دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

یه نگرانی ساده

پیش از دستور: عطف به پست تتم که ماله اوایل راه اندازی این وبلاگه، تتم من به عبارت زیر تغیر پیدا کرده است:
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
سلام

همیشه مواظب باشید وقتی از کسی میپرسید مشکلت چیه، چه سوالی دارید می پرسید و مطمئن بشید که حتما جوابش رو می خواهید بدونید. چون گاهی وقتا جوابی که میشنوید اصلا اون چیزی نبوده که انتظارشو میکشیدید. پیش خودتون خواهید گفت ای کاش جواب رو نمی دونستم، حداقل مسئولیتش رو نداشتم. اگه نمیدونستم بدون اینکه لازم باشه حواسم به چیزی باشه مثل یه بچه ی معصوم بی خبر از همه چی، رفتار میکردم. حداقل نیاز نبود خودمو سانسور کنم برای اون چیزایی که ممکنه با دونستن این جواب معنای دیگری هم پیدا کنن! دیگه نمی تونید به خودتون بگید ایشالله که هیچی نیست و من اشتباه میکنم. دیگه نمی تونید عادی باشید.
ولی خوبیش اینه که با دونستن غصه می خوری. نه اینکه تو این نگرانی باشی که این مشکل چیه و چه جوری به من مربوط میشه? اصلا به من مربوط میشه، اصلا من میتونم براش کاری کنم. و جالب اینکه اکثرا کاری نمی تونی بکنی! شاید تنها کاری که از دستت بر بیاد اینه که کاری نکنی که طرف رو ناراحت کنه. اون شاید حتی ندونه و توجه نکنه که تو داری مراعاتش رو میکنی. شاید بتونی با آدمایی که به مشکل مربوط میشن صحبت هایی بکنی که غیر مستقیم کمکش کنن. شاید فقط بهش زمان بدی و اجازه بدی تو خودش باشه و مشکلش رو با خودش حل کنه، و وای که چقدر دوست نداری که بشینی و تماشاچی این بازی ای باشی که یکی که برات مهم داره توش تنهایی دست و پا میزنه! چقدر سخته دیدن عذاب کشیدن اونایی که دوستشون داریم چقدر سخته!
ولی این که زجر کشیدنش رو ببینی و ندونی که از چیه، اگه از بالایی سخت تر نباشه راحتتر هم نیست!
پیش خودت میگی، بپرسم? نپرسم? بذارم خودش به وقتش بگه? اصلا شاید چیزی نباشه و من توهم برم داشته!
پیش خودش میگه، خداکنه این موضوع روپیش نکشه? اصلا حوصله ندارم در موردش صحبت کنم. اصلا باهاش نمی تونم در این مورد صحبت کنم. خواهش میکنم گیر نده!
شایدم بگه، پس چرا موضوع رو پیش نمیکشی! مگه اوضاع و احوال منو نمیبینی! من نمی تونم بی مقدمه بشینم از مشکلم حرف بزنم! دوست دارم حرف بزنم، ولی باید شرایطش رو تو فراهم کنی!
ولی تو حرفاشو با خودش نمیشنوی و همچنان نگرانی که پرسیدن یا نپرسیدن، مسءله این است!
و وقتی نمی تونی از پس خودت بر بیای، میپرسی و می فهمی که نگرانیت بی مورد بود . . . . . .
و اون میفهمه که تو درکش میکنی و قضاوتش نمیکنی . . . . . .

خداحافظ
نظرات 3 + ارسال نظر
روزهای بی بازگشت یکشنبه 1 مرداد 1391 ساعت 20:34 http://thehumanlife.blogfa.com

در همه موارد، دو حالتش رو گفتین جز آخری.. می پرسی و می فهمی نگرانیت بی مورد نبود. (دقت کردم به عنوان پست)
از این همه سر دو راهی موندن ها کلافه میشم.

ساسان دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 20:40

بله

امید نیک سه‌شنبه 3 مرداد 1391 ساعت 19:39 http://alef-mim-roshan.blogsky.com/

تجربه تلخ و البته تازه‌ای در این زمینه دارم. دقیقا حرف شما درسته و انتخاب بین اینکه باید پیجوی قضیه شد و یا باید بی‌خیال بود خیلی سخته.
من در رابطه‌ای که داشتم همه‌اش با ناراحتی و غصه‌های طرف مقابلم مواجه بودم. وقتی فکر کردم شاید با دونستن قضیه بتونم کمکی بهش بکنم با پیامدهای مطلوبی مواجه نشدم؛ فهمیدم صحبت از رابطه‌ای است که اخیراً تمام شده و قضیه به من مربوط نبوده. وقتی رابطه‌ام با طرفم بهم خورد یکی از استدلال‌های طرف برای زیرسئوال بردن من همین قضیه اصرارم برای کمک به حل مشکل بود. خلاصه تجربه خوبی در اینور سکه ندارم شاید اگه کلا بی‌خیال بودم و خودم رو به اسگولی زده بودم حداقل به این خاطر ناراحت نبودم که یکی دیگه در رابطه حدشرو نگه نداشته اما بازم چوبش رو من خوردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد