دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

PTD

سلام

 

یه عارضه‌ای هست به نام Post Trip Depression که میگه، هرچقدر مسافرتی بیشتر حال بده، دپرشن حاصل از اون قویتر و طولانی‌تر در چند روز بعد از مسافرت زندگی شغلی و روحیت رو تحت تاثیر قرار میده.

علاوه بر این یه تز جدیدی هم شخصا از ترانه‌ی شادمهر گرفتم که میگه، چرا هرچی که خوبه زود تموم میشه؟

خلاصه نمیدونم الان به چه مرگی دچار شدم ولی اساسی بی انرژی و بی حس و حالم.

هوارتا کار سرم ریخته و از هیچ چیز زندگی شغلیم لذت نمی برم. چند وقتی هست که اینطوره و این نگرانم میکنه.

چقدر این دو ماه پس از عید سریع گذشت. اصلا نفهمیدم چی شده. به عکس پارسال که دهنمون سرویس شد.

واسه چی زندگی میکنیم، این سوالیه که هر روز هم از خودمون بپرسیم، بازم کمه!!

 

خداحافظ

دنیایی که من میبینم

سلام

 

یه نفر بهم گیر داده بود که چرا تو پست هات نوشتی دنیا زشت و تهوع آوره. یه بحث نیم ساعتی داشتیم تا بهش بگم که به نظر من:

1-     بطن دنیاست که زشته، نه ظاهرش که طبیعت باشه. شاید این اشاره به همون آیه ایه که میگه دنیا لهو و لعب هست. یعنی اینکه از منظر انسان باید دنیا به شکل یه مکان بازی دیده بشه که آخرش هیچی دستش رو نمیگیره. دقیقا یه بچه ای رو تصور کنید که بازی کامپیوتری میکنه. شما به عنوان بزرگتر بهش میگید که بچه جون، این بازی به دردت نمیخوره!! هرچقدر زمان بیشتر پاش بریزی از اصل کارت عقب میوفتی. ولی بچه چون این براش جذابیت داره و بقیه ی مسئولیت هاش از جمله درس خوندن با همه ی شیرینی و عاقبتی که داره، سختی داره، تمام وقتش رو میذاره پای کامپیوتر. فقط فرقش اینه که بچه رو شما وقتی زیادی پای کامپیوتر بشینه با پس گردنی بلندش میکنید. ولی خدا به ما اختیار کامل داده تا هر وقت که بخوایم غرق در این دنیای خیالی و بازیچه ی مسخره باشیم. و خودش هم میگه برای اونهایی که خیلی این دنیا رو دوست دارن، اونقدر در این دنیا غرقشون میکنیم که هیچ وقت ازش بیرون نیان!!!

2-     روابط آدمها به محض اینکه چوب رو از روی سرشون بر میداری، به کثافت کشیده میشه. چقدر کم هستن کسایی که وقتی مجبور نیستن هم رعایت میکنن چیزایی که در معذوریت رعایتشون میکنن! چقدر وقتی کسی نمیفهمه به سادگی به کارهای ناشایست دست میزنیم و بعدش هم خودمون و هم بقیه رو با کلی حرفای صد من یه غاز توجیه میکنیم!! و هیچ وقت به زشتی و تهوع آور بودن حرفا و کارهامون فکر نمیکنیم. دنیایی پر از خیانت، نفاق، بی اخلاقی و کلی پستی های دیگه!

3-     ازجمله مثالهایی که برام پیش اومد اینه که دیشب داشتم فکر میکردم که وقتی تو شهر تنهایی داری راه میری باید نگران این باشی که یکی نیاد دنبالت و خفتت نکنه. یا با کسی که بگو مگو میکنی باید نگران این باشی که یارو چاقو نکشه و شیکمت رو سفره نکنه و .... و فکر کردم که شاید ایران، تهران، این زمان و اینجور چیزا باعث این نا امنی و ترس از هم نوع (!!) باشه. ولی واقعیت اینه که از ابتدای تاریخ و در تمام نوع بشر این حس وجود داره و این حس فقط یک ترس موهوم نیست!! این به خاطر ذات خونریز و ظالم انسان هاست. فقط نکته اینجاست که برخی از آدمها این ذات بد رو ندارن و به کسی خیانت نمی‌کنن، ظلم نمی‌کنن، مال دیگری که حتی ممکنه صاحبش نفهمه رو بر نمی‌دارن، خود دار هستن. البت این آدمها هم تحت آموزش اینطور شدند ولی به هر حال نتیجه اش اینه که ذات انسان ها بد و ظالمه و این ذات حیوانی تهوع آوره. از یک حیوان میشه انتظار داشت که با همنوعش با چنگالهاش صحبت کنه. ولی فکر میکنم خدا حساب اینجاش رو نمیکرد که شاید فرشته ها درست حدس زدن که "آیا میخواهی موجودی بیافرینی که در زمین ظلم و خونریزی کند؟" و موندم که اون چیه که خدا میدونه و اونها نمیدونستن که به خاطرش ما رو آفرید؟!!

خداحافظ

یه دوستانه ی کوچولو (بر وزن یه بوس کوچولو)

سلام

 

آیا عشق در طول زمان کمرنگ میشه؟

بعید میدونم. آخه مثلا مامان من امروز من رو از روزی که متولد شدم کمتر دوست داره؟ یا من خواهرم رو از وقتی بچه بودم کمتر دوست دارم؟ یا ... ! بعید میدونم همیشه این حرف درست باشه. ولی عشق هم مثل تمام روابط انسانی دیگه، نیازمند رسیدگی، توجه، وقت گذاشتن، خلاقیت و تلاش و انرژی خرج کردنه. اگه اینکارها رو نکنی باز هم نمیشه گفت از بین میره یا کمرنگ میشه، ولی اگه خلاف اینها عمل کنی، یعنی خودت با دست خودت بی توجهی کنی، جایی که لازمه مشکلی رو حل کنی، وقت نذاری و اشتباهت رو با یه اشتباه دیگه توجیه کنی، اونوقت فاتحه ی عشقت رو خوندی (گویا اینطوره، چون من که چیزی تجربه نکردم!!).

امروز دغدغه ام اینه که چرا اینقدر سرعت گذشتن روزهای عمرم زیاد شده!! من دوست دارم زندگی رو مثل بستنی یخی لیس بزنم و آروم آروم بخورم. ولی احساس میکنم یه چیزی ته این بستنی رو گرفته و با زور داره میچپونه تو حلقومم!! هرچی زور میزنم جلوشو بگیرم، نمیشه، زورش زیاده!! چرا نمیشه سرفرصت یه خواب راحت داشت، یه صبحانه ی خوب خورد، یه دوش گرفت و حاضر شد، به موقع سرکار رفت، به موقع برگشت، سرفرصت یه چایی داغ بخوری و یه مطالعه ی کوچولو بکنی، یه معاشرت دوست داشتنی با اعضای خانواده ات داشته باشی. نمیفهمم چرا همش تو روز عجله دارم و به هیچ کاری هم نمیرسم. به مسئولیت های شغلیم نمیرسم، به خانواده ام نمیرسم، به همسرم نمیرسم، به خودم نمیرسم، به اعتقادات و درونیاتم هم نمیرسم!!

 

خداحافظ

زندگی از نو

پیش از دستور: کلی از دغدغه هام رو توی این ایمیل که امروز دریافت کردم میگفت، پس ذوق زده تر و تمیزش کردم و با حفظ کپی رایت برای صاحب نا آشناش، گذاشتمش اینجا.


قرار نبوده تا نم باران زد،
دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم
که مبادا مثل کلوخ آب شویم
1

قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی،
ناخن های مصنوعی،
دندان های مصنوعی،
خنده های مصنوعی،
آواز‌های مصنوعی،
دغدغه های مصنوعی
...
2

هر چه فکر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما
این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم
تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم
این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
3

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم،
از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم
4

بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود،
باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند،
دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند.
5

قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن،
طبقه روی طبقه برویم بالا
6

قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد
بی شک این همه کامپیوتر و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده
در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده ...
7

تا به حال بیل زده‌اید؟
باغچه هرس کرده‌اید؟
آلبالو و انار چیده‌اید؟
کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟
آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست.
8

این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر
برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان،
برای خیره شدن به جاریِ آب شاید،

اما برای ساعت پشت ساعت،
روز پشت روز،
شب پشت شب خیره ماندن به
نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.
9

قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و
ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند.
آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً،
که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما
تا قرص خواب‌ لازم نشویم
و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود
10

من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن،
جز بر طرف کردن غم نان بشود
همه دار و ندار زندگی مان،
همه دغدغه ‌زنده بودن مان.
11

قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن،
این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر
و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
12

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و
سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و
یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم.
13

قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم
تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش،
زره بگیریم و جنگ کنیم.
14

قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم
اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی
یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
15

قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا،
صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و
بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم ...
16

چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم،
اما همین قدر می‌دانم که
این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده،
همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده !
17

آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم،
از هیچ چیز راضی نیستیم،
اما سر در نمی‌آوریم چرا ...
18

سال نو مبارک وبلاگم

سلام

 

به طرز عجیبی پس از 54 پستی که تو ماه های خرداد تا بهمن پارسال نوشتم (یعنی هر ماه 6 تا پست)، تو اسفند و فروردین و نیمه ی اردیبهشت، 2 تا پست گذاشتم و این حتی برای خودمم عجیبه که چی شده که حتی نوشتنم نمیاد! اینکه چرا اینجوری شده، بیشتر مربوط به اینه که چیزای جدیدی که تو زندگیم وارد شده اکثر تمرکزم رو به خودشون جذب میکنه و فضایی برای فکر کردن و نوشتن برام باقی نمیمونه. و همچنین مسائل و مشکلاتی که به دلیل ازدواج باهاشون سروکله میزنم کاملا متفاوت از زندگیه که قبل از اون داشتم و کلی باید انرژی بذارم و تلاش کنم تا اون مشکلات رو از سر راه بردارم. به خصوص وقتی که با توجه به اینکه من یه آدم کاملا کمال گرا هستم و از طرف مقابل هم کاملا مستعد جذب نگرانی ها، دیگه نه زمانی باقی می مونه که به کاری اختصاص بدم و نه انرژی که برای دیگر بخش های زندگیم خرج کنم.

این چند وقت از زندگیم کاملا با تمام زندگیم تفاوت داشت. مثل وقتی که توی رودخونه روی قایق از یه پیچ خیلی تند با فشار آب زیاد عبور میکنی و چند تا دور میزنی دور خودت و هیچ پارو زدنی هم تفاوتی نداره و فقط این جریان تند رودخونه است که تورو باخودش هرجا بخواد میبره و باید فقط نگاه کنی و خودت رو محکم نگه داری تا نیوفتی تو آب (توضیح اینکه این حس رو وقتی رفتینگ رفته بودیم شخصا حس کردم- این حرفا معادل شعر سیاوشه که میگه، باید پارو نزد واداد، باید دل رو به دریا داد، خودش میبردت هرجا دلش خواست، به هرجا برد، بدون ساحل همون جاست!!). خیلی از چیزایی که توزندگیم تمرین کرده بودم که یادم نره تو اینجور مواقع، خیلی کمکی نکرد. دوستام اکثرا از دستم دلگیر شدن که تحویلشون نگرفتم و دیگه بهشون اهمیت نمیدم و یادشون نیستم. ولی غافل از اینکه نه تنها یادشون هستم، بلکه کلی بیشتر از اوقات دیگه هم هستم ولی تو این شرایط نتونستم بیان کنم و شاید اگه اونها هم تجربه اش رو داشتن، یادشون بیاد دوران مشابه خودشون رو متوجه حرفای امروزم بشن. تازه خیلی ها فراموش میکنن و من حتی فراموش هم نکردم که چه حرفایی در این موارد زدم و چه تصمیماتی داشتم. تا اونجاییش رو که تونستم عمل کردم و بیشترش هم زورم نرسید.

احساس میکنم دارم بزرگ میشم. هیچ وقت از بزرگ شدن احساس خوبی نداشتم. علاوه بر ترس، هیچ علاقه ای هم ندارم. بزرگ شدن یعنی مسئولیت بیشتر، سختی بیشتر، اتفاقات زشت تر، ناراحتی بیشتر، دلگیری بیشتر، روزمرگی بیشتر و همه ی اینها به بهای چی؟ خیلی چیزی که به دست میاری جذاب نیست!! (تلاش نکنید که توصیه های بهداشتی کنید که لازمه و خوبه و بالاخره که چی!!)

همچنان معتقدم که زندگی یه سطل پر از آشغال و تهوع آوره که فقط بعضی چیزای خیلی کوچیک، قابل تحملش میکنه. امروز حس کردم که چرا بعضی ها دیونگی میکنن و بدون اینکه مشکل حادی داشته باشن، دست به خودکشی میزنن. نه اینکه خودمم بخوام اینکارو بکنم!! داشتم تصور میکردم، تونستم حس کنم.

وایسا دنیا من میخوام پیاده بیام!!! هیچ عجله ای ندارم که سوار قطار باشم!!!

زندگی زناشویی خیلی پیچیده و همزمان خیلی جذاب تر از زندگی مجردیه. برای کسی بودن خیلی بهتر از برای همه کس بودنه!!

 

خدانگهدار