سلام
بعضی وقتا نگران میشی که دیگه یادش نیوفتی و از یادت بره. ولی وقتی چند مدت بعد، بی هوا، بدون اینکه بخوای، سر یه موضوع بی ربط بازم یادش میوفتی و ناخودآگاه میزنی زیر گریه -خوب دلت براش تنگ شده- اون وقته که میفهمی عشق مردنی نیست. به طرف مقابل هم ربطی نداره که باشه یا نباشه. تو خونته، تو قلبته، با وجودت آمیخته است. وقتی هست قلبت براش میتپه، وقتی نیست به خاطر نبودش درد میگیره.
هرچقدر هم که تلاش کنی عادی نمیشه! برای بقیه عادی میشه ولی برای تو نه. اینه معجزه ی اهلی شدن. آخه چرا ماها اهلی میشیم؟!! هر دفعه هم نتیجهاش همونه که قبلاً بوده، ولی بازم تکرار و تکرار و تکرار. آخه واقعاً می ارزه آرامش و لذتی که تو اهلی بودن هست به درد و رنج از دست دادن؛ به ترس همیشگی از دست دادن؛ به خاطرات بی بازگشت اهلی بودن وقتی به یاد آوردنشون فقط داغ دلت رو تازه میکنن؟؟!!!
بعضی اهلیت ها رو آدم انتخاب نمیکنه و بعضی هاش رو انتخاب میکنه. کدومش دردناکتره وقتی زمان برگشتن به سیارکش فرا میرسه؟!!
بعضی وقتا قبل از اینکه بدونی اهلی میشی؛ بعضی وقتا اهلی شدی و خودت خبر نداری؛ بعضی وقتا با اینکه میدونی داری اهلی میشی نمیتونی جلوشو بگیری؛ بعضی وقتا اهلی شدی و تلاش میکنی قبل از اونکه زمانه دست جداییشو بین تون بذاره، خودت از اهلیت دربیای، شاید که اینجور کمتر اذیت بشی؛ بعضی وقتا دلت غنج میره برای اهلی شدن ولی کسی نیست که اهلیت کنه؛ بعضی وقتا یکی دلش غنج میره برای اهلی کردنت و تو دلت غنج میره برای اهلی کردن یکی دیگه؛ بعضی وقتا ….
ولی همش فقط بحث اهلی شدنه!
افسانه حیات دو روزی نبود بیش --- آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن --- روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
همه ی این حرفا رو میدونی و باز هم چشمت رو همشون میبندی و میگی شاید نفر بعدی من باشم که نوبت برگشتنم به سیارکم برسه. شاید که این دفعه قلبم از رفتن گلم درد نگیره!! ولی حتی اگه اینطور باشه، این یعنی گلت از رفتن تو قلبش به درد میاد و این دوباره همه ی تشویش ها رو تو وجودت برانگیخته میکنه.
چطور میشه از شر این یادآوری خاطرات خوش خلاص شد؟!! آخه این خاطرات خوش هستن که دلت براشون تنگ میشه و حسرت نبودشون رو میخوری، نه خاطرات بد!!!!
آخه خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!! هیچی، تو برو به زندگیت برس، منم به زندگیم.
خداحافظ
هیچ چیز مهمی در این پست گفته نمیشه. فقط غرغر با خداست.
سلام
دارم روزهای روشن هایده رو گوش میدم. خیلی دردناکه آهنگش. هرچی تلاش میکنی خوبی ها و زیبایی ها رو تو اطرافت ببینی، اونقدر که زشتی زیاده اونقدر که درد و رنج زیاده نمیتونی هیچ کاریش کنی. مگر اونکه نبینی، یعنی دیگه برات مهم نباشه. اینم یعنی آدمیتت رو بذار در کوزه. خلاصه هرکاریش میکنی میبینی خدا گند زده با این خلق کردنش. به قول یکی از دوستان که ایمیلی به شوخی فرستاده بود که خدایا یه روز حال داری یکی رو با کلی قیافه و هیکل درست و کمالات و پول و خوشی تو بهترین نقطه ی دنیا خلق میکنی و یه روز حال نداری این همه بد بخت بیچاره رو تو کلی نقاط دنیا که نه قیافه دارن نه درست زندگی میکنن و نه حتی غذا برای خوردن دارن. اون به شوخی گفت ولی من جدی میگم خدایا حوصله نداری خوب خلق نکن برادر من!!!!
گاهی اوقات حتی دوست داری کور و کر بشی و نبینی و نشنوی. ولی حتی نمیتونی کور و کر باشی. اون وقته که فرار تنها راه چاره است. از همه چیز. حتی از خودت. چون بدبختیهای خودت هم حالت رو بد میکنه. حالا تو این وضع میخوای به این فکر کنی که راه درست و غلط چیه؟ خدایا واقعا از ماها انتظار داری تو این وضع به فکر راه درست و غلط باشیم؟!!! دیگه انرژی برامون مونده که بخوایم کار درست رو انجام بدیم؟!!! یا فقط بگذره و هر روز از این پاساژ به اون هتل، از این مسافرت به اون مهمونی، از این تفریح به اون کار، فقط از مار غاشیه به عقرب جراره پناه ببریم؟!!!
خداحافظ
سلام
گاهی اوقات پرسیدن یه سوال غلط خطرناک تر از نپرسیدن یه سوال درسته
(حتی اگه ندونی سوالی که می پرسی درسته یا غلط)
خداحافظ
فرزندم برای تو مینویسم که هنوز متولد نشدهای و حتی مطمئن نیستم که روزی این اتفاق بیفتد.
سلام
شاید 20 سال دیگه از خودت یا من بپرسی:
پدر چرا بچههای دیگه با پدرهاشون دوست و رفیقن با هم مثل برادر میمونن، ولی تو با این 40 سال تفاوت سنی اصلا من رو درک نمیکنی؟!!
جواب تو رو تو 50 سالگی نمی تونم بدم. ولی امروز چرا!! خوب گوش کن.
میپرسم ازت: دوست داری پدرت چه جور پدری باشه؟
خودم از طرفت پاسخ میدم: یه آدم خوشحال و شاد، پرجنب و جوش، دوست داشتنی، آرام و مهربون، موفق و باعث سربلندی فرزندش، فهیم و دانا تا جایی که بتونه جواب سوالای ریز و درشت فرزندش رو (تا زمانی که بتونه گلیمش رو از آب بیرون بکشه) بده.
میپرسم ازت: دوست داری پدرت چه کاری برات کرده باشه و بکنه؟
خودم از طرفت پاسخ میدم: بهم محبت بکنه، دوستم داشته باشه، عاشقم باشه و این عشق رو به هیچ دلیلی ازم دریغ نکنه، هیچ وقت تنهام نذاره، همیشه برام شکلات بخره، هرچی دوست دارم رو برام بخره، همیشه روز تولدم یادش باشه و کادو (هرچقدر کوچیک) یادش نره، هیچ وقت باهام دعوا نکنه، کتکم نزنه، حرفم رو گوش کنه، بهم دروغ نگه، وقتی چیزی میگم باورم کنه، با مامان دعوا نکنه، هیچ وقت از مامان جدا نشه، اگه یه اتفاق بد افتاد منو بغل کنه و دلداریم بده. باهام آببازی و برفبازی کنه، منو زیاد ببره پارک، سینما، مسافرت، زیاد بریم خونهی فامیلایی که بچهی هم سن و سال من دارن که بتونم باهاشون بازی کنم. اگه میخوام کاری بکنم جلوم رو نگیره و مثل باباهای سختگیر نباشه.
خوب فرزندم جوابتو میدم: من تو این 40 سال که میگی اختلاف سنیمونه داشتم همین آدمی که تو میخوای رو میساختم. من اونی نیستم که تو میخوای. من الان پدرخوبی نیستم. اصلا دوست داشتنی نیستم. خوشحال و شاد نیستم. نمیتونم تکیهگاه کسی باشم. اونقدر بزرگ نیستم که به بچهام اجازه بدم هر راهی که دوست داره رو بره (و حتما جایی میشه که بهش چشم غره میرم و دعواش میکنم که کاری که من درست میدونم رو انجام بده). ببخش که ممکنه وقتی این آدمی که میگی رو تربیت کرده باشم که دیگه نتونه باهات برفبازی کنه و آببازی. چون دیگه جونش رو نداره. ممکنه دیگه حوصله نداشته باشه که باهات سروکله بزنه و قربون صدقهات بره. ولی باور کن ممکنه با کمبود اینها کنار بیای ولی با پدری که غرور و تعصب نداره، باپدری که محکم و استوار نیست، با پدری که همسرش رو دوست نداره و ترکش میکنه ابدا کنار نخواهی اومد. ببخش که برای بودن یکیش باید اون یکی رو فدا کنم.
اونقدر برام عزیزی که قبل از اونکه به مادرت فکر کرده باشم به تو فکر کردم. بیش از اونکه سرنوشت خودم یا مادرت برام مهم باشه، سرنوشت تو برام مهمه. اونقدر عزیزی که ممکنه به خاطر خودت هیچ وقت به دنیا نیارمت. این ظلم در حقت نیست. این بزرگترین لطفیه که درحقت میکنم.
اینجا (تو این دنیا) اگههای زیادی باید اتفاق بیفته تا مجبور نباشی مثل من برای فرزندت برائتنامه بنویسی.
خداحافظ
سلام
اخیرا خیلی وقت پیش میاد که با تمام وجود دوست دارم یه پستی آپ کنم. جالبش اینه که اینجور وقتا هیچی برای گفتن ندارم. اونقدر احساسات (عمدتا منفی) بالا زدن که نمیتونم کاریشون کنم. فکر میکنم که با نوشتنشون مشکلی حل میشه. ولی واقعا خیلی نمیشه. من نوشته هایی از خودمو بیشتر دوست دارم که یا در عمق ناامیدی و تنهایی نوشتمشون که خود خودمو نشون میدن، یا اونایی که از قبل براشون فکر کردم و میدونم چی میخوام بگم. بقیشون غرغر و ناله است. مثل الان.
از خیلی وقت پیش دغدغه ی اینو داشتم که چرا مردم دچار روزمرگی میشن. چند تا پستی هم در این مورد نوشتم و با نامردی تمام هم به چند تا از دوستام تهمتشو زدم (عذرخواهی من رو بپذیرید، گاهی اوقات کارایی میکنم که بعدا متوجهشون میشم). هیچ وقت دوست نداشتم که خودمم دچارش بشم. هرچند برعکس خیلی چیزای دیگه برام ترس نداره که دچار روزمرگی باشم. ولی تاسف داره. و متاسفانه دارم متوجه میشم که ناخواسته و با تمام تلاشهایی که کردم دچار شدم. بذارید در قالب شعر بگم:
ای ﺑﺎزﻳﮕﺮ! ﮔﺮﻳﻪ ﻧﻜﻦ، ﻣﺎ ﻫﻤﻪﻣﻮن ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﻢ
ﺻﺒﺤﻬﺎ ﻛﻪ از ﺧﻮاب ﭘﺎ ﻣﻴﺸﻴﻢ ﻧﻘﺎب ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﻲزﻧﻴﻢ
ﻳﻜﻲ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﻴﺸﻪ و ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺪوش
ﻳﻜﻲ ﺗﺮاﻧﻪﺳﺎز ﻣﻴﺸﻪ ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﻏﺰل ﻓﺮوش
ﻛﻬﻨﻪ ﻧﻘﺎب زﻧﺪﮔﻲ ﺗﺎ ﺷﺐ رو ﺻﻮرﺗﻬﺎی ﻣﺎﺳﺖ
ﮔﺮﻳﻪﻫﺎی ﭘﺸﺖ ﻧﻘﺎب ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻲ ﺻﺪاﺳﺖ
یادمه سال 81 این ترانه رو سیاوش خوند و قطعا شاعرش چند وقت قبلش گفته پس حداقل 10 سال پیش از من هم کسی این حس رو داشته.
هر روز صبح از خونه که میزنم بیرون یه آدم دیگه میشم. تمام سعی ام رو میکنم که مودب باشم و با مردم خوش رو. باهاشون در مورد چیزای مثبت و موفقیت هاشون و موفقیت هام صحبت کنم، بهشون انرژی بدم و اگه شد ازشون انرژی بگیرم. تلاش میکنم که مسئولیت هام رو به شکل صحیحی انجام بدم و آدم موثر و خوبی باشم.
خونه که بر میگردم تمام تلاشم رو میکنم که اوضاع خونه رو درک کنم و اگه کاری از دستم برمیاد انجام بدم. با اعضای خونه شوخی میکنم، باهاشون درد دل میکنم، پای درد دلشون میشینم، درد و غمهامو ازشون پنهان میکنم که مبادا باعث اذیت و ناراحتیشون بشم. جاهایی رو باهاشون میرم که دوست ندارم، کارایی رو باهاشون انجام میدم که نمیخوام. به شکلی باهاشون زندگی میکنم که راحت نیستم. ولی خوب خیلی هم خوشحالم که اینقدر براشون مهمم و تلاش میکنن که من هر روز بیشتر موفق بشم.
با دوستام که هستم، تمام تلاشم رو میکنم که خوش خنده و بذلهگو باشم. مثبت اندیش باشم. باعث ناراحتیشون نشم (به خصوص لفظی). فواصلم با آدمها رو اصلاح و حفظ کنم و روابطم رو تحت کنترلم داشته باشم که مبادا باعث صدمه ای به کسی نشم. اگه کاری از دستم براشون بر میاد انجام بدم. هر از گاهی ازشون احوال پرسی کنم. اگه دغدغهای دارن بشنوم. در تصمیماتی که میگیرن حداکثر تشویق رو بکنم تا به راهی که دوست دارن بروند.
با گروههای دیگه هم همینطور. فقط آخر شب که میخوام بخوابم. اگه هنوز انرژی باقی مونده باشه، اگه استرس و نگرانی نباشه که بخوام ازش فرار کنم و هزار تا اگه ی دیگه، یه وقتایی به این نتیجه میرسم که مهدی تو هیچ کدوم از اینهایی که در طول روز بودی، نیستی هااااا!!!!! (عین آهنگ دنبال خودت نگرد سیاوش قمیشی)
گم نکن خودت رو تو دنیای تردید و دروغ—زیر آوار نقابا دنبال خودت نگرد.
الان باید به یکی از مهمونیهای با دوستام برم و کلی باهاشون بگم و بخندم تا آخر شب که برمیگردم.
خداحافظ
سلام
مدت زمان طولانی هست که می خوام آپ کنم. ولی جور نمیشه. امشب بعد از مدتها یه استراحت بعدازظهر داشتم و فرصت کردم تو فیس بوک و وبلاگها یه سری بزنم. چیز خیلی مهمی نمی خوام بگم. پس شروع میکنم، در هم و برهم میگم چون خودم:
· 2-3 ماهه که همیشه تو ماشین آلبوم آخر سیاوش قمیشی رو گوش میدم و هنوز هم برام جذابیتش رو از دست نداده.
· یه مسافرت رفتیم تووووووووپ. از ستاره ممنونم که من رو هم دعوت کرد. اگه کسی باهاش صحبتی کرد، از طرف من بهش بگه (خوب آخه اینجا رو نمیخونه).
· از 4-5 روز پیش یه مشکلی تو به خاطر آوردن اسمها و جزئیات دیگه دارم. نمیدونم به خاطر سرماخوردگیمه یا چیز دیگه (آخه قبل از مسافرت سرماخوردم و هنوز خوب نشدم)
· تو مسافرت کله ام خورد به طاق. ببین شما.... وقتی مموتی میگه کله اشون رو میزنیم به طاق میدونه که خیلی درد داره. مواظب باشین (پ.ن. در عرض ده ثانیه پس از برخورد 20-30 قطره خون از کله ام ریخت رو زمین و 3 تا دستمال کاغذی پر خون شد. ولی خوب الان خوبم.)
· دلم برای سهیل سوخت. نه اینکه ترحمی باشه. ولی دل کندن خییییییییییلی سخته. به خصوص برای کسایی مثل من که همیشه در فوبیای ترک کردن/شدن هستن غول مرحله آخر زشتیای دنیاست. شاید حتی خود سهیل هم این حس رو نداشته باشه ولی برای من اینجوریه. هنوز عطش بیشتر داشتن در عمق وجودم زبانه میکشه. بیشتر داشتن چی؟ دوست، محبت، خانواده، شادی، زیبایی، تجربه ی جدید. هنوزم نمی تونم با مرگ کنار بیام. ترسم ازش ریخته (محمد مهدی خیلی دلم برات تنگه!!! وقتی بودی شادی جمع بودی و الان که نیستی اشک و آه جمع.....) ولی نفرتم نه.
· یه دنیا حرف بعد از مرگ محمدمهدی تو دلم قلنبه شده که به هیشکی نمیتونم بگم. میدونم وقتی سرباز کنه زندگیم رو تعطیل میکنه.
· داشتن دوستایی که بدونی هر لحظه ای که لازم باشه، پشتیبانت هستن احساس آرامش نسبی بهت میده.
· مرتبط با قبلی؛ من نقشم تو دنیا بک آپه. به این معنی که من توانمندی خاصی در انجام دادن کارهایی دارم که بقیه از انجامش دلسرد شدن. انرژیم رو در موقعی میتونم تو جمع تزریق کنم که بقیه تعطیلن. وقتی میتونم فکر کنم که همه قفل کردن. وقتی میتونم راه حل پیدا کنم که همه بن بست هستن. کلا Backup Plan همه چیز میتونم باشم. حتی تو دوستی، من بهترین دوست برای همه لحظات نیستم. در حالت عادی اگه خودم باشم کسی من رو نمیبینه. یه سایه هستم همیشه در رفت و آمد ولی نامرئی. درحالی که هر لحظه ایکه تنها شدی و هیشکی نبود که بتونی باهاش درد دل کنی، هیشکی در اون لحظه به فکرت نبود، هیشکی حرفت رو نمیفهمید و نمیتونست دلداریت بده، من اونجام. این بهم اعتماد به نفس میده که هیچ برنامه ای تو این دنیا کامل نیست، همه از این لحظات تنهایی دارن، پس من بعد از همهی برنامه ها هستم. شاید دیر باشم ولی مفیدم.
· چیزی که در بالا گفتم حتی در بحث کاری و شغلی ام هم موثره. در مورد خودم متوجه شدم که من اینترفیس خوبی نیستم. ولی Decision Maker (تصمیم ساز) خوبی هستم. پشت پرده رو میتونی بهم بسپاری. ولی تو معرفی روم حسابی نکن.
خداحافظ
سلام
تو این ماههای اخیر، هر روز بیشتر به این نتیجه میرسم که زندگی یه فرصت نیست، یه تهدیده. زشتی زندگی تو همه جاش گسترده است. تقریبا همه از زشتیهای زندگی بدگویی میکنن و مینالن. ولی کم هستن که زندگی رو بهطور کلی زشت بدونن. شاید در درون خیلیها اینطور فکر کنن، ولی جرات بیان کردن یا به زبون آوردنش رو ندارن.
مهم اینه که حرف زدن از زشتیها باعث نمیشه اونها زیبا بشن. وقتی بیشتر ذهنت آروم باشه و یکی دو مورد از زشتی ذهنت رو ناآروم کرده باشه درد دل کردن در موردشون باعث میشه که تا حدی ذهن آرومتر بشه. به همینخاطره که مدتیه که نه به خودم اجازه میدم که از ناآرومیهای ذهنم با کسی درد دل کنم و نه وقتی اینکار رو میکنم توفیقی حاصل میشه.
اگه به دیشب در فاصلهی چند سال آینده نگاه کنم فکر کنم یه نقطه عطف تو زندگیم باشه. یه مهمونی افطار در خدمت آرش بهرامیزاده بودیم. جمع صمیمی و خانوادگی بود. جعفر، ساسان، نیما، دکتر یارقلی، حمید و صادق با همسرانشون تو مهمونی حضور داشتن. بعد از مهمونی به اصرار آرش، خراب شدیم سر جعفر و گلمر. در ادامهی بحث تو مهمونی در مورد زن پیدا کردن برای آرش، این موضوع به من و رضا هم تسری داده شد. سحر که زحمتمون رو کم کردیم، تو راه با رضا و آرش صحبت میکردیم بهشون گفتم که من در مورد ازدواج به یه پارادوکس رسیدم که اذیتم میکنه. از یه طرف اگه همه چیز به همین منوال پیش بره و مشکلی پیدا نشه و خارج نروم، حداقل تو 32 سالگی ازدواج میکنم و واقعگرایانه تو 37-38 سالگی بچه دار میشم. این یعنی 40 سال اختلاف سنی با فرزندم. قطعا این اختلاف سنی اجازه نخواهد داد من پدر ایده آلی براش باشم و کمک چندانی هم به تربیت و رشدش نخواهد کرد.
تا اینجاش هیچی. امروز فیلم Elegy (به معنای مرثیه) رو میدیدم. از درون احساس کردم که دوست ندارم مثل شخص اول فیلم بشم 50 و چند ساله و برای ابراز محبت کردن هر روز دنبال یکی بگردم و با دخترای 30 سال جوانتر از خودم گرم بگیرم سعی کنم اونها رو مال خودم بکنم. کاملا حس کردم که دوست دارم تو این سن یکی باشه که بدون دغدغه بتونم بهش تکیه کنم.
خلاصش اینکه دو راه تو زندگیم می بینم. اول ازدواج (که اصلا دوست ندارم در موردش فکر کنم و کلی استرس و فشار و مسئولیت برام ایجاد میکنه) که در این صورت به نفعم هست که هر چه سریعتر انجامش بدم. دوم خوشگذرانی تو دوران جوانی و نگرانی از تنهایی تو دوران پیری و امید بستن به شانس برای داشتن همصحبت و همدل تو اون سالها. هرچند حتی راه حل اول هم تضمین نمیکنه که همراهم زودتر از من از این دنیا رخت برنبنده و من رو تنها نذاره. ولی حداقل تلاشی کردم و اگه بچهای داشته باشم شاید که اون کمکی هرچند ناچیز به پر کردن تنهاییم بکنه.
خداحافظ
سلام
من چند وقتیه (حدودا 2 سال) که به این نتیجه رسیدم که دین، به اون شکلی که تا امروز سردمداران مملکت و اسلام ادعا میکنن، هیچ کاربردی که نداره به کنار، باعث گمراهی هم میشه. چون این مسائلی که دارم مطرح میکنم، برای خودم مدتها طول کشید تا باور کنم و همینطور خیلی هم خارج از عرف و گفتمان دینی حال حاضر هست، مطمئنم مخالفین زیادی داره و ممکنه بهم انگ کافر هم بزنن. ولی دارم اینجا می نویسمشون تا هم برای خودم جمع بندی و آرشیوی باشه و هم احیانا دیگران هم بدونن که جور دیگری هم به دین میشه نگاه کرد. جوری که دین بتونه فاصله ی جامعه ی تکنولوژی زده ی امروز رو با خدا پر کنه. نه اینکه فقط بشینه و دستور بده و کسی اجراش نکنه.
از این به بعد یه دسته بندی جدید به وبلاگم اضافه شده با عنوان "نگاهی دیگر" و حاوی سلسله مطالبیه که موضوعات موجود تو گفتمان دینی رو مورد بررسی قرار میدم و سعی میکنم با کمترین تغییرات نسبت به اصول موضوعه ی دینی که امروزه تو جامعه ی ما پذیرفته شده تحلیل رو انجام بدم تا اگر کسی موافق با تفکر منه ولی نمیتونه با والدینش خارج از گفتمان دینی مذاکره داشته باشه، بتونه استناداتی از همین دین داشته باشه. این مطلبی که میخونید رو من فقط برای باز کردن بحث نوشتم و خیلی نادقیق هست. لطفا به داستان گویی های من گیر ندید.
جلسه ی اول اینکه خود دین چیه؟
مقدمه
خدا به هر دلیلی که انسانها رو خلق کرده، میخواد که آدم بشن (هرچند خود آدم هم آدم نشد!!!). ولی گویا راه آدم شدن بسیار طولانی و سخته. اونقدر که چند هزار سال پیش انسانها همدیگر رو میخوردن و به خاطر هر اشتباه کوچکی تاوانش رو با جونشون میپرداختن. جنگ و خونریزی بخش جدایی ناپذیر زندگی انسانها بود، برده داری یک عرف جا افتاده تو جوامع بشری بود و بسیاری دیگر از خلقهای زشتی که خودتون هم میتونین لیست کنین.
خدا سعی کرد به این بشر بفهمونه که باید فرق بین خوبی و بدی رو بفهمی و سعی کنی که به خوبی گرایش داشته باشی. پس اصل اول دینی رو تو همه ی ادیان اتصال دستورات و حرفها و توصیه ها به منبع قدرتمند و پاکیزهای مثل خداوند قرار داد تا شنوندگان دستورات به دلایل مختلف (ترس از عذاب، عشق الهی، معامله با خدا و ...) حاضر باشند کارهایی که دوست ندارند و خلاف عرف روزگار خودشونه رو انجام بدن.
پس اصل اول توحید.
بدون پذیرفتن خداوندی الله امکان آدم کردن بشریت ممکن نبود. خدایی بدون اثر اجرایی تو جامعه میشه یه چیزی شبیه بتهایی که به نام خداوندگارها پرستیده میشدن. پس خدا گفت که روز معادی هست که هر کاری که شما میکنید رو تو اون روز درستی و نادرستی اش رو بهتون میگم و پاداش و جزای مربوطه رو هم تقدیم خواهم کرد. معاد و ترس از اون هم شد ضمانت اجرای دستورات الهی.
پس اصل دوم معاد.
خدا که میخواست انسانها راه آدم شدن رو طی کنن، برای ارشاد اونها هم فکری کرد. پیامبران رو فرستاد که هم به انسانها دستورات خدا رو منتقل کنن. هم اینکه بهانهای باقی نذاره که کسی بگه من نمی دونستم و بلد نبودم که آدم بشم. منتها پیامبران قلابی هم پیدا شدن. پس خدا به پیامبران یه تردستی هایی یاد داد که کسی دیگر بلد نبود. طبیعت انسان هم در مقابل کسی که کاری خارج از توانش بلد باشه تعظیم کردنه. پس دست خدا روی زمین هم شد پیامبران.
پس اصل سوم نبوت.
تا اینجا خدا ساز و کارهاش رو به وجود آورده تا انسانها رو آدم کنه. ولی همیشه آدمهای سرکشی وجود دارند که بزنن زیر همه چیز. پیامبران رو مسخره کنن. دستورات الهی رو به مسخره بگیرن و اجرا نکنن و از اجرای این دستورات توسط دیگران هم جلوگیری کنن. خدا هم برای اینکه زهرچشمی بگیره و درس عبرتی باشه برای دیگران، چند تایی از این اقوام رو با ذلت عذاب میکنه تا نمونه هایی از قدرتنمایی رو هم داشته باشه که بگه "ببینید اگه دستورات من رو اجرا نکنید و سعی کنید دیگران رو به گمراهی بکشونید و نذارید که من کارم رو بکنم، اینجوری دهنتون رو سرویس میکنم."
حالا دین چیه؟
دین مجموعهای از پیشنهادات خداست برای اینکه راهی رو نشون بده که انسانهای عامی بتونن با اجرای اون پیشنهادات به سطح نسبی از آدمیت برسن. از این تعریف برمیاد که :
1. دستورات دینی پیشنهاده و نه اجبار!!!!!! تنها اجبار و وظیفه، تلاش ما برای آدم شدنه و نه تلاش برای اجرای دستورات دینی!!!!! کانت میگه "عبادات مقدمه اعمال صالحند نه خود عمل صالح." عبادات باید در انسان شرایطی ایجاد کنه که انسان به اعمال صالح علاقمندی پیدا کنه نه اینکه کلا اعمال صالح رو تو عبادات خلاصه کنیم.
2. دین اساسا هدفش عوامه. هرچند هر کسی از دین به میزان توانش برداشت میکنه، ولی مثل رژیم ورزشی هست که به یه آدم معمولی بدی. برای اون آدم یک ساعت در روز ورزش کردن باعث میشه سلامت باشه و هیکلش رو فرم بیاد. ولی یه ورزشکار حرفهای که نمیتونه به همین دستور قناعت کنه. هر چند میتونه با مقایسهی این رژیم با رژیم خودش بهبودهایی در رژیم خودش ایجاد کنه.
دلیل اینکه خدا عوام رو مد نظر قرارداده هم که خیلی بدیهیه. خواص با تلاش خودشون میتونن راه درست رو پیدا کنن. چنانچه تو جامعهی بتپرست زمان پیامبر اسلام، ایشون یکتاپرست بود و نماز میخوند و یک ماه در غار عبادت میکرد. ولی عوام هر لحظه به دنبال زندگی روزمرهی خودشون هستن و فرصتی برای تفکر در این موارد ندارن. پس Life Style دینی کمک میکنه، بدون اینکه فکر کنی، یه سری دستوراتی رو اجرا کنی و تا حدی برای خودت و دیگران مفید باشی و تا حدی آدم بشی.
3. نتیجهی اجرای دستورات دینی آدمیت نسبیه!!!! اکثر کسایی که ما به عنوان آدمهای خیلی فوقالعاده و بسیار خوب میدونیم در چارچوبهای دستورات عمومی دین نمیگنجند. چه دانشمندا و متفکرین رو در نظر بگیرین و چه عرفا رو، مشخصه که اینها یا کلا راهی جداگانه از دین رفتن و آدم شدن و یا علاوه بر دین کارهای دیگری کردن و آدم شدن.
میخوام بگم که دین نتیجهی تاحدی مقبول رو داره و نه بهترین نتیجه رو. مثل عرف که چون آدمای زیادی اون رو تست کردن و جوابگویی نسبی اون راه رو مطمئن هستن، شما اگه نمیخوای خطر کنی، از همون راه عرفی استفاده میکنی ولی اگه راه دیگهای رفتی ممکنه بسیار بهتر رو بدست بیاری و ممکنه به قهقرا بری.
جمعبندی
پس مرحلهی اول از آدم شدن، درک مفهوم خوبی و بدی و تلاش برای گرایش به خوبی و گریز از بدی. دقت کنید که این فقط مرحلهی اوله و خدا تمام این زحمتها رو کشید تا انسانها یه سری عادات صحیح رو تو زندگیشون جا بندازن. عاداتی مثل، حفظ سلامت، عدم دروغگویی و تقلب و خیانت و عهدشکنی، سپاسگذاری و قدرشناسی و دیگر موارد. اینها فقط بعد شخصی آدم شدنه. فکر کنید که جامعهای داشته باشیم که توش هیچ آدمی دروغ نمیگه و خیانت نمیکنه و عهدشکنی نمیکنه. فکر میکنید نمیشه تو این جامعه پیشرفت دیگری حاصل کرد!! من فکر کنم وقتی این اخلاقها جا افتاد تازه میشه رو این جامعه حساب کرد تا باهاش کلی کار بزرگ انجام داد.
جدا فکر کنید که بعد از اینکه این عادات صحیح جا افتاد اون وقت مرحلهی دوم آدم شدن و جامعهی انسانی آرمانی رو ساختن چه خواهد بود؟
خداحافظ