سلام
من کلا آدم رکی هستم. تو صحبت کردنم هم هیچ حاشیه ای ندارم. حالا این هم خوبه و هم بد. پس بذارید رک برم سر اصل مطلب.
ایرانی ها آدمای تهوع آوری هستند و هم زمان آدمای باحال. البت این فقط مخصوص ایرانی ها نیست. ولی یه چیزی از ایرانی ها از جمله خودم هست که وقتی قیاس میکنم با خارجی ها حااااالم از خودم و امثال خودم بهم می خوره.
هر وقت بشینی پیش یه نفر و باهاش درد دل کنی کمتر از اونکه فکرتو بتونی جمع و جور کنی میبینی طرف نشسته و کلی نصیحت و راهکار و احتیاط و نظر بهت میده. (با صدای بلند) بابا من کارشناس نمی خوام. من ناصح نمی خوام. من دلدار نمی خوام. من فقط گوششششششششششششششششششششش می خوام.
در این زمینه باید بگم که اگه من اینقدر وراج نبودم گوش فوق العاده ای می شدم. چون خیلی خوب بلدم با طرفم هم حس بشم. بفهمم از کدوم دریچه داره جهان رو نگاه میکنه. ولی اون بخش از وجودم که کمبود توجه داره و خیلی دوست داره مهم باشه، ییهو میپره بیرون و شروع میکنه به تحلیل کردن و راه حل دادن و ... خیلی وقته دارم سعی میکنم وقتی کسی باهام حرف میزنه بفهمم که منظورش اینه که بهش نظرم رو بگم یا اینکه فقط میخواد بشنوم. خیلی وقتا سخته فهمیدن تفاوت اینها. ولی مهمه.
تو اکثر فیلم های خارجی که نگاه کنید (علی الخصوص سریال ها اجتماعی که تقریبا شرایط زندگی آدما رو منعکس میکنه) هیچ وقت اگه دو نفر شروع به دعوا بکنن 5 تا جمله بیشتر با هم جر و بحث نمیکنن. سریعا یا معذرت خواهی میکنن یا میگن که باشه وقتی آروم شدیم ادامه میدیم. یا اینکه وقتی یکیشون برای اون یکی درد دل میکنه، هیچ وقت ندیدم که راه حل بهش بده. معمولا یه کم دلداریش میده و روحیه بهش میده که حتما می تونی مشکل رو حل کنی و این حرفا و بعدش هم بغلش میکنه و انرژی مثبتش رو باهاش تقسیم میکنه.
چرا ماها که اینقدر ادعای انسان دوستی و احترام و شخصیت و اینجور چیزامون میشه یاد نگرفتیم که به فهم همدیگه احترام بذاریم. کدوم شماها هستید که فکر کنید که بیشتر اون یکی چیزی میفهمید از دنیا. کدومتون از پس همه ی مشکلاتتون بر اومدید و می دونید که راه حل همه ی مشکلات دنیا چیه؟ خوب وقتی هر کدومتون یه مشکلی دارید که کمابیش در حد مشکل منه، پس چرا تا یه حرفی میزنم از این در میاید تو که خوب این کار و بکن راحت میشی اون کار بکن درسته و ....
(با صدای بلندتر) بابا من به تمامی مقدسات قسم، می فهمم. نیازی نیست که کسی برام توضیح بده چه کار کنم. خودم میفهمم. فقط اگه احساس میکنید که دونستن احساستون می تونه به من انرژی بده یا بهم احساس مثبتی منتقل کنه بهم بگید. در غیر اینصورت هیشکی تو دنیا بهتر از من از ساز و کار دنیا خبر نداره.
ازتون نمی خوام که نظر ندید، میخوام که به فهم طرف مقابلتون احترام بذارید و همه ی چیزایی که احتمالا خودش قبلا بهشون فکر کرده رو دوباره بهش توضیح ندید.
نمیدونم چی فکر میکنید در مورد حرفام. شاید که وقتی شما هم با من درد دل میکنید شاید منم همین اشتباه رو انجام میدم. ولی فوق العاده خوشحال میشم که در این صورت فقط یه جمله بهم بگید که "من فقط گوش میخوام". اون وقت خودم می فهمم که نباید قضاوت کنم یا راه حل بدم.
بیاین برای هم دوست باشیم نه مشاور. بیاین برای هم دل باشیم، گوش باشیم و نه عقل و فکر.
خداحافظ
پیش از دستور: بعد از خوندن دوباره ی متن قبل و کامنت گلمر این پست رو نوشتم
سلام
من اصلا وبلاگ نویس خوبی نیستم. بلد نیستم با کلمات بازی کنم و مثل مسعود از رقصوندن کلمات مفاهیم ساده و معمول زندگی رو بکشم بیرون. اصلا بلد نیستم نغز صحبت کنم مثل رضا. خوب وراجم خوب. اصلا ذوق طنز یا شعر هم مثل دختر بابایی یا ساسان ندارم. آدم احساسی و نکته سنجی هم نیستم مثل مریم که بتونم مطالب قشنگی رو به جا ذکر کنم. آدم خفنی هم نیستم مثل جعفر که پست هاش کمه ولی برای هر آدمی چیزی داره. تعارف نمیکنم. اصلا موندم برای چی وبلاگ مینویسم. چیزایی که من می نویسم بیشتر شبیه پریشان نامه های دفترچه خاطراته.
وقتی میخوام بنویسم، معمولا از یک ناراحتی یا دپرسی شروع میشه. دوست دارم در موردش توضیح بدم. شروع میکنم. هر جمله ای که تو ذهنم جمع و جور بشه رو تایپ میکنم. گاهی جابجاشون میکنم. گاهی تصحیح یا پاکشون میکنم. بعد میبینم که اون چیزی که می خواستم بنویسم کجا و اینی که نوشتم کجا.
فکر کنم تولد سال 86 ام بود. رضا یه پست هدیه برای من نوشت و گذاشت تو وبلاگش. فکر کنم کم بازدید کننده ترین و بیهوده ترین پستش بوده باشه. توش نوشته بود:
" نه ورزشی میکنه! نه هنری داره! اصلا این آدم سیب زمینی سیب زمینی یه! تنها هنرش فلسفه و بحث کردنه!"
از اون روز که این رو خوندم، همیشه بهش فکر میکنم. تعدادش رو یادم نمیاد ولی خیلی بار بوده که با این نظر رضا در مورد خودم موافق بودم. با این تفاوت که اون چیزی که رضا اسمش رو میذاره هنر فلسفه و بحث، همون چیزیه که من اسمش رو میذارم، افیون شیطانی تهوع آور وراجی و عقل گرایی.
رضا راست میگه. حاضرم شرط ببندم تعداد ویژگیها یا اعمال خوبی که از من میشناسید از همه ی دوستاتون کمتره. شاید کسی بگه کیفیت و عمقش مهمه. خوب شاید، ولی به نظرم نمیاد من تو حرف زدن یا استدلال کردن یا هر کار دیگه ای که فکر میکنید توش تبحر دارم، یکی از بهترین های هم سن و سال ها هم سطح های خودم باشم.
بیش از سه ماهه که دارم فوتبال بازی میکنم. تو این مدت فقط یک گل زدم اونم شانسی. هیچ حرکت مفیدی بلد نیستم انجام بدم. تنها جایی که بهم بازی میرسه (البت اگه ذخیره ثابت نباشم) دروازه است که میشه بهم گفت مهدی تیر دروازه :دی.
هیچ کار فوق العاده ای تو زندگیم انجام ندادم که باعث افتخارم باشه. همیشه در کنار یه سری آدم قوی از شراکت با توانایی های اونها به موفقیت رسیدم. تو شرکت، تو دانشگاه، تو دوستی، و بقیه چیزا. همیشه مصرف کننده بودم. نمی دونم چرا قبلنا فکر میکردم آدم خلاقی هستم. وقتی چشمم رو باز کردم دیدم جز جمع کردن ایده های دیگران و بازگو کردنشون کار دیگه ای انجام نمی دم که بهش بگن خلاقیت.
روابط عمومی زیر صفر. یه آدم مغرور و متوقع که تمام ناکامی های زندگیش رو گردن این و اون میندازه. چرا یه دوستی نیست که به دادم برسه. خوب معلومه تو چیکار برای دوستات کردی که انتظاری ازشون داشته باشی. تو چی داری که هر کسی جذبش بشه و به خاطرش کاری برات انجام بده. هی به خودت بگو که نه توانایی های من در درونمه و در ظاهرم پیدا نیست. خودتم میدونی که اون تو هم چیزی نداری. یه جو احساسات رمانتیک؟ یه ذره نبوغ و خلاقیت؟ یه خورده محبت بی دریغ؟ یه زبون خوش؟ یه دل صاف که باعث امید به خودت و دیگران بشه؟ یه ذهن فعال و متفکر که حرف درست و حسابی بزنه؟ آخه دیگه چی باید در درونت پیدا کنم که در ظاهرت دیدنی نیست؟
دکتر کاوی تو کتاب هفت عادت مردمان موثر میگه آدما برای کسب موفقیت اول باید سه عادت رو در درونشون رشد بدن و اول باید خودشون رو قوی کنن. این سه عادت فردی شامل "عامل باشید" ،"ذهنا از پایان آغاز کنید"، "نخست ,امور نخست را قرار دهید" است. بعد از اینکه این عادات را بدست آوردید، اون وقت چیزایی دارید که دیگران به خاطر اونها برای شما ارزشی قائل باشند و اینجوری میشه که می تونید به سه عادت جمعی " برنده – برنده فکر کنید"، "اول بفهمید و سپس بفهمانید"، "هم افزایی" بپردازید. در صورتی که نتوانید روی پای خودتون بایستید نمی تونید و نباید به اتکای متقابل فکر کنید. الان کاملا می فهمم که من روی پای خودم نایستادم و حق ندارم که از دیگران انتظاری داشته باشم.
میدونید که چرا رژیم میگیرم؟ من ظاهر جذابی ندارم. خوش تیپ هم نیستم. با خودم میگم که این یکی دست خودته! حداقل هیکل متناسبی میتونی داشته باشی که!!!! قیافه یه چیز خدادایه. می تونم بگم که خدا اینجوری خلق کرده ولی شکم قلمبه که کار خودمه. به همین خاطر تنها جایی رو که دستم رسید اصلاح کنم (از مجموعه ی اخلاق ها و رفتار ها و نظرات و ... و ظاهرم) همین هیکل بود.
اعتراف کردن به نداشتن، ضعف، ناتوانی، ناآگاهی اینقدر سخته که با این که مدتها بود اینها رو میدونستم و ایمان داشتم ولی جرات نمی کردم بپذیرم یا اعتراف کنم.
تازه اینا همش نیست. من علاوه بر اینکه این همه ویژگی خوب رو ندارم، تازه ویژگی های بدی هم هست که دارم. ترسو هستم. بسیار زیاد. جریان خدا رو که تو پست پیش گفتم رو یادتون میاد. خدای ترس!!!! اینقدر این خدا همه ی رفتارهای من رو تحت تاثیر قرار داد که همه کارام از روی ترسه. می ترسم که از دستم ناراحت بشن پس جلوی زبونم رو می گیرم. می ترسم سوتی بدم، پس سعی میکنم که کناره گیری کنم. میترسم مجازاتم کنه پس نماز میخونم. میترسم دوستام از دستم برنجن پس پشیمون میشم. میترسم آینده ام خراب بشه پس به زور پروژه ی پایانیم رو که دوست ندارم پیش میبرم. میترسم که سرم داد و بیداد بکنن پس تلفنم رو خاموش میکنم. تا فرداصبح میتونم براتون از ترس های زندگیم بنویسم.
شاید هر کسی یه مقداری بترسه. ولی وقتی همه ی افعالت به خاطر ترس باشه بحث فرق میکنه. حتی وقتی میترسی به مشکلاتت فکر کنی چون ممکنه به این نتیجه برسی که تا الان اشتباه فکر می کردی. (جریان همون می خوارهه تو شازده کوچولو)
حتی حتی می ترسم که از ترس هام فرار کنم. می ترسم نماز به خاطر ترسم رو ترک کنم. چون ممکنه فردا به این نتیجه برسم که نماز رو نباید ترک میکردم. می ترسم خودم باشم چون ممکنه آدما ازم بترسن و از اطرافم برن و دیگه نتونم برشون گردونم.
گفتم تا صبح از این ترس ها میتونم براتون حرف بزنم.
مسعود میگفت که خدای ترس خدای عقله. عقل برای اینکه بتونه آدمو مجبور کنه که کاری که میخواد رو انجام بده تهدید میکنه. می ترسونه. از موهومات، از آینده که آگاهی ازش نداری، از خدایی که نمی بینیش، از همه ی چیزایی که دستت بهش نمی رسه. راست میگه.
پست بعد براتون مینویسم که ... نه بذارید بنویسم خودتون بخونید.
خداحافظ
پیش از دستور: با تمام احترامی که به دموکراسی و اینجور جفنگیات میذارم، ولی اینجا خونه ی منه و نه صحنه ی رای گیری مملکتی. پس هر جور که دلم خواست می نویسم. هر جور که خواستم حرف میزنم. هر چی خواستم می نویسم. کامنت هاتون هم همش روی چشمم. ولی هر کدوم رو به هر دلیلی که برای من منطقیه، بخوام پاک میکنم. اگر کسی ناراحت میشه فقط میتونم بگم که متاسفم، من اینی هستم که هستم. پس تنها چاره کامنت نذاشتنه. شایدم این برای من درس باشه که وقتی 500 تا پست نوشتم و یکدونه کامنت هم نداشتم بفهمم که اشتباه کردم و باید برای کامنت گذار حقی قائل بشم. بذارید اینو تو تجربه بدست بیارم.
سلام بعد از یک سال و سه ماه و دو هفته
یادم میاد اون وقتی که آخرین پست رو نوشتم –پستی به نام هرچه میخواهد دل تنگت بگو- خیلی حالم گرفته بود. بیهوده میدونستم که برای آدمهایی بنویسم که هزاران وجب ازم دورن. خیلی دوست داشتم که چیزی به غیر از این مهدی کرشته ای باشم که در دنیا مردم میشناسن. خیلی هم تلاش کردم. ولی واقعیت اینه که من همونی بودم که در درون هستم. اینکه دوست داشتم یه مهدی دیگه رو بهتون نشون بدم به این دلیل بود که در درون از این مهدی بدم میومد. یه مهدی دیگه میخواستم باشم. ولی خوب تواناییش رو نداشتم. بلد نبودم. پس هر چند صد بار دیگه هم که از هرجایی شروع میکردم بازم به همین مهدی میرسیدم.
برام این 15 ماه بیش از یک عمر گذشته. کلی مصیبت سرم اومده. ولی به طور کلی اوضاع همون طوریه که وقتی رفتم. فقط شدتش بسیار بیشتر شده. اگر اون موقع هزاران وجب ازتون فاصله داشتم، الان هزاران فرسخ فاصله دارم. اگه اون موقع دپرس بودم، الان 10 دقیقه با هرکی باشم اونم دپرس میشه. اگه اون موقع ناراضی بودم، الان ناامیدم. اون موقع فعالیت مفیدم 50 % بود و الان 5 %. اینها واقعیه و دقیق. برای جمع کردن ترحم دوستام هم اینطور حرف نمیزنم. بهتون گفتم که اونی رو میگم که دلم میخواد.
احساس تنهایی بزرگترین حس نحسیه که الان دارم. من تحملم خیلی زیاده (آره ادعا دارم در این مورد). ولی از بیش از دو سال پیش اتفاقاتی تو زندگیم داره میوفته که با کسی نمیتونم در موردشون حرف بزنم. چرا؟ خوب بررسی میکنیم.
خانواده: تو تیپ زندگی من نمیشه حرف احساسی عمیقی با اعضای خانواده زد، به خصوص که تنها فردی که تو خانواده قرابت ذهنی با من داره فقط محمدرضا است که اونم مشکلاتی کمابیش مشابه خودم داره و به علاوه تیریپمون اینجوری نیست که بشینم براش درد دل کنم.
دوستام: برای خیلی هاشون خودم سنگ صبور بودم، برای خیلیهاااااتون!!!! بقیه هم حداقل دوستشون بودم. ساسان مثلا نزدیکترین دوستمه. ای بی معرفت! ای نامرد! رفتی که رفتی. برو به سلامت. دیگه هم عادت کردم که بدون دوست صمیمی هم چه جوری زندگی کنم. خیالی نیست. آخرین باری که به غیر از خودت و همسرت به کس دیگه ای فکر کردی و براش کاری انجام دادی کی بوده؟ بی معرفت تو همین 3 ماه اخیر خودم بیش از بیست بار با بی حالی تموم بهت گفتم که حالم خوب نیست. حقش نبود یه بارم که شده بشینی ازم بپرسی که چم شده؟!! یعنی اینقدر هم تو دوستی باهات سرمایه نذاشته بودم که امروز برداشت کنم؟؟؟!!!! گلمر (خودم میدونم که باید جدا بنویسم) تو مگه همیشه بهم نمیگفتی که من تو دوستیم برای دوستام تکیه گاه مطمئنی هستم. یعنی به نظرت من هیچ وقت یه تکیه گاه نمیخوام. هیچ وقت اینقدر خم نمیشم که ممکنه به زمین بخورم. یعنی هیچ وقت حق ندارم ناامید بشم. اگه این حق رو دارم پس کجا بودی اون وقتی که کمرم شکست. اون وقتی که دیگه قید همه چیو زدم. راست میگی اون موقع عروسی داشتید. حق داشتی. از اون به بعد هم که مشخصه آدم به همین تعداد آدم جدید تو زندگیش برسه و این همه مسئولیت جدید رو رفع و رجوع کنه وقتی برای کاری نمی مونه. بقیه تون هم همینطور. مشکل از شماها نیست. مشکل از منه که قبلا فکر می کردم دوستی برای این موقع هااااست. اشتباه میکردم. دوستی برای اینه که وقتی میخوای الاف باشی و وقت تلف کنی، وقتی میخوای بری سینما، وقتی که مهمونی یا عروسی میخوای بری، همراهت باشه. دوستی برای اینه که هیچ وقت فکر نکنیم که چرا باهم دوستیم. واسه اینه که حاااااااااااااااااالم بهم میخوره از دوستی.
دوست دختر: اینم یه کثافتیه بدتر از دوستی. یه دوست که مثل برادر باشه برات، چه کار کرده برات که دوست دختر برات انجام بده. تازه دوست دخترت قبل از اینکه دوستت بشه، اول باید بپسنده تورو. خوب معلومه کسی که اینقدر آشفته است که از پس انجام وظایف معمولی زندگیش بر نمیاد، کجا میتونه اونقدر به خودش برسه و آمادگی کسب کنه که یه دوست دختری اینقدر خوووووب پیدا کنه که حاضر باشه بیاد و سنگ صبورت بشه.؟؟ اصلا قبول دارید که این یکی کلا مسخره تر از بقیه است. من که کلا ناامیدم که احیانا روزی روزگاری دوست دختری بتونه برای کسی سنگ صبور باشه.
روانشناس: اعتراف میکنم که نرفتم پیششون. ولی متاسفانه اینقدر ذهن من درگیر منطق و عقله که به محض اینکه میخوام با کسی در مورد یه موضوع حسی صحبت کنم تبدیل میشه به یه بحث مزخرف عقلایی و بقیه اش هم کثااااااااااااااافت. هرچند دو سه نفری هم تایید کردن که چندان کمکی بهم نمیتونه بکنه.
خدا: کدوم خدا؟؟ منظورت همون خداییه که دیشب باهاش بهم زدم (امروز اولین روز بدون خدا رو طی کردم). اون که درد دل نمی فهمید. اون که فقط چوب دستش میگرفت و تهدید میکرد. اون که فقط ترس رو از احساسات میشناخت. از صبح که از خواب بلند میشدم بهم میگفت نمازتو خوندی؟ زود باش بخون وگرنه یه روزی تو آتیش جهنم میسوزی هاااا (این تعبیر سنتی اش هست. برای من هم یه چیزیه تو همین مایه ها) درستو خوندی؟ اگه نخونی نمره نمیاری و فارغ التحصیل نمیشی و غیر از پولتو و زمانت که هدر میره آینده ات رو خراب میکنی و بدبخت میشی و .... مسواکتو زدی؟ با دوستت خوب صحبت کردی؟ احترام پدر و مادرتو نگه داشتی؟ اعتقاداتت رو بررسی کردی؟ ( خوب آخه اگه اعتقاداتت درست نباشه که بدبخت میشی؟) و سرجمع هر کاری که برای حال انجام میدادم برای این بود که می ترسیدم که آینده ی احتمالی ام رو خراب کنم!!! خوب این چه خدای مزخرفیه؟ (شما به از این به بعدش کاری نداشته باشید من خودم حالشو میگیرم: دی)
یه خورده خالی شدم. ولی فردا دوباره سرریز میکنه. این پست اسمش تصفیه حسابه (اینجا تسویه غلطه و باید بگیم تصفیه) چون دلیل اینکه تو این مدت حرفی نمیزدم رو گفتم و دیگه بی حساب شدیم. خیلی هم برام مهم نیست که کسی احوالی ازم بپرسه یا نه (بهتر بگم فکر نمیکنم که کسی اونقدر همت و غیرت داشته باشه که به خودش این زحمت رو بده) چون چیزی ندارم بهتون بگم. راستی رضا جان عذر شما برای شش ماه اخیر کاملا پذیرفته است.
میدونم که اعصاب خورد کن نوشتم و زیااااد. خیلی هم شلوغ و درهم و برهم. خیلی مرتب تر از تو ذهنم نوشتم. خوش باشید. مواظب کلاهتون باشید که کسی غیر از خودتون دنبالش نخواهد دوید.
خداحافظ
به نام خدایی که دوست دارم دوستم داشته باشه و دوستش داشته باشم
سلام
شاید این آخرین مطلبی باشه که تو وبلاگم مینویسم. اینکه میگم شاید به این خاطره که آدمای زیادی بودند که رفتند و برگشتند و من دوست دارم برای حرفهام ارزش قائل بشم. اگه روزی خواستم دوباره بنویسم حتما بهتون خبر میدم و مثل مریم نمیذارمتون تو خماری که کسی بیاد و تو بلاگ ما پلاس بشه. :دی
البت همونطور که احتمالا دیدید پست آخر یه پست خالیه که تخته سیاه شماست برای اینکه اگه خواستید چیزی به من بگید، میتونید توش بنویسید و من هر از گاهی بهش سر میزنم و می خونمش.
رسالتی که به خاطرش شروع کردم به پایان نرسیده ولی ابزارم برای اجرای این رسالت جواب نمیده. شایدم انرژیم ته کشیده ولی بهر حال دیگه چیزی برای نوشتن اینجا ندارم.
ولی اینکه چرا میخوام برم هم به پست قبلی خیلی زیاد مربوط میشه. دیگه حسم اجازه نمیده اینجا چیزی بنویسم. پس باید رخت بربندیم.
الان داشتم نوشته هایی که تو این مدت آپ کردم رو میخوندم. تقریبا همشون (غیر از دو مورد) رو دوست داشتم. زیبا بودند. به خودم تبریک میگم برای این همه خلاقیت، احساس، هنر و عشقی که تو نوشته هام خرج کردم.
دوست دارم نگاه گذرای خودم رو به پست هام بندازم و براتون از پست هایی که واقعا دوستشون دارم فلش بک بیارم.
امروز یه رنگ زرد کمرنگه خوشگله. البت این روزهایی که دارم رنگ متفاوتی دارن. روزها و ماههای اخیر بیشتر رنگ تیرگی دارن.
مسعود یه شاهکاره. یه فرشته. و از هرکلمه ای که استفاده کنم نمیتونه به هیچ وجه بار احساس واقعی ام نسبت به مسعود رو به دوش بکشه. ساسان با اینکه سرش به کار خودش گرمه ولی بی تردید یه دوست با ارزش تو زندگیمه. دوستی که قیمتش اونقدر بالاست که نمیتونم بخرمش. و گلمر، بالاخره از مرزی در دوستیم رد شد که دیگه راهی برای بیرون انداختنش ندارم. تیکه ای از قلبم رو پیش خودش داره و باید بگم که " یکی هست این ور دنیا که به یادش مونده و میمونه همهی خاطراتت".
تو این مدت از آدمهایی که دلشون رو شکستم، به خاطر نوشته هام ناراحت شدن، کامنتهاشون رو پاک کردم، و هر جور آزاری رسوندم از همینجا عذر میخوام و میگم اینها همش به خاطر نقص من در گفتار و نوشتار و شاید هم در درک و فهمم بوده و شما به خاطر خوبی و بخششتون از من این عذر رو بپذیرید. علی الخصوص دوستای زیر بدونن که من متوجه خسارتی که بهشون وارد کردم هستم و حلالیت میطلبم: مزدک، مریم، امید، خود خودت، رضا، مجیب، بابک.
الان وضعم اینه. یه خورده از اون تلاطم همیشگی مخصوص تیرماهی ها در درونم کمتر شده. یاد گرفتم چه جوری از زندگی و دنیا لذت ببرم. کلی کار زیبا و باحال رو دارم تست میکنم. رابطه ام با خدا بهبود قابل توجهی پیدا کرده. غم و غصه رو سریع از دلم بیرون میکنم. هنوز هم عاشقم، عاشق عاشق شدنم. ملاک دوستی برام تحویل گرفتن و ارتباط داشتن و تماس گرفتن و اینها نیست. عشقی که به خیلیهاتون دارم رو اصلا نمیتونم بیان کنم که نمیکنم. هدف کوتاه مدت زندگیم، لذت بردن و بهرهمند شدن از زیباییهای زندگی و اختصاص دادن وقتم برای دوستامه. کلی سوالای مهم و مبهمی دارم که هیچ کدوم رو حتی نمیتونم تو ذهنم جمع و جور کنم. چه برسه به اینکه دنبال پاسخشون بگردم. از اون منطق گرایی شدید دست برداشتم. پذیرفتم که
حدیث مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی --- که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
مشکل جبر و اختیارم هم به لطف مسعود جان کامل کامل حل شد (قابل توجه امید).
چند تا موضوع بود که می خواستم در موردشون پست بنویسم که اجل مهلت نداد. از جمله مهمترین هاشون موضوعات مرگ و عشق بود که شاید بعدا برای خودم نوشتم.
و این هم به کلمات در آوردن حس درونی ام نسبت به شماها. این احساسات از دانش حال حاضر من بر اومده و شاید غلط باشه و به همین دلیل پیشاپیش معذرت میخوام (داخل پرانتزها رنگی است که با به یاد آوردن خاطرات شما در نظرم مجسم میشه. من حسم رو در مورد همه نوشتم و در پایان، هر کدام که احساس کردم موجبات ناراحتی کسی رو فراهم میاره رو پاک کردم، پس با عرض معذرت اگر اسم کسی در لیست وجود ندارد به دلیل فراموشکاری نیست، به دلیل احترام به شخصیت آن فرد است. اعتراف میکنم که ترتیب اسامی به میزان صمیمیت و نزدیکی هست که در درونم احساس میکنم).
- خودم یه ...
- محمدرضا یک همراه خوب و با ارزش (رنگ گل رز هلندی که پایینش سفید و نوکش بنفشه)
- ساسان یه دوست با ارزش (همونطور که گفتم رنگ آبی دریای کارتونها)
- گلمر یک همدل عزیز (رنگ گل رز نیمه باز)
- مسعود هاشمیان یک استاد عزیز (سفید مثل رنگ ریش های گاندالف سفید)
- رضا یک غریبه ی دوست داشتنی (طلایی)
- جعفر یه دوست مطمئن (آبی)
- بابک یه دوست مورد اعتماد (نارنجی)
- مریم یک دوست خوش آتیه (گلبهی)
- امیر یه دوست لطیف (یاسی)
- محمد فاضل منش یه همدل دوست داشتنی(زرد لیمویی)
- عنایت یک همدل موقر (رنگ پلاتین)
- مهدی یگانه یک همراه مطمئن (سبز)
- امید مجابی یه دوست ظریف و زودرنج (بیرنگ شایدم سفید)
- مهدی مدبر یک همراه خوشفکر (صورتی)
- مزدک یه همدرد پرتلاش (بنفش)
- مجیب یک دوست قدردان (رنگ نسکافه)
- شاهین یه همراز لطیف (سبز کمرنگ)
- آرش رحیم گل یه همراه خوش قلب (نقره ای)
دوست دارم یه هدیه ای بهتون بدم که ارزش لحظه ی وداع رو داشته باشه، ولی فکر نمیکنم بتونم این کار رو بکنم. به هر حال این پاراگراف مال شماست:
گاهی از نظراتتون انرژی میگرفتم، گاهی تو ذوقم میخورد، گاهی یاد میگرفتم، گاهی لجم در میومد، ولی بدون اینکه بهتون بگم، همیشه تو دلم غنج میرفت که بیام و ببینم یکیتون دستشو برده تو کیسه ی احساسش و یه تحفه ای برای من در آورده و تو وبلاگم گذاشته. اعتراف میکنم که اگه راهنمایی های شما نبود، نصف این هم دووم نمی آوردم. این یکی از جملات زیباییه که تو چند وقت اخیر به یاد آوردم. تقدیم به شما: "همزبونی ها اگه شیرین تره --- همدلی از همزبونی بهتره"
خداحافظ با یه دنیا آرزوی خوب برای همتون
به نام خدا
سلام
اینجا (یعنی همین وبلاگ) خیلی جای خوبیه. ولی یه مشکلی هست که چند وقتیه داره اذیتم میکنه. از مدتها پیش بعضی اوقات میخوام یه چیزایی بنویسم که بعدا مجبور میشم که یا سانسورش کنم یا کلا از نوشتنش صرفنظر کنم. اینجا رو فقط دوستام میخونن و به همین دلیل خیلی پاستوریزه و تر و تمیزه ولی خوب به همین نسبت مجبور شدم از نوشتن خیلی چیزا بگذرم:
چون دوستام شکل نوشتنم رو دوست نداشتن.
چون محتوای نوشته هام برای خواننده هام جذاب نبود.
چون دوستام دوست نداشتن در موردشون حرف زده بشه.
چون نمی تونستم یه سری واقعیت ها رو جلوی دوستام اعتراف کنم.
چون بعضی دوستام تحمل شنیدن واقعیت رو نداشتن.
چون روابط دوستی قبول نمیکنه که اشکال کار کسی رو بهش تذکر بدی.
چون هر حرفی میزدم بالاخره کسی بود که به خودش بگیره و از دست من و اظهار نظرام شکایت کنه و یه چیزی بارمون کنه.
چون اینجا جای بحث کردن نیست.
چون ... چون ... چون خیلی چیزا.
کمی که فکر کردم دیدم مشکل از اینه که آدمای اینجا آشنان. نمی تونم باهاشون درد دل کنم. نمیتونم مطمئن باشم که وقتی از احساسات عمیقم صحبت میکنم (مثل توپ گرد و دستای ما) کسی مسخره ام نمیکنه (گویی اینکه همه جا ممکنه این اتفاق بیفته ولی شنیدنش از زبون یه دوست خیلی بیشتر گرون تموم میشه). آدمایی که اینجا رو میخونن همه و مطلقا همه نسبت به من و همدیگه یه تصویر ذهنی دارن که فقط همه چیز رو تو اون چارچوب میبینن و حتی اگه یه روز یکی بخواد تغییر کنه و یه حرف نو و جدید بزنه هیچ کسی ازش قبول نمیکنه و تصویر ذهنی شون که شاید حتی غلط باشه رو بهش تحمیل میکنن. اگه حرفی بزنه و منظورش خیلی هم ساده و در دسترس باشه هم چون خواننده تصویر ذهنی داره، پس کلی چیز رو زیر و رو میکنه تا بتونه اون حرف ساده رو با تصویر ذهنی اش تفسیر کنه.
و این روند کم کم باعث شد که قفل هایی به دست و پام زده بشه که مجبور باشم تو یه سبک خاص بنویسم، یه سری موضوعات مشخص رو مطرح کنم، لحن خاصی رو بگیرم و هیچ وقت جرات نکنم از اون چیزایی که خیلی خوشحالم میکنن و یا خیلی آزارم میدن صحبت کنم. یادمه وقتی از چالش های فکریم صحبت می کردم چند بار بازخورد گرفتم که:
ته چاه افتادین دیگه بفرما زدنتون چیه ؟!!!
یه سوال جلو روت گذاشتن دیگه گریه کردن نداره قاعده رو به هم می زنی ؟!!!
با پرسیدن سوالهای .....مردمو وادار کردی واسه دلداری دادنت کفر بگن!!! (و لابد تو مجازات شرک و کفر مردم هم شریکیم دیگه؟؟!!!)
بوی غرور عقل کل فرض کردن می ده حرفات!!!!
بیخودی وقت خودت و منو تلف کردی!!!
اگر مشکل Love داری برو یه فکری برای خودت کن چوب تباهی نزن به افکار و تجارب مردم.
اگر مشکل پوچی داری یا هر مشکل دیگه اینقدر نکنش تو بوق و کرنا!!!
و کلی چیز دیگه که برای تر و تمیز موندن وبلاگم خودمو مجبور کردم که در نظر نگیرم و جوابی هم ندم.
خلاصه، دوست داشتم چیزایی که تو دنیای واقعی نبودم رو تو وبلاگم که یه هویت مجازی ازمه زندگی کنم. ولی نشد. زندگی وبلاگیم هم شد مثله زندگی واقعیم.
با توجه به موارد مذکور، تصمیم گرفتم که یه وبلاگ دیگه راه بندازم و آدرسشو به هیشکی ندم و تو اونجا اونی باشم که میخوام. از غم ها و اندوه هام بنویسم بدون اینکه فکر کنم ممکنه کسی از خوندنش انرژیشو از دست بده. از عصبانیتم از دست آدمای اطرافم بنویسم بدون اینکه بترسم که کسی از دستم ناراحت بشم. نظراتی که دوست ندارم رو پاک کنم بدون اینکه کسی ملامتم کنه که چرا نظری رو سانسور کردم. به خدا ایراد بگیرم بدون اینکه کسی روم اسمه کافر بذاره. و خلاصه زندگی کنم بدون اینکه کسی بهم گیر بده و ازم انتظار داشته باشه. جایی که سال تا سال هم کسی بهش سر نزنه. جایی که برای یه بازدیدش از شوق بالا بپرم و هر روز فقط به شوق نظراتش بهش سر بزنم تا از آدمای اطرافم بازخورد بگیرم و زیبایی ها و زشتیهای احساسات و تفکراتم رو توش بروز بدم و نظر بخوام بدون اینکه از سوء استفاده ی خواننده هام نگران باشم.
ببخشید زیاد شد. آخه بعضی دوستام حوصله ی روده درازی های من رو ندارن.
خداحافظ
سلام
تنفر و عشق
متنفرم از ریا کاری و ظاهر سازی. متنفرم از ازخودگذشتگی. متنفرم از خودپرستی. متنفرم از دوستی. متنفرم از دوم بودن. متنفرم از بی توجهی. متنفرم از احساسات پاک و معصوم. متنفرم از ناامنی. متنفرم از آینده. متنفرم از حال. متنفرم از گذشته. متنفرم از خودم. متنفرم از زندگی پریودیک مزخرف آشغال.
عاشق تنهاییم. عاشق زیباییم. عاشق سادگیم. عاشق محبتم. عاشق ناز و عشوه ام. عاشق بودنم. عاشق آگاهی ام. عاشق صبر و بردباریم. عاشق آرامشم. عاشق خیال های خوشم. عاشق سکوتم. عاشق طبیعتم. عاشق آرزوهای بزرگم. عاشق عاشق شدنم. عاشق تصویر خودمم. عاشق زندگی فانتزی خیالی پر زرق و برقم.
جملات نغز
تو این چند روز چند تا جمله ی بدیع شنیدم که واقعا برام عجیب بود این همه جمله با فلسفه های عمیق پشن سرشون. سه تاشون رو یادم هست براتون میارم.
گور بابای پسرا (اینو یه دختر گفت و بعدش تصحیح کرد و برای شما گور بابای دخترا)!!!!!!!
عشق مثله یه جاده است. عجیب نیست که جاده ی یکطرفه تهش بن بست باشه. ولی خیلی تاسف برانگیزه وقتی جاده ی دوطرفه بن بست باشه!!!!
تو ممکنه عاشقه پول باشی، عاشق کارت باشی، عاشق مادرت باشی، عاشق خیلی چیزا باشی، ولی مهمتر از همه اینه که، عاشق باشی.
لایحه ی حمایت از خانواده
امشب یه خانم داشت در مورد لایحه ی حمایت از خانواده صحبت میکرد، انتظار داشتم لایحه رو بشوره و بذاره کنار که با کمال تعجب شنیدم، تو این قانون آقایون به چند زن داشتن تشویق نشدند، بلکه اجازه ی این کار به دادگاه سپرده شده و آقای قاضی هم اینطور نیست که بگوید من از قیافه ی شما خوشم آمد برو زن دوم بگیر، حتما زن اول دعوت میشود، حتما به مرکز مشاوره خانواده اعزام میشوند و ...
آزیتا ...
اون زمان که بازی میکرد بازیگر محبوب من بود. آزیتا حاجیان رو میگم. خیلی وقته ازش فیلمی ندیدم. ولی این دخترش، کپی مادرشه و حس میکنم به همون خوبی هم بازی میکنه.
بدبخت
پسر خوب اونیه که رو حرف مادرش حرف نزنه،
شوهر خوب اونیه که همسرش رو راضی نگه داره،
یه مرد بدبخت اونیه که حرف همسر و مادرش با هم تناقض داشته باشن.
هنر
چقدر دوست داشتم هنرمند می بودم. یا حداقل هنری بلد می بودم.
حسرت
از جعفر پرسیدم، تاحالا چند تا کار بوده که واقعا دوستشون داشتی و رهاشون کردی و الان حسرت اینو می خوری که چرا ادامه شون ندادم؟ جواب داد هیچی. شما چی جواب میدین؟
پلک
هنوزم پلکم میپره. کسی میدونه چرا یا چه جوری میشه درستش کرد؟
خداحافظ
سلام
اول یه لینک خفن باحال که باهاش کلی حال کردم رو میزارم:
http://pesarha.blogfa.com/
بعدش هم یه مطلب که شاید تو وبلاگای مختلف خونده باشید. ولی من اونجوری که قبولش دارم اینجا میذارمش.
دوست دختر/پسر و شباهتش با آدامس:
هیج وقت آدامس نیم خورده کسی را به دهان نزارید.
حسرت آدامسی را که دور انداخته اید را نخورید . آدامس های خوشمزه ترهمیشه پیدا می شود.
داشتن یک بسته آدامس همیشه بهتر از داشتن فقط یک آدامس است.
جویدن طولانی هر آدامسی به جز بی مزه شدنش حاصلی ندارد.
آدامس زیاد مانده ارزش جویدن ندارد.
در جویدن آدامس عجله نکنید، چون چیزی بیشتر همین الان دستتون رو نمی گیره.
هر چه آدامس را سریعتر بجوید، سریعتر بی مزه می شود.
بعضی آدامسها فقط قیافه ی خوبی دارند.
به چشیدن طعم یک آدامس اکتفا نکنید. این همه شکلها و قیمتها و مزه های مختلف آدامسها برای شما ساخته شده اند.
فراموش نکنید که پایان کار هر آدامسی سطل آشغال است . پس برای هیج آدامسی قیمت زیادی نپردازید.
ازدواج مثل قورت دادن آن میماند .هیج احمقی آدامسش را قورت نمی دهد.
و ...
خداحافظ
سلام
دیروز یکی در خلال بحث گفت:«تو با یکی دوست می شی و تو فاز آشنایی قرار می گیری و سکس در این شرایط طبیعیه!!!!»
و من با خودم گفتم: «یعنی واقعا آیا؟؟؟؟؟»
و بعد از انکار من گفت: «دست خودت نیست و پیش میاد!!!!!!»
و من با خودم گفتم: «یعنی واقعا اینقدر آیا؟؟؟؟»
و تا خونه من موندم و این همه افکار در هم ریخته. و متاسفانه فکر کنم بدیش اینه که راست میگه.
خداحافظ
سلام
امروز میخوام به سبک جعفر متن بنویسم. قبلا به سبک رضا و تا حدی مسعود نوشته بودم.
دنیا
دنیا کثیف ترین بازی ممکن رو با ما شروع کرده. بازیه ...
دوستی
چقدر دوست داشتم دوستت باشم و نیستم و چقدر دوست داشتی دوستش باشی و نیستی!!
حماقت
من چقدر احمقم. از دیشب تا حالا دارم جنبه های مختلفی از اینکه چقدر یه نفر میتونه احمق باشه رو کشف میکنم.
جرات
من فقط جراتشو ندارم وگرنه از همه ی شجاع ها شجاع تر می بودم!!
روابط
روابط بین آدمها از هر چی که فکر کنی پیچیده تره. حتی از مسئله ی بغرنج مرغ و تخم مرغ!!!
یه جمله
تا حالا پیش اومده برات با یه جمله همه ی تفکرات یه نفر رو در هم بریزی؟ برای من پیش اومده که با یه جمله همه ی تفکرات دو نفر رو به هم ریختم.
مشاور
جعفر یه مشاور خوبه. حتما می پرسید چرا؟ خوب به این دلایل:
۱- سه واحد روانشناسی تو دبیرستان پاس کرده.
۲- بسیار فضول و مطلع هست. (جعفر جان ببخشید که اینقدر رک حرف میزنم)
۳- تجربه ی عشقولانه رو از هر دو طرفداشته.
۴- تجربه ی مشاوره دادن به عاشق ها رو داشته.
۵- تجربه ی مشاوره به معشوق ها رو داشته.
۶- روابط عمومی اش هم خوبه.
فاجعه
راست میگفت. وقتی تو اوج خوشی هستی٬ وقتی با خودت حال میکنی و از تنها بودن لذت میبری٬ یه دفعه میاد سراغت و همه چیزت رو به هم میریزه. حالا دوباره از اول. با یه زندگیه خراب روبرو میشی که تا دیروز چون با فاجعه ای که برات رخ داده دست و پنجه نرم میکردی٬ متوجهش نبودی و امروز باید دوباره زندگیتو بسازی و فقط تا فاجعه ی بعدی وقت داری. فکر میکنید این فاجعه چه چیزهایی میتونه باشه؟
یه سوال مهم
به قول محمدرضا٬ چرا برای هر لذتی سختی هست؟ چرا هیچ پیشرفتی بدون دردسر بدست نمیاد؟
آواز
مسعود میگه٬ همه ی آدما از صدای خودشون خوششون میاد٬ پس باید آواز بخونی!!!!
بسه دیگه. فکر کنم به اندازه ی کافی نوشتم. چقدر نوشتنم به جعفر شبیه بود؟ اصلا قشنگ بود؟
خداحافظ