سلام
اخیرا خیلی وقت پیش میاد که با تمام وجود دوست دارم یه پستی آپ کنم. جالبش اینه که اینجور وقتا هیچی برای گفتن ندارم. اونقدر احساسات (عمدتا منفی) بالا زدن که نمیتونم کاریشون کنم. فکر میکنم که با نوشتنشون مشکلی حل میشه. ولی واقعا خیلی نمیشه. من نوشته هایی از خودمو بیشتر دوست دارم که یا در عمق ناامیدی و تنهایی نوشتمشون که خود خودمو نشون میدن، یا اونایی که از قبل براشون فکر کردم و میدونم چی میخوام بگم. بقیشون غرغر و ناله است. مثل الان.
از خیلی وقت پیش دغدغه ی اینو داشتم که چرا مردم دچار روزمرگی میشن. چند تا پستی هم در این مورد نوشتم و با نامردی تمام هم به چند تا از دوستام تهمتشو زدم (عذرخواهی من رو بپذیرید، گاهی اوقات کارایی میکنم که بعدا متوجهشون میشم). هیچ وقت دوست نداشتم که خودمم دچارش بشم. هرچند برعکس خیلی چیزای دیگه برام ترس نداره که دچار روزمرگی باشم. ولی تاسف داره. و متاسفانه دارم متوجه میشم که ناخواسته و با تمام تلاشهایی که کردم دچار شدم. بذارید در قالب شعر بگم:
ای ﺑﺎزﻳﮕﺮ! ﮔﺮﻳﻪ ﻧﻜﻦ، ﻣﺎ ﻫﻤﻪﻣﻮن ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﻢ
ﺻﺒﺤﻬﺎ ﻛﻪ از ﺧﻮاب ﭘﺎ ﻣﻴﺸﻴﻢ ﻧﻘﺎب ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﻲزﻧﻴﻢ
ﻳﻜﻲ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﻴﺸﻪ و ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺪوش
ﻳﻜﻲ ﺗﺮاﻧﻪﺳﺎز ﻣﻴﺸﻪ ﻳﻜﻲ ﻣﻴﺸﻪ ﻏﺰل ﻓﺮوش
ﻛﻬﻨﻪ ﻧﻘﺎب زﻧﺪﮔﻲ ﺗﺎ ﺷﺐ رو ﺻﻮرﺗﻬﺎی ﻣﺎﺳﺖ
ﮔﺮﻳﻪﻫﺎی ﭘﺸﺖ ﻧﻘﺎب ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻲ ﺻﺪاﺳﺖ
یادمه سال 81 این ترانه رو سیاوش خوند و قطعا شاعرش چند وقت قبلش گفته پس حداقل 10 سال پیش از من هم کسی این حس رو داشته.
هر روز صبح از خونه که میزنم بیرون یه آدم دیگه میشم. تمام سعی ام رو میکنم که مودب باشم و با مردم خوش رو. باهاشون در مورد چیزای مثبت و موفقیت هاشون و موفقیت هام صحبت کنم، بهشون انرژی بدم و اگه شد ازشون انرژی بگیرم. تلاش میکنم که مسئولیت هام رو به شکل صحیحی انجام بدم و آدم موثر و خوبی باشم.
خونه که بر میگردم تمام تلاشم رو میکنم که اوضاع خونه رو درک کنم و اگه کاری از دستم برمیاد انجام بدم. با اعضای خونه شوخی میکنم، باهاشون درد دل میکنم، پای درد دلشون میشینم، درد و غمهامو ازشون پنهان میکنم که مبادا باعث اذیت و ناراحتیشون بشم. جاهایی رو باهاشون میرم که دوست ندارم، کارایی رو باهاشون انجام میدم که نمیخوام. به شکلی باهاشون زندگی میکنم که راحت نیستم. ولی خوب خیلی هم خوشحالم که اینقدر براشون مهمم و تلاش میکنن که من هر روز بیشتر موفق بشم.
با دوستام که هستم، تمام تلاشم رو میکنم که خوش خنده و بذلهگو باشم. مثبت اندیش باشم. باعث ناراحتیشون نشم (به خصوص لفظی). فواصلم با آدمها رو اصلاح و حفظ کنم و روابطم رو تحت کنترلم داشته باشم که مبادا باعث صدمه ای به کسی نشم. اگه کاری از دستم براشون بر میاد انجام بدم. هر از گاهی ازشون احوال پرسی کنم. اگه دغدغهای دارن بشنوم. در تصمیماتی که میگیرن حداکثر تشویق رو بکنم تا به راهی که دوست دارن بروند.
با گروههای دیگه هم همینطور. فقط آخر شب که میخوام بخوابم. اگه هنوز انرژی باقی مونده باشه، اگه استرس و نگرانی نباشه که بخوام ازش فرار کنم و هزار تا اگه ی دیگه، یه وقتایی به این نتیجه میرسم که مهدی تو هیچ کدوم از اینهایی که در طول روز بودی، نیستی هااااا!!!!! (عین آهنگ دنبال خودت نگرد سیاوش قمیشی)
گم نکن خودت رو تو دنیای تردید و دروغ—زیر آوار نقابا دنبال خودت نگرد.
الان باید به یکی از مهمونیهای با دوستام برم و کلی باهاشون بگم و بخندم تا آخر شب که برمیگردم.
خداحافظ
اگه میخوای شروع کنی و خودت باشی از همین الان شروع کن و این مهمونی رو نرو...
بعد از مهمونی مینویسم:
نرفتن مهمونی دردی رو دوا نمیکنه. خیلی وقتا تصمیم میگیرم که کلا همه ی نقاب هام رو بریزم دور. از فردا خودم باشم. میبینم که من هنوز خودم خودم رو قبول ندارم دیگران که هیچی.
خیلی وقتا هم به فکر ترک همه چیز میکنم. بازم میبنم مشکل حل نمیشه و فقط صورت مسئله پاک میشه.
ضمنا اگه منظورت از تو، من بودم که اصلا خودم رو نشناختی!! پریشان نامه یعنی دارم غر میزنم و دنبال راه حل نیستم!!!!!
شادونه: عمو مهدی عمو مهدی زن بگیر. اینجوری می فهمی تازه روز خوب خوباشو داشتی و قدر ندونستی![](http://www.blogsky.com/images/smileys/007.gif)
خیلی هم دلت بخواد با ما بیای مهمونی اصلنشم دیگه هیچچچچچجا نمی بریمت تا انسان شی. اون وقت زنگ میزنی می گی شادونه نمی خوای مارو دعوت کنی خونتون؟؟؟
از من به تو غرغر....
به جای اینکه تلاش کنی از فردا نقاب نزنی فکر کن چرا این نقاب رو انتخاب کردی؟
نقاب ها خیلی خوبن. عکس اونکه فکر می کنی. چون بهت کمک می کنن بتونی با مشکلات کنار بیای.
مثلا همین نقاب الکی خوشت باعث میشه لااقل بقیه سوک نزنن. مهدی؟ خوبی؟ مهدی ؟ چته؟ مهدی دردی داری به خودم بگو...
کمک که نمی کنن هیچ یه درد جدید هم می زارن رو دردات
سلام آقا مهدی
شما که می تونی اینقدر به دیگران انرژی بدی و براشون ارزش قایل بشی و کمکشون کنی، می تونی اینطوری فکر کنی که نقابی دیگه برات وجود نداره.
منظورم اینه که بجای اینکه فکر کنی، نقاب داری به صورتت می زنی و اصطلاحاً نقش بازی می کنی در مقابل بقیه حتماً هم می تونی این حالت رو برای زندگی خودت توی تنهایی داشته باشی برادر. اون چیزی که من می فهمم از پستهایی که می گذاری اینه که یه جورایی از خودت راضی نیستی همین طور هم که اینجا گفتی .
اگه دنبال رضایت از خودت هستی، نگرد که پیدا نمی شه. چونکه همه ما وقتی به هر چیزی برسیم که برای ما نهایت اون چیز بوده و هدف بوده اصطلاحاً ، مسیر بدست آوردن و بدست آمدن آن به سرعت یادمان می ره.
اینهمه مواردی رو نوشتی که می تونی بهش افتخار کنی. به جای اینکه بهش به اسم نقاب نگاه کنی. مسلماً حل کردن مشکلات خود آدم، مشکلات تنهایی و فکرهایی که حال آدم رو بد می کنه تو یه روز 1000 بار شاید بیشتر بیاد سراغ هر کسی ولی مهم اینه که شما یه نیرو داری اونم اسمش رو میگذاری نقاب که دوست نداری داشته باشی اون رو. و این میشه یک انرژی منفی خیلی زیاد که تو داری توی یک روز به خودت تزریق می کنی.
رفیق، کسی که بتونه توی یه روز زندگی اش مفید باشه و لااقل سعی کنه که مفید باشه خیلی بیشتر از اون کسی که دچار روزمرگی شده، زندگی براش اهمیت داره و به زندگی اش بها می ده. به نظر من قطعاً دچار روزمرگی نیستی.
دست آخر این کارا نقاب گذاشتن نیست، روی خوش داشتن، به فکر بقیه بودن، خندیدن با دیگران و انرژی دادن به آنها و 100 تا چیز خوب دیگه که میشه اینجا مثال زد مینونه بهت کمک کنه که دیگه تنها نباشی و توی همین موارد کوچیک تنهاییت رو حل کنی نه مشکلات فلسفی بزرگ رو، اونا هم به موقع و مرور حل می شن.
تو مثل یک انسان کاملاً منطقی و کامل داری رفتار می کنی.....
سالها پیش مرحوم شهدوست را مورد استهزا قرار میدادم که چرا دیگه توی جمعهای دوستانه ما پیداش نمیشه و اون بنده خدا اونموقع میگفت آدم نباید خودشو محدود کنه به یه سری افراد ثابت با دیدگاهها و تفکرات ثابت و باید مثل یه کاوشگر بگرده و بیشتر و بیشتر مردم رو بشناسه. ما هم که اونوقتا اصولا فلسفه بافی را بهتر از هر کار دیگهای انجام میدادیم سبک ایشون رو به باد انتقاد میگرفتیم که اینجوری دوستیها عمقی پیدا نمیکنه و به درد نمیخوره و میشه روابط کم عمقی تو تیپ چیزی که فرضاً هاشمیان با دنیای اطرافش داره و غیره و غیره ... اما چند سالی هست که از اعتقادات قبلی برگشتم و معتقدم آدم باید تعامل زیادی با دنیای اطراف برقرار کنه. تکراری بودن آدمهای دور و بر ماها یکی از مشکلات آن مجمعالجزایر در حال انقراضمان هستش و شما باید تلاش کنی ارتباطاتی شبیه اینی که با ما 10-20 نفر آدم ثابت داری با جدیدترها هم داشته باشی. حداقل در حد برنامههای Fun و اینها و یا حداقل در بحث نوشتن که غیر از مشتریان ثابت افراد دیگری هم گذرشون اینورا بیفته مهندس. یهکم تنوع (تأکید میکنم یهکم) بعضی وقتها بهترین راه برای خلاص شدن از حس روزمرگی هستش.
امید جان دوستی یه چیز زنده است. به صرف همین که من راه بیوفتم برم دور بچرخم که دوست خوب پیدا نمیکنم. بعضا ممکنه اتفاقی به یکی برخورد کنم که به نظرم آدم باحالی بیاد. ولی کلی کار داره تا دوستیم باهاش صیقل بخوره و اعتبار عاطفی کافی پیش هم پیدا کنیم و بشه دوست صمیمی.
یعنی واقعا فکر کردی من خودم اینها رو نمیدونم؟! یعنی فکر کردی اسم دوستام رو نوشتم رو کاغذ و گذاشتم تو گاوصندوق که ازشون محافظت کنم؟! نه برادر. از زندگیم خرجشون میکنم تا نگهشون دارم. از عمرم میزنم تا بهشون اضافه کنم. و فکر کنم تو این مدت بیش از همه ی دوستام در پیدا کردن دوست جدید و تلاش برای برقراری ارتباطات بیشتر اقدام کردم.
ولی این یه واقعیته که دوستای قدیمی همیشه پتانسیل بالاتری برای ادامه ی دوستی دارن. من هیچ وقت دوستیم با ساسان رو به خاطر یه پاپتی تازه از راه رسیده کنار نمیذارم!!
بازم از این پستای شغشغیه بنویس. مهم نیست محتواش چیه؛ فقط بنویس؛ و بیشتر. مشکلت اینه که یه آدم بسیار حساس و پراحساسی ولی اینو پشت منطق قایمش میکنی. اینجورینویسی احساستو آزاد میکنه که خیلی خوبه؛ خود خود مهدیئه. بازم بگو برامون.
فکر نمی کردم زمانی پیش بیاد که به این نتیجه برسم نشون دادن اونچه که نیستی، گاهی باید انجام داد. به خاطر دیگران. به خاطر اینکه کسی را شاد کنی در حالی که خودت نیستی. گاهی نباید احساس کرد که این گذشتن از خود است بلکه برای مهار خودخواهی است. البته باید بسیار دقت کرد.