دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

همچنان دوست دارم بنویسم

سلام

داشتم نگاه می‌کردم، پارسال هم آخرین نوشته ام شهریور ماه بود و عید بعدش یه پست گذاشتم و بعدش دوباره یکی دوتا پست و از خرداد گذشته دیگه مطلبی ننوشتم تا الان. راستش رو بخواید دلیل اینکه وبلاگ نویسی وقتی سرت شلوغ میشه فراموش میشه اینه که خیلی سخت تر از بقیه روشهای نوین ارتباطی مثل تلگرام و اینستاگرام و ... است. البت نه اینکه من خیلی آدم آنلاینی باشم و اونجاها چیزی بنویسم ها! نه. ولی اینجا هم نوشتن خیلی سخته.
من وبلاگ نویسی رو خیلی دوست دارم. زمانی که شروع کردم وبلاگ نویسی رو، دوره اش به پایان رسیده بود و بلافاصله هم فیس بوک در اوج قرار گرفت و قاعدتا باید اونجا مینوشتم. ولی به چند دلیل اینجا رو دوست دارم:
  • مال خودمه نه مارک زوکربرگ! (البته منظورم شکل و شمایله وگرنه اینجا هم مال بلاگ اسکایه!)
  • گم نمیشه و موندگاره و مثل یه دفترچه خاطرات پیوسته است، نه مثل پست های شبکه های اجتماعی که هر 10.000 پست یکیش مال تو هست و کمتر از 10 دقیقه بعد هم کسی ازش چیزی نمی بینه!.
  • میشه بلند بالا و با آرامش خاطر نوشت. شبکه های اجتماعی ماله توییت نویس هاست.

توسال گذشته چیزهای جدیدی که در زندگیم داشتم خیلی زیاد نبود! کتاب های تاریخ ادیان و ایدئولوژی شیطانی رو خوندم که واقعا عالی بودند و رویکرد جدیدی در زندگیم اضافه کردند. امسال یاد گرفتم چطور استیک درست کنم که دقیقا به خوبی رستوران در بیاد (و البته هم در اومد). برای چند روز یک کبوتر زخمی رو نگهداری کردیم. به قلعه رودخان که خیلی وقت بود میخواستم ببینم رفتم. تجربه ی صعود کوهستانی به یک قله برفی رو داشتم که یکی از سختترین کارهای فیزیکی تمام عمرم بود. با گروه چارتار آشنا شدم و از موسیقی هاشون لذت بردم. یک کتاب نفیس شاهنامه عیدی گرفتم!


این عید بدترین عید تمام عمرم بود. حتی بدتر از عیدی که سرباز بودم! دلیلش هم عذاب وجدان ناشی از کارهای نیمه تمام قبل از عید بود که اجازه نداد حتی یک روز رو بدون حس بد بگذرونم اصلا انگار عیدی نداشتم. تنها فایده‌ی این همه عذاب دادن خودم این بود که امروز خیلی سختم نبود بیام سرکار (آخه خیلی حالی نکرده بودم که امروز حالم گرفته شه)!


در خصوص ازدواج همچنان معتقدم بهترین اتفاق زندگیم تا کنون ازدواج با همسر عزیزم بوده. اینقدر سیقل خوردیم که بفهمم زندگی مشترک یعنی چی و هیجان زده نباشم.

همچون همیشه یه مطلب تحلیلی هم بگم که دست خالی از این مجلس نرید: به نظرم ریشه‌ی تمام مشکلات رفتاری آدمها از یک منشا هست و اونم هول زدنه! به زعم دینداران حرص! یه حدیث هست از حضرت علی که میگه همه ی گناهان از حرص ناشی میشن (نقل به مضمون) حالا چرا؟
آدم چرا باید دروغ بگه یا دزدی کنه یا سرمردم رو کلاه بذاره؟ چون چیزی که نداره و هنوز حقش نیست رو میخواد به دست بیاره. چرا باید حسادت و بدگویی کنه؟ چون از اینکه هنوز به هول زدن هاش نرسیده ناراحته. بقیه‌ی رفتارهای ناشایست (ازجمله مد پرستی و موج سواری و ...) هم یا اساسا از خود حرص و هول زدن ناشی میشن یا در کنار اون خودشون رو نشون میدن.
ولی چرا این موضوع مهمه، در روابط تک تک ما ایرانی ها این مسئله بسیار ریشه داره! ما فکر میکنیم کلا شش ماه دیگه زنده هستیم. چنان رانندگی میکنیم که انگار خدای نکرده پدربزرگمون در بستر مرگ چشم انتظارمونه! چنان غذا میخوریم که انگار نه انگار قراره این بدن تا 70-80 سال مارو تحمل کنه! آن چنان منابع طبیعی و زیر زمینی و معادن و آب رو داریم استخراج و حروم میکنیم که انگار فقط برای یکی دوسال دیگه لازمشون داریم! اونقدر هول هستیم برای پولدار شدن که انگاری همه ی دنیا تو 25 سالگی بوگاتی سوار میشدن و فقط ما عقب موندیم! اونقدر روابطمون با اطرافیانمون منفعت طلبانه است که فقط به درد یه سلام و علیک اونم فقط به مدت یک سال میخوره و نه یک رابطه ی خانوادگی طولانی مدت و باعث آرامش.
و شاید مهمتر از همه ی اینها، اونقدر عمرمون رو به بطالت های احمقانه صرف میکنیم که اصلا حواسمون نیست که حدود 50 سال به ما وقت برای رشد روحی و فکری و حسی داده شده و ما باید در تمام این مدت به رشد خودمون ادامه بدیم! کتاب خوندن خوراک فکرهای بلند مدت ماست، پس جامعه ای که کلا تلگرام میخونه یا فکر نداره یا زمانش کوتاهه! اصلاحات براش فقط تو یک هفته یا یک ماه انتخابات معنی داره و بعدش ابدا به خاطر نمیاره که با چه شور و شوقی و انرژی داشت رئیس جمهورش رو انتخاب میکرد و یادش میره که پیگیری مطالبات انتخابات از خود انتخاب ارزشمند تره.
این میشه که چون کتاب نمیخونیم و رژیم غذایی صحیح نداریم و ورزش نمیکنیم و عبادت و عمل صالح انجام نمیدیم و فکر نمیکنیم و در مجلس آموزش بزرگان قرار نمیگیریم و تجربیات جدید نداریم و مسافرت نمیریم و ...، هر سال جامدتر از سال گذشته میشیم و هر روز هم برامون سختتره که به هر یک از این موضوعات مهم بپردازیم. خیلی سریع (شاید در دهه ی 30 یا 40 زندگیمون) دیگه درب یادگیری به طور مطلق روی ما بسته میشه و خودمون رو برای همیشه تبدیل به یک ماشین تمام اتوماتیک میکنیم که زندگیش روی سنگ نوشته شده!

هفته ی آخر سال، طبق رسم شرکت یک گردهمایی سالیانه که تمامی کارکنان گروه آتنا توش حضور دارند انجام شد و قرار شد هر کسی یک هدیه تا 10 هزار تومان تهیه کنه و کادو کنه و بدون اینکه بگه چیه، بیاره و روی یک میز بگذاره. بعد هم بدون اینکه بدونه از هدیه هایی که دیگران آوردند یکیش رو برداره. به ابتکار آقای بحری قرار شد هر کسی تا باز نکرده هدیه اش رو میتونه با دیگران عوض کنه. ایشون گفتن که وقتی هدیه تون رو باز کردید به این فکر کنید که چه پیامی در دریافت این هدیه برای شما نهفته است. من هدیه ای که برداشتم رو 5-6 بار با دیگران عوض کردم و نهایتا کتاب هشت کتاب از سهراب سپهری بهم هدیه شد. این کتاب رو نخونده بودم. ولی چیزی که برام جالب بود این بود که بعد از کتاب تاریخ ادیان که یک تحلیل ارزشمند و آموزش زیبای نگرش صحیح بود با کتاب ایدئولوژی شیطانی که یک آموزه ی زیبا به سبک مثنوی بود آشنا شدم و بعد از اون این کتاب به من هدیه شده که تا جایی که میدونم فلسفه و نگرش زیبای انسانی رو در قالب هنر ارائه میکنه. یعنی به ترتیب تفکر، عرفان و هنر! به نظر میاد که من هرچه جلوتر میره دچار نقصان های بیشتری هستم. عرفان رو کمتر از عقل و هنر رو تقریبا هیچ نمیشناسم. لذا با اینکه فلسفه و جهان بینی در تمام این قالب ها قابل ارائه است، من تا کنون یکیش رو دنبال میکردم و این هدیه، دعوت من به دنبال کردن بقیه اش هست.

خدانگهدار

ازدواج

سلام

بعد از گذشت یک سال و دو ماه و نیم از ازدواج و زندگی مشترک میتونم چند تا چیز در موردش بگم:
  1. به یقین میتونم بگم که ازدواج برای من یک انتخاب قطعا و کاملا صحیحه. زندگی مجردی برای من کمرنگ و کم عمق بود. ازدواج روح رو به زندگی من آورد. دلیل عمده اش این بود که من نیاز به خرج کردن حس حمایتگریم دارم. همسرم مهمترین حسی که بهم میده اینه که من ارزشمندم. و البته به تبع این حس، بقیه ی آثار مثبت هم ایجاد میشن از جمله حس آرامش (چون وظیفه‌ام رو انجام دادم و ارزشمند هستم)، رضایت از خود (چون ارزشمند هستم و این رضایت بخشه)، موفقیت (چون رضایت از خود چیزی نیست که به این سادگی ها به دست بیاد و این یک موفقیته).
  2. جعفر یه دفعه گفت (البت نه با این ادبیات و این نتیجه ایه که من از حرفاش گرفتم) که مهم نیست با چه کسی ازدواج میکنی، بعدش اثراتش روی تو یکسانه. اون موقع قبول نکردم حرفش رو، ولی الان میگم حرفش در مورد من کاملا درست بود. من هم به همین حس رسیدم که قبل از اونکه انتخاب کنی، قطعا مهم هست که چه کسی رو انتخاب میکنی، ولی وقتی انتخاب کردی دیگه اینکه چه کسی رو انتخاب کردی مهم نیست. مهم اینه که چطور رفتار میکنید!!
  3. حداقل شش تا نه ماه زندگی زیر یه سقف لازمه تا طرفت رو آن چنان بشناسی که بتونی مطمئن بشی انتخابت صحیح بوده یا نه. من هر روز این یکسال و اندی به این نتیجه رسیدم که چقدر خوب شد که ازدواج کردم.
  4. ازدواج پر از محدودیت هاست. این یک واقعیته. اگر نمیتونی محدودیتهای جدیدی که در زندگیت ایجاد میشه رو بپذیری، ازدواج نکن. چون به سرعت سوهان روحت میشه و زندگیت رو خراب میکنه و پشیمونت میکنه.
  5. تغییرات زیادی به واسطه‌ی ازدواج به من وارد شد. من که خانواده گریز شده بودم، الان شدیدا خانواده دوست شدم. همیشه خواب مهمترین بخش زندگیم بود. الان حتی روزهای تعطیل هم نمیتونم بخوابم. همیشه کمبود خواب دارم ولی اصلا فرصت فکر کردن بهش رو هم ندارم. هدف در گذشته ی نزدیکم اساسا وجود نداشت، ولی الان دارم هدف های بلند مدت میریزم.
  6. فکر میکنم اون کاری که ازدواج برای مردها میکنه، بچه دار شدن برای زنها میکنه. مردها (به شرط اینکه ازدواج اثر صحیحی روشون بذاره) از خودشون در میان و میفهمن که مسئولیت زندگی یه نفر دیگه رو داشتن یعنی چی! خانم ها این حس با بچه دار شدن براشون ایجاد میشه.

خداحافظ

بعد از غیبت کبری

سلام

نه اینکه فکر کنید تا حالا حرفی نداشتم که بزنم ها!! نه. موضوع اینه که وقتی ندارم که کلی حرفی که دارم رو تایپ کنم و آپلود کنم. و درواقع برای خودم متاسفم که اینهمه فکر رو تا حالا «تو جوب ریختم.»
بعد از ازدواج عملا تنها وقتی که دارم، از سرکار تا خونه و از خونه تا سرکاره و معمولا برگشت با همکاران هستم که اگه با ماشین برم صرف فکر کردن میشه و اگه با مترو باشم، صرف کتاب خوندن.
از اونجایی که دارم لیسانس دومم رو میخونم کتابهام هم بیشتر حول درسهامه ولی تو سال گذشته یک کتاب بسیار مهم خوندم به نام «چرا عقب مانده ایم» اثر دکتر علی محمد ایزدی که توصیه میکنم هر کسی یه دونه اش رو بخره و بخونه!!
یه توصیه‌ی زیبا (و بالطبع مفید) هست که میگه: در طول یکسال، حداقل دوجا بروید که تا به حال نرفته اید و حداقل دو تا چیز جدید رو امتحان کنید که تا به حال تجربه ای نکردید و دوتا غذای جدید بخورید و دوتا موسیقی جدید گوش بدید و با دوتا آدم جدید عیاق بشید. اینجوری همیشه درحال کشف چیزهای جدید باقی خواهید ماند.
من همیشه سعی میکنم این توصیه رو اجرا کنم، هرچند ممکنه همشون کامل نشن. تو سال گذشته یه دوست قابل اطمینان و به درد بخور پیدا کردم (به نام علی که برای خودمم عجیبه که چقدر سریع باهاش عیاق شدم) و به واسطه ی این دوستم چند ساعت یه سگ خوشگل رو نگهداری کردم و تجربه‌ی عالی بود. تو مسافرت عید هم طوفان شن رو تجربه کردم. هتل بام رامسر جای جدید دیگه ای بود که خیلی فوق العاده بود و به خصوص به زوج‌ها توصیه میکنم که حتما یکبار در دوران دوتایی (نه سه تایی و چهارتایی!!) به این هتل بروند.

خدانگهدار

Transition

سلام


اخیرا بسیار پیش میاد هنگامی که دارم به اوضاعم فکر می‌کنم یاد اون موقع‌هایی میوفتم که یکی (هرکی رو جاش بذاری) بهم می‌گفت "..." (جاش هرچی بذاری) و من اون موقع به نظرم مسخره و اشتباه و غیرممکن میومد و حالا  خودم اقرار می‌کنم که اون فرد بهم درست می‌گفت و اندر تعجم که چرا اینجوری شده و شدم؟ حتی پیش اومده (زیاد) که دلایل کارها و حرفایی که توضیحی در زمان گذشته برام داده نشده رو الان خودم لمس کردم.

از مهمترین‌هاش اینهاست:


  • چرا دیر به دیر وبلاگ آپ میکنیم؟
  • چرا دیر به دیر همدیگه رو میبینیم؟
  • چرا دیگران از چشممون میوفتن؟
  • چرا نگه داشتن دوستان از اوجب واجباته، حتی وقتی آدمها دارن از چشمت میوفتن؟!!
  • چرا پول با اینکه مهمترین موضوع زندگی نیست، ولی مهمترین مسئله‌ی زندگی هست؟!!!
  • چرا بچگی و شادابیمون از بین میره؟
  • چرا خدا رو از یاد می‌بریم؟!!! و بالتبع چرا نماز واجبه؟!! (جواب کوتاه:چون سرمون به همه چیز گرم میشه و دیگه وقتی برای حتی خودمون هم نداریم و به همین دلیل آرامشمون رو از دست میدیم و اینجاست که الا بذکر الله تطمئن القلوب)
  • چرا مسائل مهم و کم اهمیت جاشون عوض میشه؟؟
  • چرا همیشه‌ی همیشه باید نقاب زد؟ علی الخصوص هرچه اطرافیان دوست داشتنی‌تر، نقاب‌ها بیشتر!!


با تمام امیدی که دارم، احساساتم رو فقط خودم درک میکنم و نمیتونم بروز بدم. این رو میگن نقاب.

 

خداحافظ

این و اون

سلام

 

جدی، قاطع، احساساتش کاملا تحت کنترل، تصمیم‌گیری‌هاش دقیق و حساب‌شده، محکم و مقاوم در برابر مشکلات، ثابت قدم در موقع انجام، به اتمام رساننده‌ی تصمیمات، یک فرمانده خوب، دنبال کننده‌ی آنچه باید انجام شود، نمیشه تو کارش نیست، یا راهی خواهم یافت-یا راهی خواهم ساخت، جمع‌بندی‌کننده و مدیر، منظم، ریزبین و کمال‌گرا، قانون‌مدار، مبادی آداب، رک و صریح، تکیه‌گاه همه‌ی اطرافیان

این خصوصیاتی که معرفی کردم، شما رو یاد کسی نمی‌اندازه؟ یه خورده فکر کنید؟ شلدون؟ نه! ولش کن حدس نزنید، خودم میگم. من!!! البته باید یه خورده برگردیم عقب‌تر، شاید 7-8 سال پیش تا 3 سال پیش. اون موقع‌ها خیلی باخودم حال می‌کردم و خودم بودم و خودم. زندگیم اساسا یه جور دیگه بود. ولی چندین مشکل داشت این آدم نقاط تاریکی هم داشت، ازجمله:

رو اعصاب!!!حرفش یه کلامه، زندگی بدون آرزو، لذت معنایی به جز پیشرفت نداره، امروز و فردا یکیه، امید براش معنا نداره، قدرت طلب و دیکتاتور مسلک، طبیعت اهمیت نداره، احساسات بازیچه‌ای برای منطقش هستند، خلاصه یک روبات به تمام معنا (قویتر، مهندسی تر، منظم‌تر و از تمام جنبه‌های روباتیک برتر ولی بی احساس)

اینجوری بود که تصمیم به تغییرش گرفتم، سالها زور زدم و کم کم خرابش کردم و هر دفعه با فرو ریختن یکی از پایه‌های این شخصیت، تمام زندگیم تحت تاثیر قرار می‌گرفت. تا اینکه بالاخره روزهای تاریک تموم شدن و از پس ابرهای تیره، روشنایی‌های روزی تازه پیدا شدند. و بقیه‌اش رو هم می‌دونید، تا .....

 

 چند هفته پیش، وقتی یه سری مشکلات کاری و مالی و خانوادگی و شخصی با هم سرم خراب شدن، اینقدر اذیت شدم که هر شب آرزو می‌کردم که ایکاش شب تموم نشه، ایکاش بلند شم ببینم همه‌ی مشکلات تموم شدن و ایکاش یکی بیاد منو از این وضعیت نجات بده و ... ولی دریغ که هیچ کدوم از این اتفاقات نمیوفته.

این بود که چند هفته‌ای که آزار دیدم و هر روز هم سطح این آزارها بیشتر میشد، یه روز بر اثر یک اتفاق، اون شخصیت محکمی که اون بالا توضیحش رو دادم سروکله‌اش پیدا شد و کلن من رو تحت اختیار خودش قرار داد و شروع کرد به حل کردن مشکلات. جالب اینجا که در عرض چند روز یه سروسامون کوچکی به زندگیم داد و جالب‌تر اینکه هیشکی متوجه نشد این من نیستم که دارم اینکارها رو میکنم!! یعنی اونقدر اون شخصیت خوب فیلم بازی میکنه که هیشکی متوجه تفاوتش با من نمیشه!!!

از روز به بعد، به این نتیجه رسیدم که من دو تا شخصیت دارم که دوتا سرنوشت متفاوت دارن و باید بینشون انتخاب کنم:

  1. شخصیت روبات: موفق، آینده‌ی بسیار درخشان، نمونه‌ی مثال‌زدنی مدیر کارآمد ولی در زندگی شخصی تنها، در زندگی زناشویی ناموفق، در روابط دوستانه فقط در سطح سلام-علیک
  2. شخصیت آدم: معمولی، اگر دری به تخته نخوره و اتفاق ویژه‌ای نیوفته هیچ آدم مهمی ازش درنمیاد، در کار یه مدیر میانی قابل قبول، در زمینه‌ی مالی در حد عادی، در زندگی شخصی شاد و الکی خوش، در زندگی زناشویی دارای درک متقابل و خانواده‌ای آرام و دوست داشتنی، در روابط دوستانه هم دارای روابطی قابل اتکا

خودم، موفقیت‌های هر دو رو میخوام و شکست‌های هیچ کدوم رو!! ولی این دو جمع نمیشن. جمع هم بشن یه آدم دو شخصیته میسازن که گاهی اوقات تحت کنترل نیستن و کار همدیگه رو خراب میکنن.

شخصیت الانم خیلی متعادل‌تر از شخصیت روباتیکمه ولی بسیار ضعیف‌تر از اونه و شاید جعفر به تصور اون شخصیت، من رو به همکاری در شرکت دعوت کرده، ولی غافل از اینکه من الان اون نظم و مدیریت و استحکام رو ندارم. عوضش چیزایی دارم که اصلا به کار نمیاد.

اوضاع دوست داشتنی نیست. یاد بابک افتادم. خیلی دوست خوبی بود. همیشه ازش انرژی میگرفتم.

 

خداحافظ

چیزهایی که از دست دادیم

سلام


آلودگی هوا خیلی افتضاح شده. واقعا خیلی افتضاح شده ها!! من هیچ وقت مثل امروز حالم بد نشده بود. یادمه در زمان انتخابات، وقتی اولین تجربه ی گاز اشک آور رو داشتم، علاوه بر اینکه حالم بد شده بود، برام یه جذابیتی از تجربه ی یه چیز جدید رو هم داشتم. ولی امروز اصلا خوشحال نشدم وقتی فهمیدم نشانه های آلودگی هوا، دقیقا همون هاست. حتی مزه ی کامم  هم همون تلخیه گاز اشک آور رو داره. سردرد ممتد و نسبتا شدید دارم، حالت تهوع قابل توجه، چشمهام میسوزه، از نوک بینی تا ته ریه هام میسوزه، تنگی نفس و سرگیجه هم دارم. به محض اینکه هر جایی از پوستم هم تر بشه (مثل لب) شروع میکنه به سوختن!! به نظرم باید سیگاری بشیم تا اثر آلودگی هوا از بین بره، آخه گاز اشک آور رو فقط با دود سیگار درمان میکردیم!!!!:))


************************************


امروز تو خیابون یه بنر از اینهایی که شهرداری برای خوشایند خودش میزنه دیدم، نوشته بود "نسبت به زنان مردم عفیف باشید تا دیگران نسبت به زنان شما عفت ورزند". این بنر رو قبلا هم دیده بودم. ولی یه چیزیش برام جالب بود، اینکه نزدیک به 5-6 سال بود که این جمله و مشابه این جملات برام معنایی نداشت. اینقدر دغدغه دیگه داشتم که به این چیزا وقت نمیرسید. و بیشتر که فکر کردم تو این 8 سال به غیر از من، بقیه هم اراده ای برای مسائل اجتماعی از این دست نداشتند. اینه که سرمایه های اجتماعی ما در این مدت بیشتر که نشده هیچ، برخی اش هم نابود شده. تو این 8 سال احمدی نژاد بسیاری از سرمایه های ما رو از بین برد:

- ارزش پولمون رو چندین برابر کاهش داد
- سرمایه های نفتیمون رو بر باد داد
- اعتماد ملت رو نسبت به دولت و حکومتشون از بین برد و دولت رو یک دروغگوی جیب بر معرفی کرد
- احترام قشرهای مختلف از جمله روحانیت رو از بین برد که برحسب اعتقادمون ممکنه برای برخی از اقشار احترامی قائل نباشیم ولی برای اینکه دیگران به قشر ما احترام بگذارند، ما هم باید به قشر اونها احترام بگذاریم. پس از بین بردن احترام یک قشر از بین بردن احترام بین خودمون بوده.
- ایمانمون رو خدشه دار کرد. امروز دیگه جوان های نسل جدید حتی ذره ای ارزشی برای دین به عنوان رهنمود زندگی صحیح قائل نیستند.
- اصلاح خودمون و اطرافیانمون رو متوقف کرد (بهش میگن امر به معروف و نهی از منکر)
- معنویت و اخلاق رو از زندگیمون خارج کرد و به جاش پول پرستی و مدگرایی و حرص و طمع رو جایگزین کرد.
- ...

شاید بگید که یه نفری چه طور اینهمه کار رو کرده؟ من فکر کنم خیلی هاش رو خودش به تنهایی با تصمیمات اشتباه و دخالتهای نابجا کرده و بقیه اش رو احمدی نژادیسم ایجاد کرده.
واقعا برای جبران این بلای آسمانی (به نام احمدی نژاد) حداقل 16 سال کار هوشمندانه لازمه تا به 8 سال پیشمون برگردیم!!


خداحافظ

همه ی موفقیت های من

پیش از دستور 1: تو این پست میخوام از خودم تعریف کنم. هرکی حال و حوصله ی خوندنشو نداره، لطفا نخونه!!

پیش از دستور 2: نمیدونم اینو قبلا نوشته بودم یا نه. اونقدر برام مهمه که نمیخوام سرچ کنم و مطمئن بشم که تکراری نیست:

سلام

 

تیر ماهی ها یه سری خلق مشترک دارن. اینکه میگم مشترک یعنی بین اکثرشون مشترکه، نه اینکه لزوما همه همینطور باشن. ازجمله این اخلاق، اینه که بهشون بگی نمیشه فلان کار رو کرد و اونها هم برای اینکه اثبات کنن اشتباه میکنی (ولی با خلوص نیت و نه با لجبازی) این ادعا رو به چالش بکشن ونشون بدن که میشه!!

حالا من میخوام بگم که یه تیرماهی واقعی ام. همیشه برام اینگونه بوده که کارهایی که نشدنی بودند رو انتخاب میکردم برای انجام دادن. نمیگم آدم خفنی هستم. اگه توان من 10 تا بوده و کار 12 تایی برام نشدنی بوده رفتم سراغش، گویی اینکه شاید یکی توانش تو همین شرایط 500 بوده واین کار براش آب خوردن بوده؛ برای من نشدنی بوده، حداقل از نظر خودم یا اطرافیانم!! اینها چیزاییه که تو زندگیم بهشون افتخار میکنم و عصاره ی زندگیمن:

قبول شدن تو امتحان ورودی تمامی دبیرستانهای خفن منطقه 2 و 5 (هرچند به دلیل عدم آشنایی به شرایط مصاحبه در مدارس نمونه و استعدادهای درخشان و انرژی اتمی و امام صادق و ... با ساده لوحی هام جوابهای صادقانه و البته غلط (!!!) داده بودم و رد شدم.)

قبول شدن تو مرحله ی اول المپیاد ریاضی که کلا تو کشور فکر کنم زیر 50 نفر رو انتخاب کرده بودن و یه دوره ی 3 ماهه گذاشته بودن برای آموزششون و البته قبول دارم که اونقدر توانایی نداشتم که جزء 12 نفر اول باشم.

قبول شدن در آزمون ورودی دانشگاههای لیسانس به عنوان اولین فرد فامیل (مهم نیست که دانشگاهم شد یه غیرانتفاعی توی شهرستان. مهم اینه که اولین بودم)

راه اندازی آزمایشگاه تحقیقاتی (یا حداقل تقریبا تحقیقاتی) و ادامه دادنش در یک دانشگاه غیرانتفاعی شهرستان!!(شاید تنها نبودم، ولی از مهمترینهاش بودم)

انجام متعدد همایشها و مسابقات درسطح منطقه و کشور که هرکدومش به نظر شرکت کنندگان و بینندگان بهترین در سطح خودش بوده (بازم من همه اش نبودم، ولی جزء مهمترینهاش بودم)

راه اندازی اولین و تنها اعتصاب در دانشگاهی که اکثر هیئت امناش یا اطلاعاتی بودن یا وزیر و وکیل (فقط با کمک یکی دونفر، از جمله خدابیامرز -:دی- شاهین مهدی پور)

اولین فوق لیسانس فامیل (مهم نیست که دوره ی مجازی بود. مهم این بود که امیرکبیر تهران بود.)

راه اندازی شرکت پارس آسان افزار بدون هیچ تجربه، هیچ سرمایه و هیچ پشتوانه ی کاری (مهم نیست که جمعش کردیم، مهم اینه که تجربه، خاطره و موفقیت چشمگیری با توجه به توانمون بدست آوردیم)

ولی همه ی اینها یک طرف، یه چیز دیگه ای هست که شاید برام از اینها بزرگتر باشه. چون اینها همه قابل اندازه گیری و برنامه ریزی بودن و این یکی هیچ متری نداره:

از ترمهای اول دانشگاه تمامی دوستانم در ارتباطات عاشقانه شون، همگی یک نتیجه مشترک داشتن؛ از 17 تا دوست صمیمی ام که در جریان این ارتباطاتشون بودم، 16 تاشون در مدت دانشگاه و یکی بعد از دانشگاه در ارتباط اولشون به مشکل برخوردن و دچار شکست شدن.

برام مهم نیست که خیلی صبر کردم، مهم اینه که بالاخره اثبات کردم که همیشه ارتباط اول عاشقانه (چیزی که در اون واقعا احساس وجود کنی) منجر به شکست نیست و باید زمان مناسب، طرف مناسب و آمادگی مناسب رو ایجاد و پیدا کنی تا قابل حصول باشه.

این موضوع خیلی مهمه. چون نتیجه ی هر شکست، نابودی بخشی از احساسات آدمهاست و برخی از آدمها اساسا تحمل شکست عاشقانه رو ندارن (مثلا من قطعا نداشتم!!).

 

خداحافظ

زندگی از نو

پیش از دستور: کلی از دغدغه هام رو توی این ایمیل که امروز دریافت کردم میگفت، پس ذوق زده تر و تمیزش کردم و با حفظ کپی رایت برای صاحب نا آشناش، گذاشتمش اینجا.


قرار نبوده تا نم باران زد،
دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم
که مبادا مثل کلوخ آب شویم
1

قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی،
ناخن های مصنوعی،
دندان های مصنوعی،
خنده های مصنوعی،
آواز‌های مصنوعی،
دغدغه های مصنوعی
...
2

هر چه فکر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما
این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم
تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم
این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
3

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم،
از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم
4

بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود،
باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند،
دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند.
5

قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن،
طبقه روی طبقه برویم بالا
6

قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد
بی شک این همه کامپیوتر و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده
در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده ...
7

تا به حال بیل زده‌اید؟
باغچه هرس کرده‌اید؟
آلبالو و انار چیده‌اید؟
کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟
آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست.
8

این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر
برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان،
برای خیره شدن به جاریِ آب شاید،

اما برای ساعت پشت ساعت،
روز پشت روز،
شب پشت شب خیره ماندن به
نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.
9

قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و
ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند.
آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً،
که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما
تا قرص خواب‌ لازم نشویم
و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود
10

من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن،
جز بر طرف کردن غم نان بشود
همه دار و ندار زندگی مان،
همه دغدغه ‌زنده بودن مان.
11

قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن،
این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر
و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
12

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و
سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و
یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم.
13

قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم
تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش،
زره بگیریم و جنگ کنیم.
14

قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم
اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی
یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
15

قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا،
صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و
بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم ...
16

چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم،
اما همین قدر می‌دانم که
این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده،
همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده !
17

آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم،
از هیچ چیز راضی نیستیم،
اما سر در نمی‌آوریم چرا ...
18

سپیده دم ...

سلام

ساعت آپلود رو میتونید ببینید که از سه گذشته. امشب برای من یه شب خاصه. فردا یه روز جدیده و برای من یه زندگی جدید. میدونید واسه چی ازدواج رو جشن میگیرن? ازدواج، تولد دوباره ی یه نفره. به خاطر همینه که همونطور که وقت تولد توی شناسنامه مینویسن، فقط برای تولدهای بعدی حق تغییر شناسنامه وجود داره. تولدی که در اون یک ما متولد میشه. فردا که میشه امروز، روز نمادین متولد شدن ما هست. البته فرآیند تولد یه خورده طولانی تر از یه روز هست. ما دقیقا یک سال پیش تو همچین روزی نطفمون بسته شد و بعد از یک سال متولد میشیم. دهم بهمن برای من خوش یمن ترین روز ساله. اگه بتونیم سال آینده این روز رو عروسی میگیریم تا این روز همه جوره برای ما موندگار بشه.
ازدواج به اتمام رسوندن یه سری آرزو و شروع کردن یه سری دیگه از آرزوهاست. اینها تحمیل نیستند. کسی تصمیم نمیگیره ازدواج کنه و بعد این شرایط رو بپذیره. وقتی از تنهایی، بی قیدی، آزادی مطلق، و بقیه ی خوشیهای تجرد سیراب شدی و دیگه دلت اونها رو نخواست و به جاش، دوتایی، تعلق و مسءولیت رو طلب کردی، این لحظه ایه که آماده ی ازدواج هستی. شاید برای من از همون موقعی که بهونه ها و ایرادات رو میگرفتم این پتانسیل وجود داشت، ولی هر انرژی پنهانی نیازمند آشکارساز و محرک داره.
ته دیگ هایی که خوردیم کار دستمون داد و بارون گرفته. خدا در بحث ازدواج برای من سنگ تموم گذاشت. فکر نکنم لطف دیگه ای باقی مونده باشه که خدا در حق من نکرده باشه. آخریش هم اینکه قراره فردا یا همون امروز صبح یه هوای عالی با آسمون آبی داشته باشیم.
یادمه تو سه سال گذشته از آدمهای مختلفی در مورد ازدواج پرسیدم. اون موقع ها یادمه مخالف صددرصد ازدواج بودم. بعدتر مخالفتم کم شد ولی وقتی به اندازه ی من کمال طلب باشی، طبیعیه که امیدت رو از دست بدی که نیمه ی گمشده ات رو پیدا کنی. به همین خاطر بهونه های مختلف و نظرات معترض و مخالف زیادی طرح میکردم. یادمه مهمترین حرفم این بود که ازدواج موضوعی کاملا احساسیه و باید لحظه ای عقلت رو از دست بدی تا جرات کنی به ازدواج تن بدی، هیچ دلیل کامل عقلایی وجود نداره که تایید کننده ی ازدواج باشه. حتی تولید مثل هم با هرگونه جفت گیری ممکنه و نیازی به ازدواج نداره.
راستش رو بخواید اون حرفها درست هستن، ولی از اون منظری که میدیدم. ولی واقعیت زندگی حرفی بود که دکتر یارقلی بهم گفت. در جواب سوال من گفت که دوتا چیز هست که نمیتونی در موردشون صحبت کنی و کسی که تجربه نکرده درکشون کنه. اولی ازدواجه و دومی بچه دار شدن، بیخودی نگرد دنبال دلیل.
الان میتونم بگم که این حرف و چندتا حرف حساب دیگه مثل اینکه زمان مناسب ازدواج وقتیه که حس کنی الان وقتشه. اون موقع که این حرف رو شنیدم احساس کردم پس اولا خیلی مبهم خواهد بود و ممکنه آدم از دستش بده، و دویوما خیلی احتمال داره با یه چیز دیگه اشنباه گرفته بشه.
ولی وقتی پیش اومد اونقدر برام واضح بود که به هیچ وجه نه میتونستم گمش کنم و نه اشتباه بگیرمش. با تمام وجود خوشحالم که اون نقطه ی عطف در زندگی من اتفاق افتاد و به حس الان وقتشه رسیدم و امروز میتونم یه زندگی جدید رو با همراهی به زیبایی گل، به لطافت برگ گل و به طراوت شبنم روی گل شروع کنم.

خداحافظ

پ.ن.ها:
پ.ن.1: الان (در زمان نوشتن پ.ن. ها که میشه فردای پست) من رسما یک متاهل هستم.
پ.ن.2: مراسم ها خوب بود و به من که خیلی خوش گذشت. یه تمرین عالی در سطح حرفه ای برای مراسم عروسی. به همه ی دست اندرکاران هم خسته نباشی میگم.
پ.ن.3: دوخط آماده کرده بودم که وقتی قراره بله بگم، قبلش اینها رو بگم، ولی هم جو بهم اجازه نداد (یا به زبون درست تر، من جسارت لازم برای شکستن اون جو رو نداشتم و یه نمره منفی به خودم دادم) و هم اینکه زمان نداشتیم و خیلی هم آماده نبودم. درهر صورت اون دو خط متعلق به یه گله. به گل من: یک سال پیش در این روز دست تقدیر تو رو وارد زندگی من کرد و خیر و شادی رو برای من به ارمغان آورد. باعث افتخار منه که بار مسءولیت خوشبخت کردنت روی دوشم قرار گرفته. ایمان دارم که روزها و سالهای آتی زندگیمون آنچنان زیبا و شادی بخش خواهد بود که رسیدن به هیچ آرزویی در اون دور از دسترس نباشه.
پ.ن.4: من چقدر ته دیگ خورده بودم و خودم یادم نبود!!!

پ.ن.5: یه زمان اینجا نوشتم که همه ی اتفاقای مهم شبا پیش میان. دوستان برداشتهای بعضا سوءی داشتن. یکی از مثالهای اون حرف دیشب بود.



پ.ن. سری دوم (چهارشنبه ظهر)

پ.ن.1: بچه ها خوشبخت ترین انسانها هستن. اینو فکر کنم همه قبول دارن. چون هرکسی در نهادش دلش لک زده برای روزگاری که بچه بوده و دوست داره دوباره به اون دوران برگرده. این نشدنیه، ولی تنها راه خوشبخت بودن اینه که مثل بچه ها زندگی کرد، بی پیرایه، رک، طبیعی، پر محبت، پر انرژی، در لحظه بودن، بدون سیاست رفتار کردن و فراموش کردن بدیها.

پ.ن.2: ممنونم از همتون.

پ.ن.3: فکر کنم چند وقتی طول میکشه که به وجود حلقه تو دستم عادت کنم. از صبح دارم باهاش ور میرم!

پ.ن.4: تموم شد.

میوه فروشی یا مهندسی نرم افزار؟ شما کدام را انتخاب می کنید؟

سلام

یه ایمیلی برام اومد که واقعا درد دل ماهاست و برای همه ی میل لیستم فرستادم و اینجا هم میذارم. نمیدونم کپی رایتش ماله کیه، ولی دستش درد نکنه.

سالها پیش آنقدر از فشارهای پروژه و دشوار بودن تولید نرم افزار در ایران خسته شده بودم که با یکی از دوستان همدانشگاهی تصمیم گرفتیم یک شغل شرافتمندانه انتخاب کنیم! این بود که مشاغل مختلف را علمی، بررسی کردیم و آخر از همه تصمیم گرفتیم یک میوه فروشی باز کنیم! چرا؟ به هزار و پانزده دلیل! ۱۵ دلیلش را می نویسم، هزارتای بقیه اش را خودتان خواهید دانست:
۱- عدم وجود گارانتی: بعد از فروش نرم افزار باید آن را گارنتی کنی. برخلاف بسیاری از مشاغل که شما بابت گارانتی پول اضافه می گیرد و نزد خود نگه می دارید، در نرم افزار بر عکس عمل می شود و این کارفرمای شماست که از شما تضمین (درصدی از قرارداد، چک تضمین، سفته و یا ضمانت نامه بانکی یا همه مواد) می گیرد. در حالیکه میوه فروشی گارانتی ندارد، جنس فروخته شده پس گرفته نمی شود.
۲- بازه کوتاه زمان فروش: یک پروژه نرم افزاری ماهها طول می کشد و باعث فرسایش نیروی کار می شود در حالیکه در میوه فروشی، صبح زود بار میوه و سبزی می آوری، حداکثر تا ظهر سبزی ها تمام می شود، میوه ها هم، بسته به محیط شما، در مدت زمان کوتاهی فروش می روند و شما بازهم بار جدیدی می آورید.
۳- تغییر نیاز ندارید: رایج است که نیازهای مشتری تازه زمانی آشکار می شود که شما نرم افزار را فروخته اید و مشتری متوقع است که در چارچوب همان قرارداد تغییرات اعمال شود، حتی اگر ماهیت تغییر کند. اما در میوه فروشی، خریدار که از مغازه خارج شد شما دیگر مسؤولیتی ندارید، اگر تصمیمش عوض شد، شما نگران نیستید، یک کالای جدید به وی می فروشید.
۳- عدم محصول ارجاعی: در نرم افزار اگر محصول شما کار نکرد و یا قدیمی شد مشتری یا ارجاع می دهد و یا دیگر سراغش نمی آید، در میوه فروشی شما میوه سالم را به مردم به فیمت گران، میوه نیمه خراب را ارزان تر به مردم کم درآمد تر و احتمالا میوه کاملا خراب را به آبمیوه فروشی ها و نمی دانم لواشک سازی ها می فروشید!
۴-واسطه گری به جای تولید: در میوه فروشی شما محلی برای عرضه کالای دیگران هستید، معمولا افزایش قیمت بین میدان میوه و تره بار با مغازه شما چند برابراست . اما در نرم افزار شما تولید می کنید و دردسر های آن را دارید تازه در انتها و پس از کسر انواع مالیات و بیمه هزینه تولید را در بیاورید خیلی هنر کرده اید!
۵-مدیریت نیروی انسانی، خیر! : شما در شرکت نرم افزاری با نیروی لوس و نازک نارنجی کارشناس سروکار دارید که کافی است یک کم ناراحت شود، هوس کانادا به سرش می زند، اما در میوه فروشی یکی دو کارگر از برادران افغانی می گیرید، مثل ساعت برای شما کار می کنند و غر که نمی زنند هیچ با همه سختی ها هم می سازند.

۶-فصلی بودن کار، تعطیل: در تولید و فروش نرم افزار شما وابسته به زمان هستید، برای مثال دولتی ها معمولا در ماه های خاصی خرید بیشتری می کنند، یا در فروردین و اردیبهشت شما با افت فروش مواجه می شوید، اما در میوه فروشی هر فصلی میوه خودش را دارد و شما آن را می آورید، هر میوه ای هم طرفدار خاص خودش را دارد و شما تقریبا در همه سال فروش خود را یکنواخت خواهید داشت. شب عید ها هم که جای خودش را دارد و شما پوست خلایق را حسابی خواهید کند.
۷- بازار دائمی: نرم افزاری ها مانند یک کارگر ساختمانی هستند، باید ساختمانی ساخته شود تا به آنان نیاز باشد، وقتی بودجه IT کشور صفر شود که نمی توان پروژه ای تعریف کرد که نرم افزاری روی آن کار کند، چون هنوز از دیدگاه اغلب تصمیم گیرندگان ما، نرم افزار یک کار تشریفاتی است. اما میوه فروشی نیاز روز مردم است، همه هر روز خرید خودشان را دارد، وضع مردم بد هم بشود باز هم مهمانی می آید که شما وادار شوید حتما میوه خوب بخرید.
۸-درهم است: در نرم افزار شما قاصر هستید از اینکه به یک مشتری بفهمانید نرم افزار با نرم افزار متفاوت است. چون با یک چیز انتزاعی طرف است، بین نرم افزاری حسابداری ۵ هزارتومانی با حسابداری ۱۰ میلیون تومانی فرقی قائل نیست. در حالیکه در میوه فروشی ، مشتری تفاوت سیب با سیب را در می یابد و اگر دنبال کیفیت خوب است پولش را هم می پردازد.
۹- شما فقط میوه را می فروشید: در نرم افزار وقتی شما نرم افزاری عرضه می کنید، داستان عرضه خدمات پس از فروش شروع می شود، آموزش کاربران -بعضا واقعا تعطیل!- تبدیل اطلاعات و انتقال آنها از سیستم قدیمی به جدید، عرضه سخت افزار، نگرانی از کارکردن نرم افزار روی هر نوع سخت افزار آشغالی که مشتری به شما می دهد و … اما در میوه فروشی، شما فقط میوه را می فروشید اینکه هندوانه را چطور می خورند، گیلاس را چطور؟ اینکه آیا مشتری ظرف مناسبی برای نگهداری میوه دارد و یا خیر نیز به شما ربطی ندارد.
۱۰- یک بار برای همیشه، هرگز: نرم افزار را که می فروشید مشتری توقع دارد این نرم افزار مادام العمر باشد برایش ، به سادگی حاضر نیست قرارداد پشتیبانی و ارتقاء نرم افزار ببندد، اما همه می دانیم که یک میوه را برای همه سال نمی توان نگه داشت، خورده می شود بالاخره! باید میوه جدیدی خرید!
۱۱- باگ: خرابی میوه نگرانی ندارد، روشهای نگهداری میوه معلوم است و اگر شما یک کم تجربه پیدا کنید می توانید به سادگی آن را نگهداری کنید، اما در نرم افزار آنقدر مشکلات متعدد و متفاوت پیش می آید که شما گیج می شوید که این خطا از کجاست و راه حلش چطور است؟ مناطق بحرانی ، آنقدر خطایابی را سخت می کنند که شما نیاز به فاز مجزایی برای آن پیدا می کنید و هزینه زیادی برای هر خطا می پردازید، تازه تضمینی وجود ندارد که همه خطا ها را پیدا کرده باشید و روز تحویل به مشتری، جلوی چشم وی، آنقدر سیستم خطا می دهد که شما آب می شوید و زمین می روید.
۱۲-آن که خربزه می خورد پای لرزش می نشیند: شما مسؤول نحوه استفاده مشتری از میوه نیستید، مهم نیست برایتان که در عزا بخورند یا در عروسی، مهم نیست که به طرف نمی سازد یا می سازد. اما در نرم افزار، کافی است از نرم افزار شما سوء استفاده شود، نمی دانم چرا یقه شما را می گیرند که چرا از طریق نرم افزار شما به ما آسیب وارد شد، چرا هک شد، چرا ….؟
۱۳-دوره بازپرداخت سریع: در میوه فروشی به محض فروش میوه پولتان را می گیرید، اما در نرم افزار تازه پروژه را که تحویل دادید و صورتجلسه کردید، باید بدوید به دنبال پولتان، آنقدر این پول دادن دیر و تکه تکه می شود که به نوش داروی پس از مرگ سهراب می ماند، به شکلی که بعضی وقت ها بی خیال پولتان می شوید.
۱۴- تنوع مشتری: شما در یک شرکت نرم افزاری با طیف خاصی از مشتری سروکار دارید، یا دولتی یا خصوصی یا آموزشی یا … اما در میوه فروشی شما قیدی برای مشتری ندارید، زن و مرد، کوچک و بزرگ، دارا و ندار، پیر و جوان، شهری و روستایی ،… همه به نوعی مشتری شما هستند، آنهم مشتری دائمی که از همه چیز می گذرد الا از خوردن!
۱۵- کپی رایت: در میوه فروشی نمی توانید یک میوه را بخرید و تکثیر کنید، در نرم افزار می توانید، خوب هم می توانید. اگر تولید کننده ناراحت هم شد مهم نیست، چون یا قانون کافی نداریم و یا آنقدر این قضیه پیچیده است که شما بی خیال می شوید.
…..
برای تصمیم گرفتن کافی نیست!؟
نمی دانم چرا با وجود همه این استدلال های منطقی، میوه فروش نشدم. آرزو می کنم حداقل یک نفر این مطلب را بخواند و به راه راست هدایت شود! دست از مهندسی نرم شدن بردارد و به قول بچه ها یک کار «شرافتمندانه» پیدا کند. امیدوارم…

خداحافظ