سلام
اخیرا بسیار پیش میاد هنگامی که دارم به اوضاعم فکر میکنم
یاد اون موقعهایی میوفتم که یکی (هرکی رو جاش بذاری) بهم میگفت "..." (جاش
هرچی بذاری) و من اون موقع به نظرم مسخره و اشتباه و غیرممکن میومد و حالا خودم اقرار میکنم که اون فرد بهم درست میگفت
و اندر تعجم که چرا اینجوری شده و شدم؟ حتی پیش اومده (زیاد) که دلایل کارها و
حرفایی که توضیحی در زمان گذشته برام داده نشده رو الان خودم لمس کردم.
از مهمترینهاش اینهاست:
-
چرا دیر به دیر وبلاگ آپ میکنیم؟
- چرا دیر به دیر همدیگه رو میبینیم؟
- چرا دیگران از چشممون میوفتن؟
- چرا نگه داشتن دوستان از اوجب واجباته، حتی وقتی آدمها دارن
از چشمت میوفتن؟!!
- چرا پول با اینکه مهمترین موضوع زندگی نیست، ولی مهمترین
مسئلهی زندگی هست؟!!!
- چرا بچگی و شادابیمون از بین میره؟
- چرا خدا رو از یاد میبریم؟!!! و بالتبع چرا نماز واجبه؟!!
(جواب کوتاه:چون سرمون به همه چیز گرم میشه و دیگه وقتی برای حتی خودمون هم نداریم
و به همین دلیل آرامشمون رو از دست میدیم و اینجاست که الا بذکر الله تطمئن القلوب)
- چرا مسائل مهم و کم اهمیت جاشون عوض میشه؟؟
- چرا همیشهی همیشه باید نقاب زد؟ علی الخصوص هرچه اطرافیان دوست
داشتنیتر، نقابها بیشتر!!
با تمام امیدی که دارم، احساساتم رو فقط خودم درک میکنم و
نمیتونم بروز بدم. این رو میگن نقاب.
خداحافظ