دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

این یک هفته

سلام

 

بازم میخوام با وبلاگم درد دل کنم. اگه حال و حوصله ی گریه زاری ندارید، به سلامت.

مشکل من چیزیه که خودم می فهمم و برام مهمه ولی انتظار حل شدنش رو از هر کسی غیر از خودم دارم. اینه که هم حالم رو بدتر میکنه و هم اینکه امید به رفع مشکل رو کمتر. تو یه هفته ی گذشته برنامه ی روزانه ام این بوده:

1-       خواب تا ظهر (ساعت 12-1) یا بعد از ظهر (3-4)

2-       نهار و علاف چرخیدن

3-       اینترنت چرخی

4-       بازم علاف چرخیدن

5-       شام و یه جور علاف چرخیدن دیگه

6-       بازی کامپیوتری یا فیلم تا ساعت 4-5 صبح

7-       فانتزی قبل از خواب شامل حل شدن همه ی مشکلات و زندگی خوش و خرم

8-       خواب

در حین این برنامه هم فحش به خودم و دنیا و خدا و بقیه چیزا.

تو یک هفته 3 خط کد هم از پروژه ام ننوشتم. حتی یک کار مفید رو به اختیار انجام ندادم. حتی یک ذره هم یک هفته بیکاری کمکی به بهتر شدن حالم نکرد.

مسافرت نرفتم به خیال اینکه شاید یه کاری برای پروژه ام انجام دادم، ولی دریغ.

هر روز و شب دارم از خودم می پرسم، آخرش که چی؟ می خوای چیکار کنی؟ از این بیکار نشستن چه نتیجه ای می خوای بگیری؟ بالاخره باید درستش کنی یا نه؟

ولی جواب .... هیچی!!! فقط دوست دارم بهشون فکر نکنم. فقط دوست دارم ای کاش یه اتفاقی میوفتاد که همه چی بهم میریخت و من دیگه مجبور نبودم به هیچ کدوم از اینها فکر کنم. ای کاش زلزله ای، سیلی، شهاب سنگی میومد و منم همراه بقیه میمردم بلکم دیگه نیازی به تحمل این وضع نداشتم.

الان چیزای خوب دنیا هم برام رغبتی ایجاد نمیکنه که به خاطرشون کاری انجام بدم. شاید خودم با تکرار کردن این مشکلات باعث قوت گرفتنشون تو ذهنم میشم. شاید هم به قول نظام (دوست محمدرضا)، چون میخوام ضعفهای رفتاریم که دوستشون ندارم رو بپوشونم، این مشکلات رو برای خودم ساختم و گنده کردم که به مشکل اصلیم فکر نکنم.

تازه دیشب متوجه شدم که من نه تنها آدم بزرگی نیستم، نه تنها یه آدم معمولی نیستم، بلکه یه آدم ضعیف هستم با کلی ادعای بزرگ و آرزوهای بزرگ تر که چون با این تلاشی که دارم، بهشون نمی رسم، هر روز دارم بیشتر سرخورده می شم. هر روز داره بیشتر از خودم بدم میاد. من قد یه آدم موفق ادعای موفقیت دارم. قد یه آدم فوق پولدار آرزوی ثروت دارم. قد یه آدم خوش برخورد و خوش اخلاق از خودم انتظار روابط عمومی دارم. ولی چی هستم؟؟!!! هیچی!!! یه آدم ناتوان که تو سن 27 سالگی توانایی انجام 4 تا کار خیلی ساده رو هم نداره. توانایی گردوندن یه شرکت کوچیک رو نداره. توانایی گرفتن یه مدرک زپرتی رو نداره. توانایی حفظ ارتباط و رضایت 4 تا دوستش رو نداره. توانایی پیداکردن یه دوست دختر نداره (خواهشا گیر ندین که خوب دردتو از اول میگفتی و اینجور چیزا). توانایی حل 2 تا مشکل خیلی کوچیک رو هم نداره.

فقط برای راضی کردن خودم که نه بابا خیلی هم افتضاح نیستم، خودمو با ضعیف ترین اطرافیانم مقایسه میکنم.

به خودم میگم، خوب مگه چیه؟ مهدی مدبر و امید هم شرکتشون رو جمع کردن!! گلمر هم پروژه اش رو تحویل نداده!! رضا که دو سال از من بزرگ تره هم هنوز ازدواج نکرده که!!! تازه مسعود که 5 سال از من بزرگتره هم هنوز مشکلاتی شبیه من (هرچند ضعیف تر و متفاوت) داره!!! هیچ کدوم از هم سن و سال هام هم که کلا در هیچ موضوعی وضع خیلی بهتری نسبت به من ندارن که بگم ازشون عقب افتادم!!

اینا همش بهونه است برای اینکه خودم رو تبرئه کنم. آنچه همه خوبان دارند، بنده یکجا دارم (منظورم اینه که هر کی یکی از این مشکلات و ضعف ها رو داره و من همشون رو با هم).

بازم یادم میاد پستی که در مورد هدیه تولد رضا نوشتم. آره حتی یه هنر کوچیک هم ندارم.

فقط غر میزنم. از صبح تا شب دارم غر میزنم. فقط ایراد میگیرم. فقط ادعا میکنم.

حاااااااااااااااالم از خودم بهم می خوره. حالم از خودم بهم میخوره که حتی اینقدر غرور هم ندارم که این مطالب رو تو یه دفترچه بنویسم و برای خودم نگه دارم. می نویسم میذارم تو وبلاگم که همه بخونن و برام احساس ترحم کنن و اگه از من بدی بهشون رسید بذارن به حساب صداقتم که از قبل بهشون گفتم.

آماده شدم برای سکته ای، دیوانگی موقتی، چیزی. اینقدر به خودم سرکوفت زدم و خودم رو آزار دادم که احتمال اینکه بر اثر فشارهای عصبی دچار سکته بشم هست.

نمی دونم باید عصبانی باشم، متاسف باشم، ناراحت باشم، یا امیدوار؟!!!!!!

 

با کلی احساس مزخرف خداحافظ....

انگیزه های من

سلام

 

یه دفعه داشتیم با ساسان صحبت می کردیم، گفتم چرا آدما زندگی می کنن؟ ساسان چند ثانیه تامل کرد و گفت که دلیل به درد تو نمی خوره، تو انگیزه لازم داری.

البت منظور ساسان به طعنه و شوخی بود. ولی راست میگه، زندگی کردن دلیل نمی خواد. چون کار یا فعلی نیست که بشه براش دلیل آورد. یه واقعیته که برای پذیرش و دوست داشتنش نیاز به انگیزه است.

دو سه روزیه دارم به این موضوع فکر میکنم که آیا وضعیت الانم به این جریان انگیزه ربطی داره؟

آره درسته. من انگیزه ی کمی برای زندگی کردن دارم. تمام انگیزه هایی که الان برام مونده از جنس سلبی هاست (منظورم فقط انگیزه هایی مونده که باعث میشن از مرگ فرار کنم و نه اینکه به خود زندگی بپردازم)

آدمای مختلف انگیزه های متفاوتی دارن. بعضی از اونها در جهت تقویت زندگی و تلاششونه. مثل:

·          رضایت خدا

·          عشق

·          لذت بردن از زیبایی های دنیا

·          امید به آینده

·          بهشت و پاداش روز جزا

بعضی هاشون برای تضعیف مرگ و خسارت اونه مثل:

·          ترس از آینده

·          ترس از مرگ و بعد از اون

·          ترس از مجازات پس از مرگ

·          ترس از خود فروشی به شیطان

·          ترس از بی آبرویی

·          ناراحتی از ناراحت کردن دوستان و دوستداران

·          دوری از سختی های دنیایی

دوست دارم شما این دو تا لیست رو تکمیل کنید. دوست دارم انگیزه های بهتری برای زندگی یا دوری از مرگ رو بشناسم.

ولی برای خود من تقریبا هیچ کدوم از لیست اول اهمیتی ندارن. اینو جدی گفتم. نه اینکه از سر حرف زدن یه چیزی گفته باشم.

از دسته ی دوم هم فقط ناراحت کردن اونهایی که دوستم دارن و خیلی خیلی کم ترس از مجازات روز قیامت باعث میشن که به چیزای ناراحت کننده (مثل خودکشی) فکر نکنم.

چارچوب ارزشی زندگی من از بعد از انتخابات کلا دچار زلزله شد. ییهو کلی از چیزایی که در صحتشون شک نداشتم، در نظرم کم اهمیت شدن.

یه موضوع ترسناک که الان دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم اینه که اگه به قول مسعود فرض کنیم که هیچ خدایی نیست (و البت شکل صحیحش اینه که خدایی هست ولی دخالتی تو وضع زندگی ما نمی کنه) و هیچ دنیای پس از مرگی هم نیست (که این رو هم به شکل درست باید بگیم، دنیای پس از مرگ اونقدر پیچیده هست که هیچ کس از جمله خود ما ندونیم چه کاری اونجا پذیرفته است و چه کاری گناه)، خوب حالا چی کار میکنی؟

واقعا گیر کردم وقتی این سوال رو ازم پرسید. واقعا الان خدا رو تو زندگیم نمی بینم. پس خدا باهام کاری نداره. از طرف دیگه آینده ای هم برام معنی نداره. تا همین امروز هر روز کارهایی رو انجام دادم که فقط می ترسیدم اگه انجامشون ندم فردا بدبخت خواهم شد. هر روز هم خودم رو بیشتر مغروق در روزمرگی میبینم. حالا میخوام چی کار کنم؟

اصلا نمی دونم. هر لحظه ای از روز که به این موضوع فکر میکنم کل انرژی که داشتم رو از دست میدم. همین الان سرعت تایپم به یک پنجم حالت عادی رسیده (به خاطر اینکه دپرس شدم).

بگذریم. خیلی خوشحال می شم وقتی کامنت هاتون رو میبینم. برام کامنت بذارین که تو زندگیتون چه انگیزه هایی باعث ادامه ی تلاشتون میشه.

خداحافظ

تلاش

سلام

 

بیش از دو هفته است که تمام ذهنم مشغول اینه که آدمای بزرگ چه جوری بزرگ شدن و از لحاظ شخصی و اعتقادی (درونیات) چه شکلی بودن. به علاوه چه نیرویی باعث می شده که اینها در سخت ترین شرایط تلاششون رو برای رسیدن به اون چیزی که درست میدونستن، رها نکنن.

هیچی!! اصلا هیچ ایده ای ندارم. به نظرم فقط خواستن. چون که خواستن، رسیدن. ولی خوب خیلی ها هم نخواستن و نرسیدن. ولی تقریبا تنها فرقشون اینه که اسمی از اینها تو تاریخ مونده. چه اهمیتی داره که اسمی بمونه یا نه؟!! من مردم که دیگه چه فرقی میکنه تفکر من، اعتقاداتم، نامم یا هر چیز دیگریم بمونه یا نه؟

بذارید یه جور دیگه بگم. مهندس بازرگان (این چند وقت هر روز داره ارادتم به این شخصیت بیشتر میشه، ولی این به نفع منه نه اون) دغدغه ی زندگیش یه مملکت مستقل، پیشرفته و آزاد بود و برای این تلاش کرد. تا حدی تلاشش موفقیت آمیز بود و بعد از مرگش هم تفکرش الهام بخش دیگرانه که دارن ادامه ی همون تفکر رو میرن (دقت کنید که بعد از مرگش بازم به نفع بقیه است نه خودش). ولی جلال آل احمد شاید آرمانش این بوده که فرهنگ و ادب این مملکت در سایه ی رفاه نوع بشر و همراه آزادی اندیشه پیشرفت کنه. خوب برای این تلاش کرده و تا حدی هم موفقیت داشته و کتابهاش هم بعد از مرگش ادامه ی تفکراتش رو داره. و بقیه هم هر کدوم هر آرمانی که داشتن رو به ثمر رسوندن. خیلی ها هم بودن که آرمانهای بسیار باارزش دیگری داشتن که به ثمر رسوندن و هیچ کسی هم خبر دار نشده که امروز ازشون اسمی بیاره!!

خوب پس موندن اسم ما تو تاریخ خیلی مهم نیست در مقابل اون که آرمانی که داریم رو به ثمر برسونیم. ولی از طرف دیگه مگه آرمان همه ی آدمها یکیه؟؟ شاید یکی بخواد آرمانی نداشته باشه. شاید یکی بخواد هیچ کاری نکنه. چه عیبی داره؟ شاید یکی یه زندگی گیاهی رو به کلی زحمت ترجیح بده. آخه چرا آدما اینقدر بدو این ور بدو اون ور تلاش میکنن؟ آخه مگه میخوان به چی برسن که تو موندن بهش نمی رسن؟؟؟؟؟؟؟ آدما چرا اینقدر تلاش میکنن که شاید به نتیجه منتهی بشه و شایدم نشه؟؟

 

خداحافظ

گذار

سلام

 

شنیدین که گلمر (خوب جداست که جداست، من اینجوری مینویسم. تو هم خواستی مهدی رو جدا بنویس) میگه چون میگذرد باکی نیست!! حالا احوال من برعکسشه: چون میگذرد باک است.

چند وقتی بود که بدجور داغون و دپرس بودم. حالا کم کم داره نشونه هاش کمرنگ میشه. این اصلا خوب نیست. تو این مدت هیچ مشکلیم حل نشد. فقط چون زمان گذشت یه خورده حساسیتم پایین اومد و از اونطرف هم مشکلات دنیایی که سرم ریخته بود (مثل پروژه ی پایانیم) یه خورده سر و سامون پیدا کرد. حالا هم که داره احوالم بر میگرده سرجاش، مطمئنم که چند وقت دیگه اوضاع از اینی هم که بود بدتر میشه.

(با فریاد) بابا نمیخوام اوضاع خوب بشه!! کیو باید ببینم که این دنیای کوفتی دست از سرم برداره!!! چهارتا شکلات شیرینی (منظورم همون موفقیت های الکی و دل خوش کنک دنیویه) دستم میده و به خیال اینکه منم گول خوردم و حالا دیگه آشتی آشتی. نه خیر!! هیچم باهات آشتی نیستم. فقط چون زورت میرسه نمی تونم بهم گیر بدم و مجبورت کنم اونجوری که من میخوام باهام رفتار کنی. هرچند تو منو آدم حساب نمی کنی. حالا که اینجوریه منم تو رو دنیا حساب نمیکنم. برو گمشو. من کار خودمو میکنم تو هم کار خودتو بکن. اگه به من کاری داشته باشی..... امممممم .... چه می دونم خیلی نامردی.

اینایی که گفتم خیلی جدیه. من عمدا روزهای آینده رو دپرس خواهم بود تا سعی کنم که مشکل رو پیدا کنم. سعی میکنم خودمو یاد گرفتاری ها و بدهکاری هام بندازم تا یادم بمونه که مشکل رو باید حل کرد. نه اینکه چون میگذرد باکی نیست. اصلا هم قبول ندارم که The show must go on!! این جمله برای مغروقین توی دنیا خوبه. زورشون که نمیرسه تغییری ایجاد کنن هیچ، میپذیرن که بابا دنیا دوستی هم چندان بد نیست که!!!! خوب بیاین با هم دوست باشیم. بعدش هم میگن اگه مصیبتی سرت آورد اشکالی نداره. اون زورش میرسه با هر کی هر کاری میخواد بکنه. اگه به ناموست هم تجاوز کرد صدات در نیاد. آخه اون خیلی قویه!!!! فقط بذار بگذره. چشم پوشی کن. (تازه اونم نه از روی صبر و بردباری، از روی ضعف و ناتوانی!!!)

گلمر جان منظورم تو نبودی، فقط جمله ای که از تو شنیده بودم رو منظور قرار دادم. به هر حال یه خورده تند بود ببخشید.

 

خداحافظ

یه ایمیل مهم

سلام

امشب بعد از یک روز موفق ( تو این گیر و دار واقعا کم از این روزا پیدا میشه) یه ایمیل گرفتم که به غیر از قطرات اشکی که توی چشمم آورد و دیدم رو تار کرد، یه تلنگر درست و حسابی هم بهم زد. متن ایمیل این بود:

 

تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»،

تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»،

تو گفتی «من نمی‌توان مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،

تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،

تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»،

تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»

 

اصلا فکر نکنید که با این که تلنگر خوردم، وضعم خیلی تغییر کرده هاااا!!! نه اگر هم بخواد تاثیری بذاره چند وقتی طول میکشه. ولی این ایمیل پاسخ های خوبی به احساسایی داشتن که تو این مدت شاید آزارم میدادن و شایدم مانعم میشدن. فقط یه حس خیلی قوی هست که هنوز پاسخی نگرفته. "چرا باید تلاشی بکنم، نمی خوام از این وضع در بیام. آره این وضع بده ولی چه تضمینی هست که بهتر بشه. اصلا چه نیازی هست بهتر بشه."

اینهایی که گفتم به کلمات در اومده ی اون حسه. به همین خاطر خیلی بی ربطن. جوابشون رو کسی بدون کلام میتونه بهم بگه یا بده.

خداحافظ