دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

یه دوستانه ی کوچولو (بر وزن یه بوس کوچولو)

سلام

 

آیا عشق در طول زمان کمرنگ میشه؟

بعید میدونم. آخه مثلا مامان من امروز من رو از روزی که متولد شدم کمتر دوست داره؟ یا من خواهرم رو از وقتی بچه بودم کمتر دوست دارم؟ یا ... ! بعید میدونم همیشه این حرف درست باشه. ولی عشق هم مثل تمام روابط انسانی دیگه، نیازمند رسیدگی، توجه، وقت گذاشتن، خلاقیت و تلاش و انرژی خرج کردنه. اگه اینکارها رو نکنی باز هم نمیشه گفت از بین میره یا کمرنگ میشه، ولی اگه خلاف اینها عمل کنی، یعنی خودت با دست خودت بی توجهی کنی، جایی که لازمه مشکلی رو حل کنی، وقت نذاری و اشتباهت رو با یه اشتباه دیگه توجیه کنی، اونوقت فاتحه ی عشقت رو خوندی (گویا اینطوره، چون من که چیزی تجربه نکردم!!).

امروز دغدغه ام اینه که چرا اینقدر سرعت گذشتن روزهای عمرم زیاد شده!! من دوست دارم زندگی رو مثل بستنی یخی لیس بزنم و آروم آروم بخورم. ولی احساس میکنم یه چیزی ته این بستنی رو گرفته و با زور داره میچپونه تو حلقومم!! هرچی زور میزنم جلوشو بگیرم، نمیشه، زورش زیاده!! چرا نمیشه سرفرصت یه خواب راحت داشت، یه صبحانه ی خوب خورد، یه دوش گرفت و حاضر شد، به موقع سرکار رفت، به موقع برگشت، سرفرصت یه چایی داغ بخوری و یه مطالعه ی کوچولو بکنی، یه معاشرت دوست داشتنی با اعضای خانواده ات داشته باشی. نمیفهمم چرا همش تو روز عجله دارم و به هیچ کاری هم نمیرسم. به مسئولیت های شغلیم نمیرسم، به خانواده ام نمیرسم، به همسرم نمیرسم، به خودم نمیرسم، به اعتقادات و درونیاتم هم نمیرسم!!

 

خداحافظ

نظرات 6 + ارسال نظر
سمن یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 ساعت 10:10

سلام

فکر کنم خدا فراموش کرده که با گذشت زمان و پیشرفت تکنولوژی باید طول روزها رو کمی بیشتر می کرد. من هم مشکل تو رو دارم. البته من سعی می کنم این وسط مسطا یه فرصتهایی رو بدزدم اما همیشه نمیشه این کار رو انجام داد.

گل مر یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 ساعت 22:53

وای خدای من باورم نمی شه منم کااااااااملا همین حس رو دارم! انگار همیشه وقت کمه. مثل یه ترد میل که سرعتش هی زیاد می شه و زور می زنی بتونی به سرعتش برسی. حالا کی انقدر خسته شی که بخوری زمین.... وای من همیشه از این می ترسم که بیافتم و جدیدا از این تقلای رسیدن به سرعتی که هی داره می ره بالا واقعا خسته ام. انگار هرگز به زندگی نمی رسی و خستگی و عدم رضایت از نرسیدنها تمومی نداره!

ReZa دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 23:45

امروز پینگ پنگ بازی می کردم.
طرفم خیلی وارد بود و من ناشی.
محکم که میزد تا می اومدم دفاع کنم دیر میشد و توپ از دست میرفت.
یه راهی به ذهنم رسید.
چند باری که زد ثابت واستادم و توپ رو نگاه کردم.
گفت چی کار می کنی؟
گفتم: می خوام ببینم این سریع اومدن توپ چطوری اتفاق می افته.
همون طور که حدس می زدم این کار باعث شد بهتر بازی کنم.
نتیجه ای که می خوام بگیرم اینه:
اگر می بینی دنیا داره تنگ می گرده وارد بازیش نشو.
واستا تماشاش کن.
رفتارشو بشناس.
پیش بینیش کن.
همراهش ندو که بهش نمی رسی.
بیشتر ندو. بهتر بدو

مریم چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 08:00

سلام
پیشنهاد موثر اینکه...محل کار و خونت رو نزدیک قرار بده.

وقتی بستنی دستته....فکر کردن به هر شیرینی دیگه غیر از بستنی رو کنسل کن....وگرنه هم بستنی رو حیف و میل میکنی ...هم به هیچ کاریت نمیرسی!با دس به بستنی اشاره نمیکنمااااا.... D:

یک لیست از کارایی که دوست داری انجام بدی بنویس...شاید یک پیاده روی صبحگاهی یا صبحانه خوب...زمانش رو بذار و از خواب صبحت بزن که انجامش بدی..ولی انجامش بده حتما.

ولی در مجموع پیشنهاد اول آسه!!! نصف زمان ما ها در مسیر میره.

مهدی یک تمرینم از خودم بگم.... یک ساعت مچی ببند...
بعد نیم ساعت فقط نگاهش کن....و قول بده که تمام تمرکزت رو ساعت باشه...نه فکر های روزمره نه نگرانی های همیشه ات... اونوقت میبنی چقدر زمان داری. نیم ساعت خیلیییییی زیاده!

مریم(واسه رضا) چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ساعت 08:04

رضا جان از میز فاصله میگرفتی...
مشکل شما احتمال زیاد اینه که خیلی میچسبی به میز! وقتی فاصله بگیری...سرعت توپ اصلا مهم نیس! این اشتباه اکثر آماتورهاس!

امید نیک جمعه 21 تیر 1392 ساعت 20:40 http://alef-mim-roshan.blogsky.com/

ماشینیسم زیر و رو کرده کل زندگی شهری رو و ما درگیر یک مسابقه هستیم برای آخر نشدن!
مطالعه و چای گرم را شدیداً موافقم با شما ـ چشمک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد