پیش از دستور:
این متن رو چند شب پیش نوشتم و فرصت نکرده بودم آپ کنم.
سلام
تو
این چند وقت چند بار اصطلاح "تعطیل کردن مغز" یا "خاموش کردن عقل"
رو استفاده کردم. دیشب متوجه شدم (در واقع به زبون گفتنش رو متوجه شدم) که منظورم
از این حرف چیه. موضوع این نیست که در این حالت عقل شما کار نمیکنه. اتفاقا کاملا
هم کار میکنه و شما اصلا شبیه آدمای مست، نشئه، یا دیوانه نیستید که عقلشون کار
نمیکنه. بلکه با وجودی که عقل کار میکنه، هیچ نگرانی از عاقبت کارتون ندارید.
پس
یعنی فکر کردن به نتایج رفتارتون رو خاموش میکنید. جوری فکر میکنید، جوری تصمیم
میگیرید و جوری عمل میکنید که انگار هیچ نتیجه ای پس از اینها نیست. آخره در
لحظه زندگی کردن اینه.
در
یک نگاه، خاموش کردن عقل با این تعریف تفاوتی با حماقت نداره. آخه آدم احمق هم
مشکلش اینه که نمیتونه به آیندهی رفتارش فکر کنه. کاملا درسته. حماقت هم همینه،
شجاعت هم همینه چون آدم شجاع هم میدونه که ممکنه یه بلایی به سرش بیاد ولی به دلیل
بالاتری این آینده رو در نظر نمیگیره.
ولی
من تو خاموش کردن عقل منافعی دیدم که بعضی وقتها لازمه. البت بسته به شرایط، این
میتونه از طریق زیاد مشغول کردن خودمون مثلا به فیلم دیدن یا بازی کردن، یا
استفاده از مشروبات الکلی و مواد توهم زا و مخدر، و یا تغیر رویهی فکری به صورت
درونی اتفاق بیوفته.
اولی
خیلی ساده کم خطر و کم هزینه است. دومی از نظر شرعی و عرفی ممنوعه و فقط به درد
کسی میخوره که در این قیود نباشه. سومی اتفاقیه که برای من افتاده و در طی اون بخشی
از شخصیتم تحت تاثیر قرار گرفته و بخش ترس از آینده و تحلیل رفتارم رو از کار
انداختم. در واقع تمام رفتارهام رو جوری انجام میدادم که فقط انگار یک نتیجه داره
و اونم همونیه که من دوست دارم. این دقیقا یعنی قمار کردن و پیوند میخوره به پست "پاسخی به یک سوال بزرگ".
برای
آدمایی مثل من که عقلشون زیاده از حد تو زندگیشون دخالت میکنه، این کار (خاموش
کردن عقل) گاهی خیلی خوشاینده، به علاوه گاهی اجباریه (مثل وقتایی که باید تغییرات
بزرگی رو تو زندگی ایجاد کنم). ولی چرا خطر زیادی در اینکار وجود نداره؟ اولش
اینکه هرکاری کنیم هم، کاملا عقل خاموش نمیشه و یه جاهایی اخطارهایی به موقع میده.
ثانیا درسته که عقل آینده نگریش رو از دست میده ولی ناخودآگاه من، حواسش هست و
بدون اینکه دودوتا چارتای عقلایی بکنه، فقط حسی به این نتیجه میرسه که این ریسک
برای من قابل تحمل هست یا نه. یعنی اگر بخوام یه کار دیوانه وار انجام بدم، عقلم
هم که خاموش باشه، ناخودآگاهم اجازه نمیده (تفاوت بین آدمها در زمان مستی از این
ناخودآگاه بروز میکنه. هرکسی در زمان مستی اون کارایی رو میکنه که ناخودآگاهش
میخواد.). مثلا دیدید تو بعضی فیلمها، داماد یه دفعه
شب عروسی به این نتیجه میرسه عجب غلطی کرده!!! فرار میکنه!! این به خاطر اینه که
تو مدت نامزدی عقلشو خاموش کرده بوده و ترجیح میداده فکر کنه که همه چی آرومه و
چقدر خوشحاله. در حالی که یه دفعه شب عروسی ناخودآگاهش تلنگری میخوره و سامانهی
روانی اش رو به هم میریزه و نمیذاره که این ریسک رو انجام بده (این یعنی اون فرد
واقعا آمادهی ازدواج نبوده و فقط خودشو مجبور میکرده که جلو بره).
ولی
سوال مهم اینه که چرا باید آدم عقلشو خاموش بکنه؟
عقل
و احساس دو کارکرد متناقض در وجود آدم دارن. انذار و تبشیر، مانع و محرک، فرمون و
موتور، مدیریت و خواستن.
وقتی
یکی به عقلش بیشتر بها بده و اجازه بده زندگیش رو تحت کنترل خودش در بیاره (مثل
اون اتفاقی که برای من افتاده) عقل شروع میکنه به رد کردن درخواستهای احساس، برای
همه چیز با بهانههای واهی اجازه ی هیچ تغییری رو نمیده، همه جور تجربه ی جدید رو
مذمت میکنه و اجازه ی ریسک رو از آدم میگیره. اینکارو از طریق ایجاد ترس از
آینده، ایجاد ترس از نتایج کارها و کلا ترسوندن ماها از چیزهایی که نمیدونیم انجام
میده ( مثل همه ی مباداهایی که هیچ پایه و اساسی تو ذهن ما ندارن از جمله ترس از
از دست دادن و ترس از نفرین و ترس از مقدسات و ...).
نتیجه اش این میشه که همه چیز تحت کنترلت هست ولی هیچ
انرژی، هیچ انگیزهای، هیچ ذوق و شوقی وجود نداره. پس هیچ جهشی وجود نداره. پس هیچ
موفقیت خیرهکننده ای وجود نداره.
تنها
راه اینکه این روال باطل رو از بین ببریم اینه که عقل رو خاموش کنیم. وقتی عقلت خاموشه، فکر نمیکنی
که فردا چی میشه. فکر نمیکنی که عاقبت فلان کارم چی میشه. فقط آنچه دوست داری رو
انجام میدی. اگر در این حالت قرار نگیری هیچ وقت جرات ایجاد تغییرات بزرگ رو تو
زندگیت نخواهی داشت. هیچ وقت جرات زدن حرفای مهمت رو پیدا نخواهی کرد. هیچ وقت
فرصتی برای انجام دادن ریسکهایی که دوستشون داری پیدا نخواهی کرد. به خاطر
اینهاست که من عقلم رو خاموش کردم.
نکته
ی تکمیلی: وقتی عقلت رو دوباره به کار میاندازی، بابت همهی بی توجهیهایی که بهش
کردی ملامتت میکنه. هر اتفاق هرچقدر کوچکی رو به پای تصمیم غلطه تو در خاموش کردنش
میذاره و بابت اونها سرزنشت میکنه. اینقدر بهت سرکوفت میزنه که فکر میکنی همهی
بدبختیهای عالم از این حرکت تو نتیجه شده.
اینجاست
که بعضیها ترجیح میدن برای همیشه عقلشون رو خاموش کنن. برای همیشه داءم الخمر
میمونن. برای همیشه معتاد میشن. برای همیشه دیوانه میشن. به همین خاطره که میگم
معتاد، داءم الخمر و دیوانه روزگاری آدمای خوبی بودن که برای ایجاد تغییر و تحول
در زندگیشون تصمیم به تست یک روش جدید گرفتن. ولی نتونستن تحمل کنن. زورشون نرسید
که این مسئولیت رو درست به دوش بکشن و زیر این بار له شدن.
به
اینجور آدما نهیب و سرکوفت و فحش و ناسزا گفتن تاثیری نداره. کمکی نمیکنه. اونها
عقلشون رو خاموش کردن که خودشون و مشکلاتشون رو نبینن. فقط آیندهی مورد علاقه شون
رو تخیل میکنن. ولی همهی اینها از یه خواست برای بهتر شدن شروع شده. اینو یادتون
باشه.
خداحافظ
پیش از دستور: این یه ایمیل بازیه (با کمی تلخیص) که با یکی از دوستام داشتم. اونقدر مهم بود که با اینکه میدونم خیلی ها متوجهش نمیشن ولی بازم اینجا میذارم شاید به درد کسانی خورد. بازم ازت معذرت میخوام که ایمیل خصوصی رو تو وبلاگم گذاشتم ولی مجبور بودم.
سلام
دوستم:
[...]
تو
که فوق لیسانست رو گرفتی، سربازیت رو هم رفتی، احتمالا کارم داری. خب خوبه دیگه.
چرا انرژی منفی هست تو خیلی از پستهات؟ اصلا چرا تو باید دغدغه داشته باشی؟ البته
خب گرفتن دکتری. این می تونه یه دغدغه باشه. ولی در کل الان باید بری از زندگیت
لذت ببری! نه استرس امتحان داری، نه اینکه درست رو نخونده باشی و نگران باشی.
تازشم دووو سههه تا دوست خیلی صمیمی داری، از غیر صمیمیهاش هم فاکتور می گیرم.
من: پست آخرم یه خورده از اینکه همه ی آدما مثل هم
هستن گفتم. مثلا همین چیزی که میگی، من درسم تموم شده، فوقم رو هم گرفتم. کارم
دارم. زندگیمم داره میگذره ولی ناراحت و ناراضی ام....
تو
هم تو همچین احساسی هستی ولی شرایطت فرق میکنه.
این
همون چیزیه که میگم دغدغه های آدمهای بزرگتر و کوچیکتر از ما هر دوشون مثل
خود ماست. این زندگی مثل فراکتاله. زود و دیر، جلو و عقب، من و تو نداره. همه تو
یه چیز گیر کردیم و به یه شکل.
من هم شکستن رو تجربه کردم. اون چنان شکستنی که فک کنم کمتر کسی اینجوری همهی پایه های زندگیشو یک دفعه از دست بده!! برای من سه سال زندگیم طول کشید تا از اون وضع با کلی کمک اطرافیانم دربیام. فقط باید بگم که باید رفت. فقط نباید خسته شد. نباید نشست. اگه بری درست میشه. ولی اگه بشینی که زمان درستش کنه، هیچ وقت درست نمیشه.
دوستم:
اووووه. سههه
ساااال!؟ چقدر بد که انقدر طول کشید اما خوشحالم که تموم شد.
راستش
نمی تونم هضمش کنم. آخه سه سال. خیلیه. چه طور دووم آوردی!؟ (آره. خوندم با کمک
اطرافیان. اما بازم...)
اما
من خسته ام (ببخش تو ایمیلم موج منفی هست). واسه همینه که دلم می خواد برم. خیلی
بعیده من از پس درست کردن اوضاع بر بیام. نمیخوام به اصطلاح آیه یاس بخونم اما،
هر جور که فکر می کنم به همین نتیجه می رسم.
ممنونم.
نمی خوام ناامیدت کنم. اما امیدواریهات رو برای چیزایی بذار که بهشون امیدی باشه.
من: سه سال
خیلی بود. اینقدر بود که از خیلی از چیزا دست کشیدم. حتی به خودکشی هم فکر میکردم.
تازه فرض کن تو این وضع خواهرزادهام هم مریض بود و فوت کرد.
نمیدونم
واقعا چه جوری دوام آوردم. شاید فقط تحمل کردم. متن پست هایی که تو این مدت نوشتم
تو وبلاگمه. میتونی از روشون متوجه بشی که چقدر به دنیا و خدا و همه چیز فحش
میدادم.
همه
تو این شرایط خسته و نا امید میشن. این طبیعیه. من تنها شانسی که آوردم این بود که
همه ی اعتقاداتم رو دور ریختم به جز یکی: اینکه خدا رو تو دلم حس کردم. باور کردم
آخر آخر آخرش خدایی هست که اگه لازم باشه تو زندگیمون دخالت میکنه و ما رو از وضع
فاجعه بار درمیاره اگه بخوایم. باور کردم که برای پایان دادن به زندگیم همیشه وقت
دارم. هر زمانی که اونقدر وضع و شرایطم بد شد که دیگه راهی برای درست شدنش نبود،
اون وقتی که دیگه هیچ چیز این دنیا برام حس خوبی ایجاد نمیکرد، اون وقتی که هیچ
کسی رو نداشتم هنوز راهی به نام خودکشی هست که من رو از این وضع نجات بده.
این
که همیشه در پشتی رو برای خودت باز بذاری بهت اطمینان میده که بقیه ی زندگی یه
بازیه. یه بازی که تا وقتی خواستم بهش ادامه میدم. وقتی هم اونقدر خسته شدم که
دیگه ارزشش رو نداشت از در پشتی فرار میکنم.
این
شاید فقط یه حس باشه و واقعا این کار رو نکنم یا حتی با خودکشی خودمو به ته جهنم
بفرستم. ولی برای من استرس رو حذف کرد و بهم اطمینان داد که اوضاع بهتر خواهد شد.
یه روزی بهتر خواهد شد.
گفتم
که تغییر شرایط با آروم شدن روحم با این تفکرات فرصت کردم اعتقاداتم رو باز بینی
کنم و به نتیجه برسم کدومشون رو میخوام و کدوم رو نمیخوام. باور کنم که فقط و فقط و فقط یکبار
زندگی میکنم!!! پس باید اونجوری زندگی کنم که خودم میخوام و نه اونجوری که بهم
دیکته میکنن!! پس با خانواده ام و اطرافیانم هم کنتاکت پیدا کردم. ولی خیلی سریع
پذیرفتن که این زندگی منه!
الان
هم نمیتونم بگم عادی ام! نسبت به یک سال دو سال پیش عادیم. ولی نسبت به آدمای دیگه
هیچ وقت عادی نخواهم شد!! آخه من مسیری رو رفتم که خیلی ها نرفتن و نمیرن. پس
حرفای من رو نمیفهمن و تجربه ی من رو ندارن. دنیا رو اون جوری که من میبینم
نمیبینن.
برای
تو هم اتفاق میوفته. برای هر کسی که دلش پاک و حقیقت جو باشه اتفاق میوفته ولی به
شکل خودش. نیاز تو چیز دیگه ایه و اون رو خدا پاسخ میده. مال من این بود اینو پاسخ
داد. فقط لازمه از خدا ناامید نشیم. باور داشته باشیم که خدا بیشتر از ما میفهمه و
میتونه!!! فقط لازمه بریم. فقط لازمه یه جا نشینیم.
غر
بزن، نق بزن، فحش بده، شیطنت کن، عذاب بکش، گریه کن، سیاه نمایی کن، از آدمها دل
ببر، بهشون الکی دل ببند و شکست بخور ولی فقط وفقط یکجا نایست!!
ما
زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم
که آسودگی ما عدم ماست
این
عصاره ی زندگی من تا به امروزه. اینکه حرفام مثل نصیحته به این خاطره که اینقدر از
این اتفاقاتی که برام افتاده خوشحالم و احساس بزرگی و عظمت میکنم که دوست دارم همه
این حس رو داشته باشن و درک کنن. حداقل کسانی رو اطرافم داشته باشم که تجربه ی
مشترکمون این ها باشه و بتونم باهاشون در این موارد درد دل کنم.
انرژی
منفیت مال من و دوستای دیگه ات. بریز بیرون. تو وبلاگت بنویس. رو کاغذ بنویس و آتیش
بزن، رو شن ساحل بنویس و ببین که آب دریا میبرتش. تو جنگل و کوه داد بزن دغدغه هات
رو. بریزشون بیرون تا دلت خالی شه. دلت خالی شه از سالیان سال غم و اندوهی که هیچ
کس نفهمید خورده خورده تو دلت جمع شد. حتی خودتم نمیدونستی این همه بار دلت
سنگین شده.
خداحافظ
پیش از دستور: لطفا اول پست با عنوان این روی سکه که بالاتر و سپس پست با عنوان روی دیگر سکه که پایین تر است رو بخونید.
سلام
از خیلی کوچیک که بودم (اوایل دبستان تا اوایل دبیرستان) فکر میکردم خیلی با بقیه فرق میکنم. ولی مشکل این بود که اون موقع به خاطر غروری که از قربون صدقه رفتنهای مستمر، نمرات رتبهی یک، توجههای زیاد در مدرسه (که چه در دولتی و چه در غیرانتفاعی ادامه داشت) و احتمالا پسر بزرگ بودن بعد از سه تا خواهر، شایدم چیزای دیگه ناشی میشد، توهم برم داشته بود که جدی جدی یک انیشتین دیگه به دنیا معرفی شده!!! این متفاوت بودن رو به برتر بودن تعبیر کردم. بعدها که رفتم دبیرستان و بعدش هم کنکور خیلی تو ذوقم خورد که خیلی هم آدم خفنی نیستی (اینقدر مغرور بودم که با رتبه ی 7400 که انصافا حقم نبود و باید رتبه ای حداکثر حدود 2 الی 3 هزار می آوردم، فقط دانشگاه های تهران رو اونم فقط مهندسی انتخاب رشته کردم و طبعا قبول نشدم و آخرشم برای مسخرهبازی گشتم مسخرهترین رشته- دانشگاه دفترچه رو به عنوان آخرین انتخاب زدم!! رشته اش اسمش این بود: کاردان فنی عمران روستایی-زابل. و نتیجه اینکه طبیعتا نرفتم زابل و از حق کنکور دادن در سال بعد محروم شدم و رضایت دادم به دانشگاه علوم و فنون مازندران در تکمیل ظرفیت!!!). دانشگاه خیلی کمک کرد که بفهمم غیر از خودم، آدمای دیگهای هم هستن!! بفهمم آدمهای باهوش و با استعداد زیادی هستن!! ولی تا پایان دانشگاه هنوز کامل درک نکرده بودم که آدم مهمی نیستم.
از دانشگاه که خارج شدم و همزمان با جلو رفتن کارمون توی شرکت آسان افزار، کم کم در مورد معمولی بودن خودم مطمئن شدم. به این واقعیت تلخ برخوردم که اصلا آدم دوست داشتنی نیستم! باور کردم که یه آدم معمولی هستم که از در کنار دیگر آدمهای باهوش بودن، خلاق شدم. خلاق که نه! خلاقیتهای دیگران رو جمع و جور کنم و به نام خودم بازگویی کنم. این حس که تو هم یک آدم معمولی هستی خیلی برام گرون تموم شد. اونقدر که دچار بحران روحی شدم. جمعگریز شدم. اعتماد به نفسم رو از دست دادم. از روبرو شدن با آدمها میترسیدم. احساس تنهایی شدید میکردم. آخه به قول رضا هیچ هنری نداشتم جز حرف زدن که اون هم خودم ازش بدم میومد. آخه اینقدر که حرف میزدم همه بهم فیدبک میدادن که چقدر فک میزنی!! چقدر پستهات طولانین!! چقدر جلسه با تو خستهکننده و اعصاب خورد کنه!! اصلا هرچی تو میگی درسته!!!
این شد که از خودم بدم اومد. متنفر بودم از خودم. دوست داشتم هر چی هر کی باشم غیر از اینی که هستم.
ادامه دارد...
خداحافظ
پیش از دستور: لطفا اول پست با عنوان این روی سکه که بالاست و سپس پست با عنوان روی دیگر سکه که پایین است رو بخونید.
سلام
تا یکی دو سال اخیر اتفاقات جالبی رخ داد. از اون احوالات دپرسی با کمک کار جدید و دغدغههای کاری بیشتر به لطف جعفر و آرش بیرون اومدم. کم کم اعتماد به نفسم تا حدی بازیابی شد. شرایطی که گفتم کم کم شروع کرد به اصلاح شدن. در این جریانات یه نگرش جدید به زندگیم اضافه شد. اینکه هر آدمی خاصه. هر آدمی یه جوریه. هیچ دوتا آدمی مثل هم نیستن. خوشحال شدم از اینکه خودمم از این قائده پیروی میکنم و آدم خاصی هستم. آخه من خاص بودن رو دوست دارم. کم کم این خاص بودن رو تو همه چیز دیدم. جاهایی که می رفتم هرکدوم خاص بودن. احساساتی که داشتم خاص بودن. غذاهای هر آدمی که میخوردم خاص بودن. شروع کردم به توجه کردن به این خاص بودن ها!! عاشق خاص بودن شدم. عاشق آدما شدم به خاطر خاص بودنشون. هر کدوم قابل دوست داشته شدن هستن. چون هر کدومشون یه چیزی دارن که تو کس دیگه ای نمیبینم. فهمیدم که خاص بودن به معنی برتر بودن نیست. فهمیدم که دیگران که با من متفاوت هستن تو یه چیزی جلو هستن و تو یه چیزی عقب. دیگه مقایسه نکردم. دیگه نگران نبودم که عقب افتادم. دیگه حرص نخوردم بابت نداشتن چیزی.
در خودمم گشتم دنبال ویژگیهایی که تو دیگران نباشه. از اون موقع دارم کشف میکنم. هر روز یه چیز جدید. در خودم، در دوستای نزدیکم، در کسانی که دوستشون دارم. هر چه بیشتر میگذره این کشف کردنه باعث شده بیشتر درکشون کنم. باعث شده بفهمم چرا چه کارایی رو انجام میدن. بیشتر برام عزیز باشن.
جالب اینکه از همون موقع، فیدبکهایی که میگیرم از اطرافیانم دقیقا نقطهی مقابل قبل شدن. از نظر بقیه، دوست داشتنیام، مهربونم، باهوش و خلاقم (هرچند خودم خیلی قبول ندارم)، خوب گوش میدم و درک میکنم دیگران رو، با احساس و دلسوز هستم.
در عمق وجودم درک کردم که یه آدم خفن و بزرگ تو خونه اش یه پدره مثل پدر من. یه مادره مثل مادر من. یه پسر یا دختره مثل من!! یاد گرفتم این آدم خفنه رو هم احساس کنم مثل یه آدم معمولی، نه مثل یه استاد دانشگاه. آخه اون هم مشکلاتی داره دقیقا مثل من. مثل تو. حتی کسانی که مواد مخدر مصرف میکنن، مشروبات الکلی مینوشن، به خدا اعتقاد ندارن، زندان رفتن، خیلی مودبن یا خیلی لاتی و داش مشتی، همگیشون دقیقا مثل همین آدمایی هستن که الان باهاشون دارم زندگی میکنم با این تفاوت که اونا یه جور کارای دیگرو دوست دارن. وگرنه واقعا وقتی از دور نگاهشون نمی کنم و باهاشون هم دل میشم دیگه اینجوری روشون اسم نمیذارم!!
فهمیدم هر آدمی به صرف آدم بودنش دوست داره دیده بشه. دوست داره ازش تشکر بشه. دوست داره بزرگ خطاب بشه. دوست داره خاص باشه.
سعی کردم موقع حرف زدن آدما چنان بهشون گوش بدم که احساس کنن بزرگند، دوست داشتنی اند، دیده میشن. جالب اینکه عکسالعمل همشون یه جوره!!! همشون از این جریان شکل هم خوشحال میشن.
احساس میکنم میفهمم خدا واسه چی منو اینجوری خلق کرده. فکر میکنم مثل شخصیت تام سایر تو فیلم انجمن نجیب زادگان عجیب هستم. یه جا وقتی تو سکانس های آخر میخوان سوار کشتی بشن و برن به جنگ نهایی، هر کدوم از شخصیتها میان و میگن من اینکار خفن رو میکنم. من اینجوری میتونم تو جنگ کمک کنم. و کارهای خارق العادهای رو نشون میدن. تام سایر که میخواد سوار شه ازش میپرسه تو چیکار بلدی؟ میگه من کار خفنی بلد نیستم ولی آدم به درد بخوریم. می تونم کمکتون کنم. طرف هم قبول میکنه و اتفاقا یه جا از جنگ هم این یه کاری انجام میده که بقیه نمی تونستن!!
من هم شاید خفن نباشم، شاید خلاق نباشم، شاید هنری نداشته باشم ولی آدم به درد بخوریم. به خودم افتخار میکنم. به این معمولی و خاص بودنم افتخار میکنم. شما به چه چیزیتون افتخار میکنین؟
خداحافظ
سلام
· آدم میشناسم جرات دل کندن از بزرگترین موفقیت مادی زندگیشو داره (و دل کند)!
· آدم میشناسم یه زمانی راااااااحت عاشق میشد ولی الان دوست داره دلیلی پیدا کنه که عشق رو باور داشته باشه!!
· آدم میشناسم هر کثافت کاری تو زندگیش کرده، ولی الان داره خیلی قشنگ زندگی میکنه (حقشه، چون از اون کارا دست برداشته).
· آدم میشناسم دوست داشتنی ترین فرد توی همه ی آدمای دور و برش بود ولی خودشو دوست نداشت، ولی الان به سختی کسی رو پیدا میکنه که باهاش درد دلی کنه ولی خودشو پیدا کرده و با خودش راحته!
· آدم میشناسم چند سال عاشقانه یکی رو دوست داشت ولی بهش نرسید. حالا نمی دونه عشقش رو غیرواقعی بدونه یا معشوقشو!!
· آدم میشناسم عاشق همسرشه ولی نمی تونه باهاش با صلح و صفا زندگی کنه!!
· آدم میشناسم عزیزترین کسش رو از دست میده ولی هنوز به نظرش زندگی تلخ نیست!!
· آدم میشناسم هیچ دلیلی برای غمگین بودن نداره ولی اکثر اوقات غمگینه.
· آدم میشناسم با ظاهر خشن و نخراشیده اش و اینکه هیچ دختری رو اصلا به حساب نمیاره، خودم به شخصه 4-5 دختر رو دیدم که طلبه اش هستن شدید!!!!!
· آدم میشناسم مستقل و متکی به نفس و برای همه یه نقطهی اتکا، ولی نوبت به خودش که میرسه برای هر تصمیمش کلی مضطرب و دچار تردید!!
· آدم میشناسم موفق ترین آدم همرده ی خودش هست، ولی نمی دونه اصلا این موفقیت ها رو میخواسته و میخواد یا نه؟!!
· آدم میشناسم خوشششگل و دختر کش!! جدی میگم که اگه به هر دختری پا بده، دختره از خداش خواهد بود! ولی تنهاست!!!
· آدم میشناسم اونم 2 تا، بسیار مودب و محترم. اونقدر که هر کسی باهاش صحبت میکنه به سختی میتونه همرده اش باکلاس باشه، ولی اونقدر کسی رو نداره که باهاش درد دل کنه که تو دو یا سومین صحبت درست و حسابی که باهاش میکنی، میشینه از احساسای عاشقانه ی شکست خورده اش چنان صحبت میکنه که مطمئنی تا حالا به هیچ کسی در موردشون نگفته!!!
· آدم میشناسم داره عاشقانه زندگی میکنه، ولی نگرانه که مبادا یه روز نتونه ادامه بده.
· آدم میشناسم با آدمای اطرافش شدیدا صمیمی، ولی یه روز تصمیم میگیره و میذاره میره و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه!!
· آدم میشناسم بعد از دیدن سرنوشت ناموفق اطرافیانش، به خاطر اینکه مثل بقیه (تو زندگیش ناموفق) نباشه، ازدواج نکرده.
· آدم میشناسم میتونه روی ارزشمندترین چیز زندگیش هم خطر کنه (و اینکارو کرده)!! البت برای بدست آوردن چیز باارزش تر.
آدمای اطرافم هرکدومشون یه جوری خیلی خاص هستن. اینه که هر کدومشون رو به خاطر یه چیزیشون دوست دارم. عااااشق آدمایی هستم که میتونن تغییر ایجاد کنن. تغییری که عمدتا از زندگی خودشون شروع میشه. این تغییر دادنشون بزرگشون میکنه، هرچقدر هم که کوچک باشن برای من بزرگن.
خداحافظ
فرزندم برای تو مینویسم که هنوز متولد نشدهای و حتی مطمئن نیستم که روزی این اتفاق بیفتد.
سلام
شاید 20 سال دیگه از خودت یا من بپرسی:
پدر چرا بچههای دیگه با پدرهاشون دوست و رفیقن با هم مثل برادر میمونن، ولی تو با این 40 سال تفاوت سنی اصلا من رو درک نمیکنی؟!!
جواب تو رو تو 50 سالگی نمی تونم بدم. ولی امروز چرا!! خوب گوش کن.
میپرسم ازت: دوست داری پدرت چه جور پدری باشه؟
خودم از طرفت پاسخ میدم: یه آدم خوشحال و شاد، پرجنب و جوش، دوست داشتنی، آرام و مهربون، موفق و باعث سربلندی فرزندش، فهیم و دانا تا جایی که بتونه جواب سوالای ریز و درشت فرزندش رو (تا زمانی که بتونه گلیمش رو از آب بیرون بکشه) بده.
میپرسم ازت: دوست داری پدرت چه کاری برات کرده باشه و بکنه؟
خودم از طرفت پاسخ میدم: بهم محبت بکنه، دوستم داشته باشه، عاشقم باشه و این عشق رو به هیچ دلیلی ازم دریغ نکنه، هیچ وقت تنهام نذاره، همیشه برام شکلات بخره، هرچی دوست دارم رو برام بخره، همیشه روز تولدم یادش باشه و کادو (هرچقدر کوچیک) یادش نره، هیچ وقت باهام دعوا نکنه، کتکم نزنه، حرفم رو گوش کنه، بهم دروغ نگه، وقتی چیزی میگم باورم کنه، با مامان دعوا نکنه، هیچ وقت از مامان جدا نشه، اگه یه اتفاق بد افتاد منو بغل کنه و دلداریم بده. باهام آببازی و برفبازی کنه، منو زیاد ببره پارک، سینما، مسافرت، زیاد بریم خونهی فامیلایی که بچهی هم سن و سال من دارن که بتونم باهاشون بازی کنم. اگه میخوام کاری بکنم جلوم رو نگیره و مثل باباهای سختگیر نباشه.
خوب فرزندم جوابتو میدم: من تو این 40 سال که میگی اختلاف سنیمونه داشتم همین آدمی که تو میخوای رو میساختم. من اونی نیستم که تو میخوای. من الان پدرخوبی نیستم. اصلا دوست داشتنی نیستم. خوشحال و شاد نیستم. نمیتونم تکیهگاه کسی باشم. اونقدر بزرگ نیستم که به بچهام اجازه بدم هر راهی که دوست داره رو بره (و حتما جایی میشه که بهش چشم غره میرم و دعواش میکنم که کاری که من درست میدونم رو انجام بده). ببخش که ممکنه وقتی این آدمی که میگی رو تربیت کرده باشم که دیگه نتونه باهات برفبازی کنه و آببازی. چون دیگه جونش رو نداره. ممکنه دیگه حوصله نداشته باشه که باهات سروکله بزنه و قربون صدقهات بره. ولی باور کن ممکنه با کمبود اینها کنار بیای ولی با پدری که غرور و تعصب نداره، باپدری که محکم و استوار نیست، با پدری که همسرش رو دوست نداره و ترکش میکنه ابدا کنار نخواهی اومد. ببخش که برای بودن یکیش باید اون یکی رو فدا کنم.
اونقدر برام عزیزی که قبل از اونکه به مادرت فکر کرده باشم به تو فکر کردم. بیش از اونکه سرنوشت خودم یا مادرت برام مهم باشه، سرنوشت تو برام مهمه. اونقدر عزیزی که ممکنه به خاطر خودت هیچ وقت به دنیا نیارمت. این ظلم در حقت نیست. این بزرگترین لطفیه که درحقت میکنم.
اینجا (تو این دنیا) اگههای زیادی باید اتفاق بیفته تا مجبور نباشی مثل من برای فرزندت برائتنامه بنویسی.
خداحافظ
سلام
تو این ماههای اخیر، هر روز بیشتر به این نتیجه میرسم که زندگی یه فرصت نیست، یه تهدیده. زشتی زندگی تو همه جاش گسترده است. تقریبا همه از زشتیهای زندگی بدگویی میکنن و مینالن. ولی کم هستن که زندگی رو بهطور کلی زشت بدونن. شاید در درون خیلیها اینطور فکر کنن، ولی جرات بیان کردن یا به زبون آوردنش رو ندارن.
مهم اینه که حرف زدن از زشتیها باعث نمیشه اونها زیبا بشن. وقتی بیشتر ذهنت آروم باشه و یکی دو مورد از زشتی ذهنت رو ناآروم کرده باشه درد دل کردن در موردشون باعث میشه که تا حدی ذهن آرومتر بشه. به همینخاطره که مدتیه که نه به خودم اجازه میدم که از ناآرومیهای ذهنم با کسی درد دل کنم و نه وقتی اینکار رو میکنم توفیقی حاصل میشه.
اگه به دیشب در فاصلهی چند سال آینده نگاه کنم فکر کنم یه نقطه عطف تو زندگیم باشه. یه مهمونی افطار در خدمت آرش بهرامیزاده بودیم. جمع صمیمی و خانوادگی بود. جعفر، ساسان، نیما، دکتر یارقلی، حمید و صادق با همسرانشون تو مهمونی حضور داشتن. بعد از مهمونی به اصرار آرش، خراب شدیم سر جعفر و گلمر. در ادامهی بحث تو مهمونی در مورد زن پیدا کردن برای آرش، این موضوع به من و رضا هم تسری داده شد. سحر که زحمتمون رو کم کردیم، تو راه با رضا و آرش صحبت میکردیم بهشون گفتم که من در مورد ازدواج به یه پارادوکس رسیدم که اذیتم میکنه. از یه طرف اگه همه چیز به همین منوال پیش بره و مشکلی پیدا نشه و خارج نروم، حداقل تو 32 سالگی ازدواج میکنم و واقعگرایانه تو 37-38 سالگی بچه دار میشم. این یعنی 40 سال اختلاف سنی با فرزندم. قطعا این اختلاف سنی اجازه نخواهد داد من پدر ایده آلی براش باشم و کمک چندانی هم به تربیت و رشدش نخواهد کرد.
تا اینجاش هیچی. امروز فیلم Elegy (به معنای مرثیه) رو میدیدم. از درون احساس کردم که دوست ندارم مثل شخص اول فیلم بشم 50 و چند ساله و برای ابراز محبت کردن هر روز دنبال یکی بگردم و با دخترای 30 سال جوانتر از خودم گرم بگیرم سعی کنم اونها رو مال خودم بکنم. کاملا حس کردم که دوست دارم تو این سن یکی باشه که بدون دغدغه بتونم بهش تکیه کنم.
خلاصش اینکه دو راه تو زندگیم می بینم. اول ازدواج (که اصلا دوست ندارم در موردش فکر کنم و کلی استرس و فشار و مسئولیت برام ایجاد میکنه) که در این صورت به نفعم هست که هر چه سریعتر انجامش بدم. دوم خوشگذرانی تو دوران جوانی و نگرانی از تنهایی تو دوران پیری و امید بستن به شانس برای داشتن همصحبت و همدل تو اون سالها. هرچند حتی راه حل اول هم تضمین نمیکنه که همراهم زودتر از من از این دنیا رخت برنبنده و من رو تنها نذاره. ولی حداقل تلاشی کردم و اگه بچهای داشته باشم شاید که اون کمکی هرچند ناچیز به پر کردن تنهاییم بکنه.
خداحافظ
سلام
بعد از 4 ماه میخوام بنویسم. تو این مدت خیلی خیلی وقتها بود که دوست داشتم مینوشتم. مینوشتم تا سبک بشم. مینوشتم تا حرفای دلم رو بدونید. ولی نمیشد؛ نمیدونم چرا ولی هر وقت میخواستم بشینم پای تایپ کردن، تمام انرژیم رو از دست میدادم.
از همهی چیزایی که دوست دارم براتون بنویسم بسنده میکنم به چند تا مهمترش:
سالی که گذشت، طولانیترین سال زندگیم تا الان بوده. واقعا الان که دارم فکر میکنم یادم نمیاد ابتدای سال گذشته کی بوده؟!! حتی اتفاقات رخ داده تو این سال به نظرم خیلی دور میان. دوست دارم برای خودم خلاصه کنم که امسال چه رویدادهایی برام بوده که تو ذهنم مونده:
1- فوق لیسانسم رو تموم کردم.
2- شرکتمون رو عملا جمع کردیم.
3- دچار یک بحران فلسفی-اعتقادی بسیار پیچیده شده بودم که بدون نتیجه خاتمهی نسبی یافت.
4- برای اولین بار تو زندگیم، پدرم رو به گریه انداختم و از دست خودم رنجوندم.
5- برای اولین بار به وجود خدا شک کردم و بعد از کلی درگیری با خودم توافق کردم که بپذیرم خدا هست. ولی اونو از زندگی روزمره جدا کنم و تو قلبم جایی براش در نظر بگیرم.
6- برای اولین بار تو 14 سال گذشته نماز خوندن رو ترک کردم.
7- برای اولین بار نوشیدنی الکلی نوشیدم.
8- به این نتیجه رسیدم که افسردگی دارم و برای اولین بار قرصهای فرحبخش مصرف کردم (که به نظرم چندان تاثیری نداشت).
9- خواهرزادهام فوت کرد. خیلی خیلی خیلی براش و برای خودم گریه کردم. دلم براش یه ذره شده. هر وقتی که بیش از 20 ثانیه بهش فکر میکنم، اشک از چشمام سرازیر میشه مثل الان. در این مورد یه پست جدا میذارم.
10- برادرم مراحل ازدواج رو شروع کرد.
11- ساسان ازدواج کرد.
12- یکی از دوستان رو تو تظاهرات دستگیر کردن.
13- مدارکم رو برای سربازی ارسال کردم و اول اردیبهشتماه هم اعزام هستم.
14- اولین تار موی سفید (ناشی از بالا رفتن سن) توی موهام پدیدار شد.
15- برای اولین بار تو زندگیم به این باور رسیدم که "باید پارو نزد وا داد؛ باید دل رو به دریا داد"
16- اولین بازگشت از دوستیهام رو به چشمم دیدم. تو وقتی که خیلی تنها بودم و غمگین، وقتی که حتی خانوادم هم نمیتونستن کمکی بهم بکنن، دوستهام بودن که من رو از غرق شدن تو اعماق تنهاییم نجات دادن. به خصوص از رضا خیلی ممنونم. رضا جان، من هیچ وقت باور نداشتم که ارزشش رو داشته باشم. ولی تو گویا این باور رو داشتی و به من خیلی بیش از ارزشم، لطف داشتی و داری. ممنونم از بودنت.
راستی هاااا.... من چه جوری این رضا و البت بقیه دوستای ارزشمندم رو پیدا کردم و دارم؟؟!!!! واقعا هر مسیر دیگهای تو زندگیم میرفتم هیچ کدوم از این آدمها کنارم نبودن!!!
آمادهام که یه ماراتن سخت و سنگین دیگه رو تو سال جدید داشته باشم. گویا تو این دنیا راهی به جز جان کندن وجود نداره. باید تا روزی که جونمون در بره، جون بکنیم. برای یکسال جان کندن آمادهام. باید این تعفن رو یک سال دیگه تحمل کرد. لبخندی میزنم، کمربندم رو محکم میکنم و پاشنههام رو بالا میکشم و به دنیا میگم "با بهترین ضربهات شروع کن؛ مسابقه تازه شروع شده. تازه دارم قوانین بازی رو میفهمم."
یه چیز جالب.... چند ماهه وقتی به تولد و سن و سال و اینجور چیزا فکر میکنم با خودم میگم 30 سالم شده و ... هیچی نشده پیر شدیمهااا. ای بابا دیگه فلان کار از سن من گذشته و ... . اینقدر که دیروز باور داشتم که من 30 سالمه و کلی از این مشکلاتم ناشی از بحران 30 سالگیه!! ولی هنوز من 27 سالم هم تموم نشده!!!!! بهتره به این عددهای به درد نخور فکر نکنم.
سالی خوب، پر از موفقیت، پر از شادی و پر از شانسهای بزرگ رو برای همتون و همهی ایرانیهای عزیز و برای تمام انسانهای خوش قلب و مهربون دنیا آرزو میکنم.
خدانگهدار همتون
سلام
خیلی وقت بود که ننوشتم. ماشالله همه ی دوستان هم پر کارند و وقت آپ کردن ندارن. ولی یه خورده سرم خلوت شده. اوضاعم هم بهتر شده.
امروز که داشتم ایمیل هام رو چک می کردم چند تا ایمیل خیلی باحال داشتم. ولی یکیشون خیلی بهم چسبید. میگه:
چقدر زیبا، پر از واقعیت است این جمله از استیون واینبرگ برنده جایزه نوبل فیزیک:
با دین یا بدون آن، انسانهای خوب کارهای خوب می کنند و انسانهای شرور، کارهای شرارت بار. اما برای اینکه انسانهای خوب کارهای شرورانه بکنند، به دین نیاز است.
واقعا این حرف به تمام معنا به دلم نشست. خلاصه ی دردهای چند سال اخیرم یه همچین جمله ایه.
خداحافظ
سلام
ایمانوئل کانت میگوید؛ عبادات مقدمهی عمل صالحاند نه خود عمل صالح:
"باری، دعا و نماز و کلیسا رفتن فقط باید به مردم برای پیشرفت، نیروی تازه و جرأت عطا کند. یا این اعمال باید زبانِ حال قلبی آکنده از وظیفهشناسی باشد. اینها نه اعمال صالح بلکه تمهیداتی برای اعمال صالحند” (ایمانوئل کانت ۱۳۷۴: ۱۵۳؛ تعلیم و تربیت: اندیشههایی دربارة آموزش و پرورش. تهران: مؤسسهی انتشارات و چاپ دانشگاه تهران).
منم حرفشو قبول دارم
خداحافظ