دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

این روی سکه

پیش از دستور: لطفا اول پست با عنوان این روی سکه که بالاتر و سپس پست با عنوان روی دیگر سکه که پایین تر است رو بخونید.

سلام

 

از خیلی کوچیک که بودم (اوایل دبستان تا اوایل دبیرستان) فکر میکردم خیلی با بقیه فرق می‌کنم. ولی مشکل این بود که اون موقع به خاطر غروری که از قربون صدقه رفتن‌های مستمر، نمرات رتبه‌ی یک، توجه‌های زیاد در مدرسه (که چه در دولتی و چه در غیرانتفاعی ادامه داشت) و احتمالا پسر بزرگ بودن بعد از سه تا خواهر، شایدم چیزای دیگه ناشی می‌شد، توهم برم داشته بود که جدی جدی یک انیشتین دیگه به دنیا معرفی شده!!! این متفاوت بودن رو به برتر بودن تعبیر کردم. بعدها که رفتم دبیرستان و بعدش هم کنکور خیلی تو ذوقم خورد که خیلی هم آدم خفنی نیستی (اینقدر مغرور بودم که با رتبه ی 7400 که انصافا حقم نبود و باید رتبه ای حداکثر حدود 2 الی 3 هزار می آوردم،  فقط دانشگاه های تهران رو اونم فقط مهندسی انتخاب رشته کردم و طبعا قبول نشدم و آخرشم برای مسخره‌بازی گشتم مسخره‌ترین رشته- دانشگاه دفترچه رو به عنوان آخرین انتخاب زدم!! رشته اش اسمش این بود: کاردان فنی عمران روستایی-زابل. و نتیجه اینکه طبیعتا نرفتم زابل و از حق کنکور دادن در سال بعد محروم شدم و رضایت دادم به دانشگاه علوم و فنون مازندران در تکمیل ظرفیت!!!). دانشگاه خیلی کمک کرد که بفهمم غیر از خودم، آدمای دیگه‌ای هم هستن!! بفهمم آدم‌های باهوش و با استعداد زیادی هستن!! ولی تا پایان دانشگاه هنوز کامل درک نکرده بودم که آدم مهمی نیستم.

از دانشگاه که خارج شدم و همزمان با جلو رفتن کارمون توی شرکت آسان افزار، کم کم در مورد معمولی بودن خودم مطمئن شدم. به این واقعیت تلخ برخوردم که اصلا آدم دوست داشتنی نیستم! باور کردم که یه آدم معمولی هستم که از در کنار دیگر آدمهای باهوش بودن، خلاق شدم. خلاق که نه! خلاقیت‌های دیگران رو جمع و جور کنم و به نام خودم بازگویی کنم. این حس که تو هم یک آدم معمولی هستی خیلی برام گرون تموم شد. اونقدر که دچار بحران روحی شدم. جمع‌گریز شدم. اعتماد به نفسم رو از دست دادم. از روبرو شدن با آدمها می‌ترسیدم. احساس تنهایی شدید می‌کردم. آخه به قول رضا هیچ هنری نداشتم جز حرف زدن که اون هم خودم ازش بدم میومد. آخه اینقدر که حرف میزدم همه بهم فیدبک میدادن که چقدر فک میزنی!! چقدر پست‌هات طولانین!! چقدر جلسه با تو خسته‌کننده و اعصاب خورد کنه!! اصلا هرچی تو میگی درسته!!!

این شد که از خودم بدم اومد. متنفر بودم از خودم. دوست داشتم هر چی هر کی باشم غیر از اینی که هستم.

ادامه دارد...

 

خداحافظ

روی دیگر سکه

پیش از دستور: لطفا اول پست با عنوان این روی سکه که بالاست و سپس پست با عنوان روی دیگر سکه که پایین است رو بخونید.

سلام

 

تا یکی دو سال اخیر اتفاقات جالبی رخ داد. از اون احوالات دپرسی با کمک کار جدید و دغدغه‌های کاری بیشتر به لطف جعفر و آرش بیرون اومدم. کم کم اعتماد به نفسم تا حدی بازیابی شد. شرایطی که گفتم کم کم شروع کرد به اصلاح شدن. در این جریانات یه نگرش جدید به زندگیم اضافه شد. اینکه هر آدمی خاصه. هر آدمی یه جوریه. هیچ دوتا آدمی مثل هم نیستن. خوشحال شدم از اینکه خودمم از این قائده پیروی میکنم و آدم خاصی هستم. آخه من خاص بودن رو دوست دارم. کم کم این خاص بودن رو تو همه چیز دیدم. جاهایی که می رفتم هرکدوم خاص بودن. احساساتی که داشتم خاص بودن. غذاهای هر آدمی که میخوردم خاص بودن. شروع کردم به توجه کردن به این خاص بودن ها!! عاشق خاص بودن شدم. عاشق آدما شدم به خاطر خاص بودنشون. هر کدوم قابل دوست داشته شدن هستن. چون هر کدومشون یه چیزی دارن که تو کس دیگه ای نمیبینم. فهمیدم که خاص بودن به معنی برتر بودن نیست. فهمیدم که دیگران که با من متفاوت هستن تو یه چیزی جلو هستن و تو یه چیزی عقب. دیگه مقایسه نکردم. دیگه نگران نبودم که عقب افتادم. دیگه حرص نخوردم بابت نداشتن چیزی.

در خودمم گشتم دنبال ویژگی‌هایی  که تو دیگران نباشه. از اون موقع دارم کشف میکنم. هر روز یه چیز جدید. در خودم، در دوستای نزدیکم، در کسانی که دوستشون دارم. هر چه بیشتر میگذره این کشف کردنه باعث شده بیشتر درکشون کنم. باعث شده بفهمم چرا چه کارایی رو انجام میدن. بیشتر برام عزیز باشن.

جالب اینکه از همون موقع، فیدبک‌هایی که میگیرم از اطرافیانم دقیقا نقطه‌ی مقابل قبل شدن. از نظر بقیه، دوست داشتنی‌ام، مهربونم، باهوش و خلاقم (هرچند خودم خیلی قبول ندارم)، خوب گوش میدم و درک میکنم دیگران رو، با احساس و دلسوز هستم.

در عمق وجودم درک کردم که یه آدم خفن و بزرگ تو خونه اش یه پدره مثل پدر من. یه مادره مثل مادر من. یه پسر یا دختره مثل من!! یاد گرفتم این آدم خفنه رو هم احساس کنم مثل یه آدم معمولی، نه مثل یه استاد دانشگاه. آخه اون هم مشکلاتی داره دقیقا مثل من. مثل تو. حتی کسانی که مواد مخدر مصرف میکنن، مشروبات الکلی مینوشن، به خدا اعتقاد ندارن، زندان رفتن، خیلی مودبن یا خیلی لاتی و داش مشتی، همگیشون دقیقا مثل همین آدمایی هستن که الان باهاشون دارم زندگی میکنم با این تفاوت که اونا یه جور کارای دیگرو دوست دارن. وگرنه واقعا وقتی از دور نگاهشون نمی کنم و باهاشون هم دل میشم دیگه اینجوری روشون اسم نمیذارم!!

فهمیدم هر آدمی به صرف آدم بودنش دوست داره دیده بشه. دوست داره ازش تشکر بشه. دوست داره بزرگ خطاب بشه. دوست داره خاص باشه.

سعی کردم موقع حرف زدن آدما چنان بهشون گوش بدم که احساس کنن بزرگند، دوست داشتنی اند، دیده میشن. جالب اینکه عکس‌العمل همشون یه جوره!!! همشون از این جریان شکل هم خوشحال میشن.

احساس می‌کنم می‌فهمم خدا واسه چی منو اینجوری خلق کرده. فکر میکنم مثل شخصیت تام سایر تو فیلم انجمن نجیب زادگان عجیب هستم. یه جا وقتی تو سکانس های آخر میخوان سوار کشتی بشن و برن به جنگ نهایی، هر کدوم از شخصیت‌ها میان و میگن من اینکار خفن رو میکنم. من اینجوری میتونم تو جنگ کمک کنم. و کارهای خارق العاده‌ای رو نشون میدن. تام سایر که میخواد سوار شه ازش میپرسه تو چیکار بلدی؟ میگه من کار خفنی بلد نیستم ولی آدم به درد بخوریم. می تونم کمکتون کنم. طرف هم قبول میکنه و اتفاقا یه جا از جنگ هم این یه کاری انجام میده که بقیه نمی تونستن!!

من هم شاید خفن نباشم، شاید خلاق نباشم، شاید هنری نداشته باشم ولی آدم به درد بخوریم. به خودم افتخار میکنم. به این معمولی و خاص بودنم افتخار میکنم. شما به چه چیزیتون افتخار میکنین؟

 

خداحافظ

قضاوت

پیش از دستور: به نظر نمیومد ولی نتونستم تاب بیارم. چیش هم به کسی مربوط نیست (فقط برای اینکه بعدا یادم بیاد موضوع چی بود برای خودم میگم که موضوع به یه داستانی که بینمون میمونه و خوابی که توی باغ اتفاق افتاد مربوطه!!!)

سلام

 

اصل اول درک متقابل هر دو انسانی، قضاوت نکردنه!! قضاوت نکردن یعنی اینکه وقتی طرف شروع میکنه صحبت کردن هی پیش خودت با هر جمله ایش نگی خوب این درست بود یا این کارت غلط بود یا برای هر کاری کرده یا هر اتفاقی که افتاده خوب و بد بذاری!! دقت کنید که اینکار خودآگاه نیست و به خاطر عادت کردن داره به صورت اتوماتیک انجام میشه. حتی ممکنه به طرف چیزی نگی ولی تو فکرت داری قضاوت میکنی.

مثلا فرض کن بهت میگم: "دیشب فلانی خیلی عصبانی اومده سر من داد میزنه که پس چرا فلان کارو نکردی؟ ازم طلبکار بود ولی من اصلا خبر نداشتم باید اینکارو انجام بدم." اون وقت تو هم پیش خودت فکر میکنی این فلانی چه آدم غیرمنطقیه که کاری که اصلا خبر نداشتی رو ازت خواسته.

یا مثلا بهت میگم: "با بچه ها رفته بودیم بیرون کلی خوش گذشت. منم یواشکی با فلانی رفتیم فلان کار رو کردیم و برگشتیم پیش بچه ها!!" و تو هم پیش خودت فکر میکنی که من حتما آدمیم که کاراشو زیرزیرکی و بدون اطلاع میدم و حتما هم به این فلان کار خیلی وابسته ام که دوستامو دودر میکنم و میرم یواشکی دنبال فلان کار و آخرش هم فلانی که پایه ی منه حتما دوست نابابه و ...

نمیخوام بگم هرکدوم از این برداشت ها واقعی یا غیرواقعی هستن. که معمولا سوء تفاهم ها از همین برداشت های غلط اتفاق میوفته. ولی موضوع اینه که برای تصمیم گیری در مورد صحیح و غلط بودن نیاز به اطلاعات جامعی از اون موضوع هست. ولی شما با چند جمله ای که با یه نفر ردوبدل میکنید (اونم معمولا به صورت درد دل) نمیتونید همه ی جوانب رو ببینید.

حتی مهم تر از قبلی اینکه جایگاهی که ماها داریم جایگاه قضاوت نیست. ماها در کنار هم جایگاه دوستی، همسایگی، هم خونگی، همسری، پدری یا مادری یا خواهر و برادری داریم و تو این جایگاه اساسا قضاوت کردن معنایی نداره!!!

من بیام و بگم برادرم اینجوری یا اونجوری!! خوب نتیجه اش چیه؟ به کی کمک کردم؟ کی ازم خواسته بود در مورد برادرم اظهار نظر کنم؟؟ یا حتی پیش خودم در موردش فکر کنم که این چه اخلاقیه داره یا اینکارش درست بود یا غلط! بازم هیچ مشکلی که حل نمیشه هیچ!! از طرف یه دلگیری تو ته دلمون باقی میمونه!!!

در عوض جایگاه ماها :

کمک کردنه (یعنی تو مشکلات پیچیده، کارهای ساده ای که از دست ما و اون فرد برمیاد رو ما به عهده بگیریم تا اون وقت و انرژیش رو روی مشکل اصلی متمرکز کنه!! مثلا موقع عروسی، تمیزکاری خونه اش رو منم میتونم انجام بدم!! پس نذارم اون وقتش رو برای این کار بذاره!!)

همدلی کردنه (یعنی اینکه حرفای طرف رو بشنویم و از احساسات مشابهمون براش بگیم و سعی کنیم دلداریش بدیم که مشکل حل خواهد شد و نگران نباش!! نیازی نیست راه حل بدیم، نیازی هم نیست که براش وضعیت رو تحلیل کنیم!! فقط هم احساس بشیم!!!)

همفکری کردنه (یعنی وقتی خودش اینقدر آشفته است که نمی تونه تمرکز کنه، حرفاش رو بشنویم و قدم به قدم کمکش کنیم که فکر کنه و نتیجه بگیره و حتی به خودمون اجازه ندیم جای اون فکر کنیم!!! مثلا بهش بگیم خوب تو این وضعیت دلت چی میگه؟ حست به کدوم سمته؟ فکر میکنی اگه فلان اتفاق بیوفته بهتر میشه یا بدتر؟؟ و از این سوالا تا ذهنش آروم بشه و بتونه تصمیم بگیره)

و نهایتا همکاری کردنه (یعنی در اجرای اون تصمیماتی که گرفته در کنارش باشیم!! حتی بعضی وقتا بکشیمش تا توی راهی که تصمیمش رو گرفته ولی جراتش رو نداره بیوفته، یعنی خودمون جلوتر از اون بریم و بهش نشون بدیم که ببین ترس نداره!!!)

وقتی کسیو دوست داری باید اجازه بدی اون فرد بدون ترس از قضاوت شدن همه چیز رو بهت بگه! ولی هربار که در مقابل یه حرفش نشون میدی که داری ارزشش رو با این حرفهاش سنجش میکنی و این حرفاش هستن که باعث میشن بهش اعتماد کنی یا نه، اون وقت احساس ناامنی میکنه و ناخودآگاه خود واقعیش رو پنهان میکنه!!

حتی اگه حرفی که میزنه ناراحتت میکنه و باعث قطعی شدن یه احساس در وجودت میشه، درجا بهش نگو و اجازه بده وقتی از اون حال دراومد بهش توضیح بدی که چرا اون حرف باعث شد من ازت دلگیر بشم. این اون جاییه که میگم "گاهی وقتا خودت داغونی ولی لازمه که به دونفر دلداری بدی و بگی نگران نباشید درست میشه!!!" حتی اگه اون داغونی از خود اون دونفر باشه هم باید به روی خودت نیاری!!!

 

خداحافظ

دردناکترین لحظه

سلام

دردناکترین لحظه ی زندگی اون وقتیه که چشم باز میکنی و میبینی کل زندگیت یه دروغ بزرگه. یه دروغ که خودت به خودت می گفتی.

خداحافظ

آخه چرا?!

پیش از دستور: اگه به این نتیجه رسیدم که بهترینش که اینه ، اصلا نمیخوام ،بدونید دلیل داره. اینکه چی، به خودم مربوطه!
سلام

آخه چرا همه چی اینقدرپیچیده است?!
آخه چراهمه چیزای پیچیده راه حل ساده هم دارن?!
آخه چرا من کلا راههای ساده رو نمیفهمم?!!!!!

خداحافظ

یه چیزی

سلام

رضا دیشب خیلی خوشحال بود. خانمش هم همینطور. مراسم خیلی خوبی داشتن و من هم کلی انرژی گرفتم. ایشالله خوشبخت بشن.
برای رضا: رضا جون خیلی خاطرتو میخوایم ها. مواظب خودت خیلی باش. خوشبختی حقته، بدستش بیار.
دلم گرفته. نمیدونم از چی? اوضاعم خوب نیست. تشویش دارم.
خوب میشم شاید.
من خیلی فکر میکنم! گاهی وقتا لازم نیست. جدیدا خودمو گول میزنم تا فکر نکنم. ولی واقعا همچین آدمی نیستم. این فیلم بازی کردن تمومی نداره. همیشه اون چیزایی که نیستیم رو فیلم بازی می کنیم. شاید بازی میکنیم که بلکه بشیم. شاید بازی میکنیم که حسرتشو نداشته باشیم. شاید بازی میکنیم که ازش سوء استفاده کنیم و از چیزی که نیستیم، منفعتی بدست بیاریم. شاید بازی میکنیم که تحقیرهای نبودن رو از دوشمون برداریم. شاید بازی میکنیم که ترسهامونو پشت نقابمون پنهان کنیم. شاید بازی می کنیم تا چهره ی ناخوشایندمون رو کسی نبینه و ازمون فرار نکنه و نترسه.
شایدم بازی میکنیم چون بازی کردن نیاز ماست، مثل دروغ گفتن، مثل شیطنت کردن، مثل پنهان کاری، مثل فضولی کردن،مثل سرپیچی کردن، مثل خوردن میوه ی ممنوعه!
گاهی اوقات فکر میکنم خدا هم دوست داره تماشا کنه ماها رو وقتی داریم خلافی میکنیم.
پسنوشت: چرا اینقدر قضاوت کردن برامون راحته! دوستان برای قضاوت کردن نیستن، برای همدلی اند. برای همدردی اند. برای همفکری اند برای حمایت اند. برای شنیدن اند. چرا وظیفه ی دوستیمونو فراموش میکنیم?
دکتر کاوی میگه یه روز داشتم صبح زود با مترو میرفتم و خیلی خلوت بود. تو او سکوت توی ایستگاه یه آقایی سوار شد و همراهش بچه هاش که سن و سال زیادی هم نداشتن اومدن بالا و از همون لحظه ی اول شروع کردن به سر و صدا کردن و تو سرو کله ی هم زدن. سکوت بقیه ی واگگن هم مزید بر علت بود که صدای بچه ها اذیت کننده باشه. بعد از مدتی که صدای بچه ها اعصابم رو به هم ریخته بود، هر چی منتظر شدم پدرشون اصلا به روی خودش نمی آورد که ساکتشون کنه.
خلاصه تصمیم گرفتم که بهش تذکری بدم. رفتم و بهش گفتم:"آقا میشه بچه هاتونو ساکت کنید" و پیش خودم فکر میکردم عجب آدم بی توجه و بی مسولیته که باید من بلند شم بهش تذکر بدم تا بچه هاشو ساکت کنه.
یه دفعه از حال خودش بیرون اومد و گفت:"ببخشید. نمی خواستم باعث اذیتتون بشم، ولی چون بچه ها همین چند دقیقه پیش مادرشونو از دست دادن میخواستم بهشون سخت نگیرم. آخه با اینکه بچه هستن ولی نبود مادرشون اونها رو عصبی کرده"
یه دفعه انگار یک سطل آب یخ رو روی سرم خالی کردن، خشکم زده بود. تسلیت گفتم و خواستم که به بچه ها کاری نداشته باشه.و پیش خودم گفتم . . . .

خداحافظ

بابا من زن میخوام یا راهنمای من درآوردی عشق و عاشقی

سلام

 

از اونجایی که نوجوان های تو این مملکت کسی نیست که بهشون راه ورسم عشق و عاشق رو یاد بده، بنده امروز تصمیم گرفتم این مهم رو انجام بدم، شاید که در سالهای آتی راهگشای جوانان این مرز و بوم باشد.

ما به اسم نوجوان ها میگیم ولی اینها اصولی هستن که برخی از بزرگسالان هم هنوز اونها رو نمیفهمن و عمل نمیکنن

تذکر: بنده تجربه ی عشق و عاشقیم به اندازه ی دیگر دوستان نیست ولی تا دلتون بخواد مطالعه کردم و مشاوره دادم.

اینها مهمترین نکاتی هستن که به نظر بنده میاد. در تکمیلش کمک کنید خوشحال میشم:

·         نکته‌ی یک:درست انتخاب کنید.

هر گروگوری که جلوتون سبز شد رو انتخاب نکنید! ارزش شما بیشتر از خیلی از انتخابهاییه که دارید. پس هول نکنید و به خودتون فرصت بدید تا یه گزینه ی خوب پیدا کنید.

·         نکته‌ی دو: دست دست نکنید.

اگه گزینه ی خوبی پیدا شد به بهانه ی گزینه های خوب آینده اون رو به تاخیر نندازید. یه گزینه ی خوب نقد بهتر از هزاران گزینه ی عالیه نسیه است!

·         نکته‌ی سه: طرف رو خیلی دست بالا نگیرید.

 علی الخصوص اگه اولین تجربه تون هست اونو خدای انتخابها در نظر نگیرید. در کوتاه زمانی پس از شکست عشقیتون (که اجتناب ناپذیره) متوجه میشید طرف اونقدرها هم آش دهن سوزی نبوده!

·         نکته‌ی چهار: خودتون رو خیلی دست بالا نگیرید.

فکر نکنید از دماغ فیل افتادید! آدم باشید. براد پیت نیستید که قرار باشه آنجلینا جولی به شما پا بده. یه دختر/پسر معمولی و دوست داشتنی/قابل اتکا یه گزینه ی خیلی خوب برای شماست.

·         نکته‌ی پنج: تو توهم نباشید

فکر نکنید دختر شاه پریون رو میتونید پیدا کنید یا یکی با اسب سفید میاد دنبالتون!! اینا مال قصه هاست. برای هیشکی فرش قرمزی پهن نمیشه! باید برای ذره ذره ی عشق و علاقه ای که بوجود میاد تلاش کنی!

·         نکته‌ی شش: از سر تنهایی انتخاب نکنید.

هیچ وقت به خاطر فرار از تنهایی با کسی وارد رابطه نشید. خواه این تنهایی برای اولین باره داره پر میشه و خواه می خواید نبود کس دیگه ای رو پر کنید. به قول یه دوستی میگفت: همیشه حداقل یه چله فاصله بندازید! و البت اون خیلی ظرفیتش بالا بود که چهل روزه به حالت عادی برمیگشت. بقیه، لطفا این چهل رو تفسیر به زندگی خودشون کنن.

·         نکته‌ی هفت: هیچ وقت از سر فرار انتخاب نکنید.

مثل بالایی، اگه فضای خونه رو دوست ندارید، به خاطر فرار از اون وارد رابطه نشید. اگه از مسخره شدن میترسید به خاطر فرار از مسخره شدن رابطه برقرار نکنید! به خاطر فرار از دیر شدن رابطه رو شروع نکنید! کلیتش میشه اینکه به خاطر ترس جلو نرید، به خاطر شوق جلو برید.

·         نکته‌ی هشت: به کسی اجازه دخالت ندید.

هیچ کس حتی خانواده ی شما نباید جای شما تصمیم بگیره. البت شما خوبه که مشورت بکنید. ولی هرچی یکی گفت رو اجرا نکنید. بهتره که هر یک از طرفین رابطه، مسئول خانواده ی خودش باشه و مشکلش رو با خانواده اش حل کنه و فقط نتایج رو به طرف دیگه اطلاع بده، نه اینکه طرف رو بندازه به جون خانواده ی خودش چون از پسشون بر نمیاد!

·         نکته‌ی نه: تا مطمئن نشدید چیزی رو نگید و کاری نکنید.

فقط وقتی بگید دوستت دارم که واقعا دوستش دارید. نه اینکه چون اون این احساس رو داره روم نمیشه نگم. یا نه اینکه چون میخوام خوشحالش کنم میگم وگرنه... . فقط وقتی رابطه رو ببرید به مرحله ی بعد که آماده شدید، نه اینکه خانوادم/خانواده اش میگن!! آخه اون وقتش کمه!! آخه میخوایم بریم خارج!! آخه خونمون آماده است!! خلاصه همه چیز/کار رو فقط وقتی بگید/انجام بدید که قطعا در موردشون اطمینان حاصل کردید.

  • نکته‌ی ده:راست باز و پاک باز!

یا به یکی دل نبندید یا اگه میخوایدش و مطمئنید که ازتون سوء استفاده نمیکنه، احساستونو براش رها کنید. اجازه بدید عشقتون پر بگیره. نه اینکه همش مواظب باشید، اینجوری میشه؟ اونجوری میشه؟ نکنه... . مطمئن باشید هیچ اتفاق بدی قرار نیست پیش بیاد. طرف مقابل هم قالتون نمیذاره و بهتون هم صدمه نمیزنه!! حداقلش اینه که وقتی همه ی تلاشتون رو کرده باشید، پیش خودتون سربلند هستید که من سهمم رو انجام دادم.

  • نکته‌ی یازدهم: منتظر ننشینید. هر کاری از شما شروع میشود.

اگه دوطرف بگن من به طرف مقابلم ابراز علاقه میکنم به شرطی که اونم اینکارو بکنه! یا من پا پیش میذارم اگر مطمئن باشم اونم اینکارو میکنه! یا من تا تهش هستم به شرطی که اونم باشه! همه ی این حرفا منجر به اینه که هیش‌کدوم این کارا رو نکنن. دقت کنید که هر دو واقعا میخوان اینکارهارو بکنن ها!! ولی تضمین میخوان از طرف مقابل و دارن خودشون رو گره میزنن به دیگری! این بن بسته!! راه حلش: همین لحظه تصمیم بگیر و دل رو بزن به دریا. بهش بگو چقدر دوستش داری میبینی بهت میگه من 5 برابر!! یه قدم پا پیش بذار میبینی اون دوقدم میاد جلو!!

  • نکته‌ی دوازده: غریق تکه چوب پشت سرش رو نمیبینه!!

همه وقتی تو رابطه نیستن هی قمپز در میکنن!! ولی تا در عمل قراره نشون بدن میبینن نمیشه! چرا؟ چون ازاونجا اینجوری دیده میشه!! یکی رو از بیرون از رابطه در جریان بذارید تا وضعیتتون رو به صورت واقعی بهتون نشون بده. بهش بگید وقتی لازم شد یادتون بندازه که زمانی که عقلتون کار میکرد چه حرفایی میزدید و قرار بوده چه کارهایی رو بکنید!!

  • نکته‌ی سیزده: یه طرفه فکر نکنید. به دیگری هم حق بدید.

توضیح واضحاته. فقط خیلیییییییی مهمه!!!

  • نکته‌ی چهارده: شوخی نگیرید!!

این زندگیه شماست!! برای رابطه تون هزینه دادید. نباید حاضر باشید به خاطر هر موضوع کوچکی بهش صدمه وارد کنید. هیچ چیزی ارزش صدمه زدن به این درختی که کاشتید رو نداره!!! نه به شوخی و نه جدی اجازه ندید هیچ چیزی به رابطتون صدمه وارد کنه. بالاترین اولویت رو به رابطه تون بدید.

 

یک سری نکات هم هست که در موقع اتمام روابط مهم هستن. مهمتریناش از نظر من اینهاست. خوشحال میشم تکمیلش کنید:

  • نکته‌ی منفی یک: به موقع و عقلانی کات کنید.

نذارید یک تلخی بی پایان نصیبتون بشه!! پایان تلخ قابل تحمل تره!! ولی به هر حال تصمیم به کات کردن رو عقلانی بگیرید و مطمئن بشید که دلایل واضحی (مثل نقاط ضعف اساسی یک طرف که خط قرمز طرف دیگر هست) وجود داره که باید کات کنید. اون وقت بعدا پشیمون نمیشید. چون احساسات آدم عوض میشه ولی این اصول عقلانی معمولا تغییر نمیکنن.

  • نکته‌ی منفی دو: به یکباره کات کنید. استخوان لای زخم نباشید!!!

اگه تصمیم به قطع رابطه گرفتید، تردید نکنید. این تصمیم مثل راه بی بازگشته!! وسطش تردید کردن بیشترین صدمه رو به همه وارد میکنه. کمی بیرحم باشید، چند روز اول کمکش کنید که تصمیمتون رو بپذیره ولی سریعا ازش فاصله بگیرید و اجازه بدید رو پای خودش بایسته!!

  • نکته‌ی منفی سه: سوگواری کنید.

با احساستون لجاجت به خرج ندید. اجازه بدید احساس تنهایی در وجودتون رسوخ کنه و غم دلتون رو بگیره. باهاش هم نوا بشید تا بتونه کمکتون کنه. اگه سرکوبش کنید، تبدیل به تنفر از جنس مخالف میشه و اجازه نمیده به زندگی عادی برگردید. ولی نهایتا تلاش کنید از این مرحله هم بدون عجله گذر کنید.

  • نکته‌ی منفی چهار: واقعیت رو بپذیرید.

وقتی ترک میشید، دوست ندارید واقعیت رو ببینید. طبیعیه. چند وقتی سوگواری کنید و فحش به دنیا بدید. ولی مثل بچه کوچولوها رو پاهاتون نپرید که نه من عروسکمو میخوام، همون عروسکمو میخوام!!!

  • نکته‌ی منفی پنج: صحبت کنید.

بریزید بیرون. هرچی احساس منفی هست رو بریزید بیرون. تو وبلاگتون یا کاغذ بنویسید. با دوستاتون صحبت و درد دل کنید. پیش مشاور برید. ولی تو دلتون نریزید.

  • نکته‌ی منفی شش: رابطه‌ی کات شده رو کلا دور بریزید!!

رابطه‌ای که قطع شد رو کلا از زندگیتون محو کنید!! تمام کادوهایی که از طرف گرفتید رو یا دور بندازید یا توی جعبه‌ی در بسته در انباری بذارید. تمام عکس‌های مشترک رو پاک یا آرشیو کنید به شکلی که در دسترس نباشه. تمام خاطراتش رو از ذهنتون پاک کنید (با یادآوری نکردنشون). اسمشو از کانتک‌هاتون پاک کنید!!!!! به هییییییییییچ دلیلی دیگه بهش اس ام اس ندید، زنگ نزنید، ایمیل نزنید، به وبلاگش سر نزنید و کامنت ننویسید، نبینیدش، توی جمعی که هست وارد نشید، به هیچ مراسمی دعوتش نکنید، به هیچ مراسمیش (حتی مرگ نزدیکترین افرادش، حتی اگه باهاش خیلی صمیمی بودید و توقع داره!!) نرید. اگه امانتی پیشتون داره، یا دور بندازید یا از طریق یه دوست مشترک بهش برگردونید. به جاهایی که خاطرات مشترک خاص، مهم یا زیادی دارید نروید!!!

  • نکته‌ی منفی هفت: هیچ وقت یک ex رو به مراسم رسمیتون دعوت نکنید.

اینو توی چه جوری با مادرت آشنا شدم میگفت. البت توی ایران خیلی شاید کاربردی نباشه.

 

خداحافظ

آدمهای جالب

سلام

 

·         آدم میشناسم جرات دل کندن از بزرگترین موفقیت مادی زندگیشو داره (و دل کند)!

·         آدم میشناسم یه زمانی راااااااحت عاشق میشد ولی الان دوست داره دلیلی پیدا کنه که عشق رو باور داشته باشه!!

·         آدم میشناسم هر کثافت کاری تو زندگیش کرده، ولی الان داره خیلی قشنگ زندگی میکنه (حقشه، چون از اون کارا دست برداشته).

·         آدم میشناسم دوست داشتنی ترین فرد توی همه ی آدمای دور و برش بود ولی خودشو دوست نداشت، ولی الان به سختی کسی رو پیدا میکنه که باهاش درد دلی کنه ولی خودشو پیدا کرده و با خودش راحته!

·         آدم میشناسم چند سال عاشقانه یکی رو دوست داشت ولی بهش نرسید. حالا نمی دونه عشقش رو غیرواقعی بدونه یا معشوقشو!!

·         آدم میشناسم عاشق همسرشه ولی نمی تونه باهاش با صلح و صفا زندگی کنه!!

·         آدم میشناسم عزیزترین کسش رو از دست میده ولی هنوز به نظرش زندگی تلخ نیست!!

·         آدم میشناسم هیچ دلیلی برای غمگین بودن نداره ولی اکثر اوقات غمگینه.

·         آدم میشناسم با ظاهر خشن و نخراشیده اش و اینکه هیچ دختری رو اصلا به حساب نمیاره، خودم به شخصه 4-5 دختر رو دیدم که طلبه اش هستن شدید!!!!!

·         آدم میشناسم مستقل و متکی به نفس و برای همه یه نقطه‌ی اتکا، ولی نوبت به خودش که میرسه برای هر تصمیمش کلی مضطرب و دچار تردید!!

·         آدم میشناسم موفق ترین آدم همرده ی خودش هست، ولی نمی دونه اصلا این موفقیت ها رو میخواسته و میخواد یا نه؟!!

·         آدم میشناسم خوشششگل و دختر کش!! جدی میگم که اگه به هر دختری پا بده، دختره از خداش خواهد بود! ولی تنهاست!!!

·         آدم میشناسم اونم 2 تا، بسیار مودب و محترم. اونقدر که هر کسی باهاش صحبت میکنه به سختی میتونه همرده اش باکلاس باشه، ولی اونقدر کسی رو نداره که باهاش درد دل کنه که تو دو یا سومین صحبت درست و حسابی که باهاش میکنی، میشینه از احساسای عاشقانه ی شکست خورده اش چنان صحبت میکنه که مطمئنی تا حالا به هیچ کسی در موردشون نگفته!!!

·         آدم میشناسم داره عاشقانه زندگی میکنه، ولی نگرانه که مبادا یه روز نتونه ادامه بده.

·         آدم میشناسم با آدمای اطرافش شدیدا صمیمی، ولی یه روز تصمیم میگیره و میذاره میره و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه!!

·         آدم میشناسم بعد از دیدن سرنوشت ناموفق اطرافیانش، به خاطر اینکه مثل بقیه (تو زندگیش ناموفق) نباشه، ازدواج نکرده.

·         آدم میشناسم میتونه روی ارزشمندترین چیز زندگیش هم خطر کنه (و اینکارو کرده)!! البت برای بدست آوردن چیز باارزش تر.

آدمای اطرافم هرکدومشون یه جوری خیلی خاص هستن. اینه که هر کدومشون رو به خاطر یه چیزیشون دوست دارم. عااااشق آدمایی هستم که میتونن تغییر ایجاد کنن. تغییری که عمدتا از زندگی خودشون شروع میشه. این تغییر دادنشون بزرگشون میکنه، هرچقدر هم که کوچک باشن برای من بزرگن.

 

خداحافظ

حرف زدن

سلام

 

حرف زدن برای دردهای بیشماری درمانه ولی:

گاهی اوقات حرفایی تو دلت هست که دوست داری بریزیشون بیرون. به همین خاطر دنبال گوش مفت می‌گردی و به محض اینکه پیداش می‌کنی سفره‌ی دلت رو براش باز می‌کنی. غافل از اینکه اونم گوش مفت لازم داشته که تو رو پیدا کرده.

بعضی وقتا هم حرف رو می‌زنی ولی همش در این ذهنیتی که اگه این حرف رو نمی‌گفتم بهتر بود؟ یا یه جور دیگه می‌گفتم؟ یا اصلا همین‌جوری خوبه؟ ولی هیچ وقت نمی‌فهمی. چون زندگی فقط یک‌باره!! پس وقتی می‌خوای بگی باید این تصمیم رو بگیری و تهش رو اول ببینی.

گاهی اوقات حتی فکرش رو هم نمیکنی تهش به چیز بدی ختم بشه، ولی می‌شه! گاهی فکرش رو هم نمی‌کنی به درد طرف بخوره، ولی می‌خوره! گاهی دوست داری یه کاری کرده باشی، یه چیزی گفته باشی، به همین خاطر یه دونه می‌زنی رو شونه‌اش و فقط می‌گی "خوبی؟" و توجه نمی‌کنی که خودتم می‌دونی طرف بده!!! اون‌وقت هی می‌گی خوب من که می‌دونستم حالا هی باید نمک رو زخمش بپاشم؟!!!

پیش خودت فکر می‌کنی حرف گفتنی رو باید گفت. پس صادق و رک بودن بهترین گزینه است. ولی اتفاق میوفته که صداقتت منجر به نگرانی و رک‌گویی‌ات منجر به سوء برداشت می‌شه. اون‌وقت فکر می‌کنی صداقت و رک‌گویی اونقدرها هم که به نظر میومد کمکی نمی‌کنه ها!!!

گاهی می‌خوای یه شوخی کنی، یه حال اساسی از طرف می‌گیری. اون‌وقت خودت هم از کار خودت ناراحت می‌شی و روزت خراب می‌شه. تا آخر شب هی می‌گی خوب من که منظور بدی نداشتم! فقط می‌خواستم شوخی کرده باشم. غافل از اینکه بعضی شوخی ها دل طرف رو به درد میاره. بدیش اینکه روت نمیشه به موضوع اشاره‌ای بکنی و معذرت خواهی کنی!!

شاید یه دفعه یه چیزی بگی که دلت بخواد دلداریت بدن، ولی طرف نمی‌فهمه و سعی می‌کنه خیلی منطقی مشکلت رو حل کنه، ولی غافله که تو فقط گوش می‌خوای. اون‌وقت تو نمیدونی باید ناراحت بشی که طرف نمی‌فهمه، یا خوشحال بشی که داره کمکت می‌کنه!!

یه وقتی هم نمی‌گی و نگفتنت برای طرف دردناکه. فکر می‌کنه حتما آدم حسابش نمی‌کنی، حتما به حدکافی محرم نیست، یا کس دیگه‌ای رو داری که حرفای دلت رو بهش بزنی که به من نمیزنی!!! در صورتی که نگفتنت به خاطر این چیزا نیست! فقط بعضی چیزا به زبون نمیاد. بعضی وقتا حسشو نداری!! بعضی چیزا حس کردنیه نه گفتنی!

شاید حرف زدن به نظرت بهترین راه منتقل کردن نظرات و افکار و گاهی احساساته. ولی وقتی از افکار و نظراتت صحبت می‌کنی، شاید طرف خوشش نیاد!! شاید موافقت نباشه و این همفکر نبودن می‌شه مایه‌ی تضارب افکار و گاهی هم دلگیری. حالا پیش خودت فکر می‌کنی اصلا ارزشش رو داشت که این حرف رو بزنم!

گاهی هم تو توی یه مود ناراحت، عصبانی، نگران یا هر مود دیگه‌ای هستی و یه چیزی می‌گی و منظورت با مودت مشخص می‌شه، ولی طرف مقابل اصلا مودت رو در نظر نمی‌گیره و از حرفت ناراحت می‌شه. اون‌وقت هی معذرت خواهی می‌کنی ولی فایده‌ای نداره. درصورتی که با اینکه تو مقصر بودی، مشکل از طرف مقابل بوده!!

و فرقی هست بین گفتن و حرف زدن و صحبت کردن و مکالمه کردن و مذاکره کردن و مباحثه کردن و مناظره کردن و ... . و من از همه‌ی اینها، پای درددل کسی نشستن رو می‌‌پسندم.

و نهایتا یه پست می‌نویسی و در مورد حرف زدن میگی. ولی همش نگرانی که کسی از این حرفا ناراحت نشه، دلخور نشه، سوء برداشت نکنه. و جالبش اینکه اینا مربوط به اون فرده، نه تو!!!!

 

خداحافظ

چقدر جالبه وقتی

سلام

چقدر جالبه وقتی دنبالش میگردی نیست، ولی به محض اینکه به این نتیجه میرسی که داری پیداش میکنی گزینه های دیگه کم کم ظاهر میشن
چقدر جالبه وقتی هم نظر با یکی حرف میزنی از نظر اون فرد تو یک فرهیخته ی متفکر خطاب میشی و به محض اینکه نظرت در هر موردی مخالف اون فرد باشه، همون فرد تو رو حقیر و ساده اندیش معرفی میکنه. پس عقل تو تابعی از همآوایی با دیگرانه!
چقدر جالبه وقتی به هر چیزی از دنیا گیر کنی، همون چیز میشه سوال زندگیت. به هر چیز دنیا که فکر کنی همون میشه دغدغه ات.و به هر چیز دنیا که توجه کنی همون تو جای جای زندگیت دیده میشه!
چقدر جالبه وقتی یه حرف رو سرجاش یا یه حرکت رو در زمان مناسبش انجام میدی، یک شبه ره ساله رو میشه رفت
چقدر جالبه وقتی یکی بهت میگه ایشالله عروسی خودت، میپرسی این دعا بود یا نفرین، همشون درجا میگن هر دو!
چقدر جالبه وقتی برادرت رو میفرستی خونه ی بخت، خوشحالی که یه اتاق تو خونه آزاد شد و ماله منه!
چقدر جالبه وقتی پنج شنبه شب تا دیر وقت بیداری و سخت خوابت میاد، عدل صبح خروس خون جمعه یه اتفاقی مثل شروع عملیات ساختمانی پروژه ی آزاد راه شمال پس از 20سال، نمیذاره یه خواب راحت داشته باشی
چقدر جالبه وقتی قوانین مورفی رو نمیشناسی هم همونقدر تحت تاثیرشی که وقتی بهش فکر هم میکنی. پس این یکی از معجزات الهی بوده و در فطرت انسانها نهادینه است!!
چقدر جالبه وقتی اتفاقی نمی افته یادمون نیست که شاید دلی برای یک در آغوش گرفته شدن لک زده، ولی تا اتفاقی رخ میده فوری زنگ میزنیم یه به سراغ طرف میریم که سنگ صبورش باشیم و در آغوشش بگیریم!

خداحافظ