دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

تخلف یا قانونمداری، مسئله این است

سلام

امروز که داشتم میومدم، به این فکر میکردم که آیا تو کشورهای پیشرفته هم مردم مثل ما قوانین رو فقط به خاطر پلیس و ترس از عواقب رعایت نمیکنند. با توجه به شنیده ها و اخبار و اطلاعات عمومی، مردم عادی قوانین رو رعایت میکنند ولی اگر کسی هم بخواد خلاف کنه، از ترس عواقبش اینکارو نمیکنه. نتیجه ای که گرفتم اینه که عوام فقط وقتی قانونی رو اجرا میکنند که نفعشون رو در اجرای اون قانون ببینند. پس طبعا کسی که قانون رو رعایت نمیکنه نفعش رو در خلاف اون میبینه. شاید بحث نفع بلند مدت و کوتاه مدت مطرح بشه و یکی بگه اونها نفع بلند مدت رو میبینند و اجرای قانون رو ضامن نفع بلند مدتشون میدونن ولی ما نفع کوتاه مدت رو میبینم. ولی حداقل به دو دلیل اینطور نیست:
  1. آدم آدمه و چندان فرقی بین آدمها نیست (شاید ظواهرشون فرق بکنه ولی عمدتا افکار عمومی درهمه جا در یک جهت حرکت میکنه). پس ایرانی ها و شهروندان کشورهای پیشرفته هر دو یک نفع رو مدنظر قرار میدن (یعنی هر دو یا نفع کوتاه مدت میبینن یا بلند مدت- چون این کمتر به تربیت و بیشتر به ذات انسانی مربوطه)
  2. وقتی یه حادثه‌ی غیرمترقبه میوفته هم در ایران و هم در کشورهای پیشرفته، هم آدمهای خیر و کمک رسان و هم دزد و جیب بر در اونجا حضور پیدا میکنند. شاید تفاوت نه چندان محسوسی در نرخ اینها باشه ولی در کل هر دوجامعه تقریبا در خصوص گرایش به خوبی و بدی در توازن هستند.
ولی چرا ما قوانین رو رعایت نمیکنیم؟ چون نفعمون رو در اون نمیبینیم. در کشوری که همه با هم قوانین رو رعایت میکنند، کسی که رعایت نمیکنه صدمه ی بیشتری میبینه و اونهایی که رعایت میکنند همه با هم نفع میبرند و در کشور ما که عمدتا هیچ کس رعایت قوانین رو نمیکنه، کسی که قانون مدار باشه صدمه میبینه و کم کم به این نتیجه میرسه که اون تنهایی داره هزینه می پردازه و از این تصمیم منصرف میشه و به جرگه ی بی قانون ها می پیونده. این دقیقا اتفاقیه که در مورد خودم در خصوص رانندگی رخ داد. من تا سه چهار سال اول بسیار قانون مدارانه رانندگی میکردم که به شدت مورد توجه و تشویق خانواده و فامیل و اطرافیان بود. ولی اونقدر از اینکه یه راننده ی دیگه فاصله من با ماشین جلویی و خط عابر پیاده رو پر کرد و با پارک دوبل و مسافر سوار و پیاده کردن نابجا وقت من رو تلف کرد  و ... (و علی الخصوص اینکه پلیس هم همونجا ایستاده بود و به این متخلفین هیچ کاری نداشت و من در یک فاصله ی صدمتری از شروع تا پایان حرکتم به خاطر نبستن کمربند جریمه شدم) که به این نتیجه رسیدم در این مملکت اجرای قانون نه تنها سودی نداره بلکه بهم صدمه هم میزنه.
و بعدها بارها و بارها صدمه دیدم از اینکه آدم صاف و صادقی هستم (پدرم به خاطر اعتماد به آدمها چند بار صدمه دید و آخر سر گفت که «من همه ی آدمها رو قبول دارم ولی بهشون اعتماد نمیکنم!!») و سرآخر با مثالهایی شبیه «تو ایران بهتره خلاف کنی وبعد عذرخواهی کنی تا اینکه اجازه بگیری و هیچ وقت کسی بهت اجازه نده» مطمئن شدم که راهی به غیر از تخلف برای هرگونه موفقیت و پیشرفت در ایران نیست. اینجاست که خدا میگه«در قیامت از جهنمیان میپرسیم که چرا خلاف کردید، میگن حاکمین ما را به خلاف واداشتند، و بهشون نهیب میزنیم که مگر زمین خدا کوچک بود که هجرت نکردید!!» به نظرم واقعا هجرت از جایی که شما رو وادار به تخلف میکنه الزامیه. به قول گلمر به نقل از پدرش «تو کثافت که راه بری، خیلی منزه باشی، فقط بوش رو می گیری»
تنها سوالی که می مونه اینه که اگه خلاف کارها خلاف کار میمونن و قانون مدارها قانون مدار، چه طور یکی از این گروه به اون گروه میره؟ جوابش اینه که یا اونها ذاتا به گروه دوم تعلق داشتند و برحسب اتفاق در گروه دیگر قرار گرفته بودند و بر اثر یک جرقه به جای درست بر میگردند. یا اینکه یک اراده‌ی حکومتی بسیار قوی با اقتدار و اختیار تمام اونها رو به زور به گروه دوم منتقل میکنه و از اون به بعد در گروه دوم جا گرفته و بهش عادت میکنند (و البته باید بتونن ذاتا این گروه رو تحمل کنن وباهاش کنار بیان وگرنه بر میگردند به گروه قبلیشون) مثالهای مهم این حرفم، اعراب حاشیه خلیج فارس (به زور پول آدم شدند)، سنگاپور (به زور ماهاتیرمحمد آدم شدند)، ایران (به زور رضا شاه آدم نشدند و برگشتند به جای قبلیشون)، ترکیه (به هیچ زوری آدم نشدند و هر روز یک تز جدید سرکار میاد و انگار نه انگار)، آفریقای جنوبی (با بیرون انداختن آپارتاید به جای درستشون برگشتند) و ... هست.

خدانگهدار

اشتباهات استراتژیک

سلام

 

دقت کردید که چقدر زمان فشرده شده!! منظورم اینه که نگاه کنید چقدر همه چیز سریع میگذره. آخر هفته‌ها به سرعت برق و باد، هفته‌ها بسیار سریع می‌گذرن. سالها به چشم به هم زدن میگذرن. کاملا سرعت گذشتن عمر رو هم میشه حس کرد. خیلی نگرانم، همش اضطراب دارم. همش نگرانی دارم.

جالب اینکه حتی پولها هم سریع تموم میشن :D

ولی یه چیز مهم اینه که این سرعت تاثیر اساسی در معنا برای آدمها ایجاد کرده. مثلا آدمها از کتاب خوندن به فید خوندن و اینترنت خوندن یا فیلم دیدن و اخبار دیدن رو آوردن. یعنی چون زمان فشرده شده، نحوه‌ی دریافت دانش هم فشرده بشه تا با زمان تطبیق پیدا کنه.

مثال دیگه غذاهاست. امروزه کم پیدا میشه خونه‌ای که خانم خونه از غذاهایی که بیش از 3 ساعت نیاز به پخت داشته باشه، جلوی اعضای خونه بذاره. از این موضوع مستثنی کنید خانم‌های قدیمی رو.

ولی مثال اصلی که میخوام بزنم هنره! این تحویل به فشردگی زمان باعث شده هم در کیفیت هنرها تغییر حاصل بشه و هم در نوعشون تبدیل پیش اومده.

انواع هنر تغییر کردن مثل اینکه هنر نقاشی کم‌رنگ‌تر و هنر عکاسی پر‌رنگ‌تر شده. یا کتاب نویسی به معنی کتاب (یعنی قطر مجموع مجلدات بالای 10 سانتی متر) تبدیل شده به وبلاگ‌نویسی و توییت‌نویسی و حداکثر کتابچه‌های کوتاه.

کیفیت هنرها هم عوض شده یعنی مثلا در شعرهای گذشته فرصتی برای ابراز احساسات یا ارائه‌ی معنی در یک دو یا سه بیت وجود داشت ولی امروز هر جمله‌ی کامل (معطوف یا مستقل) معمولا از 3-5 کلمه تجاوز نمیکنه و این یعنی یا یک مصراع یا نیم مصراع.

امروز داشتم تو ماشین ترانه گوش میدادم و دیدم انصافا به غیر از یکی دو مورد (یک بیت در 7-8 ترانه) مضامین در اندازه‌ای زیر یک مصراع بیان میشن. و تازه هیچ ارتباط معنایی هم بین این جملات نیست!! به شعر زیر دقت کنید:

از آن چرم کآهنگران پشت پای ---- بپوشند هنگام زخم درای

همان، کاوه آن بر سر نیزه کرد ---- همان‌گه ز بازار برخاست گرد

یا توی مناظره‌ی خسرو و فرهاد در منظومه‌ی شیرین و فرهاد نظامی توی هر بیت یک معنی کامل رو با کلی دقت و ظرافت چیده که بعضا چندین بیت رو از لحاظ معنایی به هم متصل میکنه!!

توی شاهنامه در بخشی که اسفندیار میخواد رستم رو دست بند زده ببره، در 9 بیت به زیبایی هرچه تمام تر توضیح میده که تسلیم‌شدن و جنگ کردن هر دو من رو بد نام میکنه!!

حالا این شعر رو نگاه کنید:

اون چشمات دیوونم کرده--- اون خنده ها عصبیم کرده

فشار خونمو بالا میبری--- وقتی جف پا روی قلبم میپری

بیا دستاتو تو دستم بنداز ---- بابا اینقده دیگه منو دست ننداز

زندگیم افتاده توی دست انداز ---- هر چی پول بخوای هست دستم باز

بدبختیش اینکه از آرایه‌های ادبی و پیچشی توی کلام که احساسی رو بر انگیزه یا معنا رو در لفافی زیبا ارائه بده یا حداقل در کلامی آهنگین بیان کنه هیچ خبری نیست.

و بدبختی بزرگ‌تر اینکه این روال، عادت روزمره‌ی ما هم شده. همینطور که شعرهامون «کوته‌معنی» شده، همینطور تفکراتمون هم ساده و احمقانه شده. همه‌چیز رو ساده‌انگارانه و بدون هیچ بطن و مغزی برداشت میکنیم. تعقلمون به همین میزان سفیهانه و ساده شده. اگر به کسی بگی «دوستت دارم»، بعیده ارزش پشت کلام رو درک کنه!!! اگر نامه‌ای برای کسی بنویسی، بعیده به تعداد دفعاتی که تو بازخونی کردی تا درست بنویسی، اون طرف بخونتش. بعیده وقتی داریم مطلبی رو هر جایی میخونیم، همینجوری که میخونیم تطبیقش بدیم با زندگیمون و تجربیاتمون و دانشمون و همینجوری ازش رد نشیم. بعیده صبر کنیم و با آرامش، بدون اینکه عجله‌ای داشته باشیم فکر کنیم که این آخرین مطلبیه که تو زندگیم میخونم، اجازه بده کامل بخونمش و درکش کنم و بعد بذارمش کنار.

تعداد فیلم‌هایی که دیدیم مهمه، نه چیزی که یادگرفتیم. تعداد کتابهایی که خوندیم مهمه نه دانشی که به ما افزوده شده. تعداد جاهایی که رفتیم مهمه، نه میزان لذتی که ازش بردیم. تعداد آدمهایی که میشناسیم و دوستمون هستند مهمه، نه احساسی که بهمون دارن و بهشون داریم. تعداد نمازهایی که خوندیم مهمه، نه عمقی که خدا رو حس میکنیم.

 

متاسفم برای خودمون. به این نتیجه رسیدم که نسل بشر از یه جایی به بعد یه اشتباه استراتژیک انجام داده و سرعت تغییرات رو به کیفیت تغییرات ترجیح داده و تاریخ نشون میده که هرجایی که از این اشتباهات استراتژیک رخ داده، خیلی وقت بعدش، سر بشریت به سنگ کوفته میشه و اونوقت با پرداخت هزینه‌ای گزاف راه اشتباه، اصلاح میشه. مثال واضحش پا دادن بیش از حد به کلیسا و اجازه‌ی دخالت دین در سیاست و ... بود که با رنسانس و جنگهای صلیبی خساراتی بسیار پرداخت شد و روندی با یک اشتباه استراتژیک اصلاح شد. البته اشتباه استراتژیک دوم اتفاق افتاد و اون هم بیرون انداختن دین از زندگی بود که اون اگر بدتر نباشه، بهتر نیست.

خلاصه به نظر من بالاخره بشریت به این نتیجه می‌رسه که مسیر رو گم کرده و باید برگرده. اونوقت کلی هزینه میده و به دوران روستا نشینی برمیگرده :D

 

خداحافظ

احساسات در گذر زمان

سلام


دوست دارم داد بزنم، خودمو خالی کنم، حرفایی که ته دلم مونده رو بریزم بیرون. ولی فعلن باید خوددار باشم. اینجا هم نباید بنویسم، چون ممکنه کسی ناراحت بشه. حوصله ی درد دل کردن هم ندارم. الان دوست دارم بخوابم. خیلی بخوابم. بخوابم و چند روز بیدار نشم. شایدم چند هفته. حتی شاید چند ماه. (این یعنی ناخودآگاه احساس میکنم تا چند ماه آینده زندگی چندان خوشایند نیست!!)

همیشه وقتی به آدما میگم الان خوشحال نیستم، الان بهم خوش نمیگذره، و ... برمیگردن و میگن اینها روزهای خوبت هستن و بعدا بهشون احساس خیلی خوبی پیدا میکنی و از یادآوری خاطراتشون لذت خواهی برد.

ولی تابه  حال حتی یک مورد هم نبوده که احساسم براثر مرور زمان تغییر بکنه و خاطرات چیزی از تلخ به شیرین تبدیل بشه. مثلا دوران عقد در اکثر اوقاتش چندان خوشایند نبود، چون استقلال نداشتیم و همیشه معلق بودیم. مطمئنم هیچ وقت به این دوران احساس متفاوتی نخواهم داشت. به عوض دوران دوستی و نامزدی بسیار خوش میگذشت و همیشه به شادی ازش یاد میکنم.

مثلا سربازی رو همه میگفتن که دوران خیلی خوبیه و بعدها خیلی ازش تعریف میکنی درحالی که چه وقتی داشتم میرفتم، چه وقتی که توش بودم و چه الان که ازش 2 سال گذشته و حتی چه سالهای آینده احساس من تفاوتی نمیکنه و معتقدم روزهایی به بطالت گذشت و جایی ناخوشایند بود (البته از لحاظ جغرافیایی آموزشی سربازیم تو مشکین شهر در اردیبهشت بود که واقعا عالی بود، ولی فقط این بخش از خاطراتش جذابه، وگرنه آدمها، اتفاقات، احساسات و ... همشون دوست نداشتنی اند).

فقط در مورد لیسانس یه تفاوت کوچولو بود واون این بود که اون موقع با اینکه حال میکردم و خوش میگذشت، ولی به این خوشگذرانی آگاهی نداشتم و پیش خودم فکر میکردم روزهای بهتری هم خواهد بود. در صورتی که نبود و نخواهد هم بود. واقعا اون روزها زیباترین و رویایی ترین روزهای زندگیم بودن که دیگه هم برنمیگردن و فقط پشیمونم که چرا بیشتر ازشون استفاده نکردم.

حتی قبل تر از اون در مورد دبیرستان هم احساسم مشابهه و نه اون موقع لذت میبردم و نه الان ازش حس خوبی میگیرم.


ولی اون حرفی که دیگران بهم گفتن، گویا برای بقیه صحیحه. یعنی خیلی از آدمها احساسات لحظه ایشون با احساسات واقعیشون در تعارضه. به همین خاطر بعدا که زمان ازش میگذره، احساسشون فرق میکنه.


نتیجه ای که میگیرم اینه که دو حالت قابل تصوره:

  1. احساسات من از اعتقاد و تفکرم بر میاد و من احساس به صورت مستقل ندارم. لذا چون تفکرم در طول زمان تغییر نکرده، پس احساسم هم تغییر نکرده. (که یه خورده از نظر خودم غیرقابل باوره)
  2. من برعکس آدمهای دیگه احساسات واقعی ام رو در لحظه شون درک میکنم و براثر مرور زمان هم احساسات واقعی تغییر نمیکنن. (که خودم فکر میکنم اینطور باشه و برام جالبه که چرا دیگران اینطور نیستن)


خداحافظ

تحسین

پیش از دستور: برای امید از پست قبلی: امید جان با یه برچسب چرخه های عرفی زندگی، نمیشه از خودمون سلب مسئولیت کنیم و بگیم همینی که هست و ما هم مثل بقیه هستیم!! چون جوابش رو خدا اینجوری میده که شما به همان هایی بپیوندید که از آنها پیروی میکردید!! اونوقت مثل معروف اگه فلانی رفت تو چاه افتاد، تو هم میری دنبالش رو باید به این حرف گفت.


سلام

این ایمیلیه که یکی از دوستان از نتایج تحقیقات منتشر شده در مجله ی تجارت هاروارد برام فرستاده. البت مطلب قبلی ای که گذاشتم گویا خیلی هم جذابیتی برای دوستان نداشته و هیشکی حس مطلب انگلیسی خوندن رو نداشته. بازم مثل حرف روباهه که تو شازده کوچولو میگفت، "آدمها همه چیو همینجوری آماده میخوان و چون دوست رو توی هیچ بقالی نمی فروشن، این میشه که آدمها موندن بی دوست!!" گویا شما هم همینجوری مطلب رو آماده میخواین، پس خلاصه ی فارسیش رو هم گذاشتم:


"تحسین بیش از حد همیشه هم خوب نیست! در کودکانی که اعتماد به نفس کمی دارند، تحسین بیش از اندازه باعث می‏شود کودک تمایل به انجام کار جدید نداشته باشد (شاید به این دلیل که می‏ترسد نتواند عملکرد تحسین آمیز قبلی را تکرار کند). به عکس کودکان با اعتماد به نفس در اثر تحسین بیش از حد تلاش می‏کنند با مسائل و چالش‏های بزرگ‏تر دست و پنجه نرم کنند."


Lavish Praise Can Backfire in Some Cases


Children whose self-esteem was at least 1.3 standard deviations below average reacted to lavish praise (“You made an incredibly beautiful drawing”) by becoming less willing to take on challenges, possibly out of fear that they might not be able to perform as “incredibly” well in the future, according to a study led by Eddie Brummelman of Utrecht University in the Netherlands. Children with high self-esteem did the opposite, responding to lavish praise by seeking greater challenges. Although many educators encourage parents and teachers to shower praise on pupils, adults should resist the temptation in the case of children who appear to have low self-esteem, the researchers say.

آخرین حرفهای یک بازمانده

سلام


همینجوری ییهو دلم خواست بنویسم. جدیدا یه احساس عمیقی دارم که میگه همه و از جمله خود من داریم به مسائل مهم بی توجهی میکنیم و به مسائل کم اهمیت زیاده از حد می پردازیم. یه جورایی حس خسران که خدا میگه تو قرآن رو دارم. آخه خدا هم تعبیر مشابهی رو استفاده میکنه و یه چیزی تو این مایه ها میگه که دنیا بازیچه است و کسانی که به اون میپردازن از خاسرین خواهند بود.

نمیخوام اینجور باشم. شاید مهمترین مشکل عملی که به نظرم میاد اینه که قرار بود انسانها کار کنند تا زندگی کنند نه زندگیشون بشه کار و کار و کار!!!

اینکه من دارم مثل ... کار میکنم به کنار، بقیه ی آدمایی هم که اطرافم میبینم از هر نسل و شرایطی، همینطور هستن و اصلا و ابدا سوالات بچگی ها نه یادشون میاد و نه براشون مهمه!!! سوالایی از قبیل:


- خدا چه شکلیه؟؟

- اگه خدا همه جا هست، یعنی تو من هم هست؟؟

- خدا همه جا منو میبینه؟ حتی تو دستشویی هم؟ خوب اینجوری که روم نمیشه برم دستشویی!!


یا سوالات نوجوانی مثل:


- نمیشه نماز صبح بلند نشم و جاش ظهر قضاش کنم؟

- زیارت عاشورا خوندن چقدر از گناهانمون رو پاک میکنه؟

- اگر موهامو بذارم بیرون خدا میبرتم جهنم؟


یا حتی سوالات جوانیمون هم دیگه به یادمون نمیاد و بهشون فکر نمیکنیم. حتی سوالاتی مثل:


- خدا چرا این دنیا رو خلق کرده؟

- خدا چرا ماها رو خلق کرده؟

- اصلا خدایی هست؟؟؟؟؟؟

- چه جوری باید زندگی کنم؟؟ کارم چیه تو این دنیا؟؟


شاید به خاطر همین از یاد بردن ها باشه که خدا اسم ماها رو گذاشته انسان (از ریشه ی نسیان به معنی فراموش کار!!). جوانی به این خاطر مهمه که هنوز ما به سوالات مهم فکر میکنیم و هنوز دنبال جوابهای مهم هستیم. جوانی آخرین و کامل ترین دوره ایه که قبل از اونکه شیرجه بزنیم تو روزمرگی، آخرین تلاشهامون رو هم میکنیم که هر قدر از اعتقاداتی که تا پایان عمر باید از اونها استفاده کنیم رو توش جمع آوری و محک بزنیم.

جوانها رو دوست دارم و جوانی رو. خیلی وقته تراوشات ذهنم به موضوع مهمی ختم نشده. واین یعنی دارم پیر میشم و من آخرین بازمانده از نسل جوانان بوده ام


خداحافظ

If You Were a Poor Performer, You Wouldn’t Be Aware of It

پیش از دستور: این مطلبیه که یکی از دوستان برام فرستاده. عالیه. یه موضوع بدیهی که کلی نتیجه ی حیرت آور داره!!!

سلام

 

In a logic test administered to people who had volunteered over the internet, a team of researchers found that the lowest scorers vastly overestimated their performance, believing, on average, that they had gotten 7 out of 10 items right, when the actual figure was 0, according to Thomas Schlösser of the University of Cologne in Germany. People who lack the skill to perform well also tend to lack the ability to judge performance (their own or others’); because of this “dual curse,” they fail to recognize how incompetent they truly are. But skills aren’t set in stone: Teaching poor performers to solve logic problems causes them to see their own errors and reduce their previous estimates of their performance.


با تشکر

احساسات واقعی و غیرواقعی

سلام

 

وقتی با حست بخوای زندگی کنی، خیلی باید بهش اعتماد داشته باشی تا بتونی از پس عقلت بر بیای. ولی احساس ها گاهی نادرست یا غیرواقعی اند.

-          احساس خوشحالی از دادن هدیه وقتی خودت فکر میکنی طرف رو خیلی خوشحال کردی، ولی معمولا اون اونقدری خوشحال نمیشه که تو میشی!!

-          احساس گناه از انجام یه اشتباه وقتی طرف مقابلت خیلی هم براش مهم نبوده یا درک میکنه که اشتباه کردی ولی تو نه!

-          احساس عذاب وجدان از گفتن یه انتقاد صریح و بی پرده از کسی که باعث شده اون از روبرو شدن با واقعیت ناراحت بشه ولی تو فکر میکنی ازتو ناراحته

-          احساس ترحم گرفتن از کمکی که کسی بهت میده.

-          احساس انجام دادن کار به شکل بد یا نه چندان خوب در صورتی که مدیرت از کارت راضی بوده.

-          توهم لذت بردن دیگران از فرمایشات من وقتی همه به خاطر اینکه ناراحت نشم تو ذوقم نمیزنن.

و کلی احساسای دیگه. سوال اینه که آیا باید به این احساسا توجه کرد؟ یا باید در نظر نگرفتشون؟ مرز بین احساسایی که باید اهمیت بدیم و چیزایی که باید صرف نظر کنیم چیه؟ کدوم احساس ها اگه توجه نکنی بهتره و کدوم رو اگه توجه نکنی یعنی خرابکاری کردی؟

تا الان اینقدر فهمیدم که چند حالت پیش میاد:

1-       برای کاری برنامه میریزی و از قبل احساسی درمورد تصمیمت داری. این احساس واقعیه و باید بهش توجه کنی.

2-       کاری رو انجام میدی و در لحظه ای که داری انجام میدی ته ذهنت، یه حسی داری . این احساس کاملا واقعیه و به شدت مهمه.

3-       کاری رو انجام میدی و بلافاصله بعدش (یعنی واقعا بلاانقطاع، چسبیده!!) یه حسی بهت دست میده، معمولا احساس درستیه، حداقل اگه کاملا درست هم نبود باید بهش توجه کنی و مطمئن بشی که غلطه یا درسته

4-       کاری رو انجام میدی و با یه فاصله ای (یک تا چند دقیقه) احساسی پیدا میکنی. اگر احساس شادیه، معمولا درسته و خوبه ولی اگر غم یا عذاب وجدان یا بقیه ی احساسای بده، معمولا به خاطر واکنش و مقاومت ناخودآگاه در مورد تجربیات جدیده. به این احساس ها نباید توجه کرد.

5-       کاری رو انجام میدی و با فاصله ی یک یا چند ساعت یا چند روز، وقتی به کاری که کردی فکر میکنی احساسی درتو بوجود میاد. این احساس ها یا کلن برون ریزی ناکامی‌های ناخودآگاه از گذشته هستن که اساسا غیرواقعین. یا احساسیه که پس از تحلیل عقلانی به دست اومدن که احساسش بیهوده است و فقط باید نتیجه ی تفکرت رو به یاد بسپاری تا دفعه ی دیگه اشتباهی نکنی.

خیلی انتزاعی بود. ولی برای من خیلی سخته که بدون قانون زندگی کنم.

 

خداحافظ

Archetypical Psychology

سلام

 

من برای ورود به هر اتاقی* برای اولین بار باید دعوت بشم. بعد از اون هم اگه بهم اجازه داده بشه که هر وقت خواستم بتونم برم، بازم در میزنم و اجازه میخوام. حتی اگه طرف راحت تر باشه که اینقدر تعارف نداشته باشم. من همچین آدم مبادی آدابی هستم.

 

* اتاق: به جاش بذارید هر تملکی که در اختیار من نیست. به جاش بذارید هر چیزی که مال من نیست.

 

به عشاق میگم: با تو مرگ و بدون تو مرگ است، عشق را هیچ انتخابی نیست.

 

گاهی اوقات اونجوری که فکر میکنی و میخوای پیش نمیره. ولی گاهی از این گاهی اوقات اونجوری پیش میره که لازمه و درسته.

 

این چند وقت که بحث یونگ و خودروانکاوی بر اساس آرکی تایپ ها بین دوستان خیلی باب شده و گلمر هم زحمت کشیده و کلاس میره و میاد برامون پرزنت میکنه و شده استاد ما (!!!) داشتم فکر میکردم که این جریانش چیه؟ خوب آخه من کرم دارم که ته همه چیو در بیارم و تا نفهمم چه جوری کار میکنه هیچی رو ول نمیکنم. نتیجه اش تا حالا این شده که:

تحلیل بر مبنای آرکی تایپ ها از نظریات یونگ ایجاد شده. یونگ (و برخی از شاگردها و همکاراش) مفاهیم من (ego)، فرامن (super ego)، آنیما (Anima)، آنیموس (Animus)، خود (Self)، سایه (Shadow) و یه سری از این چیزا رو معرفی کردن که اصلا بحث من الان نیست. البت مباحث جالبیه ولی هنوز کاملا پازلشون رو نتونستم جور کنم.

خلاصه بعد از یونگ از این مفاهیم اومدن روانشناسی بر مبنای آرکی تایپ ها ایجاد شد. جین شینودا بولن یکی از این روانشناسا بود. جیمز هیلمن هم یکی دیگه بود. اینها اومدن یه اصل رو بر مبنای حرفای یونگ قبول کردن به این شکل:

روان آدمیزاد رو میشه به تعدادی فاکتور پایه تقسیم کرد که تقریبا با جمع کردنشون روان اولیه قابل حصول هست.

توضیح اینکه این برداشت منه و هیچ جایی ندیدمش. به علاوه اینکه میگم تقریبا به خاطر اینه که هر مدلی تقریبا موضوع رو مدل میکنه و همیشه خطا وجود داره ولی اینها میگن که این خطا قابل چشم پوشیه.

حالا هر کدوم از مدلهای آرکی‌تایپ‌ها (مثل MBTI، آرکی‌تایپ‌های الهه‌های یونان باستان، آرکی‌تایپ‌های الهه‌های روم باستان و مدل آرکی‌تایپی که نمیدونم اسمش چیه و با آرکی‌تایپ‌هاش عناوین فرزانه، دلقک، معصوم و ... دارن) دارن یه سری از این فاکتورهای پایه رو معرفی میکنن که به نظرشون این فاکتورها بین آدمها بیشتر مشترکن و پایه‌ای ترن و به هم کمتر وابستگی دارن.

برای دوستانی که ریاضیشون خوبه این مثل دستگاه‌های مختصات میمونه که توشون در هر چند بعد که باشه به ازای هر بعد یه بردار یکه داریم که شاخص اون بعده و هر نقطه‌ای توی فضا که در اینجا یک آدم است بوسیله‌ی یک تعدادی ضریب با تعدادی بردار یکه نمایش داده میشن. به علاوه نکته‌ی جالبش اینه که همونطور که شما میتونید دستگاه‌های مختصات رو تحت نگاشت‌هایی به همدیگه تبدیل کنید، میتونید مدلهای آرکی‌تایپی رو هم به همدیگه تبدیل کنید.

مثلا من در یک دستگاه به شکل 18*آپولو+16 زئوس+16 پوزیدون+14 هفائستوس+ 13 دیمیتر+ ... و در دستگاه دیگری به شکل 23*جستجوگر+23*حامی+22*فرمانروا+ 21*جنگجو+21*فرزانه+... و در MBTI به شکل INTJ نمایش داده میشم. البت خودشون میان میگن که مثلا وجود الگوی فرزانه معادل با رفتار در الگوی آپولو+روحانیت در آتنا+انرژی در پوزیدون هست (این آخری فرضی بود ها!! ولی یه جایی دیدم که اینکارو کرده بود). خلاصه‌ی حرفم اینه که همونطور که دستگاه مختصات دکارتی به قطبی به وسیله‌ی یه سری قانون تبدیل میشه، این مدلها هم به همدیگه بوسیله‌ی قوانینی تبدیل میشن. مثلن در MBTI مفهوم درونگرا به آرکی‌تایپ‌های فرزانه، جادوگر، آفرینشگر، نابودگر، معصوم و یتیم مرتبط بوده و در اینها دیده میشود. مثلا آرکی‌تایپ حامی با ESFP نسبت نزدیکی داره.

احساس من در مورد این مدلها اینه که بازیهای جالبیه. البت کمک هم میکنه که بفهمی چه جور آدمی هستی. کمک میکنه نقاط ضعف و پتانسیل‌هات رو بشناسی. ولی در مورد اینکه چرا اینجور هستی و چه جوری میشه اینجوری نباشی یا از این ساید افکت‌ها حذر کنی چیزی نمیگن.

 

خداحافظ

من مادر هستم

پیش از دستور: چند وقتیه تعجب کردم و نگرانم که من که سالی یکی دوبار سردرد می‌گرفتم، چی شده که تو دو سه ماه اخیر یه دفعه‌ای رسیده به هفته‌ای یکی دوبار!!


سلام

 

رفتیم فیلم من مادر هستم رو دیدیم. البت که من از قبلش هم به بچه ها گفته بودم که دوست ندارم و این فیلم به درد من نمی خوره، ولی در حین تماشای فیلم هم بیشتر به این نتیجه رسیدم. آخه من الان تو فاز دپرشن نیستم و تا حد امکان هم از غم و اندوه فرار می‌کنم. لذا این فیلم که پر از آه و ناله بود، اصلا به مذاقم خوش نیومد. ولی نظری روی نقدی که رضا در مورد این فیلم نوشته بود دارم و یه حرفایی با کسانی که دیده بودن رد و بدل شد که یه خورده اشو اینجا می‌نویسم.

این فیلم از نظر بازی کاملا قابل قبول بود و تو همه‌ی بازیها، هنگامه قاضیانی و پانته آ بهرام رو از همه بیشتر پسندیدم. آقای اصلانی رو با اینکه بازیش خوب بود، ولی کلا از سبک اجراش خوشم نمیاد.

از نظر فیلم برداری، کارگردانی، تدوین، موسیقی هم فیلم قابل قبولی بود ولی نمیتونم نقطه قوت قابل توجهی رو براش بیان کنم.

ولی نقطه‌ی افتراق نقادین و تحسین کنندگان این فیلم، فیلم‌نامه‌اش هست. از نظر فیلم نامه نویسی باید انصاف بدیم که خوب داستان رو پرورش داده بود و تقریبا هیچ جزیی‌اش باور ناپذیر نیست. شخصیت ها همون طور که از یه فیلم اعتراض اجتماعی انتظار میره به شخصیت های واقعی نزدیک بود و ری‌اکشن‌ها هم منطقی. ولی چند تا مشکل وجود داشت:

اول اینکه این فیلم دغدغه ی درصد بسیار کمی از جامعه است. رده‌ی آدمهای پولداری که در دوره‌ی جوانیشون، گروه دوستان آزادی داشتن و به قولی هر غلطی که دلشون خواسته کردن و سر آخر با یکی از همین‌ها یا یکی از خارج از این گروه ازدواج می‌کنن و اون فرد هم این اشتباهات دوران جوانی رو از ایشون نپذیرفته و باعث شده در ادامه ی زندگی به مشکل بر بخورند. تم فیلم مشابه فیلم سعادت آباد هست. ولی فکر نمی‌کنم تعداد خانواده‌های بازی که حاضرند با یکی که با این طرز تفکر مشکل داره ازدواج کنند، اینقدرها زیاد باشه. معمولا طرز تفکرهای مشابه همدیگه رو جذب می‌کنند و اگه یارو مشکل داشت اصلا در دایره‌ی انتخابهای این فرد قرار نمی‌گرفت و اصلا هم نمی‌پذیرفت.

ولی از این مطلب بگذریم، هم این فیلم و هم سعادت آباد مشکلشون اینه که دارن یه مشکلی رو روایت می‌کنن بدون اینکه اصلا بپردازن که این مشکل چرا به وجود آمده یا چه طور میشه درمان کرد. یا حداقل از جنبه های مختلف بررسی بشه.

مشکل دیگه اینکه من مادر هستم، اصرار داره که آدم بدهای فیلم (که تقریبا همه رو شامل میشه) به نحوی به مشروب مربوط هستن (یا میخورن، یا میخوردن، یا قراره بخورن، یا با خورنده هاش مشکل دارن) و حتما کلیه‌ی مشکلات مطرح شده هم به این مسئله مربوطه!!

من هم موافقم که امروز جامعه‌ی ما دچار یک نوع انکار و واماندگی همزمان نسبت به بحث مشروبات الکلی شده، ولی اینکه الکل رو دلیل بر این اتفاقات بدونیم نوعی فرافکنی و احمق فرض کردن خودمونه. الکل، مواد مخدر و دیگر اعتیاد ها همگی در یک جنبه مشترک هستن و اون هم اینه که نیازی از مصرف کننده رو ارضا میکنن وگرنه خودشون علت اصلی نیستن.

خلاصه این فیلم تلاشی نمی‌کنه که سازندگی داشته باشه و بخواد که یا ریشه یابی کنه مشکل رو و یا راه حل ارایه کنه. برای افراد هدف‌گرایی مثل من این جور فیلم‌ها (ازجمله سعادت آباد، درباره الی، یک حبه قند و ...) چندان جذاب نیست و تهش چیزی دستمون رو نمی‌گیره.

 

خداحافظ

پاسخی به یک سوال بزرگ

سلام

 

آدما دوست دارن خودشون رو گول بزنن.

آدما دوست دارن دروغ بشنون.

آدما دوست دارن اشکالات و اشتباهات واضح رو نبینن.

آدما دوست دارن یه چیز واهی رو باور کنن.

آدما دوست دارن به خودشون بگن ایشالله که گربه است.

اینها واقعیته. نگاه کنید و مصادیقش رو توی زندگی خودتون و بقیه بسیار پیدا می‌کنید. از جمله مهمترینش اینکه دخترهایی که پسر مورد علاقه شون از روز اول بهشون دروغ گفته و خودش صاحب مقام و منصب و پول تعریف کرده ولی بعدا اینو میفهمن و حتی با این وجود بعضیشون اونقدر ... هستن که با طرف ارتباطشون رو ادامه میدن. و در هر دو صورت (حتی اگه ادامه ندن) خیلی وقتها اگه دختره چشمشو باز می‌کرد، طرفش اینقدر دروغگوی قهاری نبوده که بتونه همه چیز رو جوری تصویر کنه که هیچ شکی برش نداره. ولی به خاطر واقعیت هایی که گفتم دختره خودشو گول زده و چشمشو روی واقعیت‌ها بسته. خوب نتیجه اش هم همینی میشه که شده.

دیگر انواع سوء استفاده هم همینطوره. چه سوء استفاده‌ی مالی، چه قمار بازی و بخت آزمایی، چه سوء استفاده‌ی جنسی، چه سوء استفاده‌های کاری و غیره.

از بسیار زمان پیش برام بدیهی بود که همه‌ی این رفتارها و سوء استفاده‌ها اگر کوچکترین دقت و منطقی وجود داشته باشه نباید اتفاق بیوفته. و واقعا هم اتفاق نمی‌افته. چنانچه آدمایی که منطقی هستن معمولا این بلاها به سرشون نمیاد. این اتفاقات وقتی میوفته که یه حسی (شاید بعضی وقتها بلندپروازی، بعضی وقتها زیاده‌خواهی، بعضی وقتها عشق و ...) عقل آدم رو خاموش کنه و در سایه‌ی نبود عقل به طرف اجازه بده همچین ریسکی انجام بده که منجر به این اتفاقات میشه.

ولی نکته‌ی مهم برام اینه که با وجود اینکه همه این حرفا درسته و همه هم تقریبا کمابیش میدونن این حرفا رو، چرا بازم این اتفاقات میوفته؟ چرا باید باشه؟ جواب این سوال تا چند هفته یا چند ماه پیش برام غیرقابل درک بود.

نظر شما چیه؟ دوست دارم قبل از اینکه نظر من رو بخونید توی کامنت‌ها نظرتون رو بنویسین و بعد از اینکه ثبت کردید نظر من رو بخونید.

.

.

.

.

.

نوشتید؟ اگه نمیخواید بنویسید هم حداقل بهش فکر کرده باشید و جواب این سوال رو توی ذهنتون به من بدید.

.

.

.

.

.

.

موضوع اینه که همه‌ی آدما خواهان پیشرفت هستن. و امید به داشتن فردایی بهتر از امروز باعث میشه که تلاشی کنیم که معمولا نتیجه میده و فردامون در کل بهتر از امروزمون هست. ولی بعضی پله‌ها در زندگی هست که پریدن ازشون و بالاتر رفتن نیاز به جهش داره. مثلا در کار شما میتونید با تلاش بیشتر ساعات کارتون رو افزایش بدید و پول بیشتری در بیارید. میتونید محل کارتون رو عوض کنید و موقعیت شغلی مناسب‌تری پیدا کنید (ولی ریسک عقب‌تر رفتن رو هم به جون خریدید که معمولا اتفاق نمی افته)، میتونید با تلاش بیشتر از سطح فنی به مدیریتی ارتقاء پیدا کنید و شغل مناسب‌تر و حقوق بالاتری رو بدست بیارید. ولی همه‌اش همینه. دیگه کاری بیشتر نمیتونید انجام بدید. اینجا پله‌ای سر راه شما قرار میگیره که آیا میخواید ازش بالا برید یا نه و اون پله کارفرمایی به جای کارمندیه! آیا دوست دارید کارفرما بشید؟ حالا اون حسی که گفتم که اینجا میتونه بلندپروازی باشه بهتون فشار میاره و اگه موفق بشه شما به مختون میزنه که برید یه شرکتی، مغازه‌ای، کارگاهی چیزی برای خودتون باز کنید. و اینجاست که ریسکی که نیاز به نبود عقل داره اتفاق میوفته. آخه هیچ عاقلی نمیگه تو این همه خطر رو به جون بخری (آخه خودمونیم، همه ی کسایی که این تجربه رو دارن میدونن که احتمال موفقیت تو این راه از شکست بیشتره، هر چقدر هم که کم ریسک باشی ولی بازم اوضاع همینه.) ولو اینکه عایدی خوبی هم داشته باشه. یه تعادلی بین عواید یک ریسک با خطر شکستش وجود داره که نهایتا عقل بهتون جواب منفی میده. ولی بعضی‌ها و فقط بعضی‌ها ریسک میکنن و دنبال این راه (کارفرمایی) میرن. خوب نتایجش رو هم به جون میخرن. ولی خداییش هم این آدما مهم‌تر و موثرترند!!

عینا همین موضوع در مورد ازدواج هم وجود داره. مدتها بود که دنبال دلیل عقلایی برای ازدواج میگشتم و نهایتا به این نتیجه رسیدم که هیچ دلیلی نیست که مستقلا عقل باهاش بتونه به شما بگه برو ازدواج کن و در کل به نفعته. آخه عقل در مقابل تغییرات مقاومت داره و احتیاط میکنه. ولی چرا آدما ازدواج میکنن؟ چرا این تغییر رو تو زندگیشون میپذیرن. تغییری که امروزه به شهادت آمار و ارقام توی تهران بیش از 50% ازدواج‌ها به طلاق رسمی یا طلاق عاطفی منجر میشه و بیش از 75% ازدواج‌ها نتیجه‌اش اون چیزی نیست که طرفین از اول به دنبالش بودن.

ولی چرا آدمها ازدواج میکنن؟

جمله‌ای که از قدیم میگفتم اینه که باید لحظه‌ای پیش بیاد که تو عقلت رو تعطیل کنی و توی حالت دیوانگی (عدم وجود عقل) به ازدواج تن بدی. حالا که برای خودم پیش اومده میفهمم که واقعا این حرف درسته!!!!

ولی چرا من که اینقدر ادعای عقلایی بودن داشتم به این وضع دچار شدم؟

امید به داشتن زندگی بهتر!!!! وقتی اونقدر چیزی که هستی بهت فشار میاره و اونقدر حالت رو بهم میزنه که همه‌اش ازش فرار میکنی، و شرایطی پیش میاد که توش نور امید به زندگی متفاوت و بهتر رو میبینی، به خودت جرات میدی که عقل رو تعطیل کنی و به انتخاب‌های غیر عقلایی (احساسی) بپردازی. انتخاب‌هایی که اکثرا به شکست منجر میشه ولی اکثر پیشرفت‌های خیره کننده، موفقیت‌های عظیم، جهش‌های بزرگ و خلاصه‌اش خوشبختی هم از اونها اتفاق افتاده!! قماری که اگه ببازی تقریبا زندگیتو باختی، و اگه ببری چنان موهبتی رو به دست آوردی که شادی تمام عمرت رو تضمین میکنه. و اینه دلیل اینکه ازدواج معجزه است و کسانی که ازدواج میکنن قابل تقدیرن (چون جسارتی دارن که تغییر رو پذیرا باشن و برای خوشبختیشون بجنگن نه اینکه منفعل باشن و نظاره‌گر زندگی!!!)

خوشحالم که این جسارت رو دارم که برای زندگیم بجنگم. خوشحالم که یکی هست که به خاطرش این جسارت رو پیدا کردم. خوشحالم که هستم تا به یکی این جسارت رو بدم که برای زندگیش بجنگه. به خودم تبریک میگم و به تو.

امروز سرشار از امیدم. امیدی که تمام ذرات وجودم رو به حرکت درمیاره که با وجود تمام مشکلات، تمام نگرانی‌ها و تمام ترس‌ها به خودم جرات بدم از زمین بلند بشم و فکر جدیدی ایجاد کنم. تلاشی دوباره انجام بدم.

بدی و خوبی همراه شدن در زندگی همینه که حق نداری کم بیاری! حق نداری زمین بنشینی! حق نداری تلاش نکنی! از این روز به بعد هر دوطرف موظفن ناامید نباشن. میتونن غمگین باشن، میتونن نگران باشن، میتونن خسته باشن ولی نباید بی تفاوت باشن.

 

خداحافظ