سلام
با دیدن اسم مسعود اون بالا چه حسی بهتون دست داد؟ می دونم شما هم مثل من مسعود رو خیلی دوست دارین. این بشر نمی دونم چه مهره ی ماری داره (اشاره به فیلم زیر درخت هلو) که هر کسی که یه خورده باهاش دمخور بشه عاشقش می شه. حتی اولین باری هم که می بینیش یه حس باحالی بهت دست می ده و باهاش کم کم که گرم می گیری می بینی چقدر چیزای جالبی بهت می گه و چقدر صمیمیه. البت اینا که گفتم که واضحات بود. می خواستم بگم که مسعود برای من یه خورده با آدمای دیگه فرق می کنه. من مسعود رو از کلاس اسمبلی می شناسم. مسعود باحال ترین استاد دانشگاه من بوده. اولین استادی که من به خاطر فهمیدنم ازش نمره 20 گرفتم نه به خاطر خر خونی و خر کاری. از اینا که بگذریم این بشر مخش خیلی سریع کار می کنه. اگه توجه کرده باشید خیلی سریع حرف می زنه. جالبیش اینه که به همین سرعت هم فکر می کنه. مثلا فرض کنید وقتی پیشش وایسادین یکی بیاد و یه چیزه خیلی خفن رو براتون بگه که تا حالا نشنیدید. مسعود به حدی سریع اون موضوع رو می گیره و شروع می کنه به پرورش ایده ی طرف که من که خودمو تو گرفتن موضوعات، خفن به حساب می آرم، کف می کنم. به خاطر همین ذهن فعالش خیلی چیز بیشتر از آدمای دیگه می دونه. به دنیا جورای دیگه نگاه می کنه. خیلی کارا رو می کنه و می تونه بکنه که بقیه نه. خیلی چیزا هم برای یاد گرفتن ازش وجود داره.
من به مسعود به دید دوستم نگاه نمی کنم. مسعود بیشتر برای من استاده تا دوست. همیشه خودمو بهش مدیون می دونم. من تمام پایه های فکریمو از پدرم گرفتم و تقریبا همه ی تصحیحات اون تفکرات، یا به تعبیر دیگه جور دیگه دیدن همون موضوعات رو از مسعود دارم. خیلی دوستش دارم. قبلنا یه خورده بی وفا بود. ولی الان دیگه می تونم بگم که گُله، نازه. دوست داشتنی ترین آدم بزرگ دنیاست. ولی یه خورده زیاد این ور و اون ور می پره. به همین خاطر نمی شه زیاد دیدش و باهاش صحبت کرد. هنوز هم خیلی چیزا برای یاد گرفتن ازش وجود داره.
شما چقدر از مسعود یاد گرفتین؟
من ازش یاد گرفتم:
همه چیز اونجوری که به نظر می آد نیست.
همون قدری که تو نسبت به همه چیز حق داری بقیه هم دارن.
هر کاری رو می تونی انجام بدی به شرطی که بخوای و تلاش کنی.
تو حرف همه ی آدما حقیقتی هست که اگر به حد کافی توجه کنی اونو می بینی. وظیفه ی تو هم همینه که اون حقیقت رو از حرفاش بفهمی.
...
خیلی چیزا هست که می تونم بگم ازش یاد گرفتم ولی بسه. بقیشو شما هم یاد گرفتین. یه خورده به ذهنتون فشار بیارین یادتون می آد.
خداحافظ
سلام
تا حالا فکر کردین چه جوری میشه که آدم با اینکه درستی یه کارایی رو قبول داره، ولی اون رو انجام نمیده. مثلا چرا دکترا سیگار میکشن. چرا مردم معتاد میشن و ... . سوالم رو جور دیگه مطرح میکنم. به نظر شما چه فرآیندی رخ میده تا یه چیزی که ما میشنویم رو بهش عمل کنیم.
چند سری کلمه میگم بهش فکر کنید و تفاوت دستهها و ارتباط همدستهایها رو مشخص کنید.
1- شنیدن، اطلاع داشتن(یَسمَعون)
2- فکر کردن، دانستن (یَتَفَکَّرون، یَعلَمون)
3- قبول داشتن، پذیرفتن (یَعقِلون)
4- درک کردن، فهمیدن (یَشعُرون)
5- اعتقاد داشتن، عمل کردن (یَعمَلون)
6- ایمان داشتن، عادت داشتن (یؤمِنون)
7- یقین داشتن، راغب بودن (یُوقِنُون)
8- ...، ...
اصلا فکر نکنین که منظورم از مورد 8 اینه که این روند همینطور ادامه داره. منظورم اینه که اینجاشو دیگه من نمیفهمم. میدونم که این همونجاییه که تو عرفان بهش میرسند و حل میشن و دیگه از فکر و عقل خبری نیست. بگذریم.
این 7 مورد به نظر من فرآیندیه که وقتی یه آدم چیزی رو میشنوه این فرآیندها اتفاق میافته. بذارید یه خورده جزییتر بگم.
آدم وقتی یه حرفی رو میشنوه بعدش ازش در اون مورد بپرسی میگه من از اون موضوع اطلاع دارم.
بعد وقتی بهش فکر کنه میگه من اون موضوع رو میدونم.
وقتی بیشتر فکر میکنه و با تفکرات قبلی مقایسهاش میکنه اون رو قبول میکنه و میگه من فلان موضوع رو میپذیرم.
بعدش رو میتونید حدس بزنید که با تفکر بیشتر و پیدا کردن شواهدی از دنیای واقعی موضوع رو درک میکنه و میگه من این رو میفهمم
با تفکر بیشتر و اینکه این موضوع با اعتقاداتش و منافعش همخوانی داشته باشه بهش اعتقاد پیدا میکنه و دیگه هیچ چی نمیگه و بهش عمل میکنه. میبینید که عمل از اعتقاد بر میآد. به همین خاطر هست که اگه چیزی رو آدم اعتقاد نداشته باشه و بهش عمل بکنه، این عمل تا زمانیه که منافعش به خطر نیافتاده یا تنبلی به سراغش نیومده. ولی به چیزی که اعتقاد دارید به این سادگیها نمیتونید عمل نکنید. خدا هم فکر میکنم چیزایی رو از ما بازخواست میکنه که از مرحلهی اعتقاد گذشته باشه.
وقتی مدتی به موضوعی عمل کرد دیگه این عادتش میشه و به تاثیرش تو زندگیش و اهمیتش ایمان میآره.
وقتی کاری در آدم عادت بشه و جزیی از رفتارش بشه تقریبا دیگه توجه آدم رو جلب نمیکنه و معمولا از این بیشتر پیشرفت نمیکنه مگر درصد بسیار کمی. اینجا با تفکر بسیار زیاد و کلی شرایط دیگه با زمان طولانی آدم به یقین در مورد یه چیز میرسه که نهایت استفاده از فکره (به نظر من). اینجا دیگه بدون توجه به اینکه منفعت یا ضرری در این موضوع هست، فرد به انجام اون رغبت نشون میده.
این داخل پرانتزها تعبیرهایی از قرآنه که من به نظرم رسیده.
دیگه زیادی طولش ندم. ممنون از همتون.
خداحافظ
از خیلی وقت پیش، هنگامی که یه نفر رو برای اولین بار ملاقات می کنم ناخودآگاه یه حسی در درونم ایجاد می شه که درکش و بیانش سخته ولی حس عمیق و روشنیه. یه حس کارا که اگه بهش توجه کنی کمک های زیادی بهت می کنه. از 6 -7 سال پیش متوجه شدم که این حس یه جورایی با ذات اون فرد رابطه ی عمیقی داره، به شکلی که آینده رو می تونم از اون تشخیص بدم. تا حالا 4-5 مورد مختلف از آدما اتفاق افتادن که دیدمشون و حس بدی پیدا کردم و با اینکه اونا در ظاهر آدمای بدی نبودن و بعضی هاشون حتی در واقع هم ذاتا بد نیستن ولی تقریبا همشون زندگی موفقی رو سپری نکردن. یه حس اینجوری رو نسبت به کیارزم یا تاجدین تو دانشگاه داشتم. اشتباه های فاحشی تو زندگی شون انجام می دن که باعث بدبختی خودشون و خانوادشون میشن. یه مثال خیلی خوب از این مورد، یکی از اعضای فامیل هست که وقتی ازدواج کرد، من خیلی بچه بودم. ولی وقتی آقای داماد رو برای اولین بار دیدم حس بدی بهم دست داد که بعد از اون هم همین حس وقتی دوباره می دیدمش بهم دست می داد. تا اینکه همین اواخر شنیدم که ازدواج مجدد کرده و بعد هم پشیمون شد و حالا هم که بعد از دو سال میونشون دوباره درست شده، دیگه این چینی بند زده ی زندگی اونا رنگ قبلی اش رو نداره.
خیلی از آدمایی رو هم که برای اولین بار می بینمشون هیچ احساسی بهشون ندارم.
ولی آدم هایی که از دیدنشون یه جورایی دلشاد میشم، اونایی هستن که اکثرا آدمای خوب و به درد بخوری هستن. همیشه سعی کردم که باهاشون رابطه برقرار کنم. دوستی هامو باهاشون زیادتر کنم. رضا، مسعود هاشمیان و امید از این دست هستن.
این حس رو من نسبت به بعضی کارها هم دارم. وقتی می شنوم که فلانی این کارو کرده و حس بدی بهم دست می ده، بعدا می بینم که اون کار موفقیت آمیز نمی شه.
این حسم رو خیلی دوست دارم. چون فکر می کنم تا موقعی که این حس ها همراهمه ، هم خدا منو فراموش نکرده و هم اینکه معصومیت بچگی ام رو هنوز از دست ندادم.
شما هم تا حالا این جور حس ها رو نسبت به کسی داشتین؟
سلام
تا حالا دقت کردید که رنگ توی زندگی ما چقدر تاثیر داره! بیشترین ظرافتهایی که چشم ما درک میکنه از تفاوتهای رنگها است. (حالا چی کار کنم. به من چه!!) به نظر من همه چیز رو میشه با رنگها مدل کرد. من تلاش کردم و دیدم میشه تقریبا همه چیزو به یه رنگ متصل کرد.
به نظر شما امروز چه رنگیه؟ این سوال بدون در نظر گرفتن رنگ آسمون و هوا و خونه و ... برای هر آدمی یه جوابی داره که خیلی وابستگی به روحیات و علاقمندیهاش داره. مثلا برای من امروز اوووووم یه رنگی تو مایههای آبی و سبز خیلی روشنه. خودم برداشت میکنم که از نظر روحی امروز تو بهترین مود هستم که زندگی به نظرم اینقدر روشنه. به نظر شما زندگی امروز چه رنگیه؟
به نظر من آدمها هم رنگ دارن. ولی به خلاف مورد بالا رنگ آدمها خیلی وابستگی به مود و روحیهی من نداره. این ذات اون شخصه که مشخص میکنه من چه رنگی رو بهش نسبت میدم. مثلا ساسان آبی دریاییه. بابک قهوهای روشنه.
آدمهایی که به مدل کردن بقیه با رنگها اعتقاد داشته باشند تو تجربههاشون به این نتیجه میرسن که تقریبا رنگهای مشابهی به آدمهای یکسان نسبت داده میشه. مثلا احتمالا آدمهای زیادی پیدا میشن که به ساسان همچین رنگ یا رنگ مشابهی رو نسبت بدن.
اگه مورد بالا کاملا تست بشه میشه به هر آدمی یه رنگ نسبت داد که به شخصیت اون فرد نزدیکترینه. این به چه درد میخوره؟؟ به نظر من به خیلی دردا میخوره.
یکیش اینه که از رنگی که آدما بهت نسبت میدن میتونی متوجه بشی که دیگران در موردت چی فکر میکنن یا در نظر اونا چهطور تصویر میشی.
دیگه اینکه مثلا اگه لباسهاتو با رنگت تطبیق بدی رنگهایی رو میپوشی که با شخصیتت تناسب دارن. البت منظورم این نیست اگه رنگت سیاهه همیشه سیاه بپوش. یه پیشنهاد رنگ مکمله. حالا هر چی. این نظر شخصیه منه.
من گاهی از این حد هم رد میشم. به نظر من حتی اشیا هم رنگ دارن. مثلا اشیایی که به ماشینیزم مربوط میشن و اونو تبلیغ میکنن جدای از اینکه چه رنگ ظاهری داشته باشن به نظر من خاکستری و کدر هستن. البته این مورد هم به دیدگاه و علاقمندیهای شخصی مربوط میشه.
اگه لوس نشده باشه میخوام بگم افعال هم رنگ دارن. اینکه دروغ سیاهه درسته. ذات دروغ رنگی رو میپذیره که سیاهه.
دوست دارم چند تا از رنگهایی که به چیزای مختلف نسبت میدم رو اینجا بگم. شما چه حسی نسبت به این نظرات پیدا میکنید.
دوستی : صورتی خیلی خوش رنگ
کامپیوتر : نقرهای
جواهرات : طلایی
قلم : سفید
عشق : قرمز جیگری
خودم : سرمهای
بدقولی : سبز خیلی تیره (لجنی)
شجریان : کِرِم رنگ
مامان : سبز روشن
به نام خدا
سلام
این اولین پست منه. شاید پیش خودتون فکر کنین که دیگه وقت وبلاگ نویسی گذشته و از مد افتاده. شایدم بگین دیگه سِنِت به وبلاگ نویسی نمی خوره و دیگه ازت گذشته. ولی من هیچ وقت برام مد اهمیت نداشته و نداره که بگم چون مد نیست پس نمی نویسم، همین طور احساسم رو هم به خاطر شرایط سنی ام پنهان نمی کنم. راستشو بخواین من اینجا نه به خاطر این می نویسم که کسی خوشش بیاد، نه اینکه جواب کسی رو بدم، نه اینکه منظور خاصی دارم تا کس خاصی بخونه و نه اینکه بخوام یواشکی به کسی چیزی رو بگم که همین طوری نمی تونم بگم. من می نویسم چون احساس می کنم باید بنویسم. شاید همه ی مواردی که گفتم هم دلایلی باشن که می نویسم ولی مجموعه ای از این موارد هستن که تعیین می کنن که باید بنویسم یا نه.
یه چیز خیلی مهم برام اینه که من می نویسم برای لزوم نوشتن. پس اگه کسی ناراحت شد یا بهش برخورد یا تحویل گرفته شد یا ... بدونین که به خاطر شرایطه و من نمی خواستم هیچ کدوم اینها پیش بیاد. اگه دوست داشتین بیاین بخونین و منم خوشحال میشم از اومدنتون. اگه هم خوشتون نیومد که ببخشید.
اینجا هیچ اثری از دموکراسی و اینجور چیزا نیست. خودم هر گونه شورش رو به اشد مجازات می رسونم. ممکنه بعضی اوقات کامنت هاتون فیلتر بشه که در راستای رسالت اینجاست. پس ناراحت نشید.
خیلی وقت بود که می خواستم وبلاگ نویسی رو شروع کنم. راستش بیشترین دلیلی که تا حالا شروع نکرده بودم نداشتن یه Template خوب و خوشگل بود. حالا که آقا ساسان گل برای پارس آسان افزار این طرح خوشگل رو درست کرد، منم سوء استفاده ام رو می کنم و اونو تبدیل به Template خودم می کنم. خیلی ممنون ساسان جون.
ببخشید دوستان. چون اول کارمه وقتی آپ کردم، براتون آف می ذارم تا وقتی که کارامون رونق بگیره. اگه تو این مدت کسی نخواست براش پیام آپ شدن وبلاگمو بدم برام آف بذاره.
ممنون از همه ی دوستای گلم. همتون رو دوست دارم.
خداحافظ