دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

تولد

پیش از دستور:

از همین الان بگم که اگه کسی تو نظر دادن، به حس نوشته توجهی نکنه، از همین الان فیلتر شده است.

 

سلام

 

امروز تولدم بود. هورا............ . تولدت مبارک. مبارک مبارک تولدت مبارک. بیا شمعا رو فوت کن که صد سال نه هزار سال زنده باشی. البت از ما که گذشت ولی از چیپس باتو نمی‌شه گذشت. (هوووووم این تبلیغات تلویزیونی چه اثری دارن لامصبا). می‌گفتم، از ما که گذشته که برامون تولد بگیرن ولی خوب همین که همه یادشونه که ما هم هستیم، خدا رو واقعا شکر. خیلی‌ها از داشتن حتی یه نفر هم که براشون ارزش قائل باشه محرومند.

امروز داشتم فکر می‌کردم که، روز تولد من هم مثل خیلی از روزای زندگیم، یه روز عادی و معمولیه. شبیه خیلی از روزای تولد سالهای گذشته‌ام. سال پیش یه استثناء بود که روز تولدم برام خاطره انگیز و خیلی شاد گذشت. از خیلی کوچیکیم یادم می‌آد که همیشه روز تولد تو خانواده‌ی ما یه روز عادیه. ولی یه روز عادی مهم. به متولد شده حال می‌دن و براش غذایی که دوست داره می‌پزن و کیک و شیرینیو از اینجور چیزا. ولی قرار نیست اتفاق دیگه‌ای بیافته. معمولا از فامیل هم روز تولد چیزی به آدم نمی‌ماسته. سال پیش اولین سال بود که از دوستام بهم ماستید. واقعا خوش گذشت. از محمدرضا، بابک و گلمر به‌خصوص، و از بقیه‌هم همین‌طور تشکر می‌کنم. واقعا فکرشم نمی‌کردم که این‌قدر براتون ارزششو داشته باشم که برام زحمت بکشین. اون موقع یه اشتباهی کردم که بعد از همون روز خودم هم متوجه شدم. امشب هم با عنایت که صحبت می‌کردم، باز هم برام یادآوری شد که، سال پیش، من با اینکه واقعا خبر نداشتم و تو عمل انجام شده قرار گرفتم (توجه کنید که غافلگیر نشدم، چون برام قابل پیش‌بینی بود) ولی با بی‌توجهی و یه‌جورایی غرور داشتنم، همه‌ی حالی رو که می‌تونستم به بچه‌ها ندادم. الان دارم رسما از همتون معذرت می‌خوام. دیگه اینکارو نمی‌کنم.

چند دقیقه پیش داشتم فکر می‌کردم که من هنوز یه کادوی تولد نگرفتم. کادوی تولد خدا رو. آخه همون‌طور که گلمر هم توی وبلاگش چند ماه پیش گفته بود، منم فکر می‌کنم خدا هم کادو می‌ده. اگه من کادومو از خدا گرفتم، حتما بهتون خبر می‌دم که تو تولدتون، خدا رو دعوت کنین که بهتون کادو بده. البت من که دعوتش نکردم، چون مهمونی نبود. ولی خوب بالاخره خدا اه دیگه. باید خرج کنه و هدیه بده.

الان که دارم این پست رو می‌نویسم و چند دقیقه‌ای به زمان تحویل روز شنبه مونده، می‌تونم بگم که توی سال گذشته دوست خوبی برای دوستام نبودم. پسر خوبی برای پدر و مادرم نبودم. برادر خوبی برای خواهرام و برادرام نبودم. همین‌طور دایی خوبی برای خواهرزاده‌هام. و از همه مهمتر بنده‌ی خوبی برای خدام هم نبودم. شرمنده نیستم. چون فکر می‌کنم آنچه از دستم براومده کردم. راضی هم نیستم.

امسال طولانییییییییییییییییییییییییییی‌ترین سال زندگیم بود. واقعا برام زیاد گذشت. و البته الان که گذشته، به کوتاهیش پی می‌برم. امسال هم مثل 23 سال دیگه‌ی گذشته‌ی زندگیم، سالی پر از بی‌محتوایی، بی‌هدفی، کسالت، مسخره‌گی و البته فراز و نشیب‌های تپه‌مانند بود. 24 سال که حالا که دارم بهش از دور نگاه می‌کنم، هیچ چیز مهمی توش وجود نداره که بتونم به‌عنوان خلاصه و عصاره‌ش بهتون بگم. 24 سال نا‌آگاهی و نادانی. بعضی اوقات این نادانی‌ها کار دستم داده و زندگیم رو به انحراف کشونده. بعضی اوقات هم با کمک‌های غیبی از مشکلات رهایی پیدا کردم و به راه درست نزدیک‌تر شدم. ولی چه فایده. من برای این دنیا زیادیم. شاید بهتر بگم که این دنیا برای من زیادیه. اصلا اینا رو نمی‌گم که گلمر برگرده بگه: "تو این حرفا رو می‌زنی که ترحم بقیه رو بدست بیاری". ابدا. این واقعا حسیه که نسبت به زندگی بی‌محتوای بی‌روح بی‌لذتم دارم. هرچی بیشتر می‌گذره، این احساس تو وجودم بیشتر نفوذ می‌کنه. بیشتر از زندگی کردن بدم می‌آد. قبلنا از مرگ می‌ترسیدم. کم‌کم ترسم ریخت. الان کم‌کم دارم به مرگ بیشتر فکر می‌کنم و ازش داره خوشم می‌آد. چون پایان این‌همه نا‌آگاهیه. پایان همه‌ی حجاب‌ها. اگه این‌طور نباشه، ظالم‌ترین موجود دنیا همون خداییه که این دنیا و دنیای پس از مرگ رو آفریده.

امشب به خودم حال می‌دم و فرض می‌کنم کسی جز خودم خواننده‌ی این متن نیست. راحت ادامه می‌دم تا اونجایی که خسته بشم از اینکه بنویسم. امروز هر کسی که زنگ می‌زد می‌گفت چرا کوک نیستی، چرا حالت گرفته‌اس. چرا بی حس‌و‌حالی. خودمم نمی‌دونم چرا. ولی دارم کم‌کم می‌فهمم که حس شازده‌کوچولو وقتی داره با اون مار زنگی در مورد برگشتن صحبت می‌کنه چیه.

تو زندگیم یاد گرفتم که دل‌بستگی نداشته باشم. به هیچ‌چیز. ولی نه به هیچ‌کس. به همین خاطره که مرگ عزیزانم برام بسیار دردناکه و مرگ خودم بسیار شیرین. (راستی به‌نظر شما خدا خوش قوله؟ .... نه منظورم اینه که میشه خدا رو با تهدید مجبور به کاری کرد؟ آخه من تهدیدش کردم و ازش قول گرفتم. ولی خوب معلومه که خودم از طرف اون به خودم قول دادم.) بگذریم. حس می‌کنم که پر و بالی برای پرواز ندارم. پایی برای پیاده‌روی. دستی برای شنا. تنی برای خزیدن. حس می‌کنم منو توی یه قوطی به ابعاد 30*30*30 سانتی‌متر فشار دادن و محبوس کردن. نه می‌تونم نفس بکشم و نه حرکتی بکنم. این مغز لعنتی هم که جز دردسر چیز دیگه‌ای برام نداره. (الان رضا داد می‌زنه که: " حضرت عالی ته چاه افتادین، دیگه بفرما زدنتون چیه؟") خوب الان که چی؟ خدااااااااااااااااااا. دوست دارم.

شاید برای روز تولد یه‌کم سیاه به‌نظر میآد. به نظر من رنگ دنیا خاکستری تیره‌است. رنگ احوال من هم یه رنگ قهوه‌ای حال بهم‌زدنه. می‌دونین من چند وقته گریه نکردم. خییییییییییییلی وقته. چرا هیچ چیز باحالی تو دنیا نیست که لذت بردن ازش بیش از چند لحظه باشه. لطفا اگه می‌خواید نصیحتم بکنید، همین الان بی‌خیال شید و برید. چون اصلا حال و حوصله‌ی نصیحت شنیدن ندارم. من دلم برای بچگی‌هام تنگ شده. برای دوست داشتن تنگ شده. برای دوست داشته شدن تنگ شده. برای........... به قول رضا نباید همه چیزو لو داد.

میدونید استیصال یعنی چی؟ آیا تا به حال کلمه‌ی مضطر رو شنیدید و معنیش رو می‌دونید (اشاره به آیه‌ی امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف سوء)؟ احتمالا می‌تونم بگم که معنیش منم.!!! اینکه چرا، چون واقعا نمی‌دونم چی‌کار کنم. دوست دارم یه جا بشینم و مدتها تکون نخورم و ساعتها گریه کنم و .... . ولی نمیشه. این دنیا تا زمانی که نیومده اگه منتظر اتفاق خوبی باشی برات زود می‌گذره. اگه منتظر اتفاق بدی باشی برات دیر می‌گذره. وقتی می‌رسه هیچ کاری رو تو زمانی که بهت داده شده نمی‌تونی تموم کنی. وقتی هم می‌گذره همیشه برات زودتر از اونی که فکر می‌کردی گذشته. میبینین. همیشه برعکسه. همیشه در حال حال گرفتنه. ضدحاله.

اگه بخواد زندگیم این‌طور هر روز به قعر بلاتکلیفی سقوط کنه، واقعا نمی‌دونم چند سال دیگه ازم چی می‌مونه. اگر هم قرار باشه به یه زندگی روزمره عادت کنم و با پولدار شدن دیگه اونقدر سرم شلوغ بشه که این چیزا یادم بره، که عمرااااااااا. من آدمی نیستم که به روزمرگی خوشامد بگم. البت ممکنه که اون زورش از من بیشتر باشه که می‌پذیرم و ازش لذت می‌برم.

دیگه رشته‌ی کلام از دستم در رفت. حرفام دیگه به‌خودم حالی نمی‌ده که به شماها حال بده. پس بهتره جمعش کنم.

پشیمون شدم از اینکه اجازه بدم نظر بدید. اگه نظر خیلی مهمی بود نگه دارید تا پست بعدی، یا بهم میل بزنید.

 

خداحافظ همتون