دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

یه عاشقانه ی کوتاه

سلام

قانع کردن بچه ها با گول زدنشون خیلی ساده است، ولی با صداقت خیلی سخت. قانع کردن بزرگا با صداقت خیلی راحته و با گول زدنشون راحت تر!! آخه دوست دارن دروغ بشنون.
خیلی سخته وقتی دخترت برمیگرده بهت میگه بابا تو گند زدی. نه از این لحاظ که یه بچه بهت همچین ایرادی گرفته. از این لحاظ که چه گندی زدی که حتی دخترت که تو رو با همه ی دنیا هم عوض نمیکنه، به زبون اومده. به گمونم هنک خیلی از خودش متنفر بود وقتی داشت ربکا بهش میگفت تو هردفعه معذرت میخوای ولی باز هم اشتباه میکنی و من و مامان رو اذیت میکنی (تو کالیفرنیکیشن).یا اگه فرانک همیشه مست نبود، از شرم پیش فیونا آب میشد (تو سریال شیملس-بی غیرت)
کدوم عذاب آورتره? بابت کاری که نکردی مواخذه بشی یا بابت کاری که درست میدونستی دل کسی رو بشکونی?
خیلی چیزها بودن سخته. ولی سختترینشون تکیه گاه بودنه! بزرگ شدن رو دوست ندارم، هیچ وقت نداشتم، بازم دوست ندارم.
اینجا (این وبلاگ) اسکراپ یارد منه. فکرهایی که باید از شرشون خلاص بشم یا به مدت طولانی از ذهنم خارجشون کنم اینجا میان. هیچ دلیل مستقیمی برای هیچ کدوم از نوشته ها وجود نداره. لطفا نگردید!

خداحافظ

یه چیزایی

سلام

 

یه آهنگی گوش میدادم (البت بیشتر دکلمه بود)، خوشم اومد که میگفت:

حال ما را اگر نمیدانی، عقربی را دچار آتش کن، این چنین است مرد آبانی

 

مشکل آدمایی که خوب فیلم بازی میکنن دوتاست:

1-       چون خوب فیلم بازی میکنن، اگه مشکلی هم باشه طرف مقابلشون نمیفهمه و هیچ سعی ای هم نمیکنه برای درست کردن چیزی که نمیدونه خراب شده و (چون مقصرن که طرف اشکالش رو نفهمیده) نهایتا چوبش تو سر خودشون خورد میشه.

2-       در طول زمان، حالت عادیشون اونقدر از نقابشون فاصله میگیره که اطرافیان نقاب رو (که طبعا قابل تحمل تره) بیشتر باور میکنن و اونوقته که دیگه خودت رو زیر آوار نقابا گم کردی!!

 

قدیم ها به خودم گفتم که به کسی دل نبند، چون وقتی از دستش بدی بدجوری میخوره تو پر و بالت. هرچقدر دلبستگی بیشتر، خسارت از دست دادن بیشتر!! یادمه ها! یادمه! ولی . . .

 

خداحافظ

اندر احوالات خودم

سلام


دوست دارم بنویسم. دارم خودمو مجبور میکنم که فکر کنم و یه چیزی بنویسم. سخته، اخه الان به مدت سه ساعت و نیم درحال صحبت های بسیار سنگین و بحثهای فرسایشی بودم که لازم بود. مثل آمپول بود، درد داشت ولی لازم بود. الان تنها چیزی که حس میکنم اینه که دوست دارم بخوابم. احساس میکنم زندگیم به طور کلی از روال خارج شده و هیچ کنترلی روش ندارم. نمیدونم این خوبه یا بد. شاید از این روال خارج شده تا توی یه روال درست بیوفته. ولی در هر حال تو این چند وقت دفعاتی اتفاق افتاده که عزیزانم رو، اونایی که جونمم براشون در میره رو هم رنجوندم. و این برام خوب نیست. دوست ندارم این اتفاق رو.
نمیدونم نتیجه چی میشه. امیدوارم ولی مضطرب. هماورد قدره وگرنه ما تلاشمون رو، تمام تلاشمون رو میکنیم. وقتی ایمان داشته باشی که تقدیرت اینه که یه مسیری رو بری، فقط مهم اینه که چه جوری اون مسیر رو طی کنی. ایمان دارم که هیچ اتفاق بدی نمیوفته و ته تهش یه موفقیت چشمگیر منتظرمونه. ولی مهم الان اینه که حواسم باشه که خرابش نکنم. حواسم باشه که از فرصتی که دارم بهره حداکثر رو ببرم. حواسم باشه که هیچ لذتی رو از خودمون دریغ نکنم. آخه زندگی فقط وفقط یکباره. یک بار! و وقتی تموم بشه، دیگه نیست!
خداحافظ

عروسی

سلام

من عروسی دوست ندارم. متنفرم. چه جوری باید بگم، من متنفرم از عروسی. چه رفتنش، چه گرفتنش. هیچ عروسی نبوده تا به حال که برای رفتنش ذوقی داشته باشم و خوشحال باشم که از خونه ام که دارم میرم بیرون، کاری جذاب تر دارم برای انجام دادن.
تو عروسی ها قضاوت کردن آدمها بسیار بیشتر از حالت عادیه. بهت نگاه میکنن و اگه سوار ماشین خوبی شده باشی میگن میخواد پز بده. برعکسش میگن چه خوشه که با این ماشین لکنته اینقده هم ویراژ میده. هر لباسی بپوشی نهایتا یکی میگه چه لباس ضایعی پوشیده بود. مدل موهاشو دیدی! چی فکر کرده بود اینجوری کرده بود موهاشو، مثل منگل ها شده بود.
بدترش اینکه این حرفا رو از کسایی هم میشنوی که در حالت عادی هیچ کاری به این چیزا ندارن. اینه که احساس میکنم عروسی فضایی فراهم میکنه تا آدمها همدیگرو از روی ظاهری که اصلا اهمیت نداره قضاوت کنن.
این حرفا رو نمیزنم چون کسی بهم اینطور گفته. اینقدر اعتماد به نفس دارم که خودمو آدم ضایع یا بدتیپ حساب نکنم. ولی فضای عروسی فضای فخر فروشیه. کی بهتر لباس پوشیده، کی ماشینش خوشگل تره، کی بهتر میرقصه، کی خوشگل تره (بابا قیافه ی آدما دست خودشون نیست!)، کی بهتر ادا و عشوه میاد، کی غذای بهتری تو مهمونیش میده، کی سالن شیک تری میگیره، کی جهاز بهتری میده، کی مهریه بیشتری میگیره، کی خونه ی بزرگتری میگیره.
حالت تهوع میگیرم وقتی این فضا رو میبینم. متاسفانه خیلی تلاش میکنم که اینطور نبینم اینها رو. ولی باور کنید جور دیگه ای نمیشه دید. جالبتر اینکه اکثر آدمها هم مثل من ایرادات جدی به این وضع دارن (حداقل اکثر قریب به اتفاق آقایون) ولی گویا این مراسم ها سنت زشت و تهوع آوریه که با وجود تمام بدیها و اشتباهاتش، به هر قیمتی حفظ میشه!
بزرگترین عذاب برای من اینه که یه اشکالی توی زندگیم پیدا کنم، ولی نتونم اصلاحش کنم و باید بشینم همینطور نگاهش کنم یا بدتر اینکه خودمم باید بهش تن بدم. عذااااااب میکشم اینجور وقتها.
این حرفایی که زدم محدود به عروسی نیست. رد کارپت، میس ورلد و خیلی دیگه از میتینگ هایی که توش فقط فخرفروشی مهمه آزارم میده، حتی دیدنشون.
یه فیلمی بود به نام خانواده ی جونز که یه سری آدم بود که استخدام شده بودن که برن به یه شهر کوچک و با استفاده از محصولات جدید و فخرفروشی به داشتن اونها برای مردم شهر فضای غیر واقعی چشم و هم چشمی ایجاد کنن و در این بین برای محصولات مربوطه بازاریابی کنن. مدتها از دیدن این فیلم میگذره، ولی هنوز تنفرم از فیلم و روش زشتی که استفاده میکردن از بین نرفته و کمرنگ نشده.
واقعا کجای احساسات مردم ارضا میشه وقتی به همدیگه اینطور فخر میفروشن و همدیگه رو تحقیر میکنن! آخه روی دوم سکه ی فخر فروشی حس حقارته. یه وقت تو فخر میفروشی و یکی حس حقارت میکنه و یه وقت از فخری که کسی دیگه بهت فروخته احساس حقارت میکنی. واقعا درک نمیکنم عروسی میگیریم که شاد باشیم (وعلی الخصوص عروس و داماد که قراره خیر سرشون یه شب دنیا مال اونها باشه) یا اینکه همدیگه رو عذاب بدیم? یا اینکه زیر بار قرض و وامی بریم که مدتهای مدید باید زحمت بکشیم که اونها رو پس بدیم? به چه قیمتی عروسی میگیریم? به قیمت ناراحت کردن خانواده هامون? به قیمت ناراحت کردن خودمون? به قیمت ناراحت کردن همسرمون???
آیا این روش عروسی گرفتن با فرض شاد کردنمون، بهترین و کم هزینه ترین روش عروسی گرفتن هست? اگه نیست که قطعا هممون روشهای بسیاری داریم برای اینکه بهترش کنیم، پس چرا اصرار داریم که همه چیز همینطور که هست باشه?

خداحافظ

یه تغییر کوچیک

سلام


دوست داشتن واژه ی غریبیه.

اوضاع خوب نیست. از کدوم لحاظ؟! تو بگو از کدوم لحاظ خوبه؟

اره میدونی چیه؟ وسیله ایست که وقتی گیر کنه نمیدونی باید بکشیش که دربیاد یا هل بدی که در بره!!

خدایا، میشه نظری بندازی به این مملکت طوفان زده، به این مردم مصیبت زده، به این بنده ی غم زده؟ یعنی میشه؟ جالب اینکه برای خدا فرقی بین این سه تا نیست!! اگه بخواد اثری که تو اولی و آخری میذاره قدر هم ساده است!!! خدایا خواهش میکنم به پیشنهادم فکر کن. توکل بعضی ها هم تا داره ها!!! ایمان بعضی ها تا داره ها!!! امید بعضی ها تا داره ها!!! نذار تا شون برسه. برای من نرسید، کمک کن برای بقیه هم نرسه.


خداحافظ

یه حرفایی همیشه هست...

سلام


چشمم درد میکنه. باید با یه چشم به مانیتور نگاه کنم و رانندگی کنم. چقدر کار سختیه!!

گوش چپم هم گرفته و باید برم شستشو بدم. الان صداها رو نصفه میشنوم.

حساسیتم هم به خاطر رفتن شمال عود کرده و همش گلاب به روتون آبریزش دارم و تنم میخاره (به خاطر حموم نیستا، هر روز دوش میگیرم).

خسته ام. فیزیکی و شیمیایی!! 

ماشینم از مرز 60.000 کیلومتر عبور کرده و باید ببرمش یه خدمات دوره ای اساسی که کلی خرج داره برام!!

احساس میکنم ناخودآگاهم هنوز دوست داره شکست بخوره. هنوز کافیش نیست. هنوزم رویاهام غمگینه. هنوزم فانتزیهای ذهنیم به تنهایی ختم میشه. هنوزم احساس پر کشیدن ندارم.


خداحافظ


یه نگرانی ساده

پیش از دستور: عطف به پست تتم که ماله اوایل راه اندازی این وبلاگه، تتم من به عبارت زیر تغیر پیدا کرده است:
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
سلام

همیشه مواظب باشید وقتی از کسی میپرسید مشکلت چیه، چه سوالی دارید می پرسید و مطمئن بشید که حتما جوابش رو می خواهید بدونید. چون گاهی وقتا جوابی که میشنوید اصلا اون چیزی نبوده که انتظارشو میکشیدید. پیش خودتون خواهید گفت ای کاش جواب رو نمی دونستم، حداقل مسئولیتش رو نداشتم. اگه نمیدونستم بدون اینکه لازم باشه حواسم به چیزی باشه مثل یه بچه ی معصوم بی خبر از همه چی، رفتار میکردم. حداقل نیاز نبود خودمو سانسور کنم برای اون چیزایی که ممکنه با دونستن این جواب معنای دیگری هم پیدا کنن! دیگه نمی تونید به خودتون بگید ایشالله که هیچی نیست و من اشتباه میکنم. دیگه نمی تونید عادی باشید.
ولی خوبیش اینه که با دونستن غصه می خوری. نه اینکه تو این نگرانی باشی که این مشکل چیه و چه جوری به من مربوط میشه? اصلا به من مربوط میشه، اصلا من میتونم براش کاری کنم. و جالب اینکه اکثرا کاری نمی تونی بکنی! شاید تنها کاری که از دستت بر بیاد اینه که کاری نکنی که طرف رو ناراحت کنه. اون شاید حتی ندونه و توجه نکنه که تو داری مراعاتش رو میکنی. شاید بتونی با آدمایی که به مشکل مربوط میشن صحبت هایی بکنی که غیر مستقیم کمکش کنن. شاید فقط بهش زمان بدی و اجازه بدی تو خودش باشه و مشکلش رو با خودش حل کنه، و وای که چقدر دوست نداری که بشینی و تماشاچی این بازی ای باشی که یکی که برات مهم داره توش تنهایی دست و پا میزنه! چقدر سخته دیدن عذاب کشیدن اونایی که دوستشون داریم چقدر سخته!
ولی این که زجر کشیدنش رو ببینی و ندونی که از چیه، اگه از بالایی سخت تر نباشه راحتتر هم نیست!
پیش خودت میگی، بپرسم? نپرسم? بذارم خودش به وقتش بگه? اصلا شاید چیزی نباشه و من توهم برم داشته!
پیش خودش میگه، خداکنه این موضوع روپیش نکشه? اصلا حوصله ندارم در موردش صحبت کنم. اصلا باهاش نمی تونم در این مورد صحبت کنم. خواهش میکنم گیر نده!
شایدم بگه، پس چرا موضوع رو پیش نمیکشی! مگه اوضاع و احوال منو نمیبینی! من نمی تونم بی مقدمه بشینم از مشکلم حرف بزنم! دوست دارم حرف بزنم، ولی باید شرایطش رو تو فراهم کنی!
ولی تو حرفاشو با خودش نمیشنوی و همچنان نگرانی که پرسیدن یا نپرسیدن، مسءله این است!
و وقتی نمی تونی از پس خودت بر بیای، میپرسی و می فهمی که نگرانیت بی مورد بود . . . . . .
و اون میفهمه که تو درکش میکنی و قضاوتش نمیکنی . . . . . .

خداحافظ

قضاوت

پیش از دستور: به نظر نمیومد ولی نتونستم تاب بیارم. چیش هم به کسی مربوط نیست (فقط برای اینکه بعدا یادم بیاد موضوع چی بود برای خودم میگم که موضوع به یه داستانی که بینمون میمونه و خوابی که توی باغ اتفاق افتاد مربوطه!!!)

سلام

 

اصل اول درک متقابل هر دو انسانی، قضاوت نکردنه!! قضاوت نکردن یعنی اینکه وقتی طرف شروع میکنه صحبت کردن هی پیش خودت با هر جمله ایش نگی خوب این درست بود یا این کارت غلط بود یا برای هر کاری کرده یا هر اتفاقی که افتاده خوب و بد بذاری!! دقت کنید که اینکار خودآگاه نیست و به خاطر عادت کردن داره به صورت اتوماتیک انجام میشه. حتی ممکنه به طرف چیزی نگی ولی تو فکرت داری قضاوت میکنی.

مثلا فرض کن بهت میگم: "دیشب فلانی خیلی عصبانی اومده سر من داد میزنه که پس چرا فلان کارو نکردی؟ ازم طلبکار بود ولی من اصلا خبر نداشتم باید اینکارو انجام بدم." اون وقت تو هم پیش خودت فکر میکنی این فلانی چه آدم غیرمنطقیه که کاری که اصلا خبر نداشتی رو ازت خواسته.

یا مثلا بهت میگم: "با بچه ها رفته بودیم بیرون کلی خوش گذشت. منم یواشکی با فلانی رفتیم فلان کار رو کردیم و برگشتیم پیش بچه ها!!" و تو هم پیش خودت فکر میکنی که من حتما آدمیم که کاراشو زیرزیرکی و بدون اطلاع میدم و حتما هم به این فلان کار خیلی وابسته ام که دوستامو دودر میکنم و میرم یواشکی دنبال فلان کار و آخرش هم فلانی که پایه ی منه حتما دوست نابابه و ...

نمیخوام بگم هرکدوم از این برداشت ها واقعی یا غیرواقعی هستن. که معمولا سوء تفاهم ها از همین برداشت های غلط اتفاق میوفته. ولی موضوع اینه که برای تصمیم گیری در مورد صحیح و غلط بودن نیاز به اطلاعات جامعی از اون موضوع هست. ولی شما با چند جمله ای که با یه نفر ردوبدل میکنید (اونم معمولا به صورت درد دل) نمیتونید همه ی جوانب رو ببینید.

حتی مهم تر از قبلی اینکه جایگاهی که ماها داریم جایگاه قضاوت نیست. ماها در کنار هم جایگاه دوستی، همسایگی، هم خونگی، همسری، پدری یا مادری یا خواهر و برادری داریم و تو این جایگاه اساسا قضاوت کردن معنایی نداره!!!

من بیام و بگم برادرم اینجوری یا اونجوری!! خوب نتیجه اش چیه؟ به کی کمک کردم؟ کی ازم خواسته بود در مورد برادرم اظهار نظر کنم؟؟ یا حتی پیش خودم در موردش فکر کنم که این چه اخلاقیه داره یا اینکارش درست بود یا غلط! بازم هیچ مشکلی که حل نمیشه هیچ!! از طرف یه دلگیری تو ته دلمون باقی میمونه!!!

در عوض جایگاه ماها :

کمک کردنه (یعنی تو مشکلات پیچیده، کارهای ساده ای که از دست ما و اون فرد برمیاد رو ما به عهده بگیریم تا اون وقت و انرژیش رو روی مشکل اصلی متمرکز کنه!! مثلا موقع عروسی، تمیزکاری خونه اش رو منم میتونم انجام بدم!! پس نذارم اون وقتش رو برای این کار بذاره!!)

همدلی کردنه (یعنی اینکه حرفای طرف رو بشنویم و از احساسات مشابهمون براش بگیم و سعی کنیم دلداریش بدیم که مشکل حل خواهد شد و نگران نباش!! نیازی نیست راه حل بدیم، نیازی هم نیست که براش وضعیت رو تحلیل کنیم!! فقط هم احساس بشیم!!!)

همفکری کردنه (یعنی وقتی خودش اینقدر آشفته است که نمی تونه تمرکز کنه، حرفاش رو بشنویم و قدم به قدم کمکش کنیم که فکر کنه و نتیجه بگیره و حتی به خودمون اجازه ندیم جای اون فکر کنیم!!! مثلا بهش بگیم خوب تو این وضعیت دلت چی میگه؟ حست به کدوم سمته؟ فکر میکنی اگه فلان اتفاق بیوفته بهتر میشه یا بدتر؟؟ و از این سوالا تا ذهنش آروم بشه و بتونه تصمیم بگیره)

و نهایتا همکاری کردنه (یعنی در اجرای اون تصمیماتی که گرفته در کنارش باشیم!! حتی بعضی وقتا بکشیمش تا توی راهی که تصمیمش رو گرفته ولی جراتش رو نداره بیوفته، یعنی خودمون جلوتر از اون بریم و بهش نشون بدیم که ببین ترس نداره!!!)

وقتی کسیو دوست داری باید اجازه بدی اون فرد بدون ترس از قضاوت شدن همه چیز رو بهت بگه! ولی هربار که در مقابل یه حرفش نشون میدی که داری ارزشش رو با این حرفهاش سنجش میکنی و این حرفاش هستن که باعث میشن بهش اعتماد کنی یا نه، اون وقت احساس ناامنی میکنه و ناخودآگاه خود واقعیش رو پنهان میکنه!!

حتی اگه حرفی که میزنه ناراحتت میکنه و باعث قطعی شدن یه احساس در وجودت میشه، درجا بهش نگو و اجازه بده وقتی از اون حال دراومد بهش توضیح بدی که چرا اون حرف باعث شد من ازت دلگیر بشم. این اون جاییه که میگم "گاهی وقتا خودت داغونی ولی لازمه که به دونفر دلداری بدی و بگی نگران نباشید درست میشه!!!" حتی اگه اون داغونی از خود اون دونفر باشه هم باید به روی خودت نیاری!!!

 

خداحافظ

دردناکترین لحظه

سلام

دردناکترین لحظه ی زندگی اون وقتیه که چشم باز میکنی و میبینی کل زندگیت یه دروغ بزرگه. یه دروغ که خودت به خودت می گفتی.

خداحافظ

آخه چرا?!

پیش از دستور: اگه به این نتیجه رسیدم که بهترینش که اینه ، اصلا نمیخوام ،بدونید دلیل داره. اینکه چی، به خودم مربوطه!
سلام

آخه چرا همه چی اینقدرپیچیده است?!
آخه چراهمه چیزای پیچیده راه حل ساده هم دارن?!
آخه چرا من کلا راههای ساده رو نمیفهمم?!!!!!

خداحافظ