دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

خوابم میاد

سلام


دپرشن یک بازسازیه، اگه (!) ازش به سلامت بیرون بیای و یه برون ریزیه اگه نتونی با احساس رشد بیرون بیای و فقط تموم بشه و یه شکست مفتضحانه است اگه توش بمونی. 

میدونم که چند وقته دچار دپرشن شدم. خوبی من اینه که حتی در بدترین اوضاع روحی ام هم میفهمم که کی، چه احساسی دارم و نظاره گر خودم هستم. میدونم که مهم ترین کمکی که میتونم به خودم بکنم خواب منظم و کافی، ورزش و بیرون رفتن و با دوستان و خانواده گپ زدنه.

معمولا صحبت کردن از دپرشن کمکی به کاهشش نمی کنه و فقط ممکنه راهکاری که تا به حال ندیدی رو نشونت بده.

وقتایی که دپرس میشم حرف زدنم کمتر میشه، تحملم بالا میره، آرامش ظاهری پیدا میکنم.

وقتی شروع کردم به نوشتن میخواستم چیزای دیگه ای بنویسم، نه اینقدر علمی!!


قرار بود بگم: "خوابم میاد".


خداحافظ

این و اون

سلام

 

جدی، قاطع، احساساتش کاملا تحت کنترل، تصمیم‌گیری‌هاش دقیق و حساب‌شده، محکم و مقاوم در برابر مشکلات، ثابت قدم در موقع انجام، به اتمام رساننده‌ی تصمیمات، یک فرمانده خوب، دنبال کننده‌ی آنچه باید انجام شود، نمیشه تو کارش نیست، یا راهی خواهم یافت-یا راهی خواهم ساخت، جمع‌بندی‌کننده و مدیر، منظم، ریزبین و کمال‌گرا، قانون‌مدار، مبادی آداب، رک و صریح، تکیه‌گاه همه‌ی اطرافیان

این خصوصیاتی که معرفی کردم، شما رو یاد کسی نمی‌اندازه؟ یه خورده فکر کنید؟ شلدون؟ نه! ولش کن حدس نزنید، خودم میگم. من!!! البته باید یه خورده برگردیم عقب‌تر، شاید 7-8 سال پیش تا 3 سال پیش. اون موقع‌ها خیلی باخودم حال می‌کردم و خودم بودم و خودم. زندگیم اساسا یه جور دیگه بود. ولی چندین مشکل داشت این آدم نقاط تاریکی هم داشت، ازجمله:

رو اعصاب!!!حرفش یه کلامه، زندگی بدون آرزو، لذت معنایی به جز پیشرفت نداره، امروز و فردا یکیه، امید براش معنا نداره، قدرت طلب و دیکتاتور مسلک، طبیعت اهمیت نداره، احساسات بازیچه‌ای برای منطقش هستند، خلاصه یک روبات به تمام معنا (قویتر، مهندسی تر، منظم‌تر و از تمام جنبه‌های روباتیک برتر ولی بی احساس)

اینجوری بود که تصمیم به تغییرش گرفتم، سالها زور زدم و کم کم خرابش کردم و هر دفعه با فرو ریختن یکی از پایه‌های این شخصیت، تمام زندگیم تحت تاثیر قرار می‌گرفت. تا اینکه بالاخره روزهای تاریک تموم شدن و از پس ابرهای تیره، روشنایی‌های روزی تازه پیدا شدند. و بقیه‌اش رو هم می‌دونید، تا .....

 

 چند هفته پیش، وقتی یه سری مشکلات کاری و مالی و خانوادگی و شخصی با هم سرم خراب شدن، اینقدر اذیت شدم که هر شب آرزو می‌کردم که ایکاش شب تموم نشه، ایکاش بلند شم ببینم همه‌ی مشکلات تموم شدن و ایکاش یکی بیاد منو از این وضعیت نجات بده و ... ولی دریغ که هیچ کدوم از این اتفاقات نمیوفته.

این بود که چند هفته‌ای که آزار دیدم و هر روز هم سطح این آزارها بیشتر میشد، یه روز بر اثر یک اتفاق، اون شخصیت محکمی که اون بالا توضیحش رو دادم سروکله‌اش پیدا شد و کلن من رو تحت اختیار خودش قرار داد و شروع کرد به حل کردن مشکلات. جالب اینجا که در عرض چند روز یه سروسامون کوچکی به زندگیم داد و جالب‌تر اینکه هیشکی متوجه نشد این من نیستم که دارم اینکارها رو میکنم!! یعنی اونقدر اون شخصیت خوب فیلم بازی میکنه که هیشکی متوجه تفاوتش با من نمیشه!!!

از روز به بعد، به این نتیجه رسیدم که من دو تا شخصیت دارم که دوتا سرنوشت متفاوت دارن و باید بینشون انتخاب کنم:

  1. شخصیت روبات: موفق، آینده‌ی بسیار درخشان، نمونه‌ی مثال‌زدنی مدیر کارآمد ولی در زندگی شخصی تنها، در زندگی زناشویی ناموفق، در روابط دوستانه فقط در سطح سلام-علیک
  2. شخصیت آدم: معمولی، اگر دری به تخته نخوره و اتفاق ویژه‌ای نیوفته هیچ آدم مهمی ازش درنمیاد، در کار یه مدیر میانی قابل قبول، در زمینه‌ی مالی در حد عادی، در زندگی شخصی شاد و الکی خوش، در زندگی زناشویی دارای درک متقابل و خانواده‌ای آرام و دوست داشتنی، در روابط دوستانه هم دارای روابطی قابل اتکا

خودم، موفقیت‌های هر دو رو میخوام و شکست‌های هیچ کدوم رو!! ولی این دو جمع نمیشن. جمع هم بشن یه آدم دو شخصیته میسازن که گاهی اوقات تحت کنترل نیستن و کار همدیگه رو خراب میکنن.

شخصیت الانم خیلی متعادل‌تر از شخصیت روباتیکمه ولی بسیار ضعیف‌تر از اونه و شاید جعفر به تصور اون شخصیت، من رو به همکاری در شرکت دعوت کرده، ولی غافل از اینکه من الان اون نظم و مدیریت و استحکام رو ندارم. عوضش چیزایی دارم که اصلا به کار نمیاد.

اوضاع دوست داشتنی نیست. یاد بابک افتادم. خیلی دوست خوبی بود. همیشه ازش انرژی میگرفتم.

 

خداحافظ

سوهان روح

سلام

بعد از مدتهاست که یک روز مثل امروز تو زندگیم پیدا شده که از همه چیز بیزارم. البته سطح بیزاریم پایینه و نمیتونم بگم که نزدیک به آستانه ی تحملمه، ولی چندان هم حسی برای زندگی و کار برام باقی نگذاشته.
دوست داشتم یکی میتونست منو از این وضع در بیاره.
کلی سوهان روح دارم که اصلا حسی برای مقابله باهاشون ندارم و ترجیح میدم بهشون فکر نکنم تا اینکه تمرکز کنم و برطرفشون کنم.
چند وقتیه نمیتونم راحت داد بزنم. دادهام رو دارم قورت میدم. بعضی اوقات یواشکی یه جایی بیرونشون میارم، ولی بعضی هاشون هم فعلن اثری ازشون نیست. امروز هم از اون روزهایی نبود که بیرون بریزن و زندگیمو فلج کنن. ولی حسشون میکنم که هستند. از بد جریان این حرفایی که میزنم خودشون میشن سوهان روحی که بعدا دوباره دوست ندارم بهشون فکر کنم.
مسافرت هم دلم نمیخواد. یعنی میخواد ها ولی وقتی حالت تهوع داری هیچ وقت تو ماشین نمیشینی. منم نمی تونم الان تو ماشین بشینم. سوهان های روح دنبالت میکنن. ولت نمیکنن. عذابت میدن تا روحت آرامش نبینه.

خداحافظ

تحسین

پیش از دستور: برای امید از پست قبلی: امید جان با یه برچسب چرخه های عرفی زندگی، نمیشه از خودمون سلب مسئولیت کنیم و بگیم همینی که هست و ما هم مثل بقیه هستیم!! چون جوابش رو خدا اینجوری میده که شما به همان هایی بپیوندید که از آنها پیروی میکردید!! اونوقت مثل معروف اگه فلانی رفت تو چاه افتاد، تو هم میری دنبالش رو باید به این حرف گفت.


سلام

این ایمیلیه که یکی از دوستان از نتایج تحقیقات منتشر شده در مجله ی تجارت هاروارد برام فرستاده. البت مطلب قبلی ای که گذاشتم گویا خیلی هم جذابیتی برای دوستان نداشته و هیشکی حس مطلب انگلیسی خوندن رو نداشته. بازم مثل حرف روباهه که تو شازده کوچولو میگفت، "آدمها همه چیو همینجوری آماده میخوان و چون دوست رو توی هیچ بقالی نمی فروشن، این میشه که آدمها موندن بی دوست!!" گویا شما هم همینجوری مطلب رو آماده میخواین، پس خلاصه ی فارسیش رو هم گذاشتم:


"تحسین بیش از حد همیشه هم خوب نیست! در کودکانی که اعتماد به نفس کمی دارند، تحسین بیش از اندازه باعث می‏شود کودک تمایل به انجام کار جدید نداشته باشد (شاید به این دلیل که می‏ترسد نتواند عملکرد تحسین آمیز قبلی را تکرار کند). به عکس کودکان با اعتماد به نفس در اثر تحسین بیش از حد تلاش می‏کنند با مسائل و چالش‏های بزرگ‏تر دست و پنجه نرم کنند."


Lavish Praise Can Backfire in Some Cases


Children whose self-esteem was at least 1.3 standard deviations below average reacted to lavish praise (“You made an incredibly beautiful drawing”) by becoming less willing to take on challenges, possibly out of fear that they might not be able to perform as “incredibly” well in the future, according to a study led by Eddie Brummelman of Utrecht University in the Netherlands. Children with high self-esteem did the opposite, responding to lavish praise by seeking greater challenges. Although many educators encourage parents and teachers to shower praise on pupils, adults should resist the temptation in the case of children who appear to have low self-esteem, the researchers say.

آخرین حرفهای یک بازمانده

سلام


همینجوری ییهو دلم خواست بنویسم. جدیدا یه احساس عمیقی دارم که میگه همه و از جمله خود من داریم به مسائل مهم بی توجهی میکنیم و به مسائل کم اهمیت زیاده از حد می پردازیم. یه جورایی حس خسران که خدا میگه تو قرآن رو دارم. آخه خدا هم تعبیر مشابهی رو استفاده میکنه و یه چیزی تو این مایه ها میگه که دنیا بازیچه است و کسانی که به اون میپردازن از خاسرین خواهند بود.

نمیخوام اینجور باشم. شاید مهمترین مشکل عملی که به نظرم میاد اینه که قرار بود انسانها کار کنند تا زندگی کنند نه زندگیشون بشه کار و کار و کار!!!

اینکه من دارم مثل ... کار میکنم به کنار، بقیه ی آدمایی هم که اطرافم میبینم از هر نسل و شرایطی، همینطور هستن و اصلا و ابدا سوالات بچگی ها نه یادشون میاد و نه براشون مهمه!!! سوالایی از قبیل:


- خدا چه شکلیه؟؟

- اگه خدا همه جا هست، یعنی تو من هم هست؟؟

- خدا همه جا منو میبینه؟ حتی تو دستشویی هم؟ خوب اینجوری که روم نمیشه برم دستشویی!!


یا سوالات نوجوانی مثل:


- نمیشه نماز صبح بلند نشم و جاش ظهر قضاش کنم؟

- زیارت عاشورا خوندن چقدر از گناهانمون رو پاک میکنه؟

- اگر موهامو بذارم بیرون خدا میبرتم جهنم؟


یا حتی سوالات جوانیمون هم دیگه به یادمون نمیاد و بهشون فکر نمیکنیم. حتی سوالاتی مثل:


- خدا چرا این دنیا رو خلق کرده؟

- خدا چرا ماها رو خلق کرده؟

- اصلا خدایی هست؟؟؟؟؟؟

- چه جوری باید زندگی کنم؟؟ کارم چیه تو این دنیا؟؟


شاید به خاطر همین از یاد بردن ها باشه که خدا اسم ماها رو گذاشته انسان (از ریشه ی نسیان به معنی فراموش کار!!). جوانی به این خاطر مهمه که هنوز ما به سوالات مهم فکر میکنیم و هنوز دنبال جوابهای مهم هستیم. جوانی آخرین و کامل ترین دوره ایه که قبل از اونکه شیرجه بزنیم تو روزمرگی، آخرین تلاشهامون رو هم میکنیم که هر قدر از اعتقاداتی که تا پایان عمر باید از اونها استفاده کنیم رو توش جمع آوری و محک بزنیم.

جوانها رو دوست دارم و جوانی رو. خیلی وقته تراوشات ذهنم به موضوع مهمی ختم نشده. واین یعنی دارم پیر میشم و من آخرین بازمانده از نسل جوانان بوده ام


خداحافظ

If You Were a Poor Performer, You Wouldn’t Be Aware of It

پیش از دستور: این مطلبیه که یکی از دوستان برام فرستاده. عالیه. یه موضوع بدیهی که کلی نتیجه ی حیرت آور داره!!!

سلام

 

In a logic test administered to people who had volunteered over the internet, a team of researchers found that the lowest scorers vastly overestimated their performance, believing, on average, that they had gotten 7 out of 10 items right, when the actual figure was 0, according to Thomas Schlösser of the University of Cologne in Germany. People who lack the skill to perform well also tend to lack the ability to judge performance (their own or others’); because of this “dual curse,” they fail to recognize how incompetent they truly are. But skills aren’t set in stone: Teaching poor performers to solve logic problems causes them to see their own errors and reduce their previous estimates of their performance.


با تشکر

ایمان

پیش از دستور: امروز نزدیک بود یه عابر پیاده رو توی اتوبان له کنم!! البت تقصیر اون بود ولی خیلی ترسیدم.

سلام

ایمان داشتن چیه؟ منظورم معنی دقیق و فلسفی (یا علمیه) اونه. ایمان یه جور حسه. از جنس احساساته و نباید دنبال دلیل و قانون و منطق در موردش گشت. به همین خاطره که آدمها با آموزش فقط دانش به دست میارند و بینش که از جنس اعتقاد و ایمانه رو فقط با تجربه و شهود به دست میارن.
تعریف ایمان: حسی است در مورد میزان بهتر شدن زندگی بر اثر پذیرفتن وجود یک پدیده.
مثال 1: من به خدا ایمان دارم، یعنی من حس میکنم وجود خدا در زندگی من، زندگی را برای من خواستنی‌تر و بهتر میکند.
مثال 2: من به عالم غیب ایمان ندارم (من نسبت به عالم غیب کافر هستم)، یعنی من حس میکنم اگر قبول کنم عالم غیب وجود دارد، باعث کاهش رضایت من از زندگی‌ام می‌شود.
مثال 3: من به "بازگشت نتیجه‌ی اعمال در دنیا" تا حدی ایمان دارم، یعنی حس میکنم اعتقاد به "بازگشت نتیجه‌ی اعمال در دنیا" تاحدی زندگی را برای من قابل قبول‌تر می‌کند.
این مهمه که دقت کنیم، ایمان فقط حس شخصی ما نسبت به یه موضوع یا اعتقاده. در واقع اینکه من ایمان دارد یا ندارم نهایتا فقط به این وابسته است که من از داشتن این اعتقاد تو زندگیم خوشحال‌تر میشم یا نه. اگه خوشحال تر بشم، پس ایمان دارم.
نتیجه‌ی این حرف اینه که اگه میخواید کسی به چیزی ایمان پیدا کنه، باید بهش این فرصت رو بدید که احساس کنه وجود اون چیز باعث خوشبختیش میشه. ولی اکثر ماها فراموش میکنیم که وقتی کسی خوشبختی رو احساس نکرد، نمیتونه ایمان بیاره.
اون برده‌هایی که زمان پیامبر اولین نفراتی بودند که ایمان میآوردند، به این خاطر بود که سریعتر باور میکردند که ایمان به خدا برای اونها خوشبختی بیشتری رو به همراه میاره تا موندن توی خونه ی اربابشون!!
ولی کسی که همینجوری احساس خوشبختی میکنه، خیلی یاد این نمیوفته که خدایی هم هست یا وجود خدا باعث شادی اون میشه یا نیازی به وجود خدا داره و ... . پس همین میشه که خدا بین فقرا، بیماران لاعلاج، برده‌ها، دل شکسته‌ها و هر کسی که از همه چیزش دل بریده سریعتر پذیرفته میشه تا بین ثروتمندان و قدرتمندان و سیاست‌مداران رده بالا و ... .
وبه همین دلیله که خدا در مورد السابقون السابقون میگه، در ابتدای ظهور اسلام، اونها زیادترند و هر چه به پایان دوران نزدیک‌تر میشیم کمتر میشن. چون اعتقاد راسخ فقط با احساس عمیق شادی از وجود خدا ایجاد میشه که این با رفاه (که بخشی از شادی است) تضاد داره و عملا رفاه بیشتر (که در طول زمان درحال زیاد شدنه) باعث دوری از خدا میشه.
باور کنید که این چندتا نتیجه رو همین الان که دارم مینویسم گرفتم و خودم هم تعجب کردم که این حرفا از دهن من داره درمیاد!!!! ولی گویا درسته!!!!
سوال اینجاست که تقصیر منه که خدا منو توی شرایطی فراهم کرده که ایمان من کمتر باشه؟ یا تقصیر خداست (که خودشم میگه هرکه را بخواهیم هدایت میکنیم و هرکه را بخواهیم به گمراهی میکشانیم)؟

خداحافظ

ببخشید شما؟

سلام

یه آهنگی هست از امین قباد به نام "ببخشید شما". این ترانه خیلی زاغارته. میتونید از این لینک دانلودش کنید.
این ترانه در مورد دوست دختر قبلیه یه نفر صحبت میکنه که اونو وسط خیابون با یه پسر دیگه میبینتش و میره جلو تا سلام و علیکی کنه. و ادامه دارد...
حالا چرا در موردش دارم مینویسم؟ به عکس ضایعی ترانه، تصویرسازیش بسیار خوبه. در واقع احساس میکنی کاملا وسط اون دیالوگ هستی و حس ها رو کاملا درک میکنی.

خدانگهدار

صبح یا شب

سلام


یه روز مزخرف از صبحش پیدا نیست، از دیشبش پیداست!!

و تو یه روز مزخرف بهترین کاری که میتونی بکنی چیه؟ اینکه کله ات رو بکنی تو مانیتور و به هیچی فکر نکنی جز کار!!


خداحافظ

چیزهایی که از دست دادیم

سلام


آلودگی هوا خیلی افتضاح شده. واقعا خیلی افتضاح شده ها!! من هیچ وقت مثل امروز حالم بد نشده بود. یادمه در زمان انتخابات، وقتی اولین تجربه ی گاز اشک آور رو داشتم، علاوه بر اینکه حالم بد شده بود، برام یه جذابیتی از تجربه ی یه چیز جدید رو هم داشتم. ولی امروز اصلا خوشحال نشدم وقتی فهمیدم نشانه های آلودگی هوا، دقیقا همون هاست. حتی مزه ی کامم  هم همون تلخیه گاز اشک آور رو داره. سردرد ممتد و نسبتا شدید دارم، حالت تهوع قابل توجه، چشمهام میسوزه، از نوک بینی تا ته ریه هام میسوزه، تنگی نفس و سرگیجه هم دارم. به محض اینکه هر جایی از پوستم هم تر بشه (مثل لب) شروع میکنه به سوختن!! به نظرم باید سیگاری بشیم تا اثر آلودگی هوا از بین بره، آخه گاز اشک آور رو فقط با دود سیگار درمان میکردیم!!!!:))


************************************


امروز تو خیابون یه بنر از اینهایی که شهرداری برای خوشایند خودش میزنه دیدم، نوشته بود "نسبت به زنان مردم عفیف باشید تا دیگران نسبت به زنان شما عفت ورزند". این بنر رو قبلا هم دیده بودم. ولی یه چیزیش برام جالب بود، اینکه نزدیک به 5-6 سال بود که این جمله و مشابه این جملات برام معنایی نداشت. اینقدر دغدغه دیگه داشتم که به این چیزا وقت نمیرسید. و بیشتر که فکر کردم تو این 8 سال به غیر از من، بقیه هم اراده ای برای مسائل اجتماعی از این دست نداشتند. اینه که سرمایه های اجتماعی ما در این مدت بیشتر که نشده هیچ، برخی اش هم نابود شده. تو این 8 سال احمدی نژاد بسیاری از سرمایه های ما رو از بین برد:

- ارزش پولمون رو چندین برابر کاهش داد
- سرمایه های نفتیمون رو بر باد داد
- اعتماد ملت رو نسبت به دولت و حکومتشون از بین برد و دولت رو یک دروغگوی جیب بر معرفی کرد
- احترام قشرهای مختلف از جمله روحانیت رو از بین برد که برحسب اعتقادمون ممکنه برای برخی از اقشار احترامی قائل نباشیم ولی برای اینکه دیگران به قشر ما احترام بگذارند، ما هم باید به قشر اونها احترام بگذاریم. پس از بین بردن احترام یک قشر از بین بردن احترام بین خودمون بوده.
- ایمانمون رو خدشه دار کرد. امروز دیگه جوان های نسل جدید حتی ذره ای ارزشی برای دین به عنوان رهنمود زندگی صحیح قائل نیستند.
- اصلاح خودمون و اطرافیانمون رو متوقف کرد (بهش میگن امر به معروف و نهی از منکر)
- معنویت و اخلاق رو از زندگیمون خارج کرد و به جاش پول پرستی و مدگرایی و حرص و طمع رو جایگزین کرد.
- ...

شاید بگید که یه نفری چه طور اینهمه کار رو کرده؟ من فکر کنم خیلی هاش رو خودش به تنهایی با تصمیمات اشتباه و دخالتهای نابجا کرده و بقیه اش رو احمدی نژادیسم ایجاد کرده.
واقعا برای جبران این بلای آسمانی (به نام احمدی نژاد) حداقل 16 سال کار هوشمندانه لازمه تا به 8 سال پیشمون برگردیم!!


خداحافظ