دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

احمقانه 2

هنوزم فکر میکنم من یک احمقم. نشونه های زیادی تو زندگیم برای این موضوع دارم. مهمترینش اینکه نمیتونم مثل آدمیزاد از زندگی قشنگ و خوبی که دارم، از همسر خوبی که دارم، از دوستهای خوبی که دارم لذت ببرم و اینقدر به چیزهای . . . فکر نکنم و باهاشون درگیر نشم!!!

وقتی کامنت دونی رو میبندی، یعنی آهای خواننده ها، کامنت نمیخواستم که بستمش!!! نه اینکه خصوصی بفرستی، تو پایینی بذاری، ایمیل بزنی و . . . !!!!!

احمقانه

من یک احمقم.
یه احمق که از دست خودش شدیدا عصبانیه.
من تنها ترین احمق دنیام.
از خودم متنفرم که اینقدر احمقم

رهایم کنید ای نقابهای سیاه!!! نمیخواهم هر لحظه، پیش هر کسی، در هر شرایطی نقابی بر چهره داشته باشم. نمیخواهم دیگر چند شخصیت داشته باشم. نمیخواهم در حال دلجویی و شادی بخشی خود گریان باشم. نمیخواهم ضعفم را پنهان کنم. نمیخواهم لکه های ننگ زندگیم هراسی همیشگی برایم باشند.

تو بی خاصیت ترین احمق دنیایی.

وایسا دنیا من میخوام پیاده شم

سلام

یه دو هفته ای هست که یه آرامش نسبی دارم و یه دو سه روزی هم هست که یه شادی و نشاطی در خودم حس میکنم. (همیشه اینجور وقتا باید بپرسی ولی چی?) ولی امکان نداره تو اوضاعت خوب باشه و دنیا بذاره که اوضاع همینجوری به کامت بگرده. انگاری مسابقه است که هر روز دنیا آزار و اذیتش رو دو برابر میکنه تا جایی که تحملت طاق بشه و خرد بشی. اونوقت بی خیال میشه. اینی که میگم تجربه ی سالیانمه و خیلی هم فکر نمیکنم قانون جذب اینجا اثری داشته. این چیزی نیست که قبلا بهش آگاه بودم و چون فکر میکردم به سرم اومده. بلکه الان که نگاه میکنم میبینم که امکان نداره یه روز که حالت خوبه چیزی پیدا نشه از جنس اون اتفاقاتی که میزنه تو احوالاتت.
پس خدا از این قانون سوء استفاده کرده و گفته ان مع العسر یسری، ولی خودشم میدونسته که روی دوم این سکه اینه که پس از آسونی سختی منتظرت نشسته تا از دماغت دربیاره هرچی حال کردی رو!!!
اینه که احساس میکنم وضع الانم بیش از خوب، به آرامش پیش از طوفان شبیهه!!!
از شما چه پنهون من یه خورده زیادی جون دوستم و میترسم که برم پیش دندونپزشک و بگه باید ده تا دندونت رو پر کنم و دوتاشو عصب کشی و عقلها رو هم باید بکشم. الانم که گوشه ی یکیش پریده بیشتر میترسم. بعد وقتی مثل الان هم سردرد میگیرم و هم به تناوب همه ی دندونهام درد میگیره، طبیعیه که نگران خودم بشم!
بدم میاد که یکی از دوستام کشف کرده در موردم که چقدر آیه ی یاسم!! و یکی دیگه از دوستام کشف کرده که من روی کینه ای هم دارم!! و یکی دیگه از دوستامم دیده که میتونم چقدر خوی وحشی و عصبی داشته باشم!!
به قول مامانم که میگه تو الان که باید شادی کنی و خوشحال باشی، چرا اینقدر تو لک هستی! و من جوابی ندارم جز اینکه کلی مشکلات همزمان سرم ریخته و فکرم مشغوله!

خداحافظ

اندر احوالات موش و گربه بازی

پ.ا.د:اخطار: پست دارای انرژی منفی و انتقاد است!
سلام

ساسان جان زحمت کشیدن و یه پست طنز انتقادی نوشتن که بنده در همین جا از ایشون تشکر میکنم. ولی چند موردی هست که راستش نمیتونم ازش عبور کنم. دوست ندارم گذشته ای که خوشایند هیشکی نیست رو نبش قبر کنم ولی این پست در بستر یه پستی نوشته شده که به موقعش خیلی دردناک بود. برای هممون. الان بزرگ شدیم و اون موقع رو درک میکنیم، هرچند دوستانی هم هستن مثل امید که پرونده رو مختومه نکردن و براشون لاینحل باقی مونده. راستش رفتم اون پست رو با کامنتهاش خوندم و به این موارد رسیدم:
1- فکر میکنید این جملات از کیست?
موش موشی، پیشنهادم اینه که دنبال پنیر تازه باشی!!! چیزایی مهمتر از پنیر هم هست. اگه کنار دیگر موشها نون و نمکی خوردی، بهتره احترام اونو نگه داری. هیچ موش و پنیری بی دلیل سر راه هم قرار نمیگیرن! باید هر موشی چیزی رو تجربه میکرد. پس پنیر [نویسنده:و طبعا موش] هر کسی سرجاشه!!! فقط باید بگرده پیداش کنه. واگه تنبلی میکنه، میتونه هاج و واج وایسه تو مارپیچ تا از گشنگی تلف بشه.
اگه اندازه سر سوزن به پنیرت [نویسنده:و طبعا موشت] علاقه داشتی، حاضر نمیشدی اینجوری ببریش زیر سوال. بهتره یک ذره رو مفهوم علاقه داشتن کار کنی.
2- مدتها گذشته از این مطالب و اصلا هم نمیگم حرفای اون روز رو هیچ کدوممون امروز میزنیم، حتی شما ساسان جان!! ولی وقتی در مورد من اون حرف رو زدی خیلی ناراحت شده بودم و اون کامنت خشمگینانه رو نثارت کردم. اینو از لحن نوشته ام فهمیدم. ولی بازم باعث نشد که امروز هم که خوندم غمگین نشم که بهترین دوستم چرا این طور در موردم قضاوت کرده!!!! معذرت خواهی نمیخوام. فقط میخوام بگم بعضی حرفا حتی تاریخ هم دردناکیشون رو کم نمیکنه.
3- چقدر شماها راحت در مورد آدمها قضاوت میکردید و هنوز هم میکنید( آخه من اینکارو خیلی نمیکنم و نمیکردم. اینو از کامنتهام میتونید بفهمید) چقدر دوست داشتم هممون کنار میذاشتیم قضاوت کردن رو. علی الخصوص وقتی اطلاعاتمون کامل نیست و حرف همه رو نشنیدیم.
4- اعتراف میکنم کامنت اون روزگارم رو با عصبانیت نوشتم و با اینکه هیچ دروغی نگفتم و بی احترامی نکردم، ولی معذرت میخوام که اون زمان باعث ناراحتی هرکسی و علی الخصوص ساسان شدم.
5- بعضی قبرها رو باید روشون خاک ریخت و محلشون رو هم فراموش کرد. کار خوبی نکردی این ارجاع رو دادی.
6- خطاب به دوستی که من رو متهم به همدستی در جنایت علیه خودش میدونه، (جواب نده، فقط میخوام شاهدی بیارم که بیگناه بودم): "موش شماره سه هم ازش اطلاع زیادی در دست نیست و من ترجیح میدم با این اطلاعات ناقص در موردش قضاوت نکنم". همون زمان هم من بی طرفیم رو اعلام کرده بودم و هیچ قضاوتی با اطلاعات ناقص نکردم و نمیکنم!
دلگیر شدم که این همه بی اعتمادی، این همه ظاهر سازی، این همه قضاوتهای ناعادلانه، این همه نیش و کنایه، این همه بی توجهی به احساسات همدیگه رو دیدم. حتی امروز هم داریم همون کار رو میکنیم! با همدیگه سر چیزهای بیخود قهر میکنیم، سر پیش پا افتاده ترین موارد همدیگه رو میرنجونیم یا از دست همدیگه میرنجیم. از دوستیمون خرج همه چیز میکنیم.
تاکید میکنم اگه با هرکی مشکلی دارید اینقدر عزت و شهامت داشته باشید که باهاش مطرح کنید، وگرنه از زندگیتون خارجش کنید و دیگه اسمش رو هم نیارید و به یادش هم نیوفتید. اگه یادش میکنید و در موردش حرف میزنید یعنی به خودتون دروغ میگید که باهاش کاری ندارید.
الان دوستتون ندارم.

خداحافظ

صرفا برای خالی نبودن عریضه!

پیش از دستور: اخطار اینکه این پست محتوی انرژیهای منفی فراوان و نگرانیهای زودگذره که ممکنه با نوشتنشون از بین رفته باشن. در برداشتها و کامنتهاتون لحاظ بفرمایید.
سلام

دوست دارم بنویسم، ولی نمیاد. دوباره داره حرفایی که برای نگفتن دارم زیاد میشه، ولی به عکس فرمایش دکتر شریعتی فکر نمیکنم ارزشم هم داره باهاش بالاتر میره!
فکر میکردم که بعد از سه تا بحران اساسی که تو زندگی گذروندم، دیگه کم کم اوضاع آروم تر شده و اصلاحات طولانی مدت جاشو میگیره. ولی احساس میکنم الان دوباره پوسته ی فکریم برای ذهنم کوچیک شده و باید بشکنمش و پوست نو بیارم. هر دفعه این بحران ها با یه دوره غمگینی و یاس شروع میشن که طی اون احساس خالی بودن میکنم. این خلا باعث میشه از چیزی که هستم بدم بیاد و تصمیم بگیرم که عوض بشم. اون وقت جهش شروع میشه. شایدم اشتباه میکنم و یه دپرشن ساده است که حل میشه!
اوضاع خوب نیست. اوضاع کار خوب نیست. اوضاع سیاسی خوب نیست. اوضاع فرهنگی و اجتماعی خوب نیست. اوضاع مملکت خوب نیست. اوضاع منم به تبع اینها خوب نیست.
اینکه اوضاع خوب نیست یه طرف، اینکه روندها هم خرابه و امیدی به اصلاح هیچ کدوم از این موارد هم نیست، بیشتر نگران کننده است!!!
دیروز و امروز غمگین ترین آخر هفته ی چند ماه اخیر بودن. اصلا نفهمیدم چرا، ولی چیزی خوشحالم نمیکرد.
کلی احساسات منفی دارم. کلی فکرای چرت و پرت تو کله ام هست. کلی خشم و تنفر رو در اعماق وجودم حس میکنم که نمیخوام تو زندگیم باشن. ناآرومی مشکل الانمه. هیچ چیز و هیچ کسی نیست که الان آرومم کنه. احساس انزوا میکنم. حالت تهوع ذهنی دارم.
بی برنامگی نگرانم میکنه و فکر برنامه ریزی آزارم میده. مسءولیت نداشتن روحیه ام رو کاهش میده و داشتنش اعصابمو خورد میکنه. موقع خوابیدن دوست ندارم بخوابم و موقع بیدار شدن نمیخوام بلند بشم. دلبستگی نداشتن احساس پوچی بهم میده و دلبسته بودن حس عدم اعتماد. کمک کردن حس پشیمونی بهم میده و کمک نکردن حس حقارت.
خداااااا، این ماراتن زندگی تا کی ادامه داره?! تا کی باید تحمل کنیم و امیدوار باشیم چیزی تغییر میکنه و هیچوقت هم این اتفاق نمیوفته!?


خداحافظ

بی ربط

پیش از دستور بی ربط تر: چه تلخه حس اینکه راهی نیست واسه رسیدن--مثه جون دادن میمونه واسه عاشق دل بریدن
سلام

سربازیم تموم شد. درسته که خیلی هم سخت نمی گذشت، ولی حتی از لحاظ روانی هم تاثیر به سزایی تو نگرانی هام داشت.
دوباره سوال مهم با زندگیت میخوای چیکار کنی تو ذهنم وول میخوره. حالا دیگه سربازی هم نیست که بهانه ای برای به تاخیر انداختن جواب این سوال داشته باشم.
چند وقته خوشحال نیستم. کلا نمیدونم واسه چیه، جزءن هزارتا دلیل وجود داره، ولی معمولا اینجور وقتا دلیل اصلی چیز دیگه ایه که تو ظاهر خودشو به این اشکال ساده تر نشون میده.
وقتی از راهی میری دیگه دنده عقب گرفتن ممکن نیست. زندگی تو دنیای کامپیوتر این توهم رو تو ذهن ایجاد میکنه که باید تو زندگی هم کنترل + زد وجود داشته باشه!
هر کاری که میکنیم چیزی که هستیم رو تحت تاثیر قرار میده. باید مواظب باشیم داریم به چی تبدیل میشیم. یه آدم یا یه شیطان! آخه شیطان هم از همین اشتباهات کوچیک به چیزی که هست تبدیل شد.
یه تعبیری از خودم داشتم تو یه صحبتی، خیلی حال کردم. گفتم من آدم خیلی ساده ای هستم، ساده میفهمم و ساده زندگی میکنم. ولی نه به اون تعبیری که عموم میشناسن! میخوام بگم من به خلاف حرفای قلنبه سلنبه ای که میزنم، مغزم یه دونه سیمه. اونم گوشامو نگه داشته. جند تا قانون ساده تو زندگیم دارم که هر چیزی رو توی اونها میذارم و انتظار دارم جوابی حاصل بشه. مثلا قانون باید آدم بود رو دارم. وقتی قراره یه کاری انجام بدم نگاه میکنم که این کار آدمیتم رو زیر سوال میبره یا نه! اگه نه قانون بعدی و اگه آره که حذف! به خاطر ذهن ساده ای که دارم، روابط اجتماعی که پیچیده است منو اذیت میکنه. به قول خارجیا کانفیوز میشم. ترجیح میدم با ماشینها سر و کله بزنم، چون اونها هم ساده اند و با چند تا قانون کار میکنن. هر دفعه که ورودی میدی همون جواب همیشگی رو برمیگردونن! اگه ورودیت هم تغییر کوچیکی بکنه، بازم جوابی شبیه قبل بهت میدن.
ترجیح میدم با مسایل ریاضی وار سروکله بزنم. ترجیح میدم تو فضای ذهنی و مجازی زندگی کنم. چون اونجا قانونها خیلی ساده تر از زندگی هستن. روابط با آدمها گربه سیاه منه. به قول آرش من آدم بی مبالاتی هستم. دلیلش اینه که روابط انسانی گیجم میکنه و گاهی حرفی میزنم و کاری میکنم که طرف مقابلم ناراحت میشه.
مشکل اینه که تا چند وقت پیش به خاطر این تفاوتهایی که داشتم، خودمو مقصر میدونستم و هر کاری میکردم که اینی که هستم نباشم. ولی از وقتی یاد گرفتم خودم باشم، مشکل بزرگتری ایجاد شده و اونم اینه که اینی که هستم بقیه رو اذیت میکنه. پس دوتا راه تو زندگیم دارم:
اول- به سبک قدیم خودم یا به سبک خیلی از آدمای دیگه فیلم بازی کنم و چیزی که هستم رو نفی کنم یا حداقل تو زندگی اجتماعیم مکتوم کنم. و نتیجه اش این که همیشه با ناراحتی زندگی خواهم کرد.
دوم- همینی که هستم باشم و بلا ربط به شما عزیزان، هرکی اذیت میشه هم یا خودشو درست کنه یا باهام ارتباط نداشته باشه. و نتیجه ی این یکی اینه که کلی از آدمهای دور و برم رو از دست میدم و شاید حداکثر یکی دونفر باشن که درکم کنن. و این معنیش اینه که بزرگترین ترس زندگیم به واقعیت بدل میشه. تنهایی!!
البت شاهد مثالی برای این دو حالت دارم. تو فرآیندی که گفتم خودمو شناختم، خیلی از آدمهایی که باهاشون رابطه داشتم عملا از دایره ارتباطی خارج شدند. خیلی تنها شده بودم. شاید دو سه نفری هنوز باهمه ی بدخلقیهام حاضر بودن تحملم کنن. ولی معلوم نیست برای همیشه اینکارو بکنن یا نه! و دقیقا از وقتی فیلم بازی میکنم دوباره تعداد قابل توجهی دوست پیدا کردم.
هر لحظه ای هم که میخوام خودم باشم آدمای اطرافم رو میرنجونم و روابطم رو خراب میکنم.
این هم دلیل دیگری بر حماقت من! :دی

خداحافظ

تحمل

سلام


گاهی اوقات فقط باید تحمل کرد. وقتی این مواقع کاری انجام میدی، اوضاع خراب تر میشه.


خداحافظ


یه چیزی

سلام

رضا دیشب خیلی خوشحال بود. خانمش هم همینطور. مراسم خیلی خوبی داشتن و من هم کلی انرژی گرفتم. ایشالله خوشبخت بشن.
برای رضا: رضا جون خیلی خاطرتو میخوایم ها. مواظب خودت خیلی باش. خوشبختی حقته، بدستش بیار.
دلم گرفته. نمیدونم از چی? اوضاعم خوب نیست. تشویش دارم.
خوب میشم شاید.
من خیلی فکر میکنم! گاهی وقتا لازم نیست. جدیدا خودمو گول میزنم تا فکر نکنم. ولی واقعا همچین آدمی نیستم. این فیلم بازی کردن تمومی نداره. همیشه اون چیزایی که نیستیم رو فیلم بازی می کنیم. شاید بازی میکنیم که بلکه بشیم. شاید بازی میکنیم که حسرتشو نداشته باشیم. شاید بازی میکنیم که ازش سوء استفاده کنیم و از چیزی که نیستیم، منفعتی بدست بیاریم. شاید بازی میکنیم که تحقیرهای نبودن رو از دوشمون برداریم. شاید بازی میکنیم که ترسهامونو پشت نقابمون پنهان کنیم. شاید بازی می کنیم تا چهره ی ناخوشایندمون رو کسی نبینه و ازمون فرار نکنه و نترسه.
شایدم بازی میکنیم چون بازی کردن نیاز ماست، مثل دروغ گفتن، مثل شیطنت کردن، مثل پنهان کاری، مثل فضولی کردن،مثل سرپیچی کردن، مثل خوردن میوه ی ممنوعه!
گاهی اوقات فکر میکنم خدا هم دوست داره تماشا کنه ماها رو وقتی داریم خلافی میکنیم.
پسنوشت: چرا اینقدر قضاوت کردن برامون راحته! دوستان برای قضاوت کردن نیستن، برای همدلی اند. برای همدردی اند. برای همفکری اند برای حمایت اند. برای شنیدن اند. چرا وظیفه ی دوستیمونو فراموش میکنیم?
دکتر کاوی میگه یه روز داشتم صبح زود با مترو میرفتم و خیلی خلوت بود. تو او سکوت توی ایستگاه یه آقایی سوار شد و همراهش بچه هاش که سن و سال زیادی هم نداشتن اومدن بالا و از همون لحظه ی اول شروع کردن به سر و صدا کردن و تو سرو کله ی هم زدن. سکوت بقیه ی واگگن هم مزید بر علت بود که صدای بچه ها اذیت کننده باشه. بعد از مدتی که صدای بچه ها اعصابم رو به هم ریخته بود، هر چی منتظر شدم پدرشون اصلا به روی خودش نمی آورد که ساکتشون کنه.
خلاصه تصمیم گرفتم که بهش تذکری بدم. رفتم و بهش گفتم:"آقا میشه بچه هاتونو ساکت کنید" و پیش خودم فکر میکردم عجب آدم بی توجه و بی مسولیته که باید من بلند شم بهش تذکر بدم تا بچه هاشو ساکت کنه.
یه دفعه از حال خودش بیرون اومد و گفت:"ببخشید. نمی خواستم باعث اذیتتون بشم، ولی چون بچه ها همین چند دقیقه پیش مادرشونو از دست دادن میخواستم بهشون سخت نگیرم. آخه با اینکه بچه هستن ولی نبود مادرشون اونها رو عصبی کرده"
یه دفعه انگار یک سطل آب یخ رو روی سرم خالی کردن، خشکم زده بود. تسلیت گفتم و خواستم که به بچه ها کاری نداشته باشه.و پیش خودم گفتم . . . .

خداحافظ

پیش میاد 2

پیش میاد آنقدر عصبانی هستی که آلبوم پروژکتور رو با 120دسی بل گوش میدی و بعد یه ربع انگار نه انگار اتفاقی افتاده بوده.
پیش میاد با یه کامیون تصادف میکنی و نصف ماشینت تو هم میره ولی ایربگ باز نمیشه. یکی نیست بگه پس ایربگ میخوام چیکار?
پیش میاد فکر میکنی همه چی درست میشه، ولی نمیشه که هیچ بدتر هم میشه!
پیش میاد نمی دونی یه شونه برای گریه کردن میخوای یا یه کیسه بوکس برای خالی کردن عصبانیتت!بدیش اینکه هیشکدوم هم در دسترس نیست!!
پیش میاد تو 24 ساعت سه تا خبر بسیار بد میشنوی و هنوز هم امیدواری بعدیش از راه نرسه!
پیش میاد یکی رو دوستش داشته باشی و هم زمان ازش بدت بیاد! اونوقته که مثل اره نه میدونی باید بکشی بیرون و نه میدونی باید بدی تو!!
پیش میاد دردهایی که نه میتونی در موردشون با کسی حرف بزنی و نه به کسی نشونشون بدی!!با رعایت کپی رایت برای مهدی مدبر
پیش میاد از پیشامدها می نویسی و خودتم میدونی که تف سربالاست

خداحافظ

پیش میاد


پیش میاد تو زندگیت اونقدر عصبانی هستی و نمی تونی چیزی بگی، میری یه کناری و هر چی فحش بلدی رو آروم با خودت با تمام فشاری که می تونی به خودت بیاری زمزمه می کنی!
پیش میاد باید وقتی خودت داغونی به دو نفر دیگه هم قوت قلب بدی که نگران نباشید و خودتون رو کنترل کنید، همه چیز درست میشه. ولی چی درست میشه?
پیش میاد از مستاصل بودن ندونی باید وایسی یا بشینی، یه دقیقه میشینی، دوباره پا میشی میری تو اتاق، بر میگردی، دوباره می ایستی، میشینی، میری تو حال برمیگردی، دوباره میشنی، به اینور و اونور نگاه میکنی و دوباره از اول!
پیش میاد به خاطر هیچی یه کاسه ای قابلمه ای چچیزی رو تو سر خودت خورد میکنی و خودت رو خونین و مالین میکنی و هیشکی نمی فهمه دردت چی بود که اینکارو کردی!
بازم میری تو اتاق و بر میگردی و باز هم از استیصال نمیدونی باید بشینی یا وایسی!
پیش میاد به غلط کردن میوفتی ولی نمی بخشدت. شایدم بخشیده باشدت ولی تو خودت رو نبخشیدی.
پیش میاد وقتی داغونی باید بری دل یکی دیگه رو به دست بیاری. دلداریش بدی و بهش بگی همه چی درست میشه، ولی چی درست میشه? همه چی خراب شده!حتی خونه ی آرزوها هم دیگه رنگ و بویی از عشق و محبت نداره!
پیش میاد از این همه پیش آمدها هر روز فرار میکنی و یهو میفهمی یه بزدلی!!!
پیش میاد التماس میکنی که خدایا ما رو به خودمون وانگذار! ولی پیش خودت فکر میکنی خدا نظرش رو از ما برداشته!! ولی شاید خدا پیش خودش فکر کنه . . .
پیش میاد یه ساعت زور میزنی یکیو دلداری بدی ولی انگار نه انگار! خودت دلگیر و غمگین بر میگردی و وبلاگتو می نویسی!!
پیش میاد تو خوشی هم با کلی گریه سر رو بالش میذاری و با کلی غم واندوه خوابت میره
پیش میاد احساس میکنی کسی دوستت نداره! و میفهمی که اگه دوستت داره هم به خاطر یکی دیگست! ولی واقعا کلی دوستت داره!
پیش میاد که اونقدر در هم و بر همی که پست وبلاگت هم مثل خودت میشه!!

خداحافظ