سلام
بعد از 4 ماه میخوام بنویسم. تو این مدت خیلی خیلی وقتها بود که دوست داشتم مینوشتم. مینوشتم تا سبک بشم. مینوشتم تا حرفای دلم رو بدونید. ولی نمیشد؛ نمیدونم چرا ولی هر وقت میخواستم بشینم پای تایپ کردن، تمام انرژیم رو از دست میدادم.
از همهی چیزایی که دوست دارم براتون بنویسم بسنده میکنم به چند تا مهمترش:
سالی که گذشت، طولانیترین سال زندگیم تا الان بوده. واقعا الان که دارم فکر میکنم یادم نمیاد ابتدای سال گذشته کی بوده؟!! حتی اتفاقات رخ داده تو این سال به نظرم خیلی دور میان. دوست دارم برای خودم خلاصه کنم که امسال چه رویدادهایی برام بوده که تو ذهنم مونده:
1- فوق لیسانسم رو تموم کردم.
2- شرکتمون رو عملا جمع کردیم.
3- دچار یک بحران فلسفی-اعتقادی بسیار پیچیده شده بودم که بدون نتیجه خاتمهی نسبی یافت.
4- برای اولین بار تو زندگیم، پدرم رو به گریه انداختم و از دست خودم رنجوندم.
5- برای اولین بار به وجود خدا شک کردم و بعد از کلی درگیری با خودم توافق کردم که بپذیرم خدا هست. ولی اونو از زندگی روزمره جدا کنم و تو قلبم جایی براش در نظر بگیرم.
6- برای اولین بار تو 14 سال گذشته نماز خوندن رو ترک کردم.
7- برای اولین بار نوشیدنی الکلی نوشیدم.
8- به این نتیجه رسیدم که افسردگی دارم و برای اولین بار قرصهای فرحبخش مصرف کردم (که به نظرم چندان تاثیری نداشت).
9- خواهرزادهام فوت کرد. خیلی خیلی خیلی براش و برای خودم گریه کردم. دلم براش یه ذره شده. هر وقتی که بیش از 20 ثانیه بهش فکر میکنم، اشک از چشمام سرازیر میشه مثل الان. در این مورد یه پست جدا میذارم.
10- برادرم مراحل ازدواج رو شروع کرد.
11- ساسان ازدواج کرد.
12- یکی از دوستان رو تو تظاهرات دستگیر کردن.
13- مدارکم رو برای سربازی ارسال کردم و اول اردیبهشتماه هم اعزام هستم.
14- اولین تار موی سفید (ناشی از بالا رفتن سن) توی موهام پدیدار شد.
15- برای اولین بار تو زندگیم به این باور رسیدم که "باید پارو نزد وا داد؛ باید دل رو به دریا داد"
16- اولین بازگشت از دوستیهام رو به چشمم دیدم. تو وقتی که خیلی تنها بودم و غمگین، وقتی که حتی خانوادم هم نمیتونستن کمکی بهم بکنن، دوستهام بودن که من رو از غرق شدن تو اعماق تنهاییم نجات دادن. به خصوص از رضا خیلی ممنونم. رضا جان، من هیچ وقت باور نداشتم که ارزشش رو داشته باشم. ولی تو گویا این باور رو داشتی و به من خیلی بیش از ارزشم، لطف داشتی و داری. ممنونم از بودنت.
راستی هاااا.... من چه جوری این رضا و البت بقیه دوستای ارزشمندم رو پیدا کردم و دارم؟؟!!!! واقعا هر مسیر دیگهای تو زندگیم میرفتم هیچ کدوم از این آدمها کنارم نبودن!!!
آمادهام که یه ماراتن سخت و سنگین دیگه رو تو سال جدید داشته باشم. گویا تو این دنیا راهی به جز جان کندن وجود نداره. باید تا روزی که جونمون در بره، جون بکنیم. برای یکسال جان کندن آمادهام. باید این تعفن رو یک سال دیگه تحمل کرد. لبخندی میزنم، کمربندم رو محکم میکنم و پاشنههام رو بالا میکشم و به دنیا میگم "با بهترین ضربهات شروع کن؛ مسابقه تازه شروع شده. تازه دارم قوانین بازی رو میفهمم."
یه چیز جالب.... چند ماهه وقتی به تولد و سن و سال و اینجور چیزا فکر میکنم با خودم میگم 30 سالم شده و ... هیچی نشده پیر شدیمهااا. ای بابا دیگه فلان کار از سن من گذشته و ... . اینقدر که دیروز باور داشتم که من 30 سالمه و کلی از این مشکلاتم ناشی از بحران 30 سالگیه!! ولی هنوز من 27 سالم هم تموم نشده!!!!! بهتره به این عددهای به درد نخور فکر نکنم.
سالی خوب، پر از موفقیت، پر از شادی و پر از شانسهای بزرگ رو برای همتون و همهی ایرانیهای عزیز و برای تمام انسانهای خوش قلب و مهربون دنیا آرزو میکنم.
خدانگهدار همتون
سلام
خیلی وقت بود که ننوشتم. ماشالله همه ی دوستان هم پر کارند و وقت آپ کردن ندارن. ولی یه خورده سرم خلوت شده. اوضاعم هم بهتر شده.
امروز که داشتم ایمیل هام رو چک می کردم چند تا ایمیل خیلی باحال داشتم. ولی یکیشون خیلی بهم چسبید. میگه:
چقدر زیبا، پر از واقعیت است این جمله از استیون واینبرگ برنده جایزه نوبل فیزیک:
با دین یا بدون آن، انسانهای خوب کارهای خوب می کنند و انسانهای شرور، کارهای شرارت بار. اما برای اینکه انسانهای خوب کارهای شرورانه بکنند، به دین نیاز است.
واقعا این حرف به تمام معنا به دلم نشست. خلاصه ی دردهای چند سال اخیرم یه همچین جمله ایه.
خداحافظ
سلام
یه احساس منحوسی بهم میگه روزگار بدبختی هام دوباره شروع شده. آخه میدونید خوشبختی فاصله ی بین دو تا بدبختیه. من خوشبختی ای نفهمیدم؛ ولی همین که بدبختیم شروع بشه معلومه که قبلش تو خوشبختی بودم و خودم خبر نداشتم.
خداحافظ
سلام
ایمانوئل کانت میگوید؛ عبادات مقدمهی عمل صالحاند نه خود عمل صالح:
"باری، دعا و نماز و کلیسا رفتن فقط باید به مردم برای پیشرفت، نیروی تازه و جرأت عطا کند. یا این اعمال باید زبانِ حال قلبی آکنده از وظیفهشناسی باشد. اینها نه اعمال صالح بلکه تمهیداتی برای اعمال صالحند” (ایمانوئل کانت ۱۳۷۴: ۱۵۳؛ تعلیم و تربیت: اندیشههایی دربارة آموزش و پرورش. تهران: مؤسسهی انتشارات و چاپ دانشگاه تهران).
منم حرفشو قبول دارم
خداحافظ
سلام
یه فیلم خیلی قشنگ دیدم به نام Feast of Love ماله 2007 و با بازیه مورگان فریمن. خیلی بهم چسبید. عاشقانه اس خفن. توش یه دیالوگ هست که دو سه باری تکرار میشه. خیلی برام جالب بود. نظر شما چیه؟
Do you think love is a trick nature plays on people so that we'll make more babies?
Or do you think that it's everything, the only meaning there is to this crazy dream?
خداحافظ
سلام
چقدر سخته شروع صحبت در مورد یه چیز مهم. مثل وقتی که برای اولین بار می خوای به کسی ابراز علاقه کنی. تمام کلمات از ذهنت خارج میشن. یا وقتی می خوای برای اولین بار تو کلاس درس به کسی درس بدی. یا وقتی برای اولین بار میخوای در مورد ترسهات صحبت کنی.
الان هم یه چیز خیلی مهم دارم که نمیتونم در موردش شروع به حرف زدن بکنم. این مقدمه رو نوشتم که نوشتنم بیاد. زندگی چیه؟ نمی خوام ... شعر فلسفی بگم. یه فیلمی همین الان دیدم که سخت تحت تاثیرش قرار گرفتم. اسمش Dedication هست و در مورد یه آدم نسبتا با استعدادیه که مثل من گیر دنیاست. گیر زندگیه. میگه:
Life is nothing but the echo of joy disappearing into the great chasm of misery.
Life is nothing but the occasional burst of laughter rising above the interminable wail of grief.
Life is pain.
و همزمان یاد یه جمله از چه گوارا می افتم که یکی برام ایمیل کرده بود که:
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت.
یا به قول شاعر که میگه (راستی اگه میدونید بگید ماله کیه) :
آنقدر زیباست این بیبازگشت --- کز برایش میتوان از جان گذشت
زندگی چیه؟ بعضی ها اونقدر تو زندگی کردن غرق شدن که یادشون رفته دارن واسه چی زندگی میکنن و بعضی مثل من اونقدر تو سوال زندگی چیه غرق شدن که یادشون رفته زندگی کنن.
امروز روز تولدم بود. با روزهای دیگه سه تا تفاوت داشت:
1- شاهین بعد از مدتها بهم زنگ زد و تبریک گفت و چقدر خوشحال شدم که صداشو شنیدم و مطمئن شدم که حالش خوبه.
2- بابا هم شیرینی و هم کیک خریده بود برام.
3- مامانم سر نهار صورتم رو بوسید و گفت تولدت مبارک.
ولی خودم، ... برای من هیچ فرقی بین امروز و روزهای دیگه نبود. اینکه نمی فهمم خدا داره باهام چه بازی میکنه (یا تعبیر ماتریالیستیش میشه، قراره چه بلایی در آینده به سرم بیاد) ...................(هر چی دوست دارید جاش بذارید)
نمی دونم. وقتی در تمام زندگیت یک اصلی رو می پذیری و زندگی و تفکرت رو روش بنا میکنی، اتفاق بدی می افته وقتی تو شرایطی قرار بگیری که باور کنی که اون اصل اشتباه بوده. فکر کنم هر کسی یه چند تایی از این اصول داشته باشه. مثل:
· خدایی وجود داره که وقتی لازم باشه کمکت میکنه.
· یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت.
· هر سوالی تو زندگی یه پاسخی داره. اگه پیداش نکردی باید بیشتر بگردی.
· و چیزای دیگه
این اصول خیلی محکم به نظر میان. به همین دلیله که ماها زندگیمون رو روشون بنا میکنیم و به همین دلیله که فرو ریختنشون معادل فرو ریختن ماست. تو زندگیم اولین باره که تقریبا هر اصلی که زندگیم رو روش سوار کرده بودم متزلزل شده و فرو ریخته. حالا من موندم و یه خرابه که هیچ ستونی نیست که این ساختمون خراب رو روش بشه سر هم بندی کرد. هیچ تکیهگاهی ندارم. هیچ نقطهی شروعی ندارم. هیچ انرژی ندارم. هیچ نظری ندارم که چه میشود کرد. نمی دونم. عمق این کلمه رو درک کردم. فهمیدم که نمیدونم یعنی چقدر نمی دونم!!!!!
بگذریم. یه آدم از روز تولدش چی میخواد؟ کادو؟ تبریک؟ جشن تولد؟ شادی و بزن برقص؟ یه کم توجه؟ شایدم همش؟
من چی میخوام؟ چند روز پیش فکر کردم که یه پست بذارم و بگم که برای به دنیا اومدنم اینقدر حق دارم که از دوستام بخوام که یه کاری برام انجام بدن. اون کار اینه که لطف کنید چند جمله برام بنویسید. هر چی دوست داشتید بنویسید. هر چقدر که دوست داشتید بنویسید. کاملا به انتخاب خودتون. فقط برای خودم ایمیل کنید و لطفا کسی اینجا کامنت نذاره مطلبش رو!!!! این هدیه ی منه و نه دیگر دوستان. ایمیلم برای اونایی که ندارن: Mahdi.kereshteh@gmail.com
هر کی اینکار رو بکنه یه هدیه ی خیلی خوب بهم داده. راستی تحت تاثیر مطلب این پست نصیحتم نکنید هاااا!!!!!
پیشاپیش از همتون ممنونم.
خداحافظ
سلام
این پست مسیح علی نژاد رو خوندم : جنبش، عرف و حسرت بوسیدن یک شهید؛گفتگو با دوست و یار امیر جوادی فر
ای کاش کمی طولانی تر بود تا کلی اشک که مدتهاست تو دلم نگه داشتم و کلی بغض که گلوم رو مدتهاست فشرده میکنه رو می تونستم بیرون بریزم. این روزها وقتی خبری از یکی از شهدا یا دستگیرشدگان فتنهی اخیر رو می شنوم، فقط این برام مهمه که این فردی که در موردش حرف میزنیم یه آآآآدمه. یه آدم مثل من مثل تو. وقتی میشنویم که 10 نفر توی روز شنبه 30 خرداد 88 کشته میشن، این برای ما آماره، عدده. ولی برای خانواده های اونها چی؟؟؟ خودمو میذارم جای یکی از اعضای خانوادهی اونها. همه ی دنیا رو سرشون خراب میشه وقتی خبر از دست دادن عزیزشون رو میشنون. اون هم توسط کی؟ برای چی؟ چه جوری؟
واقعا کشتن یک انسان کشتن نوع بشره (مطابق آیهی قرآن).
مردن یه لحظه است، ولی تحمل داغ از دست دادن یک عزیز یه عمره. هر جایی که نگاه میکنی می بینیش و ناخودآگاه یادش می افتی و میزنی زیر گریه. خودتو کنترل میکنی. بازم فریمهای فیلم زندگیت باهاش جلوی چشمات رد میشه. یه فلش بک دیگه. بازم بغضه که گلوتو میگیره. قلبت از غصه درد میگیره. به خودت میگی ای کاش من جاش مرده بودم. ای کاش من هم مرده بودم و این درد رو نمی کشیدم. خشم از عاملان این مصیبت همه ی قلبت رو پر میکنه ولی خیلی طولی نمیکشه که بازم یاد خاطراتش جای تمام عصبانیتت رو میگیره و فقط حسرت از دست دادنشه که برات باقی می مونه. این حسرت تمام انرژی و روح زندگیت رو می بلعه و هیچ لذتی رو تو زندگیت باقی نمیذاره. با هیچ لطیفه ای لبخند روی لبهات نمیاد. هیچ هدیه ای خوشحالت نمیکنه. هیچ موفقیتی جای خالی که تو قلبت هست رو پر نمیکنه. هیچ مرهمی زخمی که روی قلبت نشسته رو ترمیم نمیکنه…
خداحافظ
پ.د. پروژه ی پایانی ام تموم شد و از شرش خلاص شدم. از الان هم دارم برای شر دکترا فکر میکنم. کی و کجاش رو نمیدونم ولی به نظرم میاد که لازم دارم.
سلام
دقت کردید که از یکی دو ماه پیش یک تلاش گسترده از سوی حکومت (به همراه حوزه) در ایران شروع شده که باید بیحجابی و بدحجابی در ایران حذف بشه. اوایل فکر میکردم این کارا برای گول زدن مردم و گرم کردن سر ملت به یه موضوع حاشیهای و پرت کردن حواس از اصل موضوع (که همون انتخابات و دموکراسی خواهی ملته) داره انجام میشه. ولی بیشتر که فکر کردم دیدم، موقعی میخوان یک مستمسک رو برای برهم زدن تمرکز ملت استفاده کنن، اولا یه چند روزی علم میکنن و بعدش ولش میکنن. دوم معمولا چیز بی ربطی که مشکل واقعی نیست رو مطرح میکنن. سوم حکومت هزینهی زیادی در طرح کردن مسائل حاشیهای نمیکنه.
به هرحال به نظرم رسید که این مبارزه با بدحجابی پروژهی بعدی حکومت برای اسلامی کردن ایرانه. یعنی واقعا میخوان بعد از پروژهی یکدست کردن اعضای هیئت حاکم، و پروژهی تسلط بر منابع مالی و اقتصادی، پروژهی اسلامی کردن ظاهر اجتماعی رو در پیش بگیرن.
خوب چند تا موضوع رو میخوام در این مورد بگم.
· چیزی که خیلی مشخصه اینه که در پروژههای قبلی کافی بود مردم رو در بی اطلاعی نگه دارن و کاراشون رو بکنن. چون با عدهی محدودی سروکار داشتن. ولی اینبار با متن مردم سروکار دارن.
· تغییر در اقتصاد، سیاست و این مسائل در زمان نهچندان زیاد ممکنه، ولی در فرهنگ غیر ممکنه. نتیجهی تلاش برای تغییر آنی در فرهنگ آشوبه. مخالفت علنیه.
· هیچ جامعهای از همون راهی که رفته عقبگرد نمیکنه. ما به همون حجاب اجباری که در زمان هاشمی بود برنخواهیم گشت. برید یه راه دیگه رو امتحان کنید.
· سیاست هیئت حاکم (مشت محکم) گویا بدون توفیق در جبههی قبلی (گذر از فتنهی بعد از انتخابات) هم قراره اجرا بشه. لشکری که در جنگ در یه منطقهای مبارزه کنه و با پراکنده شدن نیروهای مبارز (که چریک و گروه نامنظم هستن) بند و بساطش رو برای حمله به منطقهی بعدی بر داره ببره، از دوطرف قیچی میشه. کورخوندید اگه فکر کردید فتنهی انتخابات تموم شد. تازه شروع شده. هنوز یه سال نشده از زخمی که بر غیرت و پیکرهی یک ملت وارد کردید. وایسید جوابتون رو بگیرید.
· 4 سال ضرب و زوری که دولت اول محمود از طریق گشت ارشاد و حراست و کمیتهی انضباطی و اینجور چیزا با ملت برخورد کرد اوضاع رو تغییری نداد. حالا که مردم فهمیدن میتونن به بیعدالتی اعتراض کنن میخواید بهزور سرشون چادر بکشید.
خوشحالم که حکومت این پروژه رو شروع کرده. چون این باتلاقیه که هیچکسی ازش سالم بیرون نمیاد. رضاخان در بین مردم منفور شد وقتی که چادر رو از سر زنان کشید. آتاتورک به زور زنان رو بی حجاب کرد ولی کمتر از 100 سال عموم مردم در ترکیه محجبهاند. شکست حکومت حتی در یک جبههی کوچیک هم به فروپاشیاش کمک میکنه، اینکه یه پروژهی بزرگه.
این بخش هم نظر من در مورد حجابه.
مطابق دموکراسی، هر کسی تاجایی که به زندگی کسی خسارت مستقیمی وارد نکنه، حق داره هر طور میخواد زندگی کنه و معیار نهایی هم قانونه. من هم میگم هر کس هر طور که میخواد لباس بپوشه. حتی اگه دوست داره لخت بیاد بیرون هم با خودشه. ولی نتایج انتخابش رو هم بپذیره.
ولی از بعد دینیاش: در قرآن میگه به زنان مومن بگو خود را از نامحرمان بپوشانند (سورهی نور). و در جایی دیگه میگه به زنان مومن بگو چادری (یا روسری بلند) بر سر بیاندازند که اینکار نزدیکتر است به این که به خوبی شناخته شوند و مورد آزار و اذیت قرار نگیرند (سوره احزاب، آیه 59). تقریبا هرجایی که دلیلی برای حجاب داشتن میاره از جنس تکلیفی نیست. ازجمله آیات 27 تا 31 سورهی نور. میخوام بگم دلیل حجاب فقط بحث اخلاقی و اجتماعیه. هرچند دستور بودنش دستور هست. اینه که من رو در مورد حدود حجاب به این می رسونه که : حجاب تا اونجایی لازمه که عرف جامعه اون خانم یا آقا رو به عنوان بدکاره نشناسه. پس اگر در اروپا عموم مردم بدون روسری بیرون میرن، یک مسلمان هم میتونه بدون روسری بیرون بره. اگه کنار دریا عموم مردم با بیکینی زیر آفتاب خوابیدن، خانم مسلمان هم میتونه با بیکینی بره. و البته اگه در عربستان زندگی میکرد حتما باید پوشیه هم بزنه. پس در کل نباید عرف اخلاقی فضا رو زیر پا بگذاره.
خداحافظ
سلام
درخبرها اومده بود که دانشمندان آمریکایی مرکز تحقیقاتی جی کریگ ونتر با تزریق کروموزوم یک باکتری به ماده ژنیتکی مصنوعی باکتری (که توسط خود آنها ساختهشده)، اون باکتری حیات پیدا کرد و شروع به تکثیر کرد.
این واقعا حیرت انگیزه. نه؟!! توضیح دادن که به محض تزریق کروموزوم، سلول آن را می خواند و به گونه مشخص شده به وسیله این کروموزوم تبدیل می شود. کلیسای واتیکان هم در اظهار نظر خودش گفته که "با خدا بازی نکنید تنها خدا می تواند زندگی خلق کند".
یعنی خییییییییییییلی حال کردم. این آدم دمبریده چه میکنههاااا. به نظر میاد آدمیزاد داره به اون سمتی پیش میره که بتونه واقعا به مواد بیجان حیات ببخشه. یعنی اون آخرین نقطهای که معجزات پیامبران و ادعای خدایی ازشون صحبت میکنه. ابراهیم گفت من یقین ندارم که چهطور تو ما رو بعد از خاک شدن زنده میکنی!! ولی ما یقین داریم که اینکار قابل انجامه. ولی نه فقط به خاطر اینکه اون خداست. دیگه ما هم میتونیم.
اگه انسان بتونه یه توجیهی برای اینکه از عدم چهطور چیزی خلق میشه (همون اثبات نظریهی بیگبنگ که شدیدا دارن روش کار میکنن)، دیگه خدایی وجود نخواهد داشت. دیگه انسان ادعای خدایی میکنه.
هرچند من به این حرفایی که زدم خیلی ایمان ندارم، ولی باید بپذیریم که اگه خدایی که ما خیلی قوی تصورش میکنیم بخواد با خودمون رقابت کنه، باید خییییییییییلی قوی باشه که از پس ما بر بیاد. باید چیزای خیلی بیشتری برای رو کردن داشته باشه.
خداحافظ
سلام
داشتم فایل هام رو یه بالا پایین می کردم به یه چتی برخوردم که تاریخش ماله August 01, 2007 بود. یعنی به تاریخ خودمون میشه اواسط مرداد سال 86. یه جمله ای بود که برام جالبه. (دقت کنید که این موضوع ماله سه سال پیشه)
sokooon, in tanha chizie ke mikham
خیلی برام جالبه که هنوز هم این جمله کاملا صادقه. و همین طور این جمله:
khasteam, mikham bekhabam dige...
یه چت دیگه رو که میخوندم یکی بهم گفته:
too zendegie hame in rooza hast
و فکر کنم منظورش این بوده که بالاخره تموم میشه. ولی فکر کنم فکرشم نمی کرده که شاید حالا حالاها تموم نشه.
فکر کنم اولین باره که تو وبلاگم (و حتی تو ذهنم) دارم از یه حسی به نام نفرت صحبت میکنم. آره الان این حس غالبمه.
از وضعیتی که دارم، از زندگیم، از آینده ی پیش روم، و از خیلی چیزای دیگه متنفرم. متنفر!!!
به شماها چه. برید به زندگیتون برسید. چیکار دارید اومدید این پریشان نامه ها رو میخونید؟؟؟!!!
خداحافظ