سلام
چشمم درد میکنه. باید با یه چشم به مانیتور نگاه کنم و رانندگی کنم. چقدر کار سختیه!!
گوش چپم هم گرفته و باید برم شستشو بدم. الان صداها رو نصفه میشنوم.
حساسیتم هم به خاطر رفتن شمال عود کرده و همش گلاب به روتون آبریزش دارم و تنم میخاره (به خاطر حموم نیستا، هر روز دوش میگیرم).
خسته ام. فیزیکی و شیمیایی!!
ماشینم از مرز 60.000 کیلومتر عبور کرده و باید ببرمش یه خدمات دوره ای اساسی که کلی خرج داره برام!!
احساس میکنم ناخودآگاهم هنوز دوست داره شکست بخوره. هنوز کافیش نیست. هنوزم رویاهام غمگینه. هنوزم فانتزیهای ذهنیم به تنهایی ختم میشه. هنوزم احساس پر کشیدن ندارم.
خداحافظ
پیش از دستور: این یه ایمیل بازیه (با کمی تلخیص) که با یکی از دوستام داشتم. اونقدر مهم بود که با اینکه میدونم خیلی ها متوجهش نمیشن ولی بازم اینجا میذارم شاید به درد کسانی خورد. بازم ازت معذرت میخوام که ایمیل خصوصی رو تو وبلاگم گذاشتم ولی مجبور بودم.
سلام
دوستم:
[...]
تو
که فوق لیسانست رو گرفتی، سربازیت رو هم رفتی، احتمالا کارم داری. خب خوبه دیگه.
چرا انرژی منفی هست تو خیلی از پستهات؟ اصلا چرا تو باید دغدغه داشته باشی؟ البته
خب گرفتن دکتری. این می تونه یه دغدغه باشه. ولی در کل الان باید بری از زندگیت
لذت ببری! نه استرس امتحان داری، نه اینکه درست رو نخونده باشی و نگران باشی.
تازشم دووو سههه تا دوست خیلی صمیمی داری، از غیر صمیمیهاش هم فاکتور می گیرم.
من: پست آخرم یه خورده از اینکه همه ی آدما مثل هم
هستن گفتم. مثلا همین چیزی که میگی، من درسم تموم شده، فوقم رو هم گرفتم. کارم
دارم. زندگیمم داره میگذره ولی ناراحت و ناراضی ام....
تو
هم تو همچین احساسی هستی ولی شرایطت فرق میکنه.
این
همون چیزیه که میگم دغدغه های آدمهای بزرگتر و کوچیکتر از ما هر دوشون مثل
خود ماست. این زندگی مثل فراکتاله. زود و دیر، جلو و عقب، من و تو نداره. همه تو
یه چیز گیر کردیم و به یه شکل.
من هم شکستن رو تجربه کردم. اون چنان شکستنی که فک کنم کمتر کسی اینجوری همهی پایه های زندگیشو یک دفعه از دست بده!! برای من سه سال زندگیم طول کشید تا از اون وضع با کلی کمک اطرافیانم دربیام. فقط باید بگم که باید رفت. فقط نباید خسته شد. نباید نشست. اگه بری درست میشه. ولی اگه بشینی که زمان درستش کنه، هیچ وقت درست نمیشه.
دوستم:
اووووه. سههه
ساااال!؟ چقدر بد که انقدر طول کشید اما خوشحالم که تموم شد.
راستش
نمی تونم هضمش کنم. آخه سه سال. خیلیه. چه طور دووم آوردی!؟ (آره. خوندم با کمک
اطرافیان. اما بازم...)
اما
من خسته ام (ببخش تو ایمیلم موج منفی هست). واسه همینه که دلم می خواد برم. خیلی
بعیده من از پس درست کردن اوضاع بر بیام. نمیخوام به اصطلاح آیه یاس بخونم اما،
هر جور که فکر می کنم به همین نتیجه می رسم.
ممنونم.
نمی خوام ناامیدت کنم. اما امیدواریهات رو برای چیزایی بذار که بهشون امیدی باشه.
من: سه سال
خیلی بود. اینقدر بود که از خیلی از چیزا دست کشیدم. حتی به خودکشی هم فکر میکردم.
تازه فرض کن تو این وضع خواهرزادهام هم مریض بود و فوت کرد.
نمیدونم
واقعا چه جوری دوام آوردم. شاید فقط تحمل کردم. متن پست هایی که تو این مدت نوشتم
تو وبلاگمه. میتونی از روشون متوجه بشی که چقدر به دنیا و خدا و همه چیز فحش
میدادم.
همه
تو این شرایط خسته و نا امید میشن. این طبیعیه. من تنها شانسی که آوردم این بود که
همه ی اعتقاداتم رو دور ریختم به جز یکی: اینکه خدا رو تو دلم حس کردم. باور کردم
آخر آخر آخرش خدایی هست که اگه لازم باشه تو زندگیمون دخالت میکنه و ما رو از وضع
فاجعه بار درمیاره اگه بخوایم. باور کردم که برای پایان دادن به زندگیم همیشه وقت
دارم. هر زمانی که اونقدر وضع و شرایطم بد شد که دیگه راهی برای درست شدنش نبود،
اون وقتی که دیگه هیچ چیز این دنیا برام حس خوبی ایجاد نمیکرد، اون وقتی که هیچ
کسی رو نداشتم هنوز راهی به نام خودکشی هست که من رو از این وضع نجات بده.
این
که همیشه در پشتی رو برای خودت باز بذاری بهت اطمینان میده که بقیه ی زندگی یه
بازیه. یه بازی که تا وقتی خواستم بهش ادامه میدم. وقتی هم اونقدر خسته شدم که
دیگه ارزشش رو نداشت از در پشتی فرار میکنم.
این
شاید فقط یه حس باشه و واقعا این کار رو نکنم یا حتی با خودکشی خودمو به ته جهنم
بفرستم. ولی برای من استرس رو حذف کرد و بهم اطمینان داد که اوضاع بهتر خواهد شد.
یه روزی بهتر خواهد شد.
گفتم
که تغییر شرایط با آروم شدن روحم با این تفکرات فرصت کردم اعتقاداتم رو باز بینی
کنم و به نتیجه برسم کدومشون رو میخوام و کدوم رو نمیخوام. باور کنم که فقط و فقط و فقط یکبار
زندگی میکنم!!! پس باید اونجوری زندگی کنم که خودم میخوام و نه اونجوری که بهم
دیکته میکنن!! پس با خانواده ام و اطرافیانم هم کنتاکت پیدا کردم. ولی خیلی سریع
پذیرفتن که این زندگی منه!
الان
هم نمیتونم بگم عادی ام! نسبت به یک سال دو سال پیش عادیم. ولی نسبت به آدمای دیگه
هیچ وقت عادی نخواهم شد!! آخه من مسیری رو رفتم که خیلی ها نرفتن و نمیرن. پس
حرفای من رو نمیفهمن و تجربه ی من رو ندارن. دنیا رو اون جوری که من میبینم
نمیبینن.
برای
تو هم اتفاق میوفته. برای هر کسی که دلش پاک و حقیقت جو باشه اتفاق میوفته ولی به
شکل خودش. نیاز تو چیز دیگه ایه و اون رو خدا پاسخ میده. مال من این بود اینو پاسخ
داد. فقط لازمه از خدا ناامید نشیم. باور داشته باشیم که خدا بیشتر از ما میفهمه و
میتونه!!! فقط لازمه بریم. فقط لازمه یه جا نشینیم.
غر
بزن، نق بزن، فحش بده، شیطنت کن، عذاب بکش، گریه کن، سیاه نمایی کن، از آدمها دل
ببر، بهشون الکی دل ببند و شکست بخور ولی فقط وفقط یکجا نایست!!
ما
زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم
که آسودگی ما عدم ماست
این
عصاره ی زندگی من تا به امروزه. اینکه حرفام مثل نصیحته به این خاطره که اینقدر از
این اتفاقاتی که برام افتاده خوشحالم و احساس بزرگی و عظمت میکنم که دوست دارم همه
این حس رو داشته باشن و درک کنن. حداقل کسانی رو اطرافم داشته باشم که تجربه ی
مشترکمون این ها باشه و بتونم باهاشون در این موارد درد دل کنم.
انرژی
منفیت مال من و دوستای دیگه ات. بریز بیرون. تو وبلاگت بنویس. رو کاغذ بنویس و آتیش
بزن، رو شن ساحل بنویس و ببین که آب دریا میبرتش. تو جنگل و کوه داد بزن دغدغه هات
رو. بریزشون بیرون تا دلت خالی شه. دلت خالی شه از سالیان سال غم و اندوهی که هیچ
کس نفهمید خورده خورده تو دلت جمع شد. حتی خودتم نمیدونستی این همه بار دلت
سنگین شده.
خداحافظ
پیش از دستور: لطفا اول پست با عنوان این روی سکه که بالاتر و سپس پست با عنوان روی دیگر سکه که پایین تر است رو بخونید.
سلام
از خیلی کوچیک که بودم (اوایل دبستان تا اوایل دبیرستان) فکر میکردم خیلی با بقیه فرق میکنم. ولی مشکل این بود که اون موقع به خاطر غروری که از قربون صدقه رفتنهای مستمر، نمرات رتبهی یک، توجههای زیاد در مدرسه (که چه در دولتی و چه در غیرانتفاعی ادامه داشت) و احتمالا پسر بزرگ بودن بعد از سه تا خواهر، شایدم چیزای دیگه ناشی میشد، توهم برم داشته بود که جدی جدی یک انیشتین دیگه به دنیا معرفی شده!!! این متفاوت بودن رو به برتر بودن تعبیر کردم. بعدها که رفتم دبیرستان و بعدش هم کنکور خیلی تو ذوقم خورد که خیلی هم آدم خفنی نیستی (اینقدر مغرور بودم که با رتبه ی 7400 که انصافا حقم نبود و باید رتبه ای حداکثر حدود 2 الی 3 هزار می آوردم، فقط دانشگاه های تهران رو اونم فقط مهندسی انتخاب رشته کردم و طبعا قبول نشدم و آخرشم برای مسخرهبازی گشتم مسخرهترین رشته- دانشگاه دفترچه رو به عنوان آخرین انتخاب زدم!! رشته اش اسمش این بود: کاردان فنی عمران روستایی-زابل. و نتیجه اینکه طبیعتا نرفتم زابل و از حق کنکور دادن در سال بعد محروم شدم و رضایت دادم به دانشگاه علوم و فنون مازندران در تکمیل ظرفیت!!!). دانشگاه خیلی کمک کرد که بفهمم غیر از خودم، آدمای دیگهای هم هستن!! بفهمم آدمهای باهوش و با استعداد زیادی هستن!! ولی تا پایان دانشگاه هنوز کامل درک نکرده بودم که آدم مهمی نیستم.
از دانشگاه که خارج شدم و همزمان با جلو رفتن کارمون توی شرکت آسان افزار، کم کم در مورد معمولی بودن خودم مطمئن شدم. به این واقعیت تلخ برخوردم که اصلا آدم دوست داشتنی نیستم! باور کردم که یه آدم معمولی هستم که از در کنار دیگر آدمهای باهوش بودن، خلاق شدم. خلاق که نه! خلاقیتهای دیگران رو جمع و جور کنم و به نام خودم بازگویی کنم. این حس که تو هم یک آدم معمولی هستی خیلی برام گرون تموم شد. اونقدر که دچار بحران روحی شدم. جمعگریز شدم. اعتماد به نفسم رو از دست دادم. از روبرو شدن با آدمها میترسیدم. احساس تنهایی شدید میکردم. آخه به قول رضا هیچ هنری نداشتم جز حرف زدن که اون هم خودم ازش بدم میومد. آخه اینقدر که حرف میزدم همه بهم فیدبک میدادن که چقدر فک میزنی!! چقدر پستهات طولانین!! چقدر جلسه با تو خستهکننده و اعصاب خورد کنه!! اصلا هرچی تو میگی درسته!!!
این شد که از خودم بدم اومد. متنفر بودم از خودم. دوست داشتم هر چی هر کی باشم غیر از اینی که هستم.
ادامه دارد...
خداحافظ
پیش از دستور: لطفا اول پست با عنوان این روی سکه که بالاست و سپس پست با عنوان روی دیگر سکه که پایین است رو بخونید.
سلام
تا یکی دو سال اخیر اتفاقات جالبی رخ داد. از اون احوالات دپرسی با کمک کار جدید و دغدغههای کاری بیشتر به لطف جعفر و آرش بیرون اومدم. کم کم اعتماد به نفسم تا حدی بازیابی شد. شرایطی که گفتم کم کم شروع کرد به اصلاح شدن. در این جریانات یه نگرش جدید به زندگیم اضافه شد. اینکه هر آدمی خاصه. هر آدمی یه جوریه. هیچ دوتا آدمی مثل هم نیستن. خوشحال شدم از اینکه خودمم از این قائده پیروی میکنم و آدم خاصی هستم. آخه من خاص بودن رو دوست دارم. کم کم این خاص بودن رو تو همه چیز دیدم. جاهایی که می رفتم هرکدوم خاص بودن. احساساتی که داشتم خاص بودن. غذاهای هر آدمی که میخوردم خاص بودن. شروع کردم به توجه کردن به این خاص بودن ها!! عاشق خاص بودن شدم. عاشق آدما شدم به خاطر خاص بودنشون. هر کدوم قابل دوست داشته شدن هستن. چون هر کدومشون یه چیزی دارن که تو کس دیگه ای نمیبینم. فهمیدم که خاص بودن به معنی برتر بودن نیست. فهمیدم که دیگران که با من متفاوت هستن تو یه چیزی جلو هستن و تو یه چیزی عقب. دیگه مقایسه نکردم. دیگه نگران نبودم که عقب افتادم. دیگه حرص نخوردم بابت نداشتن چیزی.
در خودمم گشتم دنبال ویژگیهایی که تو دیگران نباشه. از اون موقع دارم کشف میکنم. هر روز یه چیز جدید. در خودم، در دوستای نزدیکم، در کسانی که دوستشون دارم. هر چه بیشتر میگذره این کشف کردنه باعث شده بیشتر درکشون کنم. باعث شده بفهمم چرا چه کارایی رو انجام میدن. بیشتر برام عزیز باشن.
جالب اینکه از همون موقع، فیدبکهایی که میگیرم از اطرافیانم دقیقا نقطهی مقابل قبل شدن. از نظر بقیه، دوست داشتنیام، مهربونم، باهوش و خلاقم (هرچند خودم خیلی قبول ندارم)، خوب گوش میدم و درک میکنم دیگران رو، با احساس و دلسوز هستم.
در عمق وجودم درک کردم که یه آدم خفن و بزرگ تو خونه اش یه پدره مثل پدر من. یه مادره مثل مادر من. یه پسر یا دختره مثل من!! یاد گرفتم این آدم خفنه رو هم احساس کنم مثل یه آدم معمولی، نه مثل یه استاد دانشگاه. آخه اون هم مشکلاتی داره دقیقا مثل من. مثل تو. حتی کسانی که مواد مخدر مصرف میکنن، مشروبات الکلی مینوشن، به خدا اعتقاد ندارن، زندان رفتن، خیلی مودبن یا خیلی لاتی و داش مشتی، همگیشون دقیقا مثل همین آدمایی هستن که الان باهاشون دارم زندگی میکنم با این تفاوت که اونا یه جور کارای دیگرو دوست دارن. وگرنه واقعا وقتی از دور نگاهشون نمی کنم و باهاشون هم دل میشم دیگه اینجوری روشون اسم نمیذارم!!
فهمیدم هر آدمی به صرف آدم بودنش دوست داره دیده بشه. دوست داره ازش تشکر بشه. دوست داره بزرگ خطاب بشه. دوست داره خاص باشه.
سعی کردم موقع حرف زدن آدما چنان بهشون گوش بدم که احساس کنن بزرگند، دوست داشتنی اند، دیده میشن. جالب اینکه عکسالعمل همشون یه جوره!!! همشون از این جریان شکل هم خوشحال میشن.
احساس میکنم میفهمم خدا واسه چی منو اینجوری خلق کرده. فکر میکنم مثل شخصیت تام سایر تو فیلم انجمن نجیب زادگان عجیب هستم. یه جا وقتی تو سکانس های آخر میخوان سوار کشتی بشن و برن به جنگ نهایی، هر کدوم از شخصیتها میان و میگن من اینکار خفن رو میکنم. من اینجوری میتونم تو جنگ کمک کنم. و کارهای خارق العادهای رو نشون میدن. تام سایر که میخواد سوار شه ازش میپرسه تو چیکار بلدی؟ میگه من کار خفنی بلد نیستم ولی آدم به درد بخوریم. می تونم کمکتون کنم. طرف هم قبول میکنه و اتفاقا یه جا از جنگ هم این یه کاری انجام میده که بقیه نمی تونستن!!
من هم شاید خفن نباشم، شاید خلاق نباشم، شاید هنری نداشته باشم ولی آدم به درد بخوریم. به خودم افتخار میکنم. به این معمولی و خاص بودنم افتخار میکنم. شما به چه چیزیتون افتخار میکنین؟
خداحافظ
پیش از دستور: به نظر نمیومد ولی نتونستم تاب بیارم. چیش هم به کسی مربوط نیست (فقط برای اینکه بعدا یادم بیاد موضوع چی بود برای خودم میگم که موضوع به یه داستانی که بینمون میمونه و خوابی که توی باغ اتفاق افتاد مربوطه!!!)
سلام
اصل اول درک متقابل هر دو انسانی، قضاوت نکردنه!! قضاوت نکردن یعنی اینکه وقتی طرف شروع میکنه صحبت کردن هی پیش خودت با هر جمله ایش نگی خوب این درست بود یا این کارت غلط بود یا برای هر کاری کرده یا هر اتفاقی که افتاده خوب و بد بذاری!! دقت کنید که اینکار خودآگاه نیست و به خاطر عادت کردن داره به صورت اتوماتیک انجام میشه. حتی ممکنه به طرف چیزی نگی ولی تو فکرت داری قضاوت میکنی.
مثلا فرض کن بهت میگم: "دیشب فلانی خیلی عصبانی اومده سر من داد میزنه که پس چرا فلان کارو نکردی؟ ازم طلبکار بود ولی من اصلا خبر نداشتم باید اینکارو انجام بدم." اون وقت تو هم پیش خودت فکر میکنی این فلانی چه آدم غیرمنطقیه که کاری که اصلا خبر نداشتی رو ازت خواسته.
یا مثلا بهت میگم: "با بچه ها رفته بودیم بیرون کلی خوش گذشت. منم یواشکی با فلانی رفتیم فلان کار رو کردیم و برگشتیم پیش بچه ها!!" و تو هم پیش خودت فکر میکنی که من حتما آدمیم که کاراشو زیرزیرکی و بدون اطلاع میدم و حتما هم به این فلان کار خیلی وابسته ام که دوستامو دودر میکنم و میرم یواشکی دنبال فلان کار و آخرش هم فلانی که پایه ی منه حتما دوست نابابه و ...
نمیخوام بگم هرکدوم از این برداشت ها واقعی یا غیرواقعی هستن. که معمولا سوء تفاهم ها از همین برداشت های غلط اتفاق میوفته. ولی موضوع اینه که برای تصمیم گیری در مورد صحیح و غلط بودن نیاز به اطلاعات جامعی از اون موضوع هست. ولی شما با چند جمله ای که با یه نفر ردوبدل میکنید (اونم معمولا به صورت درد دل) نمیتونید همه ی جوانب رو ببینید.
حتی مهم تر از قبلی اینکه جایگاهی که ماها داریم جایگاه قضاوت نیست. ماها در کنار هم جایگاه دوستی، همسایگی، هم خونگی، همسری، پدری یا مادری یا خواهر و برادری داریم و تو این جایگاه اساسا قضاوت کردن معنایی نداره!!!
من بیام و بگم برادرم اینجوری یا اونجوری!! خوب نتیجه اش چیه؟ به کی کمک کردم؟ کی ازم خواسته بود در مورد برادرم اظهار نظر کنم؟؟ یا حتی پیش خودم در موردش فکر کنم که این چه اخلاقیه داره یا اینکارش درست بود یا غلط! بازم هیچ مشکلی که حل نمیشه هیچ!! از طرف یه دلگیری تو ته دلمون باقی میمونه!!!
در عوض جایگاه ماها :
کمک کردنه (یعنی تو مشکلات پیچیده، کارهای ساده ای که از دست ما و اون فرد برمیاد رو ما به عهده بگیریم تا اون وقت و انرژیش رو روی مشکل اصلی متمرکز کنه!! مثلا موقع عروسی، تمیزکاری خونه اش رو منم میتونم انجام بدم!! پس نذارم اون وقتش رو برای این کار بذاره!!)
همدلی کردنه (یعنی اینکه حرفای طرف رو بشنویم و از احساسات مشابهمون براش بگیم و سعی کنیم دلداریش بدیم که مشکل حل خواهد شد و نگران نباش!! نیازی نیست راه حل بدیم، نیازی هم نیست که براش وضعیت رو تحلیل کنیم!! فقط هم احساس بشیم!!!)
همفکری کردنه (یعنی وقتی خودش اینقدر آشفته است که نمی تونه تمرکز کنه، حرفاش رو بشنویم و قدم به قدم کمکش کنیم که فکر کنه و نتیجه بگیره و حتی به خودمون اجازه ندیم جای اون فکر کنیم!!! مثلا بهش بگیم خوب تو این وضعیت دلت چی میگه؟ حست به کدوم سمته؟ فکر میکنی اگه فلان اتفاق بیوفته بهتر میشه یا بدتر؟؟ و از این سوالا تا ذهنش آروم بشه و بتونه تصمیم بگیره)
و نهایتا همکاری کردنه (یعنی در اجرای اون تصمیماتی که گرفته در کنارش باشیم!! حتی بعضی وقتا بکشیمش تا توی راهی که تصمیمش رو گرفته ولی جراتش رو نداره بیوفته، یعنی خودمون جلوتر از اون بریم و بهش نشون بدیم که ببین ترس نداره!!!)
وقتی کسیو دوست داری باید اجازه بدی اون فرد بدون ترس از قضاوت شدن همه چیز رو بهت بگه! ولی هربار که در مقابل یه حرفش نشون میدی که داری ارزشش رو با این حرفهاش سنجش میکنی و این حرفاش هستن که باعث میشن بهش اعتماد کنی یا نه، اون وقت احساس ناامنی میکنه و ناخودآگاه خود واقعیش رو پنهان میکنه!!
حتی اگه حرفی که میزنه ناراحتت میکنه و باعث قطعی شدن یه احساس در وجودت میشه، درجا بهش نگو و اجازه بده وقتی از اون حال دراومد بهش توضیح بدی که چرا اون حرف باعث شد من ازت دلگیر بشم. این اون جاییه که میگم "گاهی وقتا خودت داغونی ولی لازمه که به دونفر دلداری بدی و بگی نگران نباشید درست میشه!!!" حتی اگه اون داغونی از خود اون دونفر باشه هم باید به روی خودت نیاری!!!
خداحافظ
سلام
دردناکترین لحظه ی زندگی اون وقتیه که چشم باز میکنی و میبینی کل زندگیت یه دروغ بزرگه. یه دروغ که خودت به خودت می گفتی.
خداحافظ