دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

چقدر بده وقتی

سلام

چقدر بده وقتی نیاز به صحبت بیشتر داری، سکوت بیشتر بینتون حکم فرما میشه!
چقدر بده وقتی بیشتر سعی میکنی اعتماد سازی کنی، بیشتر بهت مشکوک میشه!
چقدر بده وقتی نیاز به محبت بیشتر داری، بیشتر احساس میکنی نگران سوء استفاده ات هست!
چقدر بده وقتی باید آروم باشی، بیشتر جنب وجوش به خرج میدی!
چقدر بده وقتی باید رازدار باشی، خاله زنک بازیت بیشتر گل میکنه!
چقدر بده وقتی حرف مهم داری، عجله ات برای گفتنش هم بیشتر میشه و ناموقع میگیش و کار خراب میشه!
چقدر بده وقتی باید استراحت کنی، میشنی فکرای چرت و پرت میکنی و پستای چرت وپرت میذاری!

خداحافظ

یادش ....

سلام


بعضی وقتا نگران میشی که دیگه یادش نیوفتی و از یادت بره. ولی وقتی چند مدت بعد، بی هوا، بدون اینکه بخوای، سر یه موضوع بی ربط بازم یادش میوفتی و ناخودآگاه میزنی زیر گریه -خوب دلت براش تنگ شده- اون وقته که میفهمی عشق مردنی نیست. به طرف مقابل هم ربطی نداره که باشه یا نباشه. تو خونته، تو قلبته، با وجودت آمیخته است. وقتی هست قلبت براش میتپه، وقتی نیست به خاطر نبودش درد میگیره.

هرچقدر هم که تلاش کنی عادی نمیشه! برای بقیه عادی میشه ولی برای تو نه. اینه معجزه ی اهلی شدن. آخه چرا ماها اهلی میشیم؟!! هر دفعه هم نتیجه‌اش همونه که قبلاً بوده، ولی بازم تکرار و تکرار و تکرار. آخه واقعاً می ارزه آرامش و لذتی که تو اهلی بودن هست به درد و رنج از دست دادن؛ به ترس همیشگی از دست دادن؛ به خاطرات بی بازگشت اهلی بودن وقتی به یاد آوردنشون فقط داغ دلت رو تازه میکنن؟؟!!!

بعضی اهلیت ها رو آدم انتخاب نمیکنه و بعضی هاش رو انتخاب میکنه. کدومش دردناکتره وقتی زمان برگشتن به سیارکش فرا میرسه؟!!

بعضی وقتا قبل از اینکه بدونی اهلی میشی؛ بعضی وقتا اهلی شدی و خودت خبر نداری؛ بعضی وقتا با اینکه میدونی داری اهلی میشی نمیتونی جلوشو بگیری؛ بعضی وقتا اهلی شدی و تلاش میکنی قبل از اونکه زمانه دست جداییشو بین تون بذاره، خودت از اهلیت دربیای، شاید که اینجور کمتر اذیت بشی؛ بعضی وقتا دلت غنج میره برای اهلی شدن ولی کسی نیست که اهلیت کنه؛ بعضی وقتا یکی دلش غنج میره برای اهلی کردنت و تو دلت غنج میره برای اهلی کردن یکی دیگه؛ بعضی وقتا ….

ولی همش فقط بحث اهلی شدنه!

افسانه حیات دو روزی نبود بیش --- آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن --- روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

همه ی این حرفا رو میدونی و باز هم چشمت رو همشون میبندی و میگی شاید نفر بعدی من باشم که نوبت برگشتنم به سیارکم برسه. شاید که این دفعه قلبم از رفتن گلم درد نگیره!! ولی حتی اگه اینطور باشه، این یعنی گلت از رفتن تو قلبش به درد میاد و این دوباره همه ی تشویش ها رو تو وجودت برانگیخته میکنه.

چطور میشه از شر این یادآوری خاطرات خوش خلاص شد؟!! آخه این خاطرات خوش هستن که دلت براشون تنگ میشه و حسرت نبودشون رو میخوری، نه خاطرات بد!!!!

آخه خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!! هیچی، تو برو به زندگیت برس، منم به زندگیم.


خداحافظ

غرغر با خدا

هیچ چیز مهمی در این پست گفته نمیشه. فقط غرغر با خداست.

سلام

 

دارم روزهای روشن هایده رو گوش میدم. خیلی دردناکه آهنگش. هرچی تلاش میکنی خوبی ها و زیبایی ها رو تو اطرافت ببینی، اونقدر که زشتی زیاده اونقدر که درد و رنج زیاده نمیتونی هیچ کاریش کنی. مگر اونکه نبینی، یعنی دیگه برات مهم نباشه. اینم یعنی آدمیتت رو بذار در کوزه. خلاصه هرکاریش میکنی میبینی خدا گند زده با این خلق کردنش. به قول یکی از دوستان که ایمیلی به شوخی فرستاده بود که خدایا یه روز حال داری یکی رو با کلی قیافه و هیکل درست و کمالات و پول و خوشی تو بهترین نقطه ی دنیا خلق میکنی و یه روز حال نداری این همه بد بخت بیچاره رو تو کلی نقاط دنیا که نه قیافه دارن نه درست زندگی میکنن و نه حتی غذا برای خوردن دارن. اون به شوخی گفت ولی من جدی میگم خدایا حوصله نداری خوب خلق نکن برادر من!!!!

گاهی اوقات حتی دوست داری کور و کر بشی و نبینی و نشنوی. ولی حتی نمیتونی کور و کر باشی. اون وقته که فرار تنها راه چاره است. از همه چیز. حتی از خودت. چون بدبختیهای خودت هم حالت رو بد میکنه. حالا تو این وضع میخوای به این فکر کنی که راه درست و غلط چیه؟ خدایا واقعا از ماها انتظار داری تو این وضع به فکر راه درست و غلط باشیم؟!!! دیگه انرژی برامون مونده که بخوایم کار درست رو انجام بدیم؟!!! یا فقط بگذره و هر روز از این پاساژ به اون هتل، از این مسافرت به اون مهمونی، از این تفریح به اون کار، فقط از مار غاشیه به عقرب جراره پناه ببریم؟!!!

 

خداحافظ

شروع مجدد

سلام

 

بازهم شروع شد. یه دوره ی کثافت دیگه ی زندگی...

 

خداحافظ

نقاب

سلام

 

اخیرا خیلی وقت پیش میاد که با تمام وجود دوست دارم یه پستی آپ کنم. جالبش اینه که اینجور وقتا هیچی برای گفتن ندارم. اونقدر احساسات (عمدتا منفی) بالا زدن که نمیتونم کاریشون کنم. فکر میکنم که با نوشتنشون مشکلی حل میشه. ولی واقعا خیلی نمیشه. من نوشته هایی از خودمو بیشتر دوست دارم که یا در عمق ناامیدی و تنهایی نوشتمشون که خود خودمو نشون میدن، یا اونایی که از قبل براشون فکر کردم و میدونم چی میخوام بگم. بقیشون غرغر و ناله است. مثل الان.

از خیلی وقت پیش دغدغه ی اینو داشتم که چرا مردم دچار روزمرگی میشن. چند تا پستی هم در این مورد نوشتم و با نامردی تمام هم به چند تا از دوستام تهمتشو زدم (عذرخواهی من رو بپذیرید، گاهی اوقات کارایی میکنم که بعدا متوجهشون میشم). هیچ وقت دوست نداشتم که خودمم دچارش بشم. هرچند برعکس خیلی چیزای دیگه برام ترس نداره که دچار روزمرگی باشم. ولی تاسف داره. و متاسفانه دارم متوجه میشم که ناخواسته و با تمام تلاشهایی که کردم دچار شدم. بذارید در قالب شعر بگم:

ای ﺑﺎزﻳﮕﺮ! ﮔﺮﻳﻪ ﻧﻜﻦ، ﻣﺎ ﻫﻤﻪ‌ﻣﻮن ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﻢ

ﺻﺒﺤﻬﺎ ﻛﻪ از ﺧﻮاب ﭘﺎ ﻣﻴﺸﻴﻢ ﻧﻘﺎب ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﻲزﻧﻴﻢ

ﻳﻜﻲ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﻴﺸﻪ و ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺪوش

ﻳﻜﻲ ﺗﺮاﻧﻪﺳﺎز ﻣﻴﺸﻪ ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﻏﺰل ﻓﺮوش

ﻛﻬﻨﻪ ﻧﻘﺎب زﻧﺪﮔﻲ ﺗﺎ ﺷﺐ رو ﺻﻮرﺗﻬﺎی ﻣﺎﺳﺖ

ﮔﺮﻳﻪﻫﺎی ﭘﺸﺖ ﻧﻘﺎب ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻲ ﺻﺪاﺳﺖ

یادمه سال 81 این ترانه رو سیاوش خوند و قطعا شاعرش چند وقت قبلش گفته پس حداقل 10 سال پیش از من هم کسی این حس رو داشته.

هر روز صبح از خونه که میزنم بیرون یه آدم دیگه میشم. تمام سعی ام رو میکنم که مودب باشم و با مردم خوش رو. باهاشون در مورد چیزای مثبت و موفقیت هاشون و موفقیت هام صحبت کنم، بهشون انرژی بدم و اگه شد ازشون انرژی بگیرم. تلاش میکنم که مسئولیت هام رو به شکل صحیحی انجام بدم و آدم موثر و خوبی باشم.

خونه که بر میگردم تمام تلاشم رو میکنم که اوضاع خونه رو درک کنم و اگه کاری از دستم برمیاد انجام بدم. با اعضای خونه شوخی میکنم، باهاشون درد دل میکنم، پای درد دلشون میشینم، درد و غم‌هامو ازشون پنهان میکنم که مبادا باعث اذیت و ناراحتیشون بشم. جاهایی رو باهاشون میرم که دوست ندارم، کارایی رو باهاشون انجام میدم که نمیخوام. به شکلی باهاشون زندگی میکنم که راحت نیستم. ولی خوب خیلی هم خوشحالم که اینقدر براشون مهمم و تلاش میکنن که من هر روز بیشتر موفق بشم.

با دوستام که هستم، تمام تلاشم رو میکنم که خوش خنده و بذله‌گو باشم. مثبت اندیش باشم. باعث ناراحتیشون نشم (به خصوص لفظی). فواصلم با آدم‌ها رو اصلاح و حفظ کنم و روابطم رو تحت کنترلم داشته باشم که مبادا باعث صدمه ای به کسی نشم. اگه کاری از دستم براشون بر میاد انجام بدم. هر از گاهی ازشون احوال پرسی کنم. اگه دغدغه‌ای دارن بشنوم. در تصمیماتی که میگیرن حداکثر تشویق رو بکنم تا به راهی که دوست دارن بروند.

با گروه‌های دیگه هم همینطور. فقط آخر شب که میخوام بخوابم. اگه هنوز انرژی باقی مونده باشه، اگه استرس و نگرانی نباشه که بخوام ازش فرار کنم و هزار تا اگه ی دیگه، یه وقتایی به این نتیجه میرسم که مهدی تو هیچ کدوم از اینهایی که در طول روز بودی، نیستی هااااا!!!!! (عین آهنگ دنبال خودت نگرد سیاوش قمیشی)

گم نکن خودت رو تو دنیای تردید و دروغ—زیر آوار نقابا دنبال خودت نگرد.

الان باید به یکی از مهمونی‌های با دوستام برم و کلی باهاشون بگم و بخندم تا آخر شب که برمیگردم.

 

خداحافظ

...بختی

سلام

 

یه احساس منحوسی بهم میگه روزگار بدبختی هام دوباره شروع شده. آخه میدونید خوشبختی فاصله ی بین دو تا بدبختیه. من خوشبختی ای نفهمیدم؛ ولی همین که بدبختیم شروع بشه معلومه که قبلش تو خوشبختی بودم و خودم خبر نداشتم.

 

خداحافظ

همینجوری

سلام
داشتم فایل هام رو یه بالا پایین می کردم به یه چتی برخوردم که تاریخش ماله ‎August ‎01, ‎2007 بود. یعنی به تاریخ خودمون میشه اواسط مرداد سال 86. یه جمله ای بود که برام جالبه. (دقت کنید که این موضوع ماله سه سال پیشه)
sokooon, in tanha chizie ke mikham
خیلی برام جالبه که هنوز هم این جمله کاملا صادقه. و همین طور این جمله:
khasteam, mikham bekhabam dige...


یه چت دیگه رو که میخوندم یکی بهم گفته:

too zendegie hame in rooza hast

و فکر کنم منظورش این بوده که بالاخره تموم میشه. ولی فکر کنم فکرشم نمی کرده که شاید حالا حالاها تموم نشه.

فکر کنم اولین باره که تو وبلاگم (و حتی تو ذهنم) دارم از یه حسی به نام نفرت صحبت میکنم. آره الان این حس غالبمه.

از وضعیتی که دارم، از زندگیم، از آینده ی پیش روم، و از خیلی چیزای دیگه متنفرم. متنفر!!!

به شماها چه. برید به زندگیتون برسید. چیکار دارید اومدید این پریشان نامه ها رو میخونید؟؟؟!!!

خداحافظ

ای کاش نبودم

پ.د. این پست خیلی انرژی منفی داره. نخونین یا موقعی بخونین که کار مهمی ندارین.


سلام

 

تقریبا یک هفته است که نماز نمی خونم. به این نتیجه رسیدم که تا کی میخوام به زور خودمو وادار کنم که کاری که دوست ندارم رو انجام بدم. نه این که برام مهم نباشه هااا!!! خیلی هم مهمه و به دلیل همین اهمیتشه که هر روز وقت نماز یادم می افته و دوباره هم فکر میکنم که "این دفعه هم دوست نداری بخونی؟"

تعریف دقیقی از من در وضعیت موجود اگه میخواید میشه این: "لش"

دنیا پر از آدمهای ناموفقیه که در سطوح مختلف به اون چیزی که دارن رضایت دادن. سرنوشت من هم یکی از اونها بودنه. حدود دو سال پیش مسعود بهم گفت: "تو هم وقتی بزرگ شدی آدم خیلی مهمی نمیشی. احتمالا حداکثر یه پدربزرگ باحال برای نوه هات." هرچند منظور مسعود توهین به من نبود و واقعیت گراییش گل کرده بود، ولی فکر کنم حتی در این حد هم نباشم. چون با وضع موجود یا مشکلاتم کامل حل میشه و یه زندگی فوق العاده خواهم داشت و یا میشم در حد یه کارتون خواب بدبخت. هرچند احتمال اولی خیلی کمتر از دومیه. اونقدر ها هم حیوان نیستم که با این وضعی که دارم به خودم اجازه بدم یکی دیگه رو هم بدبخت (منظورم همون ازدواجه) بکنم. همچنین احتمالش هم کمه که یه چیزی بخوره به کله ام و بزنه به سرم و یه دزدی، اختلاص گری، خلاصه یه بزن در رویی بشم.

دو سال پیش که انرژی برای تغییر و موفقیت داشتم، اونقدر بند و قید به دست و پاهام زده بودم که نمیذاشتن بپرم. الان که قید ها رو دارم برطرف می کنم و بند ها رو پاره میکنم، دیگه بال و پری برای پریدن برام نمونده. بالم سوخته. دیگه نمی تونم بپرم. مثل یاکریمی که شاه پرش رو قیچی کنن.

آلبوم جدید سیاوش قمیشی همش حرفای دل منه. انگار زمزمه های خود منه. به نظرم میاد هنرهایی که جدیدا خلق میشن، خیلی هاشون یا مبتذل هستن تا به مفهوم فکر نکنیم یا مفاهیم ناامیدانه ای دارن. نمی دونم چون الان دیدگاهم اینه، اینطور فکر میکنم یا واقعا دنیا داره به سمت ناامیدی پیش میره؟؟ حتی آهنگ های جک جوات هم مضامینش ترک شدن یا ترک کردن، بی وفایی، نامردی، خیانت و این جور چیزاس که با ریتم شش و هشت خونده میشه!! ایضا فیلم ها و سریال هایی که یا مفاهیم ماوراء الطبیعه رو دنبال میکنن و به پوچی دنیا اشاره دارن (ازجمله لاست-که با وجود ظاهر امیدوارانه اش، جا به جا از پوچی و بی هدفی دنیا و خدا صحبت میکنه، یا فیلم Watchmen) یا مفاهیم اجتماعی رو مطرح میکنه که پر از خیانت، ظلم، کشتار، و بی هویتیه (مثل سریال خانواده ی سوپرانو، فیلم هم که خیلی با این مفاهیم زیاده)

این دوست خیلی خیلی دورمون هم به ما لطف دارن. ولی رفیق، کار من از این حرفا گذشته. به مزرعه ی داشته های من آتشی افتاده که هیچ آبی توانایی خاموش کردنش رو نداره. تا جایی که سوختنی وجود داشته باشه، می سوزه و زبانه هاش از زبان من بیرون میاد. اصل آتش خیلی مهیب تر از اونیه که حتی خودم جرات تلاش برای خاموش کردنش رو داشته باشم. وقتی هم که همش سوخت یا مثل ققنوسیه که از خاکسترش دوباره متولد میشه و جوان و فرهمند. یا چوبی بوده که خاکسترش رو باد با خودش میبره و دیگه هیچ اثری هم ازش نمی مونه. و البته که احتمال اینکه ققنوس وجود داشته باشه، چندان زیاد نیست.

از خودم بدم میاد. از اوضاعم بدم میاد. از مملکتم بدم میاد. از آدما بدم میاد. از زمین بدم میاد. از دنیا بدم میاد. از خدایم بدم میاد. از تفکر بدم میاد. از دانش بدم میاد. از نادانی بدم میاد. از فقر، از پول، از نفرت، از عشق، از آزادی، از اسیری، از همه چیز بدم میاد.

احساس میکنم قدم کوتاه تر شده. به زمین نزدیکتر شدم. احساس میکنم جاذبه من رو بیشتر به طرف خودش میکشه تا قبلاها.

و تا صبح، تا روزها و ماه ها و سالها انرژی منفی دارم براتون. من میگم که از شرشون خلاص بشم. شما نشنوید تا گرفتارشون نشید. به زندگیتون برسید. به زیبایی هاتون برسید. به عشقتون برسید. به کارتون برسید. به پولتون برسید. به خداتون برسید.

من نمی تونم به اینها فکر نکنم. من نمی تونم از خیلی چیزا صرف نظر کنم. نمی تونم موقتا چیزی رو کنار بذارم. بهم غر نزنید که چرا فلان و چرا چنان. من اینی هستم که هستم، ای کاش نبودم.

 

خداحافظ

واسه چی؟

سلام

 

یکی برام نوشته بود:

 

به این سوالات پاسخ دهید

1.     پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید.

2.     برنده‌های پنج جام جهانی آخر را نام ببرید.

3.     آخرین ده نفری که جایزه نوبل را بردند چه کسانی هستند؟

4.     آخرین ده بازیگر برتر اسکار را نام ببرید.

نمیتوانید پاسخ دهید؟ نسبتاً مشکل است، اینطور نیست؟ نگران نباشید، هیچ کس این اسامی را به خاطر نمی آورد. روزهای تشویق به پایان میرسد! نشانهای افتخار خاک می گیرند! برندگان به زودی فراموش میشوند!

 

اکنون به این سؤالها پاسخ دهید:

1.     نام سه معلم خود را که در تربیت شما مؤثر بوده‌اند ، بگویید.

2.     سه نفر از دوستان خود را که در مواقع نیاز به شما کمک کردند، نام ببرید.

3.     افرادی که با مهربانیهایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیده‌اند، به یاد بیاورید.

4.     پنج نفر را که از هم صحبتی با آنها لذت میبرید، نام ببرید.

حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟

و میخواست بگه خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.

 

و برای من... برام پاسخ به سوالات اول شاید کمی راحت تر از دومی ها باشد. حسرت خوردم وقتی سوال دوم رو خوندم و بهش فکر کردم. دپرس شدم وقتی به سوال سوم رسیدم.

 

تقریبا ایمان آوردم که اگه تا پایان عمرم هم به همین وضعیت ادامه بدم، احتمال بسیار کمی وجود داره که اتفاقی بیوفته و تغییری پیش بیاد. ولی ... دوست ندارم کاری بکنم که وضعیتی تغییر کنه. فقط می خوام یا همین الان زندگیم تموم بشه و یا تو همین وضعیتی که هست تا پایان عمرم فریز بشه. هر چند کثافته. ولی می تونه بدتر از این هم باشه.

برای من زندگی با بینش الانم فقط یک تهدیده. هیچ فرصتی وجود نداره. هیچ بخش مثبتی وجود نداره که به خاطرش تلاشی بکنم. آخه که چی؟؟؟؟!!!!! آخرش که چیییی؟؟؟؟؟!!!!

دو روز متوالی با اراده و قصد خودم (بخونید تنبلی آگاهانه) نماز نخوندم و هیچ احساس بدی هم نداشتم. حداقل نه اونقدری که خودمو ملامت کنم. خودمو راضی می کنم با این استدلال که "تو وضعت خوب نیست، حالت سر جاش نیست و اشکالی نداره" ولی خودمم می دونم که این حال و وضع قبلا هم همین بوده. الان غیرتم رو از دست دادم.

تو یه فیلمی که جدیدا دیدم، بازیگر فیلم بعد از اونکه در معرض خطر مرگ قرار میگیره و به صورت معجزه آسایی به زندگی بر میگرده میگه: متاسفم.... من خودمم نمی خواستم به زندگی برگردم و دیگه تلاشی نمی کردم برای زنده موندن.

فکر کنم این بخش فیلم رو با تمام وجودم حس کردم. دارم کم کم غرق میشم.

 

خداحافظ

آخرین تیر

پ.د: بازم فحش به دنیا و غرغره.

 

سلام

 

این بحث ترس که قبلا صحبتش رو کردم خیلی ریشه دار تر از اونیه که به این زودی ها از زندگی من پاشو بکشه بیرون. جدیدا متوجه شدم که من خیلی از کارهای درست و خوب رو انجام نمی دم چون می ترسم که اگه این هم نتونست مشکل رو حل کنه چه خاکی تو سرم بریزم. بذارید یه مثال بزنم.

در مورد وضعیت الانم تقریبا آخرین راه حلی که از قبل بهش فکر کرده ام و الان در دست دارم، روانشناس و روان درمانیه. امشب که داشتم نظرات وبلاگم رو میخوندم به این نتیجه رسیدم که من دست دست میکنم که برم پیش روانشناس و روان درمانی رو بگذرونم چرا که می ترسم اگه برم و نتیجه نده چه کار کنم ( که باید بگم که با وضعی که دارم، عقلم میگه احتمال نتیجه گرفتنم از روان درمانی چندان زیاد نیست. چون مشکل من احتمالا یه مشکل روانی نیست!! البت به نظر خودم). شاید بگید نتیجه نداد که نداد. خوب که چی؟

فرض کنید یه آدم غولی جلوی شما قرار میگیره و می خواد بکشتتون. شما یه هفت تیر دارید. می گیرید به طرفش و شش تا از هفت تا تیر رو بهش شلیک میکنی. یه تاثیرهایی داره ولی نهایتا جلوش رو که نگرفته هیچ، نشونی هم از مرگ درش پیدا نیست. حالا اگه آخرین تیری که تو هفت تیرت مونده رو به سمت دشمنت شلیک کنی، اگه بمیره خیالی نیست، ولی اگه نمیره چی؟ تمام امید شما برای شکست دادنش بر باد رفته و باید منتظر مرگ بشینی. این هم به خاطر میگم احتمال نتیجه گرفتنش کمه که وقتی شش تا تیر اثر نکرد، هفتمی هم احتمال اثر کردنش زیاد نیست. حالا شما باشی شلیک میکنی یا حداقل برای دلخوشی خودت تا آخرین لحظه نگهش میداری؟

این رفتار که آخرین تیر ترکش رو تا آخرین لحظه حفظ کنیم در همه ی ماها پیدا میشه. ولی ترس بیش از حد باعث میشه خیلی بیشتر محافظ کار بشی.

من خیلی با ترس زندگی کردم. تمام زندگیم آمیخته به ترسه. نا امنی بزرگترین احساس زندگیمه. همیشه از اینکه از دست بدم می ترسیدم و نگران بودم. وابستگی شدیدی که به آدمها دارم، هم از این احساس بر اومده (چون آدمها غالبا موندگارتر از شرایط و امکانات دنیا هستن) و هم شدیدا تحت تاثیر این حس قرار داره (چون وقتی وابستگیت بیشتره نگرانی از دست دادنت هم بیشتره).

من از "از دست دادن" میترسم. الان که دارم به گذشته ی زندگیم نگاه میکنم، در تمام عمرم سایه ی نگرانی و نا امنی رو بالای سرم حس میکردم. اینه که باعث شده توقعی بزرگ بشم. اینه که باعث شده ضربه پذیر باشم. اینه که باعث شده ناپایدار باشم. اینه که حفظ وضع موجود رو از همه چیز بیشتر می خوام.

هیچ وقت تو زندگیم خواهان تغییر نبودم. مگر معدود مواقعی که وضع موجود خیلی افتضاح بوده. یا اینکه تغییر در حوزه ی امورات غیر حیاتی زندگیم قرار میگرفته (مثل تفریحات یا تجربه های جدید).

الان هم ضعف های خودم رو می بینم ولی از طرف دیگه به دلیل محافظ کاریم حاضر نیستم دست از همینی که هستم بردارم. به همین خاطر از خودم بدم اومده. چون با وجود این همه نقطه ضعف، کاری برای اصلاحشون انجام نمی دم.

دارم اینها رو میگم که جرات کنم به تغییرشون فکر کنم. هر چی میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که من از راه های عادی که تا به حال تو زندگیم بوده به وضع طبیعی برنخواهم گشت. فکر کنم نیاز به یه شوک اساسی تو زندگیم دارم. یا برام پیش میاد، یا اونقدر عذاب میکشم که خودم این کار رو میکنم.

 

اصلا حال خوبی ندارم. کثاااااااااااااااااااااااااااااافت. تو یه فیلمی میگفت، وقتی جوان هستی، با هر مشکلی احساس میکنی که دنیا به آخر رسیده ولی اینطور نیست. بعدا که بهش نگاه میکنی میبینی اون هم جرئی از راهی بوده که باید میرفتی. امیدوارم که بعدها که به این حال و روزم نگاه میکنم همچین حسی داشته باشم. گویی اینکه بعید میدونم.

خداحافظ