سلام
یه دفعه داشتیم با ساسان صحبت می کردیم، گفتم چرا آدما زندگی می کنن؟ ساسان چند ثانیه تامل کرد و گفت که دلیل به درد تو نمی خوره، تو انگیزه لازم داری.
البت منظور ساسان به طعنه و شوخی بود. ولی راست میگه، زندگی کردن دلیل نمی خواد. چون کار یا فعلی نیست که بشه براش دلیل آورد. یه واقعیته که برای پذیرش و دوست داشتنش نیاز به انگیزه است.
دو سه روزیه دارم به این موضوع فکر میکنم که آیا وضعیت الانم به این جریان انگیزه ربطی داره؟
آره درسته. من انگیزه ی کمی برای زندگی کردن دارم. تمام انگیزه هایی که الان برام مونده از جنس سلبی هاست (منظورم فقط انگیزه هایی مونده که باعث میشن از مرگ فرار کنم و نه اینکه به خود زندگی بپردازم)
آدمای مختلف انگیزه های متفاوتی دارن. بعضی از اونها در جهت تقویت زندگی و تلاششونه. مثل:
· رضایت خدا
· عشق
· لذت بردن از زیبایی های دنیا
· امید به آینده
· بهشت و پاداش روز جزا
بعضی هاشون برای تضعیف مرگ و خسارت اونه مثل:
· ترس از آینده
· ترس از مرگ و بعد از اون
· ترس از مجازات پس از مرگ
· ترس از خود فروشی به شیطان
· ترس از بی آبرویی
· ناراحتی از ناراحت کردن دوستان و دوستداران
· دوری از سختی های دنیایی
دوست دارم شما این دو تا لیست رو تکمیل کنید. دوست دارم انگیزه های بهتری برای زندگی یا دوری از مرگ رو بشناسم.
ولی برای خود من تقریبا هیچ کدوم از لیست اول اهمیتی ندارن. اینو جدی گفتم. نه اینکه از سر حرف زدن یه چیزی گفته باشم.
از دسته ی دوم هم فقط ناراحت کردن اونهایی که دوستم دارن و خیلی خیلی کم ترس از مجازات روز قیامت باعث میشن که به چیزای ناراحت کننده (مثل خودکشی) فکر نکنم.
چارچوب ارزشی زندگی من از بعد از انتخابات کلا دچار زلزله شد. ییهو کلی از چیزایی که در صحتشون شک نداشتم، در نظرم کم اهمیت شدن.
یه موضوع ترسناک که الان دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم اینه که اگه به قول مسعود فرض کنیم که هیچ خدایی نیست (و البت شکل صحیحش اینه که خدایی هست ولی دخالتی تو وضع زندگی ما نمی کنه) و هیچ دنیای پس از مرگی هم نیست (که این رو هم به شکل درست باید بگیم، دنیای پس از مرگ اونقدر پیچیده هست که هیچ کس از جمله خود ما ندونیم چه کاری اونجا پذیرفته است و چه کاری گناه)، خوب حالا چی کار میکنی؟
واقعا گیر کردم وقتی این سوال رو ازم پرسید. واقعا الان خدا رو تو زندگیم نمی بینم. پس خدا باهام کاری نداره. از طرف دیگه آینده ای هم برام معنی نداره. تا همین امروز هر روز کارهایی رو انجام دادم که فقط می ترسیدم اگه انجامشون ندم فردا بدبخت خواهم شد. هر روز هم خودم رو بیشتر مغروق در روزمرگی میبینم. حالا میخوام چی کار کنم؟
اصلا نمی دونم. هر لحظه ای از روز که به این موضوع فکر میکنم کل انرژی که داشتم رو از دست میدم. همین الان سرعت تایپم به یک پنجم حالت عادی رسیده (به خاطر اینکه دپرس شدم).
بگذریم. خیلی خوشحال می شم وقتی کامنت هاتون رو میبینم. برام کامنت بذارین که تو زندگیتون چه انگیزه هایی باعث ادامه ی تلاشتون میشه.
خداحافظ
سلام
دوست دارم بنویسم. ولی نمی دونم چی بنویسم. دست و دلم به نوشتن نمی ره. حال و حوصله هم ندارم. میشه شما برام بنویسین تا من بخونم.
خداحافظ
سلام
بیش از دو هفته است که تمام ذهنم مشغول اینه که آدمای بزرگ چه جوری بزرگ شدن و از لحاظ شخصی و اعتقادی (درونیات) چه شکلی بودن. به علاوه چه نیرویی باعث می شده که اینها در سخت ترین شرایط تلاششون رو برای رسیدن به اون چیزی که درست میدونستن، رها نکنن.
هیچی!! اصلا هیچ ایده ای ندارم. به نظرم فقط خواستن. چون که خواستن، رسیدن. ولی خوب خیلی ها هم نخواستن و نرسیدن. ولی تقریبا تنها فرقشون اینه که اسمی از اینها تو تاریخ مونده. چه اهمیتی داره که اسمی بمونه یا نه؟!! من مردم که دیگه چه فرقی میکنه تفکر من، اعتقاداتم، نامم یا هر چیز دیگریم بمونه یا نه؟
بذارید یه جور دیگه بگم. مهندس بازرگان (این چند وقت هر روز داره ارادتم به این شخصیت بیشتر میشه، ولی این به نفع منه نه اون) دغدغه ی زندگیش یه مملکت مستقل، پیشرفته و آزاد بود و برای این تلاش کرد. تا حدی تلاشش موفقیت آمیز بود و بعد از مرگش هم تفکرش الهام بخش دیگرانه که دارن ادامه ی همون تفکر رو میرن (دقت کنید که بعد از مرگش بازم به نفع بقیه است نه خودش). ولی جلال آل احمد شاید آرمانش این بوده که فرهنگ و ادب این مملکت در سایه ی رفاه نوع بشر و همراه آزادی اندیشه پیشرفت کنه. خوب برای این تلاش کرده و تا حدی هم موفقیت داشته و کتابهاش هم بعد از مرگش ادامه ی تفکراتش رو داره. و بقیه هم هر کدوم هر آرمانی که داشتن رو به ثمر رسوندن. خیلی ها هم بودن که آرمانهای بسیار باارزش دیگری داشتن که به ثمر رسوندن و هیچ کسی هم خبر دار نشده که امروز ازشون اسمی بیاره!!
خوب پس موندن اسم ما تو تاریخ خیلی مهم نیست در مقابل اون که آرمانی که داریم رو به ثمر برسونیم. ولی از طرف دیگه مگه آرمان همه ی آدمها یکیه؟؟ شاید یکی بخواد آرمانی نداشته باشه. شاید یکی بخواد هیچ کاری نکنه. چه عیبی داره؟ شاید یکی یه زندگی گیاهی رو به کلی زحمت ترجیح بده. آخه چرا آدما اینقدر بدو این ور بدو اون ور تلاش میکنن؟ آخه مگه میخوان به چی برسن که تو موندن بهش نمی رسن؟؟؟؟؟؟؟ آدما چرا اینقدر تلاش میکنن که شاید به نتیجه منتهی بشه و شایدم نشه؟؟
خداحافظ
شنیدین که گلمر (خوب جداست که جداست، من اینجوری مینویسم. تو هم خواستی مهدی رو جدا بنویس) میگه چون میگذرد باکی نیست!! حالا احوال من برعکسشه: چون میگذرد باک است.
چند وقتی بود که بدجور داغون و دپرس بودم. حالا کم کم داره نشونه هاش کمرنگ میشه. این اصلا خوب نیست. تو این مدت هیچ مشکلیم حل نشد. فقط چون زمان گذشت یه خورده حساسیتم پایین اومد و از اونطرف هم مشکلات دنیایی که سرم ریخته بود (مثل پروژه ی پایانیم) یه خورده سر و سامون پیدا کرد. حالا هم که داره احوالم بر میگرده سرجاش، مطمئنم که چند وقت دیگه اوضاع از اینی هم که بود بدتر میشه.
(با فریاد) بابا نمیخوام اوضاع خوب بشه!! کیو باید ببینم که این دنیای کوفتی دست از سرم برداره!!! چهارتا شکلات شیرینی (منظورم همون موفقیت های الکی و دل خوش کنک دنیویه) دستم میده و به خیال اینکه منم گول خوردم و حالا دیگه آشتی آشتی. نه خیر!! هیچم باهات آشتی نیستم. فقط چون زورت میرسه نمی تونم بهم گیر بدم و مجبورت کنم اونجوری که من میخوام باهام رفتار کنی. هرچند تو منو آدم حساب نمی کنی. حالا که اینجوریه منم تو رو دنیا حساب نمیکنم. برو گمشو. من کار خودمو میکنم تو هم کار خودتو بکن. اگه به من کاری داشته باشی..... امممممم .... چه می دونم خیلی نامردی.
اینایی که گفتم خیلی جدیه. من عمدا روزهای آینده رو دپرس خواهم بود تا سعی کنم که مشکل رو پیدا کنم. سعی میکنم خودمو یاد گرفتاری ها و بدهکاری هام بندازم تا یادم بمونه که مشکل رو باید حل کرد. نه اینکه چون میگذرد باکی نیست. اصلا هم قبول ندارم که The show must go on!! این جمله برای مغروقین توی دنیا خوبه. زورشون که نمیرسه تغییری ایجاد کنن هیچ، میپذیرن که بابا دنیا دوستی هم چندان بد نیست که!!!! خوب بیاین با هم دوست باشیم. بعدش هم میگن اگه مصیبتی سرت آورد اشکالی نداره. اون زورش میرسه با هر کی هر کاری میخواد بکنه. اگه به ناموست هم تجاوز کرد صدات در نیاد. آخه اون خیلی قویه!!!! فقط بذار بگذره. چشم پوشی کن. (تازه اونم نه از روی صبر و بردباری، از روی ضعف و ناتوانی!!!)
گلمر جان منظورم تو نبودی، فقط جمله ای که از تو شنیده بودم رو منظور قرار دادم. به هر حال یه خورده تند بود ببخشید.
خداحافظ
سلام
جدیدنا بیشتر از اونکه عصبانی یا ناراحت بشم، غصم میگیره و دلم میسوزه. منظورم وقتیه که یه خبر بد برای جامعه یا اقتصاد یا فرهنگ و تاریخ مملکتم میشنوم. یه خبر با عنوان "انگشت سبابه را گاهی هم به سمت خودمان نشانه رویم" رو داشتم می خوندم که دلم نیومد حس و نظرم رو در موردش ننویسم.
خوشحال میشم که نظرات شما رو هم بدونم. البت اگه بخوام راحت توضیح بدم خیلی طولانی میشه پس خلاصه و تیتر وار مینویسم:
دقت کنید که اینها از نظر عرف جامعه مشکل اجتماعی هستند و از نظر من اکثریتشون نه تنها مشکل نیستن بلکه یه واقعیت یا حتی یه نیاز هستن.
1- روابط نامشروع از نظر من واقعا یه مشکله. ولی نه هر رابطه با جنس مخالفی!!! تا زمانی که به نیازهای جنسی به شکل صحیح پرداخته نشه و از سالهای کوچکی برای رفع و هدایت صحیح کار نشه، نمیشه انتظار داشت که در بزرگسالی رفتارهای پرخطر شکل نگیره. یه آماری رو رئیس قبل سازمان ملی جوانان ارائه کرده بود که طی اون میگفت بیش از 40 درصد دوستی هایی که بین دختر و پسرها شکل میگیره (که اکثرا بدون اطلاع خانواده هاست) در سال اول ارتباط همراه با ارتباط جنسیه!!
2- آزارهای جنسی و تجاوز به عنف بسیار زشت تر از روابط نامشروعه و خیلی هم خطرناک تر ولی تا راه درست مشکل قبلی پیدا نشه و امنیت اجتماعی هم برقرار نباشه بالطبع این مشکل هم برطرف نخواهد شد.
3- مواد مخدر به انواع و اقسام فقط با آموزش به کودکان و سپس نوجوانان در جامعه کنترل میشه. البت باید جلوی توزیعش رو هم گرفت و البت تر اینکه رفع مشکلات عمومی (مثل کار و مشکلات جنسی و مشکلات عاطفی) هم نقش به سزایی داره.
4- مشروبات الکلی هم هر چند خودش از نظر من مشکل نیست ولی نیاز به فرهنگ سازی داره. چند روز پیش تو فیلم هایی که تا حالا دقت کردم دیدم که تو 2-3 سال اخیر تو آمریکا شدیدا تو فیلم ها تبلیغ میکنن که در حال مستی رانندگی نکنید. حالا تو مملکت ما برعکس یارو تو بدترین وضع اعصاب خورد پشت رول میشینه و تازه کمربندش رو هم نمی بنده!!!!
5- اساسا این مشکل ارتباط با جنس مخالف به خاطر لزوم بسیار زیادش و نیاز شدیدی که داشته و در 20-25 سالی که از انقلاب گذشت، یه تابو بود که اصلا درموردش صحبت نمی شد و انکار میشد، یه بحران جدی هست که خیالتون راحت، اگه از همین امروز زور بزنیم و فعالیت کنیم،خوب هم کار کنیم، تا 10 سال دیگه بحران اول اجتماعی مملکتمون خواهد بود.
6- ازدواج موقت هم کلا یه مسخره بازیه که باید راهکار اساسی ارتباط با جنس مخالف رو پیدا کرد و این ازدواج موقت رو یه بخشی از اون در نظر گرفت.
7- قتل های خانوادگی، چه به دلایل ناموسی و چه اقتصادی معلوله و باید اول دلایل (که همون مسائل جنسی و اقتصادی و فرهنگی هست) رو پیدا و رفع کرد.
8- مصرف گرایی یه مشکل نیست. یه رونده، یه واقعیته که معلوله روزمرگیه. این روزمرگی وقتی با تکنولوژی قاطی شده فرزندش مصرف گرایی در اومده. با روزمرگی نمیشه مقابله کرد. پس مصرف گرایی ناگزیر خواهد بود.
9- خوب آلات قمار و بازیهای دیگه برعکس بالایی ها مشکل که نیست هیچ، خیلی هم باحاله و لازم. بالاخره سرگرمیه. فقط باید قوانین و فرهنگ صحیحش آموزش داده بشه.
10- در مورد مهاجرت روستاییان به شهر ها خیلی صحبت شده. به نظر من هم باید اول زیرساخت هارو توی روستاها تقویت کرد. بعدش به صورت خودکار روند مهاجرت کند یا معکوس میشه. البت خصوصی سازی لازمه تا بتونه کار سریعتر (و البته بسیار بهتر) پیش بره.
11- این فرار مغزها (180 هزار نخبه تحصیلکرده در سال معادل 50 میلیارد دلار سرمایه!!) مشخصا به خاطر فضای بسته ی سیاسی-فرهنگیه. همون چیزی که به خاطرش جنبش سبز تشکیل شده. خود همین موضوع نشون میده که یکی از مشکلاتی که ما داریم رو با پیروزی جنبش سبز برطرف خواهیم کرد. و از همین الان باید به فکر بقیه ی مشکلات باشیم.
تازه به نظر من کلی چالش هست که هیچ اشاره ای بهش نشده و برای شخص من کلی دغدغه است:
1- افسردگی و سرخوردگی های اجتماعی و بیماری های روانی متعدد (که البت من هم معتقدم معلول است ولی خودش هم علت بسیاری از مشکلات و بیماری های دیگه هستند)
2- مشکلات ایتام، زنان سرپرست خانواده، از کار افتادگان بدون مستمری
3- روسپیگری، بچه های خیابانی، تکدی گری، دستفروشی و به طور کلی برهم زدن نظم و ریخت شهری
4- مشکل اساسی طلاق و بعد از اون و همچنین مشکلات زنان در طلاق گرفتن
5- فسادهای خرد (مثل رشوه، دروغ گویی، زیر آب زنی، بدبینی، دزدی از کار، گرانفروشی، احتکار، کارچاق کنی، فرار مالیاتی، بداخلاقیهای کاری و ارتباطی) کارمندان و کارگران در بدنه ی دولت و در ادامه تمامی اعضای جامعه
6- پائین بودن شدید سرانه ی مطالعه و کسب دانش های کاربردی
7- مشکل بسیار اساسی نابودی و تخریب محیط زیست، جنگلها، مراتع، آبهای رو زمینی و زیر زمینی و آلودگی های آب و خاک و هوا که علت بسیاری از بیماریهای عجیب و غریب امروزه
8- مشکل فاجعه بار نابودی میراث های فرهنگی (آخر سر همین موضوع دق خواهم کرد)
9- خرافه پرستی و خرافه پروری در جامعه به نام دین
10- عدم آشنایی با حقوق شهروندی و عدم تلاش برای احقاق این حقوق از افراد یا ارگان ها و از طرف مقابل احترام نگذاشتن به حقوق دیگران و به تعبیری زیاده خواهی
11- خلاف ها رانندگی و رفتارهای پرخطر در رانندگی که کلی خسارات مادی و معنوی برای ما سالانه به همراه داره.
12- شعار به جای عمل، ایراد گرفتن به جای تلاش برای رفع مشکل، پوپولیسم به جای بنیاد گرایی، تخریب شخصیت و اتهام زنی به جای احترام به تخصص، فقیر پروری به جای فقر زدایی و در یک کلام ظاهر به جای باطن
13- لاپوشانی و ماله کشی اشتباهات خود و دیگران در هر سطحی (پدر و مادر تا رئیس جمهور و رهبر)-در تمام موارد ایشالله که گربه است!!!
14- و بزرگترین مشکل اجتماعی ما از نظر من، عدم مسئولیت پذیری و فرافکنی در مورد رفتارهای اشتباهمون هست که تقریبا همه ی حوزه های بالا تحت تاثیر همین بی عاری مردم به بحران تبدیل شده است. همه ی مشکلاتمون رو از دیگران می بینیم. همه چیز رو میندازیم گردن دیگران. آمریکا، استکبار جهانی، تهاجم فرهنگی، انقلاب مخملی، ضد انقلاب، مخالف، منتقد، همسایه، دشمن، دولت، بالادست، پایین دست، رئیس، مدیر و هر عنصر دیگری راهی است برای شانه خالی کردن از مسئولیت اشتباهی که انجام دادیم.
15- راستی یادم رفت، شیوه ی زندگی (همون Life Style) غلط مایه ی کلی از بیماری ها و عوارض جسمی و همینطور امید به زندگی پایین تو مملکت ماست.
ولی یه سری اخبار هست که عرف سعی میکنیه اونها رو مشکل نشون بده ولی با اینکه وجود دارند من قبول ندارم که اینها بد یا مشکل هستند:
1- دین گریزی جوانان و دین زدایی از حکومت
2- کشف حجاب
3- ابتذال هنری
4- ترویج بی بند و باری
5- تهاجم فرهنگی
6- پول پول می آورد یا هر کسی که پولدار است، حتما دزدی یا اختلاص کرده!!!!
7- دوستی های دخترها و پسرها (البت گفتم که با رفتارهای پرخطر مخالفم) و اجتماعات مختلط
تازه تمام اینها فقط مواردی هستند که به مردم و جامعه مربوط میشه و دستگاههای دولتی و قضایی و مشکلات اقتصادی و سیاسی رو جدا کردیم که آن خود یک مثنوی هفتاد من است.
خداحافظ
پیش از دستور: این پست سیاسی است. ولی نه از اونایی که برادرا بخوان بیان دنبالم.
سلام
یه طرف جریان:
وقتی که نامهی مهندس سحابی را خونده بودم هم به درستی صحبت هاش صحه گذاشتم و هم از طرف مقابل احساس کردم خیلی محافظ کارانه است. الان داشتم نامهی "نامه یک هموطن خارج از کشور به عزت الله سحابی" رو میخوندم می گفت که اتفاقا برعکس این که مهندس سحابی می گوید که نباید به آتش این جنبش نفت ریخت، به نظر نویسنده ی نامه باید درک صحیحی از وضعیت و شرایط جنبش داشت و تقاضایی که مردم دارند و دلیلی که به خاطرش دارند اینقدر زحمت و رنج رو برای خودشون میخرند، و این مطالب اتفاقا تاکید میکنن که مردم چیزی بیشتر از یک مذاکره با 2 تا نتیجهی متوسط رو میخواد (هرچند که به زعم خیلی ها هر نتیجه ای بهتر از هیچیه).یه طرف دیگه ی جریان:
مهندس موسوی تو بیانیه ی هفدهم یه سری درخواست حداقلی رو مطرح کرده بود که کلی بحث برانگیز شد. بعضی ها میگفتن قبول کردن همین ها هم غیر ممکنه و درصورت اتفاق افتادن بسیار رویاییه. بعضی دیگه که لزوما آدمای جوگیر هم نبودن (مثل حمید دباشی) میگفتن که باید مهندس محکم تر بیانیه میداد و یا اینکه این ها از حداقل های مردم هم پایین تره و غیره.
جالب اینه که همه ی این حرفا به نظرم درست میاد. ولی خوب متناقضن پس تو یک جا جمع نمیشن.
اینها باعث شد یه مطلبی به نظرم برسه. دلیل اینکه همه ی این حرفا درستن اینه که از دو موضع مختلف دارن طرح میشن. بذارید اینجوری بهتون بگم که در درون خود من یه بخش هست که از جنبش سبز میخواد که بساط هر نوع تبعیض، ظلم و بدی رو بکنه، و از طرف دیگه یه بخش پر تجربه ترم هست که میگه هر کار بزرگی مطلقا باید تبدیل بشه به تعدادی پله که طی کردن به ترتیب اونها من رو به مقصد برسونه.
همه ی کسانی که دوست دارن این جنبش سریعتر و قویتر به راهش ادامه بده از موضع اقتدار صحبت میکنن و شاید این صحبت ها لازم باشه تا مردم انرژی و هیجانشون رو از دست ندن و همچنین آرزوهای جنبششون رو فراموش نکنن. همیشه انتهای کار جلوی چشمشون باشه تا نا امید نشن.
کسانی هم که میخوان جنبش پله ها ترقی رو طی کنه و به انحراف نره، تو بیانیه هاشون و صحبت هاشون مردم رو به آرامش و استمرار دعوت میکنن ( و همون طور که خود مهندس سحابی گفته، تحمل استمرار از گلوله خوردن هم سخت تره) و تنها راه اینکه یه نتیجهی فوق العاده بدست بیاد اینه که این پله های کوچک رو طی کنیم.
دیدگاه اول استراتژی جنبش رو معرفی میکنه و دیدگاه دوم تاکتیک جنبش رو طرح میکنه. جالبه که هدایت یک جنبشی به این عظمت از دست آدمایی به عظمت سحابی و موسوی برمیاد و نه کس دیگری. باید دقت داشته باشیم که هر کدام از این حرفها در کدوم بخش مطرح میشن و کارکردشون چیه و اگه این دقت رو داشته باشیم، جایی نمیمونه که دو طرف جریان ما به هم گیر بدن و به هم ایراد بگیرن که این تند رویه و یا کند روی. فقط لازمه که برویم. با هم برویم. اگه به سازوکار دنیا و خدا (برای خداپرستا گفتم) اعتماد داریم، این همه نظر متفاوت و متناقض بی خود تو جنبش سبز کنار هم قرار نگرفتن. همشون به جای خودشون لازمن. بهشون اعتماد کنیم و احترام بذاریم.
خداحافظ
به قول دختر بابایی پ.ن. (با عصبانیت) آقا بعضی از این مردم چرا هیچ وقت فهم اعتماد کردن به جا رو درک نمی کنن و هی اینجوری میگن. بابا یا یارو رو به عنوان رهبر کار قبول دارید پس حرفشو گوش بدین و اینقدر بهانه های بنی اسراییلی نیارید. یا اینکه طرف رو قبول ندارید پس ولش کنید بذارید به کارش برای اونایی که قبولش دارن برسه.
سلام
امشب بعد از یک روز موفق ( تو این گیر و دار واقعا کم از این روزا پیدا میشه) یه ایمیل گرفتم که به غیر از قطرات اشکی که توی چشمم آورد و دیدم رو تار کرد، یه تلنگر درست و حسابی هم بهم زد. متن ایمیل این بود:
تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»،
تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،
تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،
تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»،
تو گفتی «من نمیتوان مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»،
تو گفتی «من نمیتوانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من میتوانی به انجام برسانی»،
تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد»،
تو گفتی «من نمیتوانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را بخشیده ام»،
تو گفتی «من میترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،
تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،
تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»،
تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،
تو گفتی «من احساس تنهایی میکنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»
اصلا فکر نکنید که با این که تلنگر خوردم، وضعم خیلی تغییر کرده هاااا!!! نه اگر هم بخواد تاثیری بذاره چند وقتی طول میکشه. ولی این ایمیل پاسخ های خوبی به احساسایی داشتن که تو این مدت شاید آزارم میدادن و شایدم مانعم میشدن. فقط یه حس خیلی قوی هست که هنوز پاسخی نگرفته. "چرا باید تلاشی بکنم، نمی خوام از این وضع در بیام. آره این وضع بده ولی چه تضمینی هست که بهتر بشه. اصلا چه نیازی هست بهتر بشه."
اینهایی که گفتم به کلمات در اومده ی اون حسه. به همین خاطر خیلی بی ربطن. جوابشون رو کسی بدون کلام میتونه بهم بگه یا بده.
خداحافظ
سلام
حال کردم یه پست بذارم ولی متاسفانه الان نمیاد که زیاد بنویسم و مغزمم از همیشه تعطیل تره. فقط میخواستم بگم که اگه حال میکنید به پست های ماههای اردیبهشت تا شهریور ۸۷ یه نگاهی بندازید. خودم که خوندم کف کردم که اوون موقع چقدر سرحال و پرانرژی بودم. باور کنید که ذوقی که اون موقع تو پست هام داشتم بی نظیر بوده. یه چندتاییشون رو بخونید. همشون کوتاه و جمع و جورن.
راستی همتون رو به طور کلی دوست دارم. تو زندگی من آدمای زیادی نیستن. غیر از خانواده ام با فامیل که یکی دو تا همدم دارم که اونها تازه از شماها دورترن. نمیخوام ارزش دوستیمون رو کم درنظر بگیرم. گلمر (میدونم که جداست) میگه آدمای زیادی هستن که من براشون اهمیت دارم. و شاید خیلی اهمیت دارم. به قول مسعود قند تو دلم آب میشه که کسی بهم بگه که دوستم داره. ولی نمی دونم چون درکم پایینه یا چون یاد نگرفتم و یا دلیلای دیگه وقتی هم که کسی بهم ابراز محبت میکنه نفهمیده میزنم همه چیو اونقدر خراب میکنم که طرف از کرده اش پشیمون میشه.
همتون ببخشید. یه رفیق ضایع مثل من تو زندگی هر کسی ممکنه پیدا بشه.
راستی تر من در مورد دوست دختر جوور خاصی فکر نمی کنم که تو کامنت هاتون اینجوری بهم میپرین. بابا دوست دختر یه بدبختیه که اون هم مثل شما فکر میکرده که اگه باهات رفیق بشه اوضاع و احوال (لحظه ای یا طولانی مدت) زندگی تون بهتر میشه. همین.
خداحافظ
پیش از دستور: موضوع بندی رو به وبلاگم اضافه کردم.
سلام
برای من همیشه نتیجه خیلی مهمه. در مورد وضعیت جنبش سبز، نتیجهی اتفاقاتی که داره می افته تعیین میکنه که آیا من هم باید در سن 50 سالگی در مقابل فرزندم شرمنده باشم و سربه زیر بگم که اون کاری که ما اون موقع انجام بنا به دلایل و شرایط اون موقع درست بود یا برعکس بگم که این چیزی که الان شما ازش لذت میبرید و موجب پیشرفتتون و کشور پیشرفته ای که در اختیارتونه به خاطر اون انتخاب و تلاش ما در 25 سال پیشه.
ما باید بزرگ بشیم تا حق بیشتری از دنیا داشته باشیم. هیچ وقت دنیا به ما هیچ چیزی نداده مگر اونکه قبلش ما خودمون رو آماده اش کرده باشیم. تلاش بیست و چند ساله ی دگر اندیشان مملکت ما که سعی میکرد گفتمان دموکراسی و اصلاحات رو در جامعه جا بیاندازه به خاطر این بوده که تا زمانی که گفتمانی در جامعه طرح نشه و فضای صحبت برای یک پارادایم (به زبان خودمونیش میشه موضوع یا چالش) بوجود نیومده باشه، نمی تونیم انتظار داشته باشیم جامعه در جهت اون تفکر حرکت کنه.
پس قبل از اونکه جامعه بتونه دموکراسی رو اجرایی کنه باید چند وقت مزه مزه اش کنه و کمابیش با حلواحلوا کردن شیرینیش رو زیر زبونش بیاره و بعد انتخابش کنه.
حالا در مورد ایران هم میشه گفت
· قتلعامهای دههی شصت
· زندانی های سیاسی سالهای بعد از انقلاب
· به حاشیه راندن روحانیان دگر اندیش
· قتلهای زنجیرهای
· ماجرای کوی دانشگاه
· دستگیریها و اعدامهای سالهای اخیر فعالان حقوق زنان و اقلیتها و روزنامهنگاران مستقل و منتقد
· و نهایتا 4 سال تحمل ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد
از بعد سیاسی تمرین رسیدن جامعه به توانایی پرواز به آسمان دموکراسیه. از بعد اجتماعی هم اتفاقاتی مثل
· گسترش دانشگاهها (این یکی مثل عدو سبب خیرشود اگر خدا خواهد است) و به تبع اون افزایش دانش و آگاهی عمومی جامعه
· گسترش و ابداع راههای ارتباطی نوین مثل اینترنت و ماهواره
· رشد خرد جمعی و هوشمندی بیشتر منتقدین (که اکثرا در سالهای گذشته چه نمیخواهیم را داد میزدند و الان چه میخواهیم را طرح میکنند)
· و همچنین یک هدایت تکوینی که ملت ما را به فهم بهتر مسائل راهنمایی کرده است (باید بپذیریم که عموم جامعه به غیر از دانشی که به آنها رسیده، توانایی تحلیل نسبتا بهتری نسبت به 30 سال پیش پیدا کرده اند. شاید شاهد خوبش تفاوت نسلها باشد)
باعث آمادهسازی جامعهی ما برای پذیرش حق و مسئولیت دموکراسی شده است.
ممکن است که هنوز تن لش جامعهی خسته و بی حال ایران با این همه تمرین پرخرج، توانایی پرواز پیدا نکرده باشد. ممکن است در آینده مشخص بشه که جریانات 7 ماه و شاید 17 ماه اعتراضات پس از انتخابات سال 88 هم تمرینی بوده برای افزایش پذیرش دموکراسی ملت ایران. ولی من که مطمئنم گذار از دموکراسی محتوم است. باید از این گذرگاه عبور کرد تا به ایرانی آزاد، آباد و پیشرفته و همچنین دینی مستقل، باعث پیشرفت، انسان دوست و قدرتمند رسید. بالاخره این پرندهی تنبل و پول نفت خورده روزی به خود جرات پرواز میدهد. امیدوارم که به چشمم ببینم آن روز را.
ولی موضوع مهم این است که چه طور میتوان این موعد را نزدیکتر پیش آورد. به نظرم مشکل این است که ما خودمان هنوز توانایی و تحمل دموکراسی را نداریم. یکی از حقوقی که ما از حاکم امروزمان انتظار داریم این است که نه تنها به ما اجازه ی برگزاری تجمعات اعتراضی به قدرت حاکم داده شده و ما به صورت آزاد حق داشته باشیم به هر تفکر، عمل، شخص، ایدئولوژی و هر جزء تا کلی از جناح مخالف انتقاد کنیم، بلکه خود هیئت حاکم برای ما امکانات و شرایط را فراهم بیاورد و مثلا صدا و سیمای ملی را در اختیار مخالفین قرار بدهد که بیایند و از خود صدا و سیما انتقاد کنند و موج مخالفتها را علیه حکومت راه بیاندازند.
خوب خود شما حق بدید، کدامیک از شماها که این متن را می خوانید در زندگیتان وقتی فرصتی پیدا کردید انحصار را برای خودتان ایجاد نکرده اید. کدامیکتان را اگر الان به جای حاکمان قرار بدهیم حاضر هستید این حق (امروز و مسئولیت فردای) خودتان را به جای آورید.
یه تجربه ی شخصی بگم که منظورم را کامل برساند. ما در دانشگاه علوم و فنون یک آزمایشگاه تحقیقاتی و فوق برنامه راه انداختیم. وقتی دو سال از کار ما گذشت و رسیدیم به سال پایانی دانشگاه، آقای هاشمیان گفت که باید برای آزمایشگاه نیروی جدید بگیریم از ترم پایینی ها وگرنه با رفتن هئیت موسس این آزمایشگاه هم خواهد مرد. کلی جر و بحث شد و به همین موضوع به این بدیهی هم کلی انتقاد شد و بعضی ها فکر کردند که ورود آدمهای جدید جای آنها را تنگ میکند. تازه رای گیری کردند و بالاخره قرار شد که نیروی جدید جذب شود. حالا کلی کارشکنی شد که باید حتما هئیت موسس به ورودی های جدید آزمایشگاه رای اعتماد بدهند و باید یک ماه آزمایشی باشن و خودشون رو اثبات کنن و بعدش دوباره رای گیری و غیره و نهایتا یه مصوبه ای که برای من خیلی مهمه در جلسه ی آزمایشگاه تصویب شد و اون هم این بود که هئیت موسس برای تمامی سالهای آینده از حقوقی برخوردار خواهد بود که منحصر به این گروه بوده و هیچ کسی به این گروه اضافه یا کم نخواهد شد و به قولی این مثل موهبت الهی است که نه کم شود و نه زیاد. (دقت کنید که اونهایی که قرار بود بیان منتقد نبودند!!!!! همکار بودن!!!!!) غیر از اینه که الان ما هم به آقای هاشمی و رهبر و ... ایراد میگیریم که اینها انقلاب و نظام و مملکت رو به نفع خودشون مصادره کردن؟؟!! اینها هم همون کاری رو کردن و میکنن که ما در دانشگاه کردیم.
خوب شاید بگوییم که اون موقع بچه بودیم و درک سیاسی نداشتیم. خودمانیم، همین الان اگه تو موقعیت مشابهی قرار بگیریم، کار مشابهی انجام نخواهیم داد. یه نفر میاد به شما در یه موردی اعتراض میکنه. مثلا شما یه شرکت با کلی کارمند دارید و خیلی هم خوب به مردم خدمات میدید. یکی میاد و میگه فلان جای محصولتون این اشکال را داره. اگه حرفش غیر منطقی باشه:
· اول سعی می کنید توجیه اش کنید.
· بعد سعی میکنید بهش بی توجهی کنید.
· بعد سعی میکنید دورش کنید.
· و بعدش هم اگه زورتون برسه ضایعش میکنید تا ساکت بشه چون اگه حرف بزنه باعث میشه بازارتون ولو به خاطر یه شایعه خراب بشه.
ولی اگه حرفش به جا باشه:
· خوب سعی میکنید ازش تشکر کنید و مشکل رو رفع کنید ولی اگه رفع شدنی نباشه یا هزینه ی زیادی داشته باشه صرف نظر میکنید.
· بعد سعی میکنید تطمیعش کنید که بی خیال بشه.
· بعد سعی میکنید کارش رو غیر موجه نشون بدید و کلی دلیل بیارید که اینجوری نیست که این میگه.
· بعدش سعی میکنید که تخریبش کنید که حرفش رو کسی باور نکنه.
· بعدش سعی میکنید که کلا از دور خارجش کنید.
خداییش این کارها برای شما خیلی آشنا نیستن؟؟
خداحافظ
سلام
به نظر شما شکست بده یا خوب؟ نه منظورم این نیست که جواب بدید. هیچ کس از جاش تکون نخوره خودم میگم.
هیشکی از شکست خوشش نمیاد. هرچند برای پیشرفت لازمه. چون بدون شکست پیروزی همیشگی معنای صحیح و کاملی نداره (اینا جفنگیات عقلاییش).
ولی چند وقتیه به این نتیجه رسیدم که شکست چندان بدم نیست.!! در واقع اولین بار حدود یک ماه پیش بود که با مسعود صحبت میکردم (خداییییش اگه این مسعود نبود من چیکار میکردم؟؟!!! مسعود جون یه بوس آبدار و صدا دار خوشگل از اون پیشونی بلندت رو از راه دور بگیرم که اینقدره گلی) بهش اینطور گفتم که خیلی وقته درد کشیدن برام جذاب شده. وقتی سردرد دارم یه لذتی هم کنارش هست که نمیخوام سردردم خوب بشه. وقتی که تو فوتبال ساق پام کبود میشه به جای اینکه اخم کنم، خوشحال میشم که آخ جون چه باحال درد میکنه.
تو پرانتز، این سیاوش قمیشی چه قشنگ میخونه "تو نمیدونی حال و روزگار مارو".
قبلنا وقتی از پس کاری بر نمیومدم فکر میکردم که باید تلاشم رو بیشتر کنم. چند وقتیه میگم به جای تلاش بیشتر میشه صرف نظر کرد!! خوب اینم یه راهه دیگه. چرا همیشه باید برد؟؟ چرا همیشه باید موفق شد؟؟ خوب به جاش میشه شکست خورد و از شکست خوردن لذت برد. یادتون میاد فیلم Fight Club رو؟ یادتونه چطور از دعوا کردن و زجر کشیدن خوششون میومد؟ نمی خوام بگم که دقیقا اونجوری ولی یه چیزی تو همون مایه ها!!!
از اینکه دپرس باشم دیگه بدم نمیاد. از اینکه بمیرم نگران نیستم. از اینکه در آینده یه آدم موفق نباشم احساس بدی ندارم. از اینکه درسی رو بیوفتم احساس پشیمونی ندارم. اصلا یه جورایی دارم بدی ها رو خودم به سمت خودم جذب میکنم. از صبح تا شب الاف میچرخم و اصلا به خودم ایراد نمی گیرم که چرا وقت تلف میکنی؟. (بین خودمون باشه ولی دیشب به این نتیجه رسیدم که همین مسیر به شیطان پرستی و خودفروشی به شیطان میرسه. راهش هم خیلی طولانی نیست. فعلا چون یه دافعه ای از شیطان تو ذهنم هست تلاشی نمی کنم که به طرفش برم ولی خوب شایدم بعدا یه سری زدیم.)
شاید به نظرتون غیر منطقی بیاد. ولی واقعا اینجوریه. مسعود تحلیلش این بود که وقتی زجر میکشم، خودم برای خودم دلم میسوزه و برای خودم عزاداری میکنم. خودمو دلداری میدم و غم خودمو میخورم. با این کار جای خالیه یه غمخوار، یه سنگ صبور، یا یک دلسوز رو تو دلم پر میکنم. اینجوری به جای اینکه در دنیای بیرون همدم پیدا کنم، در دنیای درون احساس نیاز به دلداری دهنده رو پر میکنم. خیلی جالبه چون از وقتی که اینو از مسعود شنیدم داره این حرف تو جاهای دیگه ی زندگیم هم تعبیر میشه. مثلا چرا من از دخترا گریزونم؟ خوب.... چون مدتی تلاش کردم (حتی یکی رو که خیلی دوستش داشتم چون من کف یه پسر مقبول بودم و بسیاری انتخاب بهتر از من بود رو از دست دادم) و به نتیجه ی قابل توجهی نرسیدم و مهم تر اینکه اطمینانی هم به نتیجه گرفتن ندارم، ترجیح دادم که خودم جای دوست دختر رو برای خودم پر کنم. مثلا چرا با دوستام رابطه م کمتر شده؟ خوب چون خیلی به بودنشون و کیفیتشون مطمئن نبودم و وقتی که میخواستمشون پیداشون نمی کردم، ترجیح دادم خودم دوست خودم باشم.
اینجوری استقلال کاملی از دنیای اطراف پیدا میکنم و دیگه به خاطر اینکه اطرافیان انتظارم رو برآورده نمی کنن زندگیم تحت تاثیر قرار نمیگیره. پس وقتی که خودم باشم و خودم، هم کم هزینه تره (چون خودم میفهمم چی میگم و تا بیام اینو به یکی دیگه بفهمونم کلی زحمت داره) هم ایمن تره (چون آدما تنهات میذارن ولی خودت که نمی تونی خودتو تنها بذاری) و هم در دسترس تره (چون همیشه قید ها و حجاب هایی هست که دیگران رو از فاصله بده، ولی خودت با خودت فاصله ای نداری).
اینایی که گفتم خیلی در درونم اتفاق میوفته و خیلی نمی تونم جلوشون رو بگیرم. خودمم تازه فهمیدم که این روابط پیچیده اون تو در جریانه!!!!!
دوستان خداشناسم، شما رو به هر چی قبول دارین بحث خدا رو وسط نکشین. الان اصلا تو گفتمان خدایی نیستم. کلا خدا یه موجود ذهنیه که من و شما برای خودمون ساختیم تا اون چیزایی که نمی تونیم توضیح بدیم رو توجیه کنیم.
مسعود میگه این ناشی از تجربیات تلخی از دوران کودکیه که طی اونها تنهایی در وجودم نفوذ پیدا کرده و قدرتمند شده. همیشه در زندگیم به اطرافیانم دل بستم و بعدا مجبور شدم که دل بکنم. آخریش که خیلی تو ذوقم خورد، ساسان بود. از اون به بعد سعی کردم که دل نبندم. و چون دل نبستم دل کندنی هم در کار نبود.
تو که تو یه دوره ای خیلی عذابت دادم و هنوز هم وجدان درد دارم، شاید با این حرفا دلیل این که نمی تونستم وظایف خودم رو به عنوان یک دوست برات انجام بدم رو الان متوجه بشی. واقعیتش این بود که الان هم فرقی با اون موقع نکردم هنوز هم از دل بستن گریزان و ترسان هستم. تا زمانی هم که دل نبندی محبت بی دریغ در کار نیست. و تا محبت بی دریغ نباشه عشق نیست. خیلی وقت بود که میدونستم من نمی تونم عاشق باشم. ولی دلیلش رو خیلی نمی دونستم. شاید بعدها که این مشکلم حل شد به عشق هم برسیم.
مشکل الان اینجاست که خودم نمیخوام از این وضع دربیام. چون ترحم خودم رو با این وضعیت بدست میارم. الان دیگه ترحم دیگران ارزشی برام نداره. اینها رو هم در واقع به خودم گفتم که خودم برای خودم دلم بسوزه. می دونم که اگه بخوام از این وضعیت اسفبار بیرون بیام کلی راه وجود داره. ولی مثل این فیلم های فانتزی و Sci-Fi (همون علمی تخیلی خودمون) هستن که یه شخصیتی توسط یه تلسمی داره تسخیر میشه و تا یه جایی تلاش میکنه و بعد از اینکه به این نتیجه میرسه که فایده ای نداره با رضایت اجازه میده تلسم تسخیرش کنه و در شیطانیت غرق بشه. اینجاست که باید بگم جانا سخن از زبان ما میگویی. باور کنید این حرفا بیشتر از این که برام زجر داشته باشه لذت داره. دارم کیف میکنم که خودمو اینجوری عذاب میدم. به این بیماری روانی میگن مازوخیسم. البت تصحیح میکنم که رفتارای مازوخیستی معمولا در حوزه ی رفتارهای جنسی تعریف میشه. ولی خودتون هم قبول دارید که خیلی فرقی نمیکنه.
یه چیز جالبه دیگه. من از داستانها و فیلم های تراژیک بیشتر از Happy End خوشم میاد!!! فکر میکنید چرا؟
خداحافظ