دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

یه چیزی

سلام

رضا دیشب خیلی خوشحال بود. خانمش هم همینطور. مراسم خیلی خوبی داشتن و من هم کلی انرژی گرفتم. ایشالله خوشبخت بشن.
برای رضا: رضا جون خیلی خاطرتو میخوایم ها. مواظب خودت خیلی باش. خوشبختی حقته، بدستش بیار.
دلم گرفته. نمیدونم از چی? اوضاعم خوب نیست. تشویش دارم.
خوب میشم شاید.
من خیلی فکر میکنم! گاهی وقتا لازم نیست. جدیدا خودمو گول میزنم تا فکر نکنم. ولی واقعا همچین آدمی نیستم. این فیلم بازی کردن تمومی نداره. همیشه اون چیزایی که نیستیم رو فیلم بازی می کنیم. شاید بازی میکنیم که بلکه بشیم. شاید بازی میکنیم که حسرتشو نداشته باشیم. شاید بازی میکنیم که ازش سوء استفاده کنیم و از چیزی که نیستیم، منفعتی بدست بیاریم. شاید بازی میکنیم که تحقیرهای نبودن رو از دوشمون برداریم. شاید بازی میکنیم که ترسهامونو پشت نقابمون پنهان کنیم. شاید بازی می کنیم تا چهره ی ناخوشایندمون رو کسی نبینه و ازمون فرار نکنه و نترسه.
شایدم بازی میکنیم چون بازی کردن نیاز ماست، مثل دروغ گفتن، مثل شیطنت کردن، مثل پنهان کاری، مثل فضولی کردن،مثل سرپیچی کردن، مثل خوردن میوه ی ممنوعه!
گاهی اوقات فکر میکنم خدا هم دوست داره تماشا کنه ماها رو وقتی داریم خلافی میکنیم.
پسنوشت: چرا اینقدر قضاوت کردن برامون راحته! دوستان برای قضاوت کردن نیستن، برای همدلی اند. برای همدردی اند. برای همفکری اند برای حمایت اند. برای شنیدن اند. چرا وظیفه ی دوستیمونو فراموش میکنیم?
دکتر کاوی میگه یه روز داشتم صبح زود با مترو میرفتم و خیلی خلوت بود. تو او سکوت توی ایستگاه یه آقایی سوار شد و همراهش بچه هاش که سن و سال زیادی هم نداشتن اومدن بالا و از همون لحظه ی اول شروع کردن به سر و صدا کردن و تو سرو کله ی هم زدن. سکوت بقیه ی واگگن هم مزید بر علت بود که صدای بچه ها اذیت کننده باشه. بعد از مدتی که صدای بچه ها اعصابم رو به هم ریخته بود، هر چی منتظر شدم پدرشون اصلا به روی خودش نمی آورد که ساکتشون کنه.
خلاصه تصمیم گرفتم که بهش تذکری بدم. رفتم و بهش گفتم:"آقا میشه بچه هاتونو ساکت کنید" و پیش خودم فکر میکردم عجب آدم بی توجه و بی مسولیته که باید من بلند شم بهش تذکر بدم تا بچه هاشو ساکت کنه.
یه دفعه از حال خودش بیرون اومد و گفت:"ببخشید. نمی خواستم باعث اذیتتون بشم، ولی چون بچه ها همین چند دقیقه پیش مادرشونو از دست دادن میخواستم بهشون سخت نگیرم. آخه با اینکه بچه هستن ولی نبود مادرشون اونها رو عصبی کرده"
یه دفعه انگار یک سطل آب یخ رو روی سرم خالی کردن، خشکم زده بود. تسلیت گفتم و خواستم که به بچه ها کاری نداشته باشه.و پیش خودم گفتم . . . .

خداحافظ
نظرات 2 + ارسال نظر
گل مر یکشنبه 18 تیر 1391 ساعت 23:06

ای کاش آدمها دانه های دلشان پیدا بود...
هر روز بیشتر از قبل احساس می کنم آدم خوبی نیستم. پست اخیر تو در این موضوع کم تاثیر نبود.

آصلا اینطور نیست!! قبلا هم بهت گفتم که جوهر دوست داشتنی بودن رو بعضی ها دارن و تو هم جزء شون هستی! هیچ وقت اگه آدم یه اشکالی داشته باشه هم باعث نمی شه آدم بدی باشه!!
آخرشم اگه باور داری که آدم بدی هستی هم این همه آدم هستن که اینطوری دوستت دارن، پس بذار برای اینها هم که شده بد باشی!!

امید نیک جمعه 23 تیر 1391 ساعت 22:17 http://www.alef-mim-roshan.blogsky.com/

البته ما هم دعوت نبودیم که در شادی‌شون سهیم باشیم. ملالی هم نیست از اینکه قاطی آدم حسابمون هم نکرده‌اند. قاعده بین ما و جمع شما همیشه اینجوری بوده که وقتی به دردتان می‌خوریم یادمان هستید. متأسفانه یا خوشبختانه خود خودت و کمی هم ساسان همیشه مستثنی بودید از این قاعده و این حلقه ارتباطی هیچوقت قطع نشده به طور کامل و لذا جای رضا فحش‌هاشو خودت خوردی الان ـ چشمک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد