سلام
آدما دوست دارن خودشون رو گول بزنن.
آدما دوست دارن دروغ بشنون.
آدما دوست دارن اشکالات و اشتباهات واضح رو نبینن.
آدما دوست دارن یه چیز واهی رو باور کنن.
آدما دوست دارن به خودشون بگن ایشالله که گربه است.
اینها واقعیته. نگاه کنید و مصادیقش رو توی زندگی خودتون و بقیه بسیار پیدا میکنید. از جمله مهمترینش اینکه دخترهایی که پسر مورد علاقه شون از روز اول بهشون دروغ گفته و خودش صاحب مقام و منصب و پول تعریف کرده ولی بعدا اینو میفهمن و حتی با این وجود بعضیشون اونقدر ... هستن که با طرف ارتباطشون رو ادامه میدن. و در هر دو صورت (حتی اگه ادامه ندن) خیلی وقتها اگه دختره چشمشو باز میکرد، طرفش اینقدر دروغگوی قهاری نبوده که بتونه همه چیز رو جوری تصویر کنه که هیچ شکی برش نداره. ولی به خاطر واقعیت هایی که گفتم دختره خودشو گول زده و چشمشو روی واقعیتها بسته. خوب نتیجه اش هم همینی میشه که شده.
دیگر انواع سوء استفاده هم همینطوره. چه سوء استفادهی مالی، چه قمار بازی و بخت آزمایی، چه سوء استفادهی جنسی، چه سوء استفادههای کاری و غیره.
از بسیار زمان پیش برام بدیهی بود که همهی این رفتارها و سوء استفادهها اگر کوچکترین دقت و منطقی وجود داشته باشه نباید اتفاق بیوفته. و واقعا هم اتفاق نمیافته. چنانچه آدمایی که منطقی هستن معمولا این بلاها به سرشون نمیاد. این اتفاقات وقتی میوفته که یه حسی (شاید بعضی وقتها بلندپروازی، بعضی وقتها زیادهخواهی، بعضی وقتها عشق و ...) عقل آدم رو خاموش کنه و در سایهی نبود عقل به طرف اجازه بده همچین ریسکی انجام بده که منجر به این اتفاقات میشه.
ولی نکتهی مهم برام اینه که با وجود اینکه همه این حرفا درسته و همه هم تقریبا کمابیش میدونن این حرفا رو، چرا بازم این اتفاقات میوفته؟ چرا باید باشه؟ جواب این سوال تا چند هفته یا چند ماه پیش برام غیرقابل درک بود.
نظر شما چیه؟ دوست دارم قبل از اینکه نظر من رو بخونید توی کامنتها نظرتون رو بنویسین و بعد از اینکه ثبت کردید نظر من رو بخونید.
.
.
.
.
.
نوشتید؟ اگه نمیخواید بنویسید هم حداقل بهش فکر کرده باشید و جواب این سوال رو توی ذهنتون به من بدید.
.
.
.
.
.
.
موضوع اینه که همهی آدما خواهان پیشرفت هستن. و امید به داشتن فردایی بهتر از امروز باعث میشه که تلاشی کنیم که معمولا نتیجه میده و فردامون در کل بهتر از امروزمون هست. ولی بعضی پلهها در زندگی هست که پریدن ازشون و بالاتر رفتن نیاز به جهش داره. مثلا در کار شما میتونید با تلاش بیشتر ساعات کارتون رو افزایش بدید و پول بیشتری در بیارید. میتونید محل کارتون رو عوض کنید و موقعیت شغلی مناسبتری پیدا کنید (ولی ریسک عقبتر رفتن رو هم به جون خریدید که معمولا اتفاق نمی افته)، میتونید با تلاش بیشتر از سطح فنی به مدیریتی ارتقاء پیدا کنید و شغل مناسبتر و حقوق بالاتری رو بدست بیارید. ولی همهاش همینه. دیگه کاری بیشتر نمیتونید انجام بدید. اینجا پلهای سر راه شما قرار میگیره که آیا میخواید ازش بالا برید یا نه و اون پله کارفرمایی به جای کارمندیه! آیا دوست دارید کارفرما بشید؟ حالا اون حسی که گفتم که اینجا میتونه بلندپروازی باشه بهتون فشار میاره و اگه موفق بشه شما به مختون میزنه که برید یه شرکتی، مغازهای، کارگاهی چیزی برای خودتون باز کنید. و اینجاست که ریسکی که نیاز به نبود عقل داره اتفاق میوفته. آخه هیچ عاقلی نمیگه تو این همه خطر رو به جون بخری (آخه خودمونیم، همه ی کسایی که این تجربه رو دارن میدونن که احتمال موفقیت تو این راه از شکست بیشتره، هر چقدر هم که کم ریسک باشی ولی بازم اوضاع همینه.) ولو اینکه عایدی خوبی هم داشته باشه. یه تعادلی بین عواید یک ریسک با خطر شکستش وجود داره که نهایتا عقل بهتون جواب منفی میده. ولی بعضیها و فقط بعضیها ریسک میکنن و دنبال این راه (کارفرمایی) میرن. خوب نتایجش رو هم به جون میخرن. ولی خداییش هم این آدما مهمتر و موثرترند!!
عینا همین موضوع در مورد ازدواج هم وجود داره. مدتها بود که دنبال دلیل عقلایی برای ازدواج میگشتم و نهایتا به این نتیجه رسیدم که هیچ دلیلی نیست که مستقلا عقل باهاش بتونه به شما بگه برو ازدواج کن و در کل به نفعته. آخه عقل در مقابل تغییرات مقاومت داره و احتیاط میکنه. ولی چرا آدما ازدواج میکنن؟ چرا این تغییر رو تو زندگیشون میپذیرن. تغییری که امروزه به شهادت آمار و ارقام توی تهران بیش از 50% ازدواجها به طلاق رسمی یا طلاق عاطفی منجر میشه و بیش از 75% ازدواجها نتیجهاش اون چیزی نیست که طرفین از اول به دنبالش بودن.
ولی چرا آدمها ازدواج میکنن؟
جملهای که از قدیم میگفتم اینه که باید لحظهای پیش بیاد که تو عقلت رو تعطیل کنی و توی حالت دیوانگی (عدم وجود عقل) به ازدواج تن بدی. حالا که برای خودم پیش اومده میفهمم که واقعا این حرف درسته!!!!
ولی چرا من که اینقدر ادعای عقلایی بودن داشتم به این وضع دچار شدم؟
امید به داشتن زندگی بهتر!!!! وقتی اونقدر چیزی که هستی بهت فشار میاره و اونقدر حالت رو بهم میزنه که همهاش ازش فرار میکنی، و شرایطی پیش میاد که توش نور امید به زندگی متفاوت و بهتر رو میبینی، به خودت جرات میدی که عقل رو تعطیل کنی و به انتخابهای غیر عقلایی (احساسی) بپردازی. انتخابهایی که اکثرا به شکست منجر میشه ولی اکثر پیشرفتهای خیره کننده، موفقیتهای عظیم، جهشهای بزرگ و خلاصهاش خوشبختی هم از اونها اتفاق افتاده!! قماری که اگه ببازی تقریبا زندگیتو باختی، و اگه ببری چنان موهبتی رو به دست آوردی که شادی تمام عمرت رو تضمین میکنه. و اینه دلیل اینکه ازدواج معجزه است و کسانی که ازدواج میکنن قابل تقدیرن (چون جسارتی دارن که تغییر رو پذیرا باشن و برای خوشبختیشون بجنگن نه اینکه منفعل باشن و نظارهگر زندگی!!!)
خوشحالم که این جسارت رو دارم که برای زندگیم بجنگم. خوشحالم که یکی هست که به خاطرش این جسارت رو پیدا کردم. خوشحالم که هستم تا به یکی این جسارت رو بدم که برای زندگیش بجنگه. به خودم تبریک میگم و به تو.
امروز سرشار از امیدم. امیدی که تمام ذرات وجودم رو به حرکت درمیاره که با وجود تمام مشکلات، تمام نگرانیها و تمام ترسها به خودم جرات بدم از زمین بلند بشم و فکر جدیدی ایجاد کنم. تلاشی دوباره انجام بدم.
بدی و خوبی همراه شدن در زندگی همینه که حق نداری کم بیاری! حق نداری زمین بنشینی! حق نداری تلاش نکنی! از این روز به بعد هر دوطرف موظفن ناامید نباشن. میتونن غمگین باشن، میتونن نگران باشن، میتونن خسته باشن ولی نباید بی تفاوت باشن.
خداحافظ
تو چطور تونستی یاد بگیری چیزای واهی رو باور نکنی؟
چرا این اتفاقات میفته؟ خببب.. دقیقا نمی دونم چرا. اما چیزی که واضحه اینه که ما خیلی چیزا رو تجربه می کنیم که شنیدم اون تجربه یا اون اتفاق آخرش چیه. ولی ما باز تو اون موقعیت قرار گرفتیم. و چند سال بعد ما هم به بقیه می گیم و باز اونام توی اون موقعیت قرار می گیرن. و اونا.. مثل افتادن تو یه لوپ بی نهایت می مونه.
(یاد پست برائت نامه افتادم.. واسه همین گفتم و همچنان میگم ما تا وقتی که خودمون سر از این کلاف هایی که دورمون پیچیده شده، در نیاوردیم ظلمه بخوایم کسی رو که موجودیت نداره و اصلا نیست که بخواد درگیر این مسائل بشه، زنده اش کنیم.
سلام داداش گلم![](http://www.blogsky.com/images/smileys/019.gif)
تو سریال Vampire Diaries خون آشام ها یه کلیدی دارن به نام کلید احساس که هر وقت دلشون خواست می تونن اون کلید رو بزنن و احساسشون رو خاموش کنن. نکته اینجاست که وقتی این کار رو انجام می دن تازه تبدیل می شن به یه خون آشام قهار که همه ی کارهاش طبق منطق خون آشامی انجام می شه و تبدیل می شن به یه موجود درنده.
یعنی تمایز انسان ها و خون آشام ها تو این سریال اینطور نشون داده شده که زدن این کلیده نه صرف تبدیل شدن به خون آشام از نظر جسمی.
چنانچه اونهایی که این کلید رو نزدن و احساسشون کار میکنه تصمیمات گاهاً غلط زیادی هم میگیرن اما دقیقاً این تصمیم گیری غلط هم جزئی از انسانیت محسوب میشه و به خاطر همین موضوع انسان های خوبی که تبدیل به خون آشام شدن تمام تلاششون رو می کنن که فشارهای روحی و اجتماعی باعث نشه که مجبور به زدن این کلید بشن.
چیزی که میخوام بگم که مطمئناً تو قبل از گفتن گرفتیش اینه که انسان موجودیه که ترکیبی از احساسات (گاهاً درست و گاهاً غلط) و منطقه و اگر یکی از اینها رو خاموش کنیم انسانیت خودمون زیر سوال رفته. رفتار درست در شرایطی که یکی از اینها خاموش بشن مایه افتخار نیست. مثل ماشینی که درست کار میکنه اما صبح به صبح بهش سلام نمیدیم و اونو تو آغوش نمی کشیم.
دوست دارم
باید دوباره بخونم تا بیشتر بفهمم. فقط.. یه چیزی.. مگه این طور نبود که امید داشتن نیاز به محرک بیرونی نداره؟ جسارت پیدا کردن واسه جنگیدن.. واسه تغییر.. که الهام گرفته از یک وجود خارجی باشه، میشه محرک بیرونی دیگه.
(البته قصدم چندان زیر سوال بردن نیستااا! * دنبال رسیدن به نتیجه درستم.. مثلا!! اینطور که فهمیدم اون من درونیم دنبال یه حالت Safe ای می گرده که بره توش و مصون باشه از خطر! و راستش.. مقاومت عجیبی داره نسبت به تغییر و ناباوری سر سختانه تری نسبت به نتیجه دادن تغییر. چرا که ته همه راه ها و مسیرها رو باز قرار داشتن تو یک گنگی و سردرگمی خاصی می بینه.)
* : چرا که چندان توان تغییر رو در خودم نمی بینم. حالا چه با جسارت پیدا کردن درونی چه جسارت پیدا کردن با دوپینگ. (آدما دوست دارن خودشون رو گول بزنن./ دلم می خواد سرمو بکوبم به دیوار [آیکون کلافگی]).
جا موند (یعنی تازه دیدم) : سرشاریت پر دوام.
ما جزو اون ۲۵٪ هستیم در حال حاضر!
یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت!
این لازمت می شه به کررررراااااااتتتتتتتت
شنبه حدود ساعت 02 در مورد شخصی به دوستی (واااییی.. چقدر به این واژه.. دیدی (یا لااقل شنیدی)؟ طرف به یه ماده غذایی یا یه زمان خاصی از سال مثلا اسفند موقع گرده افشانی گلا یا یه منطقه با شرایط خاص آب و هوایی، آلرژی داره.. بعد یه اصطلاحی داره میگن بدنش می ریزه بیرون. یعنی روی پوستش دون دونه های قرمز در میاد و.. یه همچین آلرژی ای رو من به واژه یه دوست.. دوست عزیز.. دوست ناشناس.. دوست شناس.. دوست قدیمی.. دوست صمیمی.. دوست کم پیدا.. دوست پر پیدا.. دارم. با این تفاوت که ذهنم می ریزه بیرون!) اس ام اس دادم: " امروز شنبه ست :-| تصمیم گرفته بودم شنبه ها قبل از اینکه به کلاس 8 صبحم برم، واسش کلیپ یا آهنگی که توش حس امید.. حس انگیزه داشتن به زندگی باشه، ایمیل کنم. که صبحانه روح مون باشه واسه اولین روز هفته.. که بریم هفته پر تلاشی رو آغاز کنیم. انگیزه باشیم واسه هم. گرچه واسه دو تا شنبه صبحانه داشتم اما کمی نگران این بودم که مگه چقدر کلیپ/آهنگ متناسب با این حس دارم؟ پس باید تو نت سرچ کنم. کهههه..
طرح به دومین شنبه کشیده نشد. (الان یه دفعه احساس سرزنش درونی و حقارت بهم دست داد از اینکه چرا فکر کردم.. می تونم انگیزه باشم براش!!!) "
(حق داره ذهنت اگه الان توش این سوال ایجاد شده باشه که خب این چه ربطی داشت!؟ در جوابش می تونم بگم واسه گفتن خط بعد، می بایست قبلش یه پاراگراف خاطره (!) تعریف می کردم).
جالب بود برام. من شنبه به انگیزه داشتن فکر می کردم.. تو یکشنبه از جسارت داشتن گفتی. اااممم.. همین!
دلم می خواد یه بار دیگه بگم: سرشاریت پر دوام. (که الان گفتم).
من روانشناسی بلد نیستم، لذا قبل از خواندن نظر شما بنظرم اومد نظر خودم رو بگم تا بعد رو در رو بحث کنیم راجع به موضوع.
خوشخیالی به نظر من از ترس آدم برای مواجه شدن با واقعیت وجودی خودش و دنیای اطرافش ناشی میشه. خوشخیالی به تنهایی بد نیست اما در اثر افراط به اثر افق تبدیل میشه و نتایج مصیبتباری به همراه داره چون آدم یادش میره روی چه تکیهگاه متزلزلی تکیه داده و غیره و غیره. به قول شاعر:
خشت اول چو معمار نهد کج
تا ثریا میرود دیوار کج