دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

بی ربط

پیش از دستور بی ربط تر: چه تلخه حس اینکه راهی نیست واسه رسیدن--مثه جون دادن میمونه واسه عاشق دل بریدن
سلام

سربازیم تموم شد. درسته که خیلی هم سخت نمی گذشت، ولی حتی از لحاظ روانی هم تاثیر به سزایی تو نگرانی هام داشت.
دوباره سوال مهم با زندگیت میخوای چیکار کنی تو ذهنم وول میخوره. حالا دیگه سربازی هم نیست که بهانه ای برای به تاخیر انداختن جواب این سوال داشته باشم.
چند وقته خوشحال نیستم. کلا نمیدونم واسه چیه، جزءن هزارتا دلیل وجود داره، ولی معمولا اینجور وقتا دلیل اصلی چیز دیگه ایه که تو ظاهر خودشو به این اشکال ساده تر نشون میده.
وقتی از راهی میری دیگه دنده عقب گرفتن ممکن نیست. زندگی تو دنیای کامپیوتر این توهم رو تو ذهن ایجاد میکنه که باید تو زندگی هم کنترل + زد وجود داشته باشه!
هر کاری که میکنیم چیزی که هستیم رو تحت تاثیر قرار میده. باید مواظب باشیم داریم به چی تبدیل میشیم. یه آدم یا یه شیطان! آخه شیطان هم از همین اشتباهات کوچیک به چیزی که هست تبدیل شد.
یه تعبیری از خودم داشتم تو یه صحبتی، خیلی حال کردم. گفتم من آدم خیلی ساده ای هستم، ساده میفهمم و ساده زندگی میکنم. ولی نه به اون تعبیری که عموم میشناسن! میخوام بگم من به خلاف حرفای قلنبه سلنبه ای که میزنم، مغزم یه دونه سیمه. اونم گوشامو نگه داشته. جند تا قانون ساده تو زندگیم دارم که هر چیزی رو توی اونها میذارم و انتظار دارم جوابی حاصل بشه. مثلا قانون باید آدم بود رو دارم. وقتی قراره یه کاری انجام بدم نگاه میکنم که این کار آدمیتم رو زیر سوال میبره یا نه! اگه نه قانون بعدی و اگه آره که حذف! به خاطر ذهن ساده ای که دارم، روابط اجتماعی که پیچیده است منو اذیت میکنه. به قول خارجیا کانفیوز میشم. ترجیح میدم با ماشینها سر و کله بزنم، چون اونها هم ساده اند و با چند تا قانون کار میکنن. هر دفعه که ورودی میدی همون جواب همیشگی رو برمیگردونن! اگه ورودیت هم تغییر کوچیکی بکنه، بازم جوابی شبیه قبل بهت میدن.
ترجیح میدم با مسایل ریاضی وار سروکله بزنم. ترجیح میدم تو فضای ذهنی و مجازی زندگی کنم. چون اونجا قانونها خیلی ساده تر از زندگی هستن. روابط با آدمها گربه سیاه منه. به قول آرش من آدم بی مبالاتی هستم. دلیلش اینه که روابط انسانی گیجم میکنه و گاهی حرفی میزنم و کاری میکنم که طرف مقابلم ناراحت میشه.
مشکل اینه که تا چند وقت پیش به خاطر این تفاوتهایی که داشتم، خودمو مقصر میدونستم و هر کاری میکردم که اینی که هستم نباشم. ولی از وقتی یاد گرفتم خودم باشم، مشکل بزرگتری ایجاد شده و اونم اینه که اینی که هستم بقیه رو اذیت میکنه. پس دوتا راه تو زندگیم دارم:
اول- به سبک قدیم خودم یا به سبک خیلی از آدمای دیگه فیلم بازی کنم و چیزی که هستم رو نفی کنم یا حداقل تو زندگی اجتماعیم مکتوم کنم. و نتیجه اش این که همیشه با ناراحتی زندگی خواهم کرد.
دوم- همینی که هستم باشم و بلا ربط به شما عزیزان، هرکی اذیت میشه هم یا خودشو درست کنه یا باهام ارتباط نداشته باشه. و نتیجه ی این یکی اینه که کلی از آدمهای دور و برم رو از دست میدم و شاید حداکثر یکی دونفر باشن که درکم کنن. و این معنیش اینه که بزرگترین ترس زندگیم به واقعیت بدل میشه. تنهایی!!
البت شاهد مثالی برای این دو حالت دارم. تو فرآیندی که گفتم خودمو شناختم، خیلی از آدمهایی که باهاشون رابطه داشتم عملا از دایره ارتباطی خارج شدند. خیلی تنها شده بودم. شاید دو سه نفری هنوز باهمه ی بدخلقیهام حاضر بودن تحملم کنن. ولی معلوم نیست برای همیشه اینکارو بکنن یا نه! و دقیقا از وقتی فیلم بازی میکنم دوباره تعداد قابل توجهی دوست پیدا کردم.
هر لحظه ای هم که میخوام خودم باشم آدمای اطرافم رو میرنجونم و روابطم رو خراب میکنم.
این هم دلیل دیگری بر حماقت من! :دی

خداحافظ
نظرات 12 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 2 شهریور 1391 ساعت 18:45

قطعا از قبلت قابل تحمل تری
اینکه خودت باشی رو بیشتر دوست دارم... به قولی هر ناراحته خوب نیاد و بره!
مص من! خودمم...هیچکیم دوسم نداره...و خوب مهم اینه! خودمم....و البته که تنها!
تنهایی هم بهتر از بودن کنار کساییه که همیشه بهت لبخند میزنن ولی پشتت.....شک نکن

مریم پنج‌شنبه 2 شهریور 1391 ساعت 18:47

هیچ گاه از داشتن دشمن نترس ، از انجام ندادن درست آرمان های خویش بترس . ارد بزرگ

اینو الان خوندم...باحاله...یعنی دوستو بیخیال..دشمنو هم باکی نیس!

آیهان پنج‌شنبه 2 شهریور 1391 ساعت 18:51 http://sodoko.blogsky.com/

متنت جالب بود.
سبک نوشتنت هم قشنگه.
موفق باشی

derakhshan پنج‌شنبه 2 شهریور 1391 ساعت 19:29 http://derakhshan-z.blogsky.com

نمیتونی خودت باشی توی زندگی واقعیت!!! مجبوری فیلم بازی کنی همیشه و همیشه!!! همه ی ما ادمها اینجوریم مگه تعداد کمی!!!

گل مر پنج‌شنبه 2 شهریور 1391 ساعت 23:06

تو خسته ای. یادمه یه روزایی برام یه رفتارهایی خیلی غیر قابل درک بود. نمی دونستم چرا باید تظاهر کنم و خودم نباشم. بعد یه مدتی از تقلا دست برداشتم و هن رنگ جماعت شدم. نمی گم تث هم محکومی به همین انتخاب. می گم این انتخاب اکثر آدمهاست چون تنهایی سخته...
قشنگی دنیا به اینه که آدمها با هم فرق دارن. دنیا فازیه. یه قانون مجموعه جوابهای مختلفی می ده نسبت به یه ورودی یکسان!
یه سوالم دارم: الان خودتی یا فیلمه؟ می شه از دو حالتش فکت بیاری ببینیم کدومو دوست داریم؟؟؟

ساسان جمعه 3 شهریور 1391 ساعت 11:58

سلام دوست من

تو هر طوری که باشی کسایی که الآن دوستت دارن مثل من باز هم دوستت خواهند داشت مثل من. کسایی هم که دوستت نخواهند داشت مهم نیستن چون به هرحال تو رو دوست نداشتن اونی که تو ذهن خودشون بود رو دوست داشتن.

به نظر من اگر خودت باشی اوایل سخته و تعداد زیادی از آدما ممکنه از اطرافت پراکنده بشن اما به تدریج یه جورایی برند میشی واسه خودت

به هرحال هرجوری که باشی دوست خوب من هستی

ساسان جمعه 3 شهریور 1391 ساعت 11:59

راستی اتمام سربازی هم مبارکه.
من و الهام برای 27 شهریور منتظرت هستیم

روزهای بی بازگشت چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 20:38 http://thehumanlife.blogfa.com

پیش از کامنت بی ربط : کلاه قرمزی و بچه ننه رو برین ببینید. خیلی خوب نیست امااا خببب.. کلاه قرمزی دیگه.

این که عالیه.. مبارک باشه. یه مرحله دیگه از زندگیت تیک انجامش زده شد. من این ذهنیت رو داشتم و احتمالا دارم که آدمی که سربازیش تموم شده، شیرینی بده پیدا کردن ادامه راه زندگی راحت تر میشه.
فکر می کنم خوب باشه دنبال راه سوم باشی. یه راه سوم می تونه تعادل بین راه اول و دوم باشه.
گفتین " هر لحظه ای که می خوام... " شاید چند بار اول این طور بوده اما اگر دفعات بعد هم پیش اومده، واسه اینه که ذهنتون وقتی خواستین خودتون باشین پیش داوری کرده بازم می رنجن.. بازم خراب میشه. می خوام بگم از یه جایی به بعد یه چیز ذهنی مانع هست. شاید یه جورایی افکار زاید!! [با دو تا علامت تعجب] (شاید خنده تون بگیره کی داره این حرفا رو می زنه!! اما این به اشتراک گذاشتن افکار زاید بود).

مهدی پنج‌شنبه 9 شهریور 1391 ساعت 02:01

سلام
@روزهای بی بازگشت: راهی که بین این دو راه باشه، کمی از این و کمی از اونه و عملا تقسیم میشه به تکه هایی از دو رها حل. یعنی فرقی نمیکنه، راه سوم هم تنهایی داره، فقط کمتر، فیلم بازی کردن داره ، فقط نه همیشه!
موضوع تفکر زاید رو درست اشاره کردی، ولی در مورد من اینطور نبوده. چون اون موقع که این اتفاقات میوفتادن، من بهشون فکر نمیکردم. الان که گذشتن و دارم جمع بندی میکنم این نتیجه رو میگیرم. حتی این جمع بندی باعث نخواهد شد که از این به بعد موقعی که بخوام خودم باشم یاد این حرفا بیوفتم و اثر منفیشو بذاره! مشکل جای دیگه است.
@ساسان: ممنونم از اینکه اینقدر لطف داری. میدونم که دوست داشتن ربطی به ابرازش نداره، به همین خاطر هم حرفتو قبول دارم که درهر صورت اونایی که دوستم دارن دوستم خواهند داشت. ولی مشکل اینه که حتی اونایی که دوستم داشتن هم تنهام گذاشتن و شد دوسه ماه تموم هیچ کسی حتی الکی هم احوالم رو نپرسید!!! نه اینکه دوستم نداشتید، ولی تنهام گذاشتید. پست تسویه حساب که خیلی تند بود و بیرحمانه هم به همین خاطر بود.
@گلمر: اولا که دنیا قشنگ نیست. ثانیا مثال وقتایی که فیلم بازی میکنم اون وقتاییه که توی جمع دارم سعی میکنم خوش مشرب باشم و با جمع بچه ها همراهی کنم. مثال وقتایی که خودمم، یه وقتاییه که قیافه ام تو همه و ازم که میپرسی چته? میگم تو فکرم و با همین یه کلمه خودمو مجاز میدونم که یه ساعت از وقتتو فگیرم و کلی حرفای چرت و پرت بزنم و سر یه موضوع بیخود مخ مفت طرفم رو کار بگیرم! آخه من هیچ هنری غیر از فکر کردن و حرف زدن ندارم.

گل مر پنج‌شنبه 9 شهریور 1391 ساعت 21:46

گل مر رو جدا می نویسن!!!
بعدشم ساسان شما بی جا می کنی ۲۷ شهریور مهدی رو تنها تنها دعوت می کنی.

ساسان پنج‌شنبه 9 شهریور 1391 ساعت 23:15

گلمر
همین بس بود

روزهای بی بازگشت شنبه 11 شهریور 1391 ساعت 20:29 http://thehumanlife.blogfa.com

مشکل کجاست!؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد