دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

مسیر تحول

سلام

 

به دو روش تحول در شخصیت بوجود میاد:

1.       تحول بر اثر خستگی و ناراحتی و تنفر از چیزی که هستیم. این تحول بعد از یک دوره ی طولانی که آدم از خودش بدش میاد و فیدبک های منفی در مورد خودش میگیره و به نظرش خیلی آدم ضایعی هست رخ میده و تمام تلاشش رو میکنه که اونی نباشه تا الان بوده. نتیجه اش این میشه که این فرد تبدیل میشه به نقطه ی مقابل چیزی که بوده. تمام اعتقاداتی که داشته رو دور میریزه و دقیقا اعتقادات مقابلش رو انتخاب میکنه. مشکل بدیهیش اینه که این اعتقادات جدید اصلا با نحوه ی زندگیش شباهت نداره، اصلا با خانواده اش شباهت نداره، اصلا با جامعه اش شباهت نداره و تبدیل میشه به یک آدم کاملا متفاوت که مثل تکه‌ای کاملا جدا از آدمای دیگه تو ذوق میخوره. اگه بخواد به همین روش ادامه بده معمولا مجبور هست زندگی، خانواده، محل اقامت و بقیه ی زندگیش رو هم تغییر بده تا با اعتقادات جدید هماهنگ بشه. ولی اگه نتونه همه چیز رو تغییر بده نتیجه اش اینه که یا برای تمام عمر انگشت نما و تنها خواهد بود، یا برمیگرده به همون اعتقادات گذشته و در تاریکی بسیار بیشتر از روز اولش غرق خواهد شد!!!! معمولا این اتفاق برای فرزندان خانواده های ضعیف، دارای مشکل و بدبخت پیش میاد. معمولا این آدمها گذشته‌اشون رو پاک میکنن و هرچیزی که به گذشته‌اشون مرتبط میشه رو زشت میدونن و ازش متنفرن. مثل خانواده‌شون. مثل دوستاشون. ولی در عین حال کارهای اونها رو در زرورق اعتقادات جدید انجام میدن. خلاصه آدمهایی میشن که از درون پوسیده‌اند ولی از بیرون سعی میکنن شکیل به نظر بیان. همیشه با خودشون درگیر هستن. هیچ وقت به صلح نمیرسن و بسیار زیاد پیش میاد که پرخاشگر باشن.

2.       تحول بر اثر عشق به بهتر شدن. این تحول بر اثر این به وجود میاد که طرف از درون به این نتیجه میرسه که من ضعیفم، من ضایعم، من بدبختم، ولی موظفم نباشم!! معمولا از بیرون فیدبک منفی زیادی نمیگیره. حداقل نه به صورت مستقیم. شاید خودش بعضی فیدبکها رو تحلیل بکنه، ولی معمولا اطرافیان دوستش دارن. اینجا اولین اتفاقی که میوفته، اینه که فرد با یه تلنگر به این نتیجه می‌رسه که باید خودش رو پیدا کنه. یعنی اینکه ببینه چی هست؟ چه اعتقاداتی داره؟ کجای اعتقاداتش ضایع است؟ آیا همه ی اعتقاداتش مشکل داره یا بخشیش؟ بعدش معمولا یه بازبینی کلی روی همه ی اعتقادات انجام میشه و یه تحول اساسی روی برخی از اعتقادات!! اصل این تحول بر عشق به خود هست!! باید خودت رو دوست داشته باشی، عاشق چیزی که هستی باشی تا بتونی ازش چیز بهتری بیرون بیاری!!! معمولا اتفاقی که تو این راه میوفته اینه که تو یه دوره ای به درون خودت فرو میری، از همه دل میبری، احساس تنهایی میکنی، به همه چیز فحش میدی و داد و بیداد میکنی و عمدتا هم کسی رو پیدا نمیکنی که حرفات رو بفهمه. نتیجه اش این میشه که تصمیم میگیری همه چیز رو پیش خودت نگه داری. از اینجا به بعد دو خطر وجود داره. اول اینکه ممکنه برای تمام عمر تو این وضع بمونی، چرا که نمیتونی از پس تغییر اعتقاداتت بر بیای. آخه هم دوستشون داری و هم ازشون بدت میاد. باید بریزیشون دور تا بتونی چیز بهتری جایگزینشون کنی. ولی ترس از اینکه مبادا دور ریختن اینها باعث بشه که همین چیزی که هستم رو از دست بدم، دست و پات رو میبنده و با احتیاط به بازبینی اعتقاداتت میپردازی، چیزی که دقیقا در این مرحله مهلک خواهد بود. کلا این میشه که با اینکه از وضعی که داری ناراحتی، ولی جرات تغییرش رو هم پیدا نمیکنی. خطر دوم اینه که با خصومت با اعتقاداتت برخورد کنی و با دست و دلبازی احمقانه اعتقاداتی که مایه ی پیشرفت و هویتت هستن رو دور بریزی. من هم تو یه دوره‌ای نزدیک بود که همین منوال همه‌ی اعتقاداتم رو دور بریزم که با کمک اطرافیانم و احتمالا نظر ویژه‌ی خدا از این خطر جستم. این باعث میشه که بعد از مدتی دستت خالی باشه از تکیه‌گاهی که بتونی بر مبنای اون بقیه‌ی زندگیت رو اصلاح کنی. باعث میشه از گذشته‌ات دور بیوفتی، باعث میشه غریبه بشی با چیزی که بودی. و نتیجه‌اش اینه که تا آخر عمر پوچ و بی محتوا زندگی خواهی کرد، هیچ چیزی برات مفهومی نخواهد داشت، هیچ چیزی در تو انگیزه‌ای ایجاد نمیکنی و خوشحالت نمیکنه. همیشه دپرس می‌مونی. مگر اونکه به صورت معجزه‌آسایی اتفاقی بیوفته و با تلنگری به گذشته‌ات پیوند بخوری!! (من برام این بخش هم اتفاق افتاد و معجزه‌ای شد که چیزی که بودم رو به یاد بیارم و دوستش بدارم و پیوندم با گذشته‌ام رو برقرار کنم). ولی اگه از این دو خطر عبور کنی، مثل ققنوسی که از خاکستر ققنوس پیر متولد میشه، یک انسان متحول که اعتقادات گذشته‌اش رو داره ولی اونها رو اصلاح کرده و پیشرفت داده و یک سطح بالاتر زندگی میکنه خواهی بود.

 

خداحافظ

نظرات 4 + ارسال نظر
روزهای بی بازگشت دوشنبه 10 مهر 1391 ساعت 18:32

روش دوم تحول، تأمل بر انگیز بود.. به خصوص که قرار گرفتن تو راه پیدا کردن خود توأم با دلهره و ترس خاصیه.
دوباره یاد این حرف دکتر شریعتی افتادم " چه هراسی بالاتر از اینکه کسی خود را در درون خویش گم کرده باشد؟ " جالبه برام.. به نظرم خیلی نزدیکه با این" ققنوسی که از خاکستر ققنوس پیر متولد میشه ". خودت رو باید از درون خودت پیدا کنی و بیاری بیرون. تنهایی!!! فکر کنم.

امید نیک سه‌شنبه 11 مهر 1391 ساعت 19:11 http://http://alef-mim-roshan.blogsky.com/

حاجی شما خیلی دقیق سعی کردی توضیح بدی « تحول بر اثر خستگی و ناراحتی و تنفر از چیزی که هستیم» چه فرقی با «تحول بر اثر عشق به بهتر شدن» داره ولی یا من دوزاری‌ام کجه یا توضیحات شما ناقصه. به نظر من بازتاب بیرونی و درونی این دوتا با توجه به استدلال شما خیلی فرق نداره؛ لذا بازم توضیح بده بلکه منم دوزاری‌ام بیوفته!

ساسان چهارشنبه 12 مهر 1391 ساعت 19:07

برای امید: واقعاً نفهمیدی؟

امید نیک یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 17:58 http://http://alef-mim-roshan.blogsky.com/

برای ساسان: تو اگه فهمیدی خوب فکر کنم کافی باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد