سلام
بعضی وقتا نگران میشی که دیگه یادش نیوفتی و از یادت بره. ولی وقتی چند مدت بعد، بی هوا، بدون اینکه بخوای، سر یه موضوع بی ربط بازم یادش میوفتی و ناخودآگاه میزنی زیر گریه -خوب دلت براش تنگ شده- اون وقته که میفهمی عشق مردنی نیست. به طرف مقابل هم ربطی نداره که باشه یا نباشه. تو خونته، تو قلبته، با وجودت آمیخته است. وقتی هست قلبت براش میتپه، وقتی نیست به خاطر نبودش درد میگیره.
هرچقدر هم که تلاش کنی عادی نمیشه! برای بقیه عادی میشه ولی برای تو نه. اینه معجزه ی اهلی شدن. آخه چرا ماها اهلی میشیم؟!! هر دفعه هم نتیجهاش همونه که قبلاً بوده، ولی بازم تکرار و تکرار و تکرار. آخه واقعاً می ارزه آرامش و لذتی که تو اهلی بودن هست به درد و رنج از دست دادن؛ به ترس همیشگی از دست دادن؛ به خاطرات بی بازگشت اهلی بودن وقتی به یاد آوردنشون فقط داغ دلت رو تازه میکنن؟؟!!!
بعضی اهلیت ها رو آدم انتخاب نمیکنه و بعضی هاش رو انتخاب میکنه. کدومش دردناکتره وقتی زمان برگشتن به سیارکش فرا میرسه؟!!
بعضی وقتا قبل از اینکه بدونی اهلی میشی؛ بعضی وقتا اهلی شدی و خودت خبر نداری؛ بعضی وقتا با اینکه میدونی داری اهلی میشی نمیتونی جلوشو بگیری؛ بعضی وقتا اهلی شدی و تلاش میکنی قبل از اونکه زمانه دست جداییشو بین تون بذاره، خودت از اهلیت دربیای، شاید که اینجور کمتر اذیت بشی؛ بعضی وقتا دلت غنج میره برای اهلی شدن ولی کسی نیست که اهلیت کنه؛ بعضی وقتا یکی دلش غنج میره برای اهلی کردنت و تو دلت غنج میره برای اهلی کردن یکی دیگه؛ بعضی وقتا ….
ولی همش فقط بحث اهلی شدنه!
افسانه حیات دو روزی نبود بیش --- آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن --- روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
همه ی این حرفا رو میدونی و باز هم چشمت رو همشون میبندی و میگی شاید نفر بعدی من باشم که نوبت برگشتنم به سیارکم برسه. شاید که این دفعه قلبم از رفتن گلم درد نگیره!! ولی حتی اگه اینطور باشه، این یعنی گلت از رفتن تو قلبش به درد میاد و این دوباره همه ی تشویش ها رو تو وجودت برانگیخته میکنه.
چطور میشه از شر این یادآوری خاطرات خوش خلاص شد؟!! آخه این خاطرات خوش هستن که دلت براشون تنگ میشه و حسرت نبودشون رو میخوری، نه خاطرات بد!!!!
آخه خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!! هیچی، تو برو به زندگیت برس، منم به زندگیم.
خداحافظ
ترس از آیندهای که در آن بینصیب میشویم از دیدار و گفتوگوی کسانی که اکنون دوست میداریم و امروز مایهی عزیزترین شادمانیاند، این ترس نهتنها فرو نمینشیند که بالا میگیرد اگر بیندیشیم که بر درد چنین محرومیتی آن چیزی افزوده میشود که اکنون از آن هم دردناکتر مینماید: اینکه دیگر برایمان دردی نداشته باشد، بیاهمیت شده باشد؛ چون آنگاه منِ ما دگرگون شده است: نهتنها دیگر از جاذبهی پدر و مادر، معشوقه، دوستان، در پیرامونمان خبری نیست، بلکه مهرمان به آنان - که اکنون بخش بزرگی از دل ماست - چنان از دل ریشهکن میشود که زندگی جدا از آنان میتواند ما را خوش آید، حال آن که امروز از فکرش هم وحشت میکنیم؛ و این به معنی مرگ واقعی خود ماست، مرگی گرچه با رستاخیزی در پی، اما رستاخیز منِ دیگری که بخشهای منِ گذشتهی محکوم به مرگ نمیتواند به عشق آن راه یابد. همین بخشها - حتی نحیفترینشان، مانند دلبستگیهای نهانی و گنگ ما به اندازهها و هوای یک اتاق -، همین بخشهاست که به ترس میافتد و پایداری میکند، با شورشهایی که باید آنها را شیوهای نهانی، جزئی، حسشدنی و واقعی از پایداری در برابر مرگ دانست، پایداری دیرپای نومیدانهی هر روزه در برابر مرگ خردهخردهی پیدرپی که با سرتاسر زندگی ما میآمیزد و لحظهبهلحظه تکههایی از ما را میکَنَد که بر جایِ مُردنشان یاختههای تازه تکثیر میشود.
* در جستوجوی زمان از دست رفته – کتاب دوم: در سایهی دوشیزگان شکوفا\مارسل پروست
هوم؟
جریان چیه؟ چرا نفهمیدم منظورت چیه؟
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی.....گور بابای زندگی و خدا و آدمها و گلها و روباهها و همه..... خودتو بچسب .... یک ذره از این و اون یاد بگیریم بد نیست... میشه دو ماهه هم عاشق شد ازدواج کرد... خدا رو چه دیدی شاید بچه دار شد....گویا واسه ازدواج نیازی به عشق نیست مهدی... اگه هم هست... از نوع سریع و السیرش کفایت میکنه.... محبت عمیق هیچوقت ثمری توش نبوده.... نگرد نیست...گشتم نیست که نیست.... خدا حال نمیکنه آدمها عاشق بشن و ازدواج کنن...اصلا انقدر بخیلیه که جز درد و رنج واسه آدم نخواست....هیچی دیگه تو کازه کوزش پیدا نمیشد یعنی؟
ما آدمها کی هستیم؟ خودمونم یکی بد ذات تر از اون...به خودمونم رحم نمیکنیم چه برسه به دیگری....!
مریم جان سلام

بهش خوب فکر کن شاید در مورد بدذاتی آدما نظرت تغییر کرد. گاهی خوشحالیم، گاهی ناراحت، گاهی داغ می کنیم و به خدا هم فحش میدیم اما صبر داشته باش.

عجله نکن، عجله نکن، عجله نکن
با خیال راحت برای غمت سوگواری کن اما این رو بدون که قراره این روزا هم بگذره
آدما مجبور نیستن و این جمله خیلی معنی داره دوست من
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
در ضمن فکر کنم این پست رو داداشمون در مورد خواهرزادش نوشته
میدونم واسه خواهر زاده اش نوشته.... ولی جملاتش کلی بود...من درد دل خودمو گفتم.....
آره میگذره...30- 40 -50 خیلی که باشم ...
خیلی بخوام کشش بدم 20 سال دیگه اس...کمتر از چیزی که تا به امروز داشتم....
بد ذاتی آدمها از بد ذاتیشون نیست.. ما آدمها انقدر بیچاره ایم که باید انتخاب کنیم...چاره ایی جز انتخاب نداریم...بد ذاتیمون از خودمون ناشی نمیشه از شرایطمونه...آدم بودن...میطلبه ندیدن ها رو...چون خیلی جاها نمیبیننت...مجبور میشی گاهی نبینی....گذشتن ساسان مهم نیست...چگونه گذشتن مهمه.... اینکه له میکنی و میری.... یا میری چون مسیر دیگه ایی داری.... خیلی فرق بین این دوتاس پسر.....
آقا یه اظهار نظر بیربط و با ربط:
جمله معروفی هست که میگه تاریخ دو بار تکرار میشه؛ یه بار به صورت تراژدی و یه بار هم به صورت کمدی.
خوب برای من هم دو بار تکرار شد اولیش تراژدی بود و دومیاش کمدی اما نمیدونم من چرا خندهام نگرفت هنگام وقوع وجه کمدی!