پیش از دستور بی ربط تر: چه تلخه حس اینکه راهی نیست واسه رسیدن--مثه جون دادن میمونه واسه عاشق دل بریدن
سلام
سربازیم تموم شد. درسته که خیلی هم سخت نمی گذشت، ولی حتی از لحاظ روانی هم تاثیر به سزایی تو نگرانی هام داشت.
دوباره سوال مهم با زندگیت میخوای چیکار کنی تو ذهنم وول میخوره. حالا دیگه سربازی هم نیست که بهانه ای برای به تاخیر انداختن جواب این سوال داشته باشم.
چند وقته خوشحال نیستم. کلا نمیدونم واسه چیه، جزءن هزارتا دلیل وجود داره، ولی معمولا اینجور وقتا دلیل اصلی چیز دیگه ایه که تو ظاهر خودشو به این اشکال ساده تر نشون میده.
وقتی از راهی میری دیگه دنده عقب گرفتن ممکن نیست. زندگی تو دنیای کامپیوتر این توهم رو تو ذهن ایجاد میکنه که باید تو زندگی هم کنترل + زد وجود داشته باشه!
هر کاری که میکنیم چیزی که هستیم رو تحت تاثیر قرار میده. باید مواظب باشیم داریم به چی تبدیل میشیم. یه آدم یا یه شیطان! آخه شیطان هم از همین اشتباهات کوچیک به چیزی که هست تبدیل شد.
یه تعبیری از خودم داشتم تو یه صحبتی، خیلی حال کردم. گفتم من آدم خیلی ساده ای هستم، ساده میفهمم و ساده زندگی میکنم. ولی نه به اون تعبیری که عموم میشناسن! میخوام بگم من به خلاف حرفای قلنبه سلنبه ای که میزنم، مغزم یه دونه سیمه. اونم گوشامو نگه داشته. جند تا قانون ساده تو زندگیم دارم که هر چیزی رو توی اونها میذارم و انتظار دارم جوابی حاصل بشه. مثلا قانون باید آدم بود رو دارم. وقتی قراره یه کاری انجام بدم نگاه میکنم که این کار آدمیتم رو زیر سوال میبره یا نه! اگه نه قانون بعدی و اگه آره که حذف! به خاطر ذهن ساده ای که دارم، روابط اجتماعی که پیچیده است منو اذیت میکنه. به قول خارجیا کانفیوز میشم. ترجیح میدم با ماشینها سر و کله بزنم، چون اونها هم ساده اند و با چند تا قانون کار میکنن. هر دفعه که ورودی میدی همون جواب همیشگی رو برمیگردونن! اگه ورودیت هم تغییر کوچیکی بکنه، بازم جوابی شبیه قبل بهت میدن.
ترجیح میدم با مسایل ریاضی وار سروکله بزنم. ترجیح میدم تو فضای ذهنی و مجازی زندگی کنم. چون اونجا قانونها خیلی ساده تر از زندگی هستن. روابط با آدمها گربه سیاه منه. به قول آرش من آدم بی مبالاتی هستم. دلیلش اینه که روابط انسانی گیجم میکنه و گاهی حرفی میزنم و کاری میکنم که طرف مقابلم ناراحت میشه.
مشکل اینه که تا چند وقت پیش به خاطر این تفاوتهایی که داشتم، خودمو مقصر میدونستم و هر کاری میکردم که اینی که هستم نباشم. ولی از وقتی یاد گرفتم خودم باشم، مشکل بزرگتری ایجاد شده و اونم اینه که اینی که هستم بقیه رو اذیت میکنه. پس دوتا راه تو زندگیم دارم:
اول- به سبک قدیم خودم یا به سبک خیلی از آدمای دیگه فیلم بازی کنم و چیزی که هستم رو نفی کنم یا حداقل تو زندگی اجتماعیم مکتوم کنم. و نتیجه اش این که همیشه با ناراحتی زندگی خواهم کرد.
دوم- همینی که هستم باشم و بلا ربط به شما عزیزان، هرکی اذیت میشه هم یا خودشو درست کنه یا باهام ارتباط نداشته باشه. و نتیجه ی این یکی اینه که کلی از آدمهای دور و برم رو از دست میدم و شاید حداکثر یکی دونفر باشن که درکم کنن. و این معنیش اینه که بزرگترین ترس زندگیم به واقعیت بدل میشه. تنهایی!!
البت شاهد مثالی برای این دو حالت دارم. تو فرآیندی که گفتم خودمو شناختم، خیلی از آدمهایی که باهاشون رابطه داشتم عملا از دایره ارتباطی خارج شدند. خیلی تنها شده بودم. شاید دو سه نفری هنوز باهمه ی بدخلقیهام حاضر بودن تحملم کنن. ولی معلوم نیست برای همیشه اینکارو بکنن یا نه! و دقیقا از وقتی فیلم بازی میکنم دوباره تعداد قابل توجهی دوست پیدا کردم.
هر لحظه ای هم که میخوام خودم باشم آدمای اطرافم رو میرنجونم و روابطم رو خراب میکنم.
این هم دلیل دیگری بر حماقت من! :دی
خداحافظ