سلام
چشمم درد میکنه. باید با یه چشم به مانیتور نگاه کنم و رانندگی کنم. چقدر کار سختیه!!
گوش چپم هم گرفته و باید برم شستشو بدم. الان صداها رو نصفه میشنوم.
حساسیتم هم به خاطر رفتن شمال عود کرده و همش گلاب به روتون آبریزش دارم و تنم میخاره (به خاطر حموم نیستا، هر روز دوش میگیرم).
خسته ام. فیزیکی و شیمیایی!!
ماشینم از مرز 60.000 کیلومتر عبور کرده و باید ببرمش یه خدمات دوره ای اساسی که کلی خرج داره برام!!
احساس میکنم ناخودآگاهم هنوز دوست داره شکست بخوره. هنوز کافیش نیست. هنوزم رویاهام غمگینه. هنوزم فانتزیهای ذهنیم به تنهایی ختم میشه. هنوزم احساس پر کشیدن ندارم.
خداحافظ
نه رفیق!
داره امتحانت می کنه که آیا لیاقت شرایط بهتر رو داری یا نه؟
زور آخره کم نیار!!
چشمت، گوشت، احساست!
اینا اتفاقی نیست. بدنت به نظرم داره بهت علامت می ده. تو خسته ای دلتنمی خواد چیزی ببینی، حرفهای مشخص این روزهارو بشنوی و بدنت در مورد حس خوب داشتن از اونجایی که ناخودآگاهت هنوز سازگار و همراه نشده داره مقاومت می کنه.
این عکس العمل عادی بدنت نسبت به تغییراته. حل می شه اگه تو قوی باشی.
سلام
عزیزم منو یاد دختر کودن قبله عالم میندازی.
ما دلمان می خواهد زجر بکشیم از عشق دیوانه شویم بمیریم به معشوقمان نرسیم از درد بترکیم بلوتوث دیوانه شود آواره بیابان شود به ما نرسد بمیرد از غم و اینا...
چرا فکر میکنیم همیشه داریم امتحان میشیم یا هنوز باید شکست بخوریم تا لیاقت یه زندگی خوب وایده الو داشته باشیم وچرا همیشه خدا با ما سر لجبازی داره اما با دیگران خیلی مهربون چرا همیشه دورمون شلوغه اما بازم تنهاییموچرا؟چرا؟فکر میکنم اینجوری میشه چون ما میخوایم باشه بهش عادت کردیم.فقط کافیه دیگه نخوایم باشه.دیگه نمیخوام رویاهام غمگین باشه دیگه نمی خوام تو جمع دوستام تنها باشم دیگه نمیخوام به شکست فکر کنم......فکر میکنم کلی شرایطو تغییر میده.just tryyyy