دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

سفر عیدانه

سلام

 

این پست در مورد مسافرتمون به شمال غرب کشوره. از روز شنبه تا پنج شنبه رفتیم مسافرت. هم سفران، محمدرضا برادرم، مسعود، پسر عموم، بهروز و داریوش از دوستان محمدرضا بودن. شنبه ظهر به مقصد ده سوباتان در استان اردبیل راه افتادیم. رفتیم قزوین و بعد جاده ی رشت. اتوبان رشت به دلیل کولاک در کویین بسته بود. ما هم گفتیم چه بهتر. شب رو رفتیم قزوین منزل بهروز. ولی قرار شد که صبح ساعت 4-5 راه بیوفتیم که همین کار رو هم کردیم. اتوبان رشت ساعت 5 صبح، تو مه غلیظ، جاده ی یخ زده، با نور چراغای زرد وسط اتوبان و ماشین هایی که گه گاهی کنار اتوبان به دلیل برفگیر شدن پارک شده بودن حس و حال غریبی (همون ترس تا بیخ خر خودمون رو میگم) داشت.

از جاده ی زیبای وسط پارک جنگلی سراوان رفتیم تا جاده ی کناره و فومن و بعدش هم رفتیم لب دریا یه قدمی زدیم و صبحانه ای خوردیم. رفتیم از جلوی جنگل گیسوم رد شدیم. بهروز خیلی اصرار داشت که گیسوم بمونیم. ولی ما پایه نشدیم. به اصرار من جاده ی اسالم-خلخال رو (به خاطر برفگیر بودن و خطرات رانندگی) کنار گذاشتیم و گردنه ی حیران رو به جای اون انتخاب کردیم. رفتیم آستارا و داخل بازار یه گردشی کردیم و چند تا خرید انجام دادیم. راستی یادم رفت که بگم چقدر این مسعود و داریوش چرت و پرت میگفتن و میخندیدیم. واقعا خوش سفر هستن. بعدش رفتیم به سمت اردبیل. تو گردنه ی حیران جاده یه مه رقیقی داشت. خیلی هوا خوب بود و گاهی آفتاب در میومد و گاهی بارون میزد.

بعد از اردبیل باید به سمت خلخال میرفتیم. میانه راه خلخال-اربیل یه خروجی برای روستای هیر بود. داخل روستا که در مورد سوباتان پرسیدیم بهمون گفتن فقط ممکنه تو این موقعیت سال با لیسان اونم اگه زنجیر بسته بندی کرده باشه بتونیم بریم که خوب ما نداشتیم. پس صرف نظر کردیم و رفتیم تا دریاچه ی نئور که همون نزدیکی ها بود رو ببینیم.

پس برگشتیم به جاده ی اصلی و کمی جلو تر خروجی دریاچه رو خارج شدیم. دریاچه حدود 500 متر بالاتر از سطح جاده ی اصلی بود. یه جاده ی خیلی خوب و قشنگ داشت. سر راه به ده بودالالو (شایدم بودالالی) رسیدیم. مطمئن شدیم که داخل ده امکان موندن داریم و همچنین راه دریاچه هم بازه. به کنار دریاچه رسیدیم، متعجب مونده بودیم از اینکه بخشی از دریاچه یخ زده است. پوتین های مخصوص یخ و برف رو پا کردیم و تو برف ها رفتیم کنار دریاچه. باد سوزناکی هم میومد. یه صحبتی مطرح شد که لب دریاچه شب رو بمونیم. ولی در فضای آزاد قطعا یخ میزدیم.

به لب دریاچه که رسیدیم متوجه شدیم که یه کانتینر خالی هست که درش هم باز میشه. پس سرپناه شب هم جور بود. آب دریاچه فوق العاده سرد بود (قطعا زیر صفر بود ولی چقدر رو نمیدونم). نهایتا تصمیم به این شد که در ده بمونیم. هر چند که من مخالف بودم و دوست داشتم که دهنمون بیشتر صاف بشه. تو راه برگشت، مسعود که پشت فرمون بود از روی یه سنگ بزرگ رد شد که باعث شد یکی از فنرهای اصلی ماشین بشکنه و کف ماشین هم قر شده و بالا بیاد. با صحبت دوباره ای که شد به این نتیجه رسیدیم که بریم سرعین (از نئور تا سرعین یک ساعت و ربع راه هست) و شب رو اونجا بمونیم و یه حااالی هم تو آبگرم سرعین داشته باشیم. پس رفتیم اردبیل و پس از تعمیر ماشین رفتیم سرعین.

اونجا یه سوئیت گرفتیم تو هتل تشریفات شبی 30000 تومان. خوب بود. کاملا می ارزید. همون شب رفتیم آبگرم و بعدش هم شام رو یه سیراب شیردون و آش دوغی خوردیم که خوشم اومد. راستی اگه رفتید سرعین، مجموعه ی آبگرم سبلان بهترین آبگرم اونجاست. صبح دوست داشتم که می رفتیم رستوران و سرشیر عسل میخوردیم که دیر بود و نشد. پس به سمت جنگلهای کلیبر راه افتادیم. تو راه یه کبابی پیدا کردیم که به قول بهروز کیلویی بود. چون هم زبونشون نبودیم خیلی بهمون توجهی نکردن. ما هم از برخوردشون خیلی بدمون اومد. هرچند غذاش خوب بود ولی کلا راضی نبودیم.

به شهر کلیبر رسیدیم، مسیر قلعه بابک رو پیش گرفتیم. چند کیلومتری که رفتیم به کمپ رفاهی کلیبر رسیدیم که یه اتاق گرفتیم و 9000 تومان هم بابت فقط سرپناه و زیراندازی که داشت قیمتش بود. شام رو اونجا به پا کردیم. با اینکه اتاق داشتیم ولی من و مسعود و محمد رضا ترجیح دادیم شب رو تو چادر و تو فضای باز بخوابیم که خیلی هم چسبید. جالب اینکه چادر ما از اتاقی که داریوش و بهروز توش خوابیدن گرم تر بود. صبح ولی حسابی یخ زدیم. به خصوص وقتی وضو گرفتیم که نماز بخونیم. باد نمیومد ولی سرررررد بود. خلاصه یه صبحانه ای خوردیم و وسایل رو جمع کردیم. با ماشین به سمت قلعه بابک حرکت کردیم.

جاده ی انحرافی قلعه فقط یه تابلوی 30 در 50 بود که روش نوشته بود 2300 متر تا قلعه بابک. فلش هم نداشت. پس اشتباها مسیر مستقیم رو ادامه دادیم و بعدا که برگشتیم متوجه شدیم که فلش رو اون ور تابلو زده بودن. خلاصه با ماشین یه چیزی در حدود 1000 متر از این 2300 متر رو طی کردیم و جایی رسیدیم که دیگه ماشین نمی رفت. پس پیاده شدیم. هوا خیلی خوب بود تازه آفتاب هم در اومده بود که ما رو هم اون روز برنزه کرد. مسیر قلعه خیلی قشنگ بود. هرچند یه ماه دیگه خیلی قشنگ تر هم میشه. هنوز برف هم در مسیر بود. خلاصه رسیدیم به قلعه. توضیح اینکه کمپ کلیبر حدود 1700 متر ارتفاع از دریا داره و خود قلعه حدود 2450 متر. اینها رو از خودم درنیاوردم و مستند به دستگاه جی پی اسی که محمد رضا و داریوش تازه خریدن میگم.

قلعه خیلی قشنگ بود. تو اون ارتفاع همچون چیزی خیلی عجیبه. بهروز از تجربه ی دفعه ی پیشین که با دوستاش با لباس و کفش پلو خوری از مسیر جنگلی به قلعه صعود کرده بودن میگفت و ما در تعجب بودیم که چه جوری اینکار رو کردن. چشمه ای که اونجا بود فوق العاده خنک و خوشمزه بود. یه شربت آبلیمویی هم بچه ها آماده کردن که خوردیم و خیلی هم حااال داد. عکس هامون رو گرفتیم و به کمپ برگشتیم. اتاق رو تحویل دادیم و بعد از نهار و نماز به سمت جلفا راه افتادیم. مسیر جاده ی مرزی رو در پیش گرفتیم. یه خورده طولانی تر بود ولی خیلی قشنگ بود. رود ارس رو در سمت راستمون داشتیم. از اونجایی که اونجا تو روستای داران آشنا داشتیم، شب رو منزل این آشنا سپری کردیم. شام و صبحانه ی فردا رو هم این میزبان زحمت کشید. (خودمونیم، خیلی این آشنامون نزدیک هم نبود. ولی ما پررو تر از اونی هستیم که کم بیاریم)

فردا صبح رفتیم جلفا و از بازارچه ی مرزی جلفا یه چند ساعتی خرید کردیم. یکی از خرید هایی که کردیم، یه کبریت بود که با بنزین (البته یه بنزین مخصوص به نام زیپو) کار میکنه. به همین خاطر در حالت خیس هم کار میکنه. مسیر رو به سمت کلیسا یا بهتر بگیم وانک (مثل حوزه ی علمیه ولی برای مسیحی ها) سنت استپانوس ادامه دادیم. هرچند من قبلا دیده بودم اونجا رو ولی باز هم قشنگ بود. پس از اون هم از کنار سد ارس رد شدیم که بچه ها برای شام شبشون یه کیلو گوشت گربه ماهی به قیمت 7000 تومن خریدن. چون من از بوی ماهی بدم میاد پس تو پلاستیک گذاشتن و در صندوق عقب قرار دادن. راستی اینم بگم که یکی از مشکلات اساسی ما در این سفر جای صندوق عقب و جا نشدن وسایلمون تو اون بود.

مسیرمون رو به سمت ماکو و قره کلیسا ادامه دادیم. شب بود که به قره کلیسا رسیدیم. توضیح اینکه قره کلیسا و سنت استپانوس با هم به همراه 3 اثر دیگر در آذربایجان ها در آثار یونسکو ثبت جهانی هستند. خلاصه با قدرت مخ زنی که محمدرضا داشت، شب رو در داخل قره کلیسا در مهمانسرای مهمانان میراث فرهنگی موندیم. بچه ها ماهی که خریده بودند رو سرخ کردند و خوردند. شب هم هرچه قدر که می خواستیم با خیال راحت عکس گرفتیم.

یه اتفاق جالب هم افتاد. ما وقتی که کلیسا رو برای عموم تعطیل کرده بودن، داخل کلیسا نشسته بودیم و یه چند تا آهنگ کلاسیک ارمنی هم داشتیم که گذاشته بودیم پخش بشه. روی صندلی ها خیلی آروم نشسته بودیم و به تابلوی مریم مقدس و پرده ی کلیسا زل زده بودیم. نگهبان بدبخت اونجا هم غافل از همه چیز اومد تو و ما رو با دقت از دور وارسی کرد و به گمونم فکر کرد که مسیحی هستیم و داریم دعا میکنیم. پس ما رو به حال خودمون رها کرد و آروم از کلیسا خارج شد. ما هم برای اینکه سوء برداشت نشه رفتیم جلوش وضو گرفتیم و ازش قبله رو پرسیدیم. صبح هم دیر از خواب بلند شدیم و از مسیر مرند، تبریز، زنجان، قزوین، کرج که همشون هم اتوبانی بودن، به تهران برگشتیم.

 

خداحافظ

اسکار 82

سلام

 

اول نتایج اسکار رو بگم:

 

بهترین فیلم:

The Hurt Locker با کارگردانی Kathryn Bigelow

بهترین نقش اول مرد:

Jeff Bridges در Crazy Heart

بهترین نقش اول زن:

Sandra Bullock در The Blind Side

بهترین نقش مکمل مرد:

Christoph Waltz در Inglourious Basterds

بهترین نقش مکمل زن:

Mo’Nique در Precious: Based on the Novel Push by Sapphire

بهترین کارگردانی:

Kathryn Bigelow برای The Hurt Locker

بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی (بدون برداشت از نوشته ی قبلی):

The Hurt Locker توسط Mark Boal

بهترین فیلمنامه ی اقتباسی:

Precious: Based on the Novel Push by Sapphire توسط Geoffrey Fletcher

بهترین فیلمبرداری:

Avatar توسط Mauro Fiore

بهترین تدوین:

The Hurt Locker توسط Bob Murawski, Chris Innis

بهترین کارگردانی هنری:

Avatar توسط Rick Carter, Robert Stromberg, Kim Sinclair

بهترین طراحی لباس:

The Young Victoria توسط Sandy Powell

بهترین گریم:

Star Trek توسط Barney Burman, Mindy Hall, Joel Harlow

بهترین موسیقی متن:

Up توسط Michael Giacchino

بهترین موسیقی و شعر:

Crazy Heart توسط T-Bone Burnett, Ryan Bingham("The Weary Kind")

بهترین میکس صدا:

The Hurt Locker توسط Paul N.J. Ottosson, Ray Beckett

بهترین تنظیم (Edit) صدا:

The Hurt Locker توسط Paul N.J. Ottosson

بهترین جلوه های ویژه:

Avatar توسط Joe Letteri, Stephen Rosenbaum, Richard Baneham, Andy Jones

بهترین انیمیشن:

Up به کارگردانی Pete Docter

بهترین فیلم خارجی:

            El secreto de sus ojos از آرژانتین

بهترین فیلم مستند:

            The Cove به کارگردانی Louie Psihoyos, Fisher Stevens

بهترین فیلم مستند کوتاه:

            Music by Prudence به کارگردانی Roger Ross Williams, Elinor Burkett

بهترین انیمیشن کوتاه:

            Logorama به کارگردانی Nicolas Schmerkin

بهترین فیلم کوتاه:

The New Tenants به کارگردانی Joachim Back, Tivi Magnusson

 

یعنی باورتون می شه آواتار با اون همه موفقیت و طرفدار و ساخت خفن، چند تا اسکار چرت و پرت برده باشه. من هنوز این قفس آزار یا اتاق شکنجه یا هر چی دیگه (The hurt locker) رو ندیدم. ولی حداقل تو IMDB امتیازش 8 هست ولی آوارتار 8.5 که اونو در رتبه ی 63 فیلم های تاریخ از نظر این سایت قرار داده. به غیر از این، من که فیلم رو دیدم میگم عمرا نمیشه تو 5 سال دیگه هم همچین فیلمی ساخت. هرچند که نقدهایی که در مورد The hurt locker خوندم میگن که یه فیلم جنگیه در مورد عراق و یه خنثی کننده ی بمبه، ولی هر چی خفن باشه حداکثر میشه نجات سرباز راین. حالا بذارید ببینمش بهتون میگم واقعا ارزش شش تا اسکار رو داشته یا نه.

 

خداحافظ

تجاوز و خاطره

سلام

تجاوز تجربه ی تلخیه. خیلی تلخ. ولی یادآوریش هم گاهی همونقدر یا بیشتر دردناکه. کابوسی که تا مدتها بعد از اون تجربه دنبالت میاد و ولت نمی کنه. دوست داری ای کاش زورشو داشتی و یارو رو پیدا می کردی و دهنی ازش سرویس میکردی که ...

جریان انتخابات خرداد امسال برای من مثل این تجربه ی تلخه که بعد از اتمامش هر وقت که به یادش میوفتم یا جریانات اون موقع رو مرور میکنم خاطره ی اون تجاوز به ذهنم میاد و آزارم میده. خونمو به جوش میاره و حرص میخورم. دوست دارم همشون رو .... ولش کن. رفتار بعدش با مردم و کشتارها و زندانی کردن هایی که اتفاق افتاده رو میتونم هضم کنم. میگم خوب مبارزه است. تو دعوا نون و حلوا خیر نمی کنن. ولی شور و شوقمون قبل از انتخابات رو که یادم میاد فقط دوست دارم لعنت کنم هرکسی که این نیرنگ رو به مردم زد.

خداحافظ


پ.ن. یه مطلبی خوندم مرگ. خفن مهم بود. این لینکش: پایگاه طبقاتی جنبش سبز متنش رو هم تو ادامه مطلب گذاشتم. شدیدا به تحلیل جریانات سازنده ی انقلاب ۵۷ تو ذهنم کمک کرد. دلیل خیلی از اشتباهات و  مشکلات امروزمون رو متوجه شدم. توصیه میکنم حتما حتما بخونید.

ادامه مطلب ...

آسایشگاه فرخنده و وضعیت اسف بار زندگی کودکان معلول این مرکز

پیش از دستور: این ایمیلیه که برام فرستاده بودن. خیلی تاسف برانگیز بود. خیلی ناراحت شدم وقتی خوندم ولی آدرسش گریه ام رو درآورد.


سلام

در این مرکز در حال حاضر 84 کودک زندگی می کند . شرایط زندگی این کودکان در عکسها گویاست . آمار مرگ و میر در این کودکان بالا و در سالهای اخیربی سابقه ست .هفته ی پیش یکی دیگر از این کودکان جان سپرد .
بوی بسیار زننده و متعفن ادرار به بازدید کننده ها مجال نمی ده تا بیشتراز 4-5  دقیقه در خوابگاه این کودکان معصوم بمونند . عمر متوسط دراین کودکان 10 تا 14 سال است .




شاید نیاز این بچه ها به کمکهای غیر نقدی شما خیلی زیادتر از حد تصورتون باشه. نیازی نیست برای کمک به بهبود شرایط این بچه ها پول بدید ، اگر درخونه تون پتو ، لحاف یا بالش  تمیز سایز کودک دارید ، اگه فرش یا گلیم یا زیر انداز تمیزی دارید از اهدای اون به این بچه ها دریغ نکنید . مطمئن باشید که خدا لطف شما را به این بچه ها هرگز فراموش نمی کنه .




دادن لباس کودک و یا اسباب بازی به این بچه ها دنیای اونها را متحول می کنه .اکثر این بچه ها یتیم و یا رها شده هستند . حالا که دنیا اونها را فراموش کرده شما اونهارا فراموش نکنید . مطمئن باشید این بچه ها با احساسهای پاک و کودکانشون محبت شما را درک می کنند .

به اونها به خاطر این عمرهای خیلی کوتاه و پر رنجشان رحم کنید تا خدای بزرگ لطف شما را در جا و مکانی که تصورش را نمی کردید بی پاسخ نگذارد..
کمکشان کنید تا این چند سال کوتاه زندگیشان بیشتر از این در مشقت و رنج نباشند.

اکثر این کودکان مبتلا به اوتیسم می باشند . در خارج، کودکان اوتیسمی مستقیما زیر نظر روانشناسان قرار میگیرند تا به آنها کمک شود تا زندگی راحت تری داشته باشند .
اما در ایران ، این کودکان که خود مستعد مرگ هستند به تخت بسته می شوند و
ساعتها به همان حال رها می شوند .
کمکهای خودتون را مستقیما به خود مرکز ببرید .

آدرس مرکز :

تهران - میدان آزادی - خ محمد علی جناح - خ شهید صالحی - خ شهید ناصر
ولدخانی - پلاک 66 - مرکز نگهداری کودکان معلول فرخنده





زلال که باشی آسمان در توست

پیش از دستور: این ایمیلیه که یکی از بچه های امیرکبیر برای گروپ یاهومون فرستاده بوده.


سلام

پرسیدم.... ، ای پر چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ پر با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی ..
پرسیدم ،
آخر ..... ،
و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
کوچک باش و عاشق .... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ...
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :
زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،
فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در توست

خداحافظ

هویجوری

سلام

حال کردم یه پست بذارم ولی متاسفانه الان نمیاد که زیاد بنویسم و مغزمم از همیشه تعطیل تره. فقط میخواستم بگم که اگه حال میکنید به پست های ماههای اردیبهشت تا شهریور ۸۷ یه نگاهی بندازید. خودم که خوندم کف کردم که اوون موقع چقدر سرحال و پرانرژی بودم. باور کنید که ذوقی که اون موقع تو پست هام داشتم بی نظیر بوده. یه چندتاییشون رو بخونید. همشون کوتاه و جمع و جورن.

راستی همتون رو به طور کلی دوست دارم. تو زندگی من آدمای زیادی نیستن. غیر از خانواده ام با فامیل که یکی دو تا همدم دارم که اونها تازه از شماها دورترن. نمیخوام ارزش دوستیمون رو کم درنظر بگیرم. گلمر (میدونم که جداست) میگه آدمای زیادی هستن که من براشون اهمیت دارم. و شاید خیلی اهمیت دارم. به قول مسعود قند تو دلم آب میشه که کسی بهم بگه که دوستم داره. ولی نمی دونم چون درکم پایینه یا چون یاد نگرفتم و یا دلیلای دیگه وقتی هم که کسی بهم ابراز محبت میکنه نفهمیده میزنم همه چیو اونقدر خراب میکنم که طرف از کرده اش پشیمون میشه.

همتون ببخشید. یه رفیق ضایع مثل من تو زندگی هر کسی ممکنه پیدا بشه.

راستی تر من در مورد دوست دختر جوور خاصی فکر نمی کنم که تو کامنت هاتون اینجوری بهم میپرین. بابا دوست دختر یه بدبختیه که اون هم مثل شما فکر میکرده که اگه باهات رفیق بشه اوضاع و احوال (لحظه ای یا طولانی مدت) زندگی تون بهتر میشه. همین.

خداحافظ

شکست

سلام

 

به نظر شما شکست بده یا خوب؟ نه منظورم این نیست که جواب بدید. هیچ کس از جاش تکون نخوره خودم میگم.

هیشکی از شکست خوشش نمیاد. هرچند برای پیشرفت لازمه. چون بدون شکست پیروزی همیشگی معنای صحیح و کاملی نداره (اینا جفنگیات عقلاییش).

ولی چند وقتیه به این نتیجه رسیدم که شکست چندان بدم نیست.!! در واقع اولین بار حدود یک ماه پیش بود که با مسعود صحبت میکردم (خداییییش اگه این مسعود نبود من چیکار میکردم؟؟!!! مسعود جون یه بوس آبدار و صدا دار خوشگل از اون پیشونی بلندت رو از راه دور بگیرم که اینقدره گلی) بهش اینطور گفتم که خیلی وقته درد کشیدن برام جذاب شده. وقتی سردرد دارم یه لذتی هم کنارش هست که نمیخوام سردردم خوب بشه. وقتی که تو فوتبال ساق پام کبود میشه به جای اینکه اخم کنم، خوشحال میشم که آخ جون چه باحال درد میکنه.

تو پرانتز، این سیاوش قمیشی چه قشنگ میخونه "تو نمیدونی حال و روزگار مارو".

قبلنا وقتی از پس کاری بر نمیومدم فکر میکردم که باید تلاشم رو بیشتر کنم. چند وقتیه میگم به جای تلاش بیشتر میشه صرف نظر کرد!! خوب اینم یه راهه دیگه. چرا همیشه باید برد؟؟ چرا همیشه باید موفق شد؟؟ خوب به جاش میشه شکست خورد و از شکست خوردن لذت برد. یادتون میاد فیلم Fight Club رو؟ یادتونه چطور از دعوا کردن و زجر کشیدن خوششون میومد؟ نمی خوام بگم که دقیقا اونجوری ولی یه چیزی تو همون مایه ها!!!

از اینکه دپرس باشم دیگه بدم نمیاد. از اینکه بمیرم نگران نیستم. از اینکه در آینده یه آدم موفق نباشم احساس بدی ندارم. از اینکه درسی رو بیوفتم احساس پشیمونی ندارم. اصلا یه جورایی دارم بدی ها رو خودم به سمت خودم جذب میکنم. از صبح تا شب الاف میچرخم و اصلا به خودم ایراد نمی گیرم که چرا وقت تلف میکنی؟. (بین خودمون باشه ولی دیشب به این نتیجه رسیدم که همین مسیر به شیطان پرستی و خودفروشی به شیطان میرسه. راهش هم خیلی طولانی نیست. فعلا چون یه دافعه ای از شیطان تو ذهنم هست تلاشی نمی کنم که به طرفش برم ولی خوب شایدم بعدا یه سری زدیم.)

شاید به نظرتون غیر منطقی بیاد. ولی واقعا اینجوریه. مسعود تحلیلش این بود که وقتی زجر میکشم، خودم برای خودم دلم میسوزه و برای خودم عزاداری میکنم. خودمو دلداری میدم و غم خودمو میخورم. با این کار جای خالیه یه غمخوار، یه سنگ صبور، یا یک دلسوز رو تو دلم پر میکنم. اینجوری به جای اینکه در دنیای بیرون همدم پیدا کنم، در دنیای درون احساس نیاز به دلداری دهنده رو پر میکنم. خیلی جالبه چون از وقتی که اینو از مسعود شنیدم داره این حرف تو جاهای دیگه ی زندگیم هم تعبیر میشه. مثلا چرا من از دخترا گریزونم؟ خوب.... چون مدتی تلاش کردم (حتی یکی رو که خیلی دوستش داشتم چون من کف یه پسر مقبول بودم و بسیاری انتخاب بهتر از من بود رو از دست دادم) و به نتیجه ی قابل توجهی نرسیدم و مهم تر اینکه اطمینانی هم به نتیجه گرفتن ندارم، ترجیح دادم که خودم جای دوست دختر رو برای خودم پر کنم. مثلا چرا با دوستام رابطه م کمتر شده؟ خوب چون خیلی به بودنشون و کیفیتشون مطمئن نبودم و وقتی که میخواستمشون پیداشون نمی کردم، ترجیح دادم خودم دوست خودم باشم.

اینجوری استقلال کاملی از دنیای اطراف پیدا میکنم و دیگه به خاطر اینکه اطرافیان انتظارم رو برآورده نمی کنن زندگیم تحت تاثیر قرار نمیگیره. پس وقتی که خودم باشم و خودم، هم کم هزینه تره (چون خودم میفهمم چی میگم و تا بیام اینو به یکی دیگه بفهمونم کلی زحمت داره) هم ایمن تره (چون آدما تنهات میذارن ولی خودت که نمی تونی خودتو تنها بذاری) و هم در دسترس تره (چون همیشه قید ها و حجاب هایی هست که دیگران رو از فاصله بده، ولی خودت با خودت فاصله ای نداری).

اینایی که گفتم خیلی در درونم اتفاق میوفته و خیلی نمی تونم جلوشون رو بگیرم. خودمم تازه فهمیدم که این روابط پیچیده اون تو در جریانه!!!!!

دوستان خداشناسم، شما رو به هر چی قبول دارین بحث خدا رو وسط نکشین. الان اصلا تو گفتمان خدایی نیستم. کلا خدا یه موجود ذهنیه که من و شما برای خودمون ساختیم تا اون چیزایی که نمی تونیم توضیح بدیم رو توجیه کنیم.

مسعود میگه این ناشی از تجربیات تلخی از دوران کودکیه که طی اونها تنهایی در وجودم نفوذ پیدا کرده و قدرتمند شده. همیشه در زندگیم به اطرافیانم دل بستم و بعدا مجبور شدم که دل بکنم. آخریش که خیلی تو ذوقم خورد، ساسان بود. از اون به بعد سعی کردم که دل نبندم. و چون دل نبستم دل کندنی هم در کار نبود.

تو که تو یه دوره ای خیلی عذابت دادم و هنوز هم وجدان درد دارم، شاید با این حرفا دلیل این که نمی تونستم وظایف خودم رو به عنوان یک دوست برات انجام بدم رو الان متوجه بشی. واقعیتش این بود که الان هم فرقی با اون موقع نکردم هنوز هم از دل بستن گریزان و ترسان هستم. تا زمانی هم که دل نبندی محبت بی دریغ در کار نیست. و تا محبت بی دریغ نباشه عشق نیست. خیلی وقت بود که میدونستم من نمی تونم عاشق باشم. ولی دلیلش رو خیلی نمی دونستم. شاید بعدها که این مشکلم حل شد به عشق هم برسیم.

مشکل الان اینجاست که خودم نمیخوام از این وضع دربیام. چون ترحم خودم رو با این وضعیت بدست میارم. الان دیگه ترحم دیگران ارزشی برام نداره. اینها رو هم در واقع به خودم گفتم که خودم برای خودم دلم بسوزه. می دونم که اگه بخوام از این وضعیت اسفبار بیرون بیام کلی راه وجود داره. ولی مثل این فیلم های فانتزی و Sci-Fi (همون علمی تخیلی خودمون) هستن که یه شخصیتی توسط یه تلسمی داره تسخیر میشه و تا یه جایی تلاش میکنه و بعد از اینکه به این نتیجه میرسه که فایده ای نداره با رضایت اجازه میده تلسم تسخیرش کنه و در شیطانیت غرق بشه. اینجاست که باید بگم جانا سخن از زبان ما میگویی. باور کنید این حرفا بیشتر از این که برام زجر داشته باشه لذت داره. دارم کیف میکنم که خودمو اینجوری عذاب میدم. به این بیماری روانی میگن مازوخیسم. البت تصحیح میکنم که رفتارای مازوخیستی معمولا در حوزه ی رفتارهای جنسی تعریف میشه. ولی خودتون هم قبول دارید که خیلی فرقی نمیکنه.

یه چیز جالبه دیگه. من از داستانها و فیلم های تراژیک بیشتر از Happy End خوشم میاد!!! فکر میکنید چرا؟

خداحافظ