دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

واسه چی؟

سلام

 

یکی برام نوشته بود:

 

به این سوالات پاسخ دهید

1.     پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید.

2.     برنده‌های پنج جام جهانی آخر را نام ببرید.

3.     آخرین ده نفری که جایزه نوبل را بردند چه کسانی هستند؟

4.     آخرین ده بازیگر برتر اسکار را نام ببرید.

نمیتوانید پاسخ دهید؟ نسبتاً مشکل است، اینطور نیست؟ نگران نباشید، هیچ کس این اسامی را به خاطر نمی آورد. روزهای تشویق به پایان میرسد! نشانهای افتخار خاک می گیرند! برندگان به زودی فراموش میشوند!

 

اکنون به این سؤالها پاسخ دهید:

1.     نام سه معلم خود را که در تربیت شما مؤثر بوده‌اند ، بگویید.

2.     سه نفر از دوستان خود را که در مواقع نیاز به شما کمک کردند، نام ببرید.

3.     افرادی که با مهربانیهایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیده‌اند، به یاد بیاورید.

4.     پنج نفر را که از هم صحبتی با آنها لذت میبرید، نام ببرید.

حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟

و میخواست بگه خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.

 

و برای من... برام پاسخ به سوالات اول شاید کمی راحت تر از دومی ها باشد. حسرت خوردم وقتی سوال دوم رو خوندم و بهش فکر کردم. دپرس شدم وقتی به سوال سوم رسیدم.

 

تقریبا ایمان آوردم که اگه تا پایان عمرم هم به همین وضعیت ادامه بدم، احتمال بسیار کمی وجود داره که اتفاقی بیوفته و تغییری پیش بیاد. ولی ... دوست ندارم کاری بکنم که وضعیتی تغییر کنه. فقط می خوام یا همین الان زندگیم تموم بشه و یا تو همین وضعیتی که هست تا پایان عمرم فریز بشه. هر چند کثافته. ولی می تونه بدتر از این هم باشه.

برای من زندگی با بینش الانم فقط یک تهدیده. هیچ فرصتی وجود نداره. هیچ بخش مثبتی وجود نداره که به خاطرش تلاشی بکنم. آخه که چی؟؟؟؟!!!!! آخرش که چیییی؟؟؟؟؟!!!!

دو روز متوالی با اراده و قصد خودم (بخونید تنبلی آگاهانه) نماز نخوندم و هیچ احساس بدی هم نداشتم. حداقل نه اونقدری که خودمو ملامت کنم. خودمو راضی می کنم با این استدلال که "تو وضعت خوب نیست، حالت سر جاش نیست و اشکالی نداره" ولی خودمم می دونم که این حال و وضع قبلا هم همین بوده. الان غیرتم رو از دست دادم.

تو یه فیلمی که جدیدا دیدم، بازیگر فیلم بعد از اونکه در معرض خطر مرگ قرار میگیره و به صورت معجزه آسایی به زندگی بر میگرده میگه: متاسفم.... من خودمم نمی خواستم به زندگی برگردم و دیگه تلاشی نمی کردم برای زنده موندن.

فکر کنم این بخش فیلم رو با تمام وجودم حس کردم. دارم کم کم غرق میشم.

 

خداحافظ

نظرات 9 + ارسال نظر
مهدی شنبه 7 فروردین 1389 ساعت 03:17 http://armageddon.blogsky.com

کاملا درست گفته

ReZa سه‌شنبه 10 فروردین 1389 ساعت 12:34

عیدت مبارک؟!

سمن چهارشنبه 11 فروردین 1389 ساعت 01:09

سلام

عید بخوره تو سرت کل عیدو با این پستت زهرمارم کردی.
سال نوت مبارک ااااااااااااااااه...

ReZa پنج‌شنبه 12 فروردین 1389 ساعت 15:23

یک پیامک گرفتم. توش نوشته بود:
چگونه غم را شادی و تاریکی را به نور و ... تبدیل کنیم؟
به این میگن زندگی به سبک کبک یا به عبارتی زندگی به سبک استامینوفن. یا ...
بابا آدم اگه لازم نبود گاهی حالش بد بشه دیگه آدم نبود.
مهدی جان به این سمن توجه نکن. به دپ ادامه بده. حالا نمی گفتمم خیلی قصد ترکشو نداشتی. نه؟

یه دوست خیلی‌ خیلی‌ دور پنج‌شنبه 12 فروردین 1389 ساعت 17:21

سلام مهدی خان، یکی‌ از بهترین دوستام، کسی‌ که همیشه از صحبت کردن باهاش لذت می‌‌بردم. حرفات برای من کاملا ملموس هستش. منم درست مثل تو فکر می‌کنم، نمی‌دونم چرا زندگی‌ کردن باید زوری باشه!! بهتر نبود فقط کسیی‌ که میخواستن زندگی‌ کنن زندگی‌ میکردن؟ مشکل خود زندگی‌ کردن نیستا، همونطوری که خودت گفتی‌ مشکل اینه که همهٔ امکانات لازم برای این که جهتشو اون طور که می‌خوای تنظیم کنی‌ نداری. مثل این که بخوای با پارو زدن در یک طرف یه کشتی خیلی‌ بزرگ اونو از جهتش منحرف کنی‌. کاشکی‌ زندگی‌ مثل ماتریکس بود که خودت کنترل ۱۰۰ در ۱۰۰ روش داشتی.

خیلی‌ وقت باهات صحبت نکردم، آدرس وب لاگ تو هم تازه پیدا کردم. امیدوارم پایان نامه تو هم به خوبی تموم کنی‌.

خیلی‌ دلم می‌خواست که می‌‌شد باهم راجع به این مطلب ۲ ساعت با هم صحبت کنیم؛ و خیلی‌ بیشتر دلم می‌خواست که خیلی‌ بیشتر از چیزی که میشناسمت بشناسمت.

یه دوست خیلی‌ دور



گل مر جمعه 13 فروردین 1389 ساعت 19:51 http://golmarjoon.blogfa.com

بیا چند تا پیشنهاد بدم بهت که احتمالا هیچ کدوم رو گوش نکنی:
1. یه بار خودکشی کن. چون فیریز شدنی که در کار نیست به هر حال
2. برو سر کار. ازت خوااااااااهش می کنم.
3. یه دوست دختر واسه خودت دست و پا کن
4. کمتر فیلم ببین. به نظرم کمی معتاد شدی.تازه بدون که خیلی از این فیلما پشتش طوری مغز و روحت هدف گرفته شده که باور نمی کنی
5. با دوستات بیشتر بگرد. مثلا برنامه های تفریحی هفته ای 2-3 بار.
6. تلاش کن ثابت کنی که نشدنی ها شدنیه. این روش واسه من کاملا شخصیه و همیشه جواب داده
سال نوت هم مبارک. ایمان دارم که برای تو سال نویی هنوز شروع نشده.

گل مر جمعه 13 فروردین 1389 ساعت 19:52 http://golmarjoon.blogfa.com

سمن جان شما دیگه زن گرفتی سعی کن اخلاقت رو بهتر کنی برادر من. با بچه چی کار داری؟هان؟

مهدی جمعه 13 فروردین 1389 ساعت 23:12

سلام
اول برای دوست خیلی خیلی دور، کلی فکر کردم ولی بالاخره فهمیدم کی هستی. دو نقطه دی. بابا تو که خیلی دور نیستی. ما که چاکریم. زنگ هم که بهت زدم. یه قرار بذار همدیگرو ببینیم فرصت میشه صحبت هم بکنیم. مرسی که نظر گذاشتی.
دوم برای سمن، ناراحت نشدم ولی ببخش که من بی شعورم. دست خودم نیست.
برای رضا، اول که اون اس ام است چه ربطی به مطلب داشت؟ نفهمیدم. ولی در مورد اینکه به دپ ادامه بدم، چشم.
برای گلمر (جدا بخون)
1- اگه جدی گفتی، تو راه حل ها اضافه اش کنم. اصلا هم دور نیست برام. تازه دیشب با یکی صحبت میکردم که خود کشی کرده بوده و موفق نشده بود. ولی من اگه بخوام خودکشی کنم مثل این آدمای ضایع نیستم که قرص بخورم یا رگم رو بزنم. یه تزریق خوشگل، بدون درد، با احتمال بالای 99 درصد و بدون کثیف کاری.
2- شرمنده. برای تو ساده است. برای من خیلی سخته. ولی بالاخره مجبور میشم علی رغم میل باطنی ام اینکارو بکنم. مگر مرگم زودتر فرا برسه.
3- این یکی رو دیگه اصلا نیستم. حالا که اینجوریه یه پست دوست دختر رو می نویسم که دلایل رو توش توضیح بدم.
4- آره معتاد شدم. نه به خاطر هیچ کدوم از دلایلی که احتمالا حدس بزنید. دلیلش اینه که نمی خوام در تمام ساعاتی که اگه فیلم نبینم باید فکرای چرت و پرت بکنم، زندگیم رو تباه تر از اینی که هست بکنم. این مسکنیه که دارم برای مقابله با درد بی درمانم استفاده میکنم تا زجر بیشتری نکشم.
5- کدوم دوستام؟ منظورت رضا و ...؟؟ دیگه کیه؟ آهان گاهی جعفر و گلمر... دیگه کی؟ ساسان که رفته پی زندگیش... مهدی یگانه پرست هم شاید گاهی اوقات... دیگه هیشکی.
بعدشم مگه من الان کم وقتم رو برای انواع تفریحات تلف میکنم؟ من مشکل تفریح ندارم.
6- یه چند ماهی هست که پذیرفتم میشه شکست رو پذیرفت به جای اینکه تلاش برای پیروزی رو بیشتر کرد. سرچشمه ی خواستن ها در من خیلی کم آبه. نمی تونم حتی شدنی ها رو بخوام، چه برسه به نشدنی ها.
و در نهایت هم آره راست میگی، برای من هیچ سال نویی نبود. فقط چند روز تعطیلات پشت سر هم بود تا بهانه ای باشه برای اینکه خودمو بیشتر مشغول مزخرفات کنم. فقط یه دست لباس نو، چند تا دید و بازدید، و یه مسافرت بود.
خداحافظ

مهدی یگانه شنبه 14 فروردین 1389 ساعت 10:31

سلام آقا مهدی
شما هر وقت بخوای ما هستیم. روی ما می تونی حساب کنی . البته اگر خودت بخوای .
بعدش هم مگه شما قرار نبود تا زمان اینکه پروژه ات رو ندی دنبال این فکرها نری ؟؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد