان کمکی بهم نمیتونه بکنه.

خدا: کدوم خدا؟؟ منظورت همون خداییه که دیشب باهاش بهم زدم (امروز اولین روز بدون خدا رو طی کردم). اون که درد دل نمی فهمید. اون که فقط چوب دستش میگرفت و تهدید میکرد. اون که فقط ترس رو از احساسات میشناخت. از صبح که از خواب بلند میشدم بهم میگفت نمازتو خوندی؟ زود باش بخون وگرنه یه روزی تو آتیش جهنم میسوزی هاااا (این تعبیر سنتی اش هست. برای من هم یه چیزیه تو همین مایه ها) درستو خوندی؟ اگه نخونی نمره نمیاری و فارغ التحصیل نمیشی و غیر از پولتو و زمانت که هدر میره آینده ات رو خراب میکنی و بدبخت میشی و .... مسواکتو زدی؟ با دوستت خوب صحبت کردی؟ احترام پدر و مادرتو نگه داشتی؟ اعتقاداتت رو بررسی کردی؟ ( خوب آخه اگه اعتقاداتت درست نباشه که بدبخت میشی؟) و سرجمع هر کاری که برای حال انجام میدادم برای این بود که می ترسیدم که آینده ی احتمالی ام رو خراب کنم!!! خوب این چه خدای مزخرفیه؟ (شما به از این به بعدش کاری نداشته باشید من خودم حالشو میگیرم: دی)

یه خورده خالی شدم. ولی فردا دوباره سرریز میکنه. این پست اسمش تصفیه حسابه (اینجا تسویه غلطه و باید بگیم تصفیه) چون دلیل اینکه تو این مدت حرفی نمیزدم رو گفتم و دیگه بی حساب شدیم. خیلی هم برام مهم نیست که کسی احوالی ازم بپرسه یا نه (بهتر بگم فکر نمیکنم که کسی اونقدر همت و غیرت داشته باشه که به خودش این زحمت رو بده) چون چیزی ندارم بهتون بگم. راستی رضا جان عذر شما برای شش ماه اخیر کاملا پذیرفته است.

میدونم که اعصاب خورد کن نوشتم و زیااااد. خیلی هم شلوغ و درهم و برهم. خیلی مرتب تر از تو ذهنم نوشتم. خوش باشید. مواظب کلاهتون باشید که کسی غیر از خودتون دنبالش نخواهد دوید.

خداحافظ