دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

نقل از یک دوست

سلام


راست میگفتی، آدما غالبا به یک دلیل بعد از مدتها شروع به نوشتن یا حرف زدن میکنند!


خدانگهدار

همچنان دوست دارم بنویسم

سلام

داشتم نگاه می‌کردم، پارسال هم آخرین نوشته ام شهریور ماه بود و عید بعدش یه پست گذاشتم و بعدش دوباره یکی دوتا پست و از خرداد گذشته دیگه مطلبی ننوشتم تا الان. راستش رو بخواید دلیل اینکه وبلاگ نویسی وقتی سرت شلوغ میشه فراموش میشه اینه که خیلی سخت تر از بقیه روشهای نوین ارتباطی مثل تلگرام و اینستاگرام و ... است. البت نه اینکه من خیلی آدم آنلاینی باشم و اونجاها چیزی بنویسم ها! نه. ولی اینجا هم نوشتن خیلی سخته.
من وبلاگ نویسی رو خیلی دوست دارم. زمانی که شروع کردم وبلاگ نویسی رو، دوره اش به پایان رسیده بود و بلافاصله هم فیس بوک در اوج قرار گرفت و قاعدتا باید اونجا مینوشتم. ولی به چند دلیل اینجا رو دوست دارم:
  • مال خودمه نه مارک زوکربرگ! (البته منظورم شکل و شمایله وگرنه اینجا هم مال بلاگ اسکایه!)
  • گم نمیشه و موندگاره و مثل یه دفترچه خاطرات پیوسته است، نه مثل پست های شبکه های اجتماعی که هر 10.000 پست یکیش مال تو هست و کمتر از 10 دقیقه بعد هم کسی ازش چیزی نمی بینه!.
  • میشه بلند بالا و با آرامش خاطر نوشت. شبکه های اجتماعی ماله توییت نویس هاست.

توسال گذشته چیزهای جدیدی که در زندگیم داشتم خیلی زیاد نبود! کتاب های تاریخ ادیان و ایدئولوژی شیطانی رو خوندم که واقعا عالی بودند و رویکرد جدیدی در زندگیم اضافه کردند. امسال یاد گرفتم چطور استیک درست کنم که دقیقا به خوبی رستوران در بیاد (و البته هم در اومد). برای چند روز یک کبوتر زخمی رو نگهداری کردیم. به قلعه رودخان که خیلی وقت بود میخواستم ببینم رفتم. تجربه ی صعود کوهستانی به یک قله برفی رو داشتم که یکی از سختترین کارهای فیزیکی تمام عمرم بود. با گروه چارتار آشنا شدم و از موسیقی هاشون لذت بردم. یک کتاب نفیس شاهنامه عیدی گرفتم!


این عید بدترین عید تمام عمرم بود. حتی بدتر از عیدی که سرباز بودم! دلیلش هم عذاب وجدان ناشی از کارهای نیمه تمام قبل از عید بود که اجازه نداد حتی یک روز رو بدون حس بد بگذرونم اصلا انگار عیدی نداشتم. تنها فایده‌ی این همه عذاب دادن خودم این بود که امروز خیلی سختم نبود بیام سرکار (آخه خیلی حالی نکرده بودم که امروز حالم گرفته شه)!


در خصوص ازدواج همچنان معتقدم بهترین اتفاق زندگیم تا کنون ازدواج با همسر عزیزم بوده. اینقدر سیقل خوردیم که بفهمم زندگی مشترک یعنی چی و هیجان زده نباشم.

همچون همیشه یه مطلب تحلیلی هم بگم که دست خالی از این مجلس نرید: به نظرم ریشه‌ی تمام مشکلات رفتاری آدمها از یک منشا هست و اونم هول زدنه! به زعم دینداران حرص! یه حدیث هست از حضرت علی که میگه همه ی گناهان از حرص ناشی میشن (نقل به مضمون) حالا چرا؟
آدم چرا باید دروغ بگه یا دزدی کنه یا سرمردم رو کلاه بذاره؟ چون چیزی که نداره و هنوز حقش نیست رو میخواد به دست بیاره. چرا باید حسادت و بدگویی کنه؟ چون از اینکه هنوز به هول زدن هاش نرسیده ناراحته. بقیه‌ی رفتارهای ناشایست (ازجمله مد پرستی و موج سواری و ...) هم یا اساسا از خود حرص و هول زدن ناشی میشن یا در کنار اون خودشون رو نشون میدن.
ولی چرا این موضوع مهمه، در روابط تک تک ما ایرانی ها این مسئله بسیار ریشه داره! ما فکر میکنیم کلا شش ماه دیگه زنده هستیم. چنان رانندگی میکنیم که انگار خدای نکرده پدربزرگمون در بستر مرگ چشم انتظارمونه! چنان غذا میخوریم که انگار نه انگار قراره این بدن تا 70-80 سال مارو تحمل کنه! آن چنان منابع طبیعی و زیر زمینی و معادن و آب رو داریم استخراج و حروم میکنیم که انگار فقط برای یکی دوسال دیگه لازمشون داریم! اونقدر هول هستیم برای پولدار شدن که انگاری همه ی دنیا تو 25 سالگی بوگاتی سوار میشدن و فقط ما عقب موندیم! اونقدر روابطمون با اطرافیانمون منفعت طلبانه است که فقط به درد یه سلام و علیک اونم فقط به مدت یک سال میخوره و نه یک رابطه ی خانوادگی طولانی مدت و باعث آرامش.
و شاید مهمتر از همه ی اینها، اونقدر عمرمون رو به بطالت های احمقانه صرف میکنیم که اصلا حواسمون نیست که حدود 50 سال به ما وقت برای رشد روحی و فکری و حسی داده شده و ما باید در تمام این مدت به رشد خودمون ادامه بدیم! کتاب خوندن خوراک فکرهای بلند مدت ماست، پس جامعه ای که کلا تلگرام میخونه یا فکر نداره یا زمانش کوتاهه! اصلاحات براش فقط تو یک هفته یا یک ماه انتخابات معنی داره و بعدش ابدا به خاطر نمیاره که با چه شور و شوقی و انرژی داشت رئیس جمهورش رو انتخاب میکرد و یادش میره که پیگیری مطالبات انتخابات از خود انتخاب ارزشمند تره.
این میشه که چون کتاب نمیخونیم و رژیم غذایی صحیح نداریم و ورزش نمیکنیم و عبادت و عمل صالح انجام نمیدیم و فکر نمیکنیم و در مجلس آموزش بزرگان قرار نمیگیریم و تجربیات جدید نداریم و مسافرت نمیریم و ...، هر سال جامدتر از سال گذشته میشیم و هر روز هم برامون سختتره که به هر یک از این موضوعات مهم بپردازیم. خیلی سریع (شاید در دهه ی 30 یا 40 زندگیمون) دیگه درب یادگیری به طور مطلق روی ما بسته میشه و خودمون رو برای همیشه تبدیل به یک ماشین تمام اتوماتیک میکنیم که زندگیش روی سنگ نوشته شده!

هفته ی آخر سال، طبق رسم شرکت یک گردهمایی سالیانه که تمامی کارکنان گروه آتنا توش حضور دارند انجام شد و قرار شد هر کسی یک هدیه تا 10 هزار تومان تهیه کنه و کادو کنه و بدون اینکه بگه چیه، بیاره و روی یک میز بگذاره. بعد هم بدون اینکه بدونه از هدیه هایی که دیگران آوردند یکیش رو برداره. به ابتکار آقای بحری قرار شد هر کسی تا باز نکرده هدیه اش رو میتونه با دیگران عوض کنه. ایشون گفتن که وقتی هدیه تون رو باز کردید به این فکر کنید که چه پیامی در دریافت این هدیه برای شما نهفته است. من هدیه ای که برداشتم رو 5-6 بار با دیگران عوض کردم و نهایتا کتاب هشت کتاب از سهراب سپهری بهم هدیه شد. این کتاب رو نخونده بودم. ولی چیزی که برام جالب بود این بود که بعد از کتاب تاریخ ادیان که یک تحلیل ارزشمند و آموزش زیبای نگرش صحیح بود با کتاب ایدئولوژی شیطانی که یک آموزه ی زیبا به سبک مثنوی بود آشنا شدم و بعد از اون این کتاب به من هدیه شده که تا جایی که میدونم فلسفه و نگرش زیبای انسانی رو در قالب هنر ارائه میکنه. یعنی به ترتیب تفکر، عرفان و هنر! به نظر میاد که من هرچه جلوتر میره دچار نقصان های بیشتری هستم. عرفان رو کمتر از عقل و هنر رو تقریبا هیچ نمیشناسم. لذا با اینکه فلسفه و جهان بینی در تمام این قالب ها قابل ارائه است، من تا کنون یکیش رو دنبال میکردم و این هدیه، دعوت من به دنبال کردن بقیه اش هست.

خدانگهدار

ازدواج

سلام

بعد از گذشت یک سال و دو ماه و نیم از ازدواج و زندگی مشترک میتونم چند تا چیز در موردش بگم:
  1. به یقین میتونم بگم که ازدواج برای من یک انتخاب قطعا و کاملا صحیحه. زندگی مجردی برای من کمرنگ و کم عمق بود. ازدواج روح رو به زندگی من آورد. دلیل عمده اش این بود که من نیاز به خرج کردن حس حمایتگریم دارم. همسرم مهمترین حسی که بهم میده اینه که من ارزشمندم. و البته به تبع این حس، بقیه ی آثار مثبت هم ایجاد میشن از جمله حس آرامش (چون وظیفه‌ام رو انجام دادم و ارزشمند هستم)، رضایت از خود (چون ارزشمند هستم و این رضایت بخشه)، موفقیت (چون رضایت از خود چیزی نیست که به این سادگی ها به دست بیاد و این یک موفقیته).
  2. جعفر یه دفعه گفت (البت نه با این ادبیات و این نتیجه ایه که من از حرفاش گرفتم) که مهم نیست با چه کسی ازدواج میکنی، بعدش اثراتش روی تو یکسانه. اون موقع قبول نکردم حرفش رو، ولی الان میگم حرفش در مورد من کاملا درست بود. من هم به همین حس رسیدم که قبل از اونکه انتخاب کنی، قطعا مهم هست که چه کسی رو انتخاب میکنی، ولی وقتی انتخاب کردی دیگه اینکه چه کسی رو انتخاب کردی مهم نیست. مهم اینه که چطور رفتار میکنید!!
  3. حداقل شش تا نه ماه زندگی زیر یه سقف لازمه تا طرفت رو آن چنان بشناسی که بتونی مطمئن بشی انتخابت صحیح بوده یا نه. من هر روز این یکسال و اندی به این نتیجه رسیدم که چقدر خوب شد که ازدواج کردم.
  4. ازدواج پر از محدودیت هاست. این یک واقعیته. اگر نمیتونی محدودیتهای جدیدی که در زندگیت ایجاد میشه رو بپذیری، ازدواج نکن. چون به سرعت سوهان روحت میشه و زندگیت رو خراب میکنه و پشیمونت میکنه.
  5. تغییرات زیادی به واسطه‌ی ازدواج به من وارد شد. من که خانواده گریز شده بودم، الان شدیدا خانواده دوست شدم. همیشه خواب مهمترین بخش زندگیم بود. الان حتی روزهای تعطیل هم نمیتونم بخوابم. همیشه کمبود خواب دارم ولی اصلا فرصت فکر کردن بهش رو هم ندارم. هدف در گذشته ی نزدیکم اساسا وجود نداشت، ولی الان دارم هدف های بلند مدت میریزم.
  6. فکر میکنم اون کاری که ازدواج برای مردها میکنه، بچه دار شدن برای زنها میکنه. مردها (به شرط اینکه ازدواج اثر صحیحی روشون بذاره) از خودشون در میان و میفهمن که مسئولیت زندگی یه نفر دیگه رو داشتن یعنی چی! خانم ها این حس با بچه دار شدن براشون ایجاد میشه.

خداحافظ

پنجره شکسته

پیش از دستور:
این نوشته رو گویا از همشهری آنلاین یکی از دوستان از طریق ایمیل برام ارسال کرد. گویی اینکه ممکنه مطالب گفته شده با واقعیت تطبیق نداشته باشه ولی چون من هم این نظریه رو قبول دارم و مثالش رو دوست دارم براتون نقل میکنم:


سلام


داستان اینگونه بود که در دهه هشتاد در نیویورک باج‌گیری در ایستگاه‌ها و در داخل قطارها امری روزمره و عادی بود. فرار از پرداخت پول بلیط رایج بود تا انجا که سیستم مترو 200 میلیون دلار در سال از این بابت ضرر می‌کرد.
مردم از روی نرده‌ها به‌داخل ایستگاه می‌پریدند و یا ماشین‌ها را به عمد خراب می‌کردند و یکباره سیل جمعیت بدون پرداخت بلیط به داخل مترو یا اتوبوس‌ها و...سرازیر می‌شد. اما آنچه که بیش از همه به چشم می‌خورد گرفیتی (Graffiti) یا نوشته‌های روی در و دیوار، واگن‌ها و اتاقک‌های اتوبوس‌ها بود. گرفیتی‌ها نقش‌ها و عبارات عجیب و غریب و درهمی‌‌ است که بر روی دیوار نقاشی و یا نوشته می‌شدند و یا می‌شوند.
هر شش هزار واگنی که در حال کار بودند از سقف تا کف و از داخل و خارج از گرفیتی پوشیده شده بودند. آن نقش و نگارهای نامنظم و بی‌قاعده چهره‌ای زشت، عبوس و غریب را در شهر بزرگ زیرزمینی نیویورک پدید آورده بودند. این‌گونه بود وضعیت شهر نیویورک در دهه ١٩٨٠ شهری که موجودیتش در چنگال جرم، جنایت و خشونت فشرده می‌شد.
با آغاز دهه ١٩٩٠ به ناگاه وضعیت گوئی به یک نقطه عطف برخورد کرد. سیر نزولی آغازشد. قتل و جنایت به میزان ٧٠ درصد و جرائم کوچکتر مانند دزدی و غیره ۵٠ درصد کاهش یافت. در ایستگاه‌های مترو با پایان یافتن دهه ١٩٩٠، ٧۵ درصد از جرائم از میان رفته بود. زمانی که نیویورک به امن‌ترین شهر بزرگ آمریکا تبدیل شده بود دیگر حافظه‌ها علاقه‌ای به بازگشت به روزهای زشت گذشته را نداشتند.
اتفاقی که در نیویورک افتاد همه حالات مختلف را به خود گرفت، به جز یک تغییر تدریجی... کاهش جرائم و خشونت ناگهانی و به سرعت اتفاق افتاد. درست مثل یک اپیدمی. بنابراین باید عامل دیگری در کار می‌بود. باید توضیح دیگری برای این وضعیت پیدا می‌شد. این "توضیح دیگر" چیزی نبود مگر تئوری پنجره شکسته
تئوری پنجره شکسته محصول فکری دو جرم شناس آمریکائی به نام‌های‌جیمز ویلسون و جورج کلینگ بود
 

داخل واگن‌های نیویورک

 

این دو کارشناس استدلال ‌کردند که جرم نتیجه یک نابسامانی است. به عنوان مثال؛ اگر پنجره‌ای شکسته باشد و مرمت نشود آنکس که تمایل به شکستن قانون و هنجارهای اجتماعی را دارد با مشاهده بی تفاوتی جامعه به این امر دست به شکستن شیشه دیگری خواهد ‌زند. دیری نمی‌پاید که شیشه‌های بیشتری شکسته می‌شود و این احساس آنارشستی، بی‌قانونی و هرج و مرج از خیابان به خیابان و از محله‌ای به محله دیگر گسترش یافته و با خود اعلائم و پیام‌هایی را به همراه خواهد داشت. به عبارتی این پیام را می‌دهند که از این قرار؛ هر کاری را که بخواهید مجازید انجام دهید بدون آنکه کسی مزاحم شما شود.

در میان تمامی‌مصائب اجتماعی که گریبان نیویورک را گرفته بود ویلسون و کلینگ دست روی "باج خواهی‌های کوچک" در ایستگاه‌های مترو، "نقاشی‌های گرفیتی" و نیز "فرار از پرداخت پول بلیط " گذاشتند. آنها استدلال می‌کردند که این جرائم کوچک، علامت و پیامی‌را به جامعه می‌دهند که ارتکاب جرم آزاد است هر چند که فی نفسه خود این جرائم کوچک هستند.
این بود تئوری اپیدمی‌جرم که به ناگاه نظرات را به خود جلب کرد. حالا وقت آن بود که این تئوری در مرحله عمل به آزمایش گذاشته شود.
فردی به نام «دیوید گان» به مدیریت سیستم مترو گمارده شد و پروژه چند میلیارد دلاری تغییر و بهبود سیستم مترو نیویورک آغاز شد. برنامه ریزان به وی توصیه کردند که خود را درگیر مسائل جزئی مانند گرفیتی نکند و در عوض به تصحیح سیستمی‌ بپردازد که به کلی در حال از هم پاشیدن بود. اما پاسخ این فرد بسیارعجیب بود. دیوید گان گفت: گرفیتی است که سمبل از هم پاشیده شدن سیستم است باید جلوی آنرا به هر بهائی گرفت.
از نظر او بدون برنده شدن در جنگ با گرفیتی تمام تغییرات فیزیکی که شما انجام می‌دهید محکوم به نابودی است. قطار جدیدی می‌گذارید اما بیش از یک روز دوام نمی‌اورد، رنگ و نقاشی و خط‌های عجیب بر روی آن نمایان می‌شود و سپس نوبت به صندلی‌ها و داخل واگن‌ها و... می‌رسد.
گان در قلب محله خطرناک هارلم یک کارگاه بزرگ تعمیر و نقاشی واگن بر پا کرد. واگن‌هائی که روی آنها گرفیتی کشیده می‌شد بلافاصله به آنجا منتقل می‌شدند. به دستور او تعمیرکاران سه روز صبر می‌کردند تا بر و بچه‌های محله خوب واگن را کثیف کنند و هر کاری دلشان می‌خواهد از نقاشی و غیره بکنند بعد دستور می‌داد شبانه واگن را رنگ بزنند و صبح زود روی خط قرار دهند. باین ترتیب زحمت سه روز آن‌ها به هدر رفته بود.
 

در حالیکه گان در بخش ترانزیت نیویورک همه چیز را زیر نظر گرفته بود، «ویلیام برتون» به سمت ریاست پلیس متروی نیویورک برگزیده شد. برتون نیز از طرفداران تئوری "پنجره شکسته" بود و به آن ایمانی راسخ داشت. در این زمان ١٧٠٫٠٠٠ نفر در روز به نحوی از پرداخت پول بلیط می‌گریختند. از روی ماشین‌های دریافت ژتون می‌پریدند و یا از لای پره‌های دروازه‌های اتوماتیک خود را به زور به داخل می‌کشاندند. در حالیکه کلی جرائم و مشکلات دیگر در داخل و اطراف ایستگاه‌های مترو در جریان بود برتون به مقابله مسئله کوچک و جزئی مانند؛ پرداخت بهاء بلیط و جلوگیری از فرار مردم از این مسئله پرداخت.

در بدترین ایستگاه‌ها تعداد مامورانش را چند برابر کرد. به محض اینکه تخلفی مشاهده می‌شد فرد را دستگیر می‌کردند و به سالن ورودی می‌آوردند و در همانجا در حالیکه همه آنها را با زنجیر به هم بسته بودند سرپا و در مقابل موج مسافران نگاه می‌داشتند.
هدف برتون ارسال یک پیام به جامعه بود که "پلیس در این مبارزه جدی و مصمم " است.
او یک گام دیگر به جلو برداشت و اداره پلیس را به ایستگاه‌های مترو منتقل کرد. ماشین‌های سیار پلیس در ایستگاه‌ها گذاشت. همانجا انگشت‌نگاری انجام می‌شد و سوابق شخص بیرون کشیده می‌شد. از هر ٢٠ نفر یک نفر اسلحه غیر مجاز با خود حمل می‌کرد که پرونده خود را سنگین تر می‌کرد. هر بازداشت ممکن بود به کشف چاقو و اسلحه و بعضا قاتلی فراری منجر شود.
نتیجه این شد که مجرمین بزرگ به سرعت دریافتند که با این جرم کوچک ممکن است خود را به دردسر بزرگتری بیاندازند. اسلحه‌ها در خانه گذاشته شد و افراد شرّ نیز دست و پای خود را در ایستگاه‌های مترو جمع کردند. کمترین خطائی دردسر بزرگی می‌توانست در پی داشته باشد.
پس از چندی نوبت جرائم کوچک خیابانی رسید. درخواست پول سر چهار راه‌ها وقتی که ماشین‌ها متوقف می‌شدند، مستی، ادرار کردن در خیابان و جرائمی‌از این قبیل که پیش پا افتاده گمان می‌شد موجب دردسر فرد می‌شد.
باور جولیانی و برتون با استفاده از "پنجره شکسته" این بود که بی توجهی به جرائم کوچک پیامی‌است به جنایتکاران و مجرمین بزرگتر که جامعه از هم گسیخته است و بالعکس مقابله با این جرائم کوچک به این معنی بود که اگر پلیس تحمل این حرکات را نداشته باشد پس طبیعتا با جرائم بزرگتر برخورد شدیدتر و جدی‌تری خواهد داشت.
قلب این نظریه اینجاست که این تغییرات لازم نیست بنیادی و اساسی باشند بلکه تغییراتی کوچک چون از بین بردن گرفیتی و یا جلوگیری از تقلب در خرید بلیط قطار می‌تواند تحولی سریع و ناگهانی و اپیدمیک را در جامعه به وجود آورده به ناگاه جرائم بزرگ را نیز به طور باور نکردنی کاهش دهد. این تفکر در زمان خود پدیده‌ای رادیکال و غیر واقعی محسوب می‌شد. اما سیر تحولات، درستی نظریه ویلسون و کلینگ را به اثبات رساند.
آیا این نظریه در جاها و موارد دیگر نیز کاربرد دارد؟ آیا این نظریه درسایر کشورهای جهان کارایی دارد؟ آیا موفقیتی که در شهر نیویورک رخ داد، یک موفقیت اتفاقی بود و یا این دو کارشناس و جرم شناس به حقیقت انکار ناپذیری دست یافته بودند؟ نظر شما چیست؟

تخلف یا قانونمداری، مسئله این است

سلام

امروز که داشتم میومدم، به این فکر میکردم که آیا تو کشورهای پیشرفته هم مردم مثل ما قوانین رو فقط به خاطر پلیس و ترس از عواقب رعایت نمیکنند. با توجه به شنیده ها و اخبار و اطلاعات عمومی، مردم عادی قوانین رو رعایت میکنند ولی اگر کسی هم بخواد خلاف کنه، از ترس عواقبش اینکارو نمیکنه. نتیجه ای که گرفتم اینه که عوام فقط وقتی قانونی رو اجرا میکنند که نفعشون رو در اجرای اون قانون ببینند. پس طبعا کسی که قانون رو رعایت نمیکنه نفعش رو در خلاف اون میبینه. شاید بحث نفع بلند مدت و کوتاه مدت مطرح بشه و یکی بگه اونها نفع بلند مدت رو میبینند و اجرای قانون رو ضامن نفع بلند مدتشون میدونن ولی ما نفع کوتاه مدت رو میبینم. ولی حداقل به دو دلیل اینطور نیست:
  1. آدم آدمه و چندان فرقی بین آدمها نیست (شاید ظواهرشون فرق بکنه ولی عمدتا افکار عمومی درهمه جا در یک جهت حرکت میکنه). پس ایرانی ها و شهروندان کشورهای پیشرفته هر دو یک نفع رو مدنظر قرار میدن (یعنی هر دو یا نفع کوتاه مدت میبینن یا بلند مدت- چون این کمتر به تربیت و بیشتر به ذات انسانی مربوطه)
  2. وقتی یه حادثه‌ی غیرمترقبه میوفته هم در ایران و هم در کشورهای پیشرفته، هم آدمهای خیر و کمک رسان و هم دزد و جیب بر در اونجا حضور پیدا میکنند. شاید تفاوت نه چندان محسوسی در نرخ اینها باشه ولی در کل هر دوجامعه تقریبا در خصوص گرایش به خوبی و بدی در توازن هستند.
ولی چرا ما قوانین رو رعایت نمیکنیم؟ چون نفعمون رو در اون نمیبینیم. در کشوری که همه با هم قوانین رو رعایت میکنند، کسی که رعایت نمیکنه صدمه ی بیشتری میبینه و اونهایی که رعایت میکنند همه با هم نفع میبرند و در کشور ما که عمدتا هیچ کس رعایت قوانین رو نمیکنه، کسی که قانون مدار باشه صدمه میبینه و کم کم به این نتیجه میرسه که اون تنهایی داره هزینه می پردازه و از این تصمیم منصرف میشه و به جرگه ی بی قانون ها می پیونده. این دقیقا اتفاقیه که در مورد خودم در خصوص رانندگی رخ داد. من تا سه چهار سال اول بسیار قانون مدارانه رانندگی میکردم که به شدت مورد توجه و تشویق خانواده و فامیل و اطرافیان بود. ولی اونقدر از اینکه یه راننده ی دیگه فاصله من با ماشین جلویی و خط عابر پیاده رو پر کرد و با پارک دوبل و مسافر سوار و پیاده کردن نابجا وقت من رو تلف کرد  و ... (و علی الخصوص اینکه پلیس هم همونجا ایستاده بود و به این متخلفین هیچ کاری نداشت و من در یک فاصله ی صدمتری از شروع تا پایان حرکتم به خاطر نبستن کمربند جریمه شدم) که به این نتیجه رسیدم در این مملکت اجرای قانون نه تنها سودی نداره بلکه بهم صدمه هم میزنه.
و بعدها بارها و بارها صدمه دیدم از اینکه آدم صاف و صادقی هستم (پدرم به خاطر اعتماد به آدمها چند بار صدمه دید و آخر سر گفت که «من همه ی آدمها رو قبول دارم ولی بهشون اعتماد نمیکنم!!») و سرآخر با مثالهایی شبیه «تو ایران بهتره خلاف کنی وبعد عذرخواهی کنی تا اینکه اجازه بگیری و هیچ وقت کسی بهت اجازه نده» مطمئن شدم که راهی به غیر از تخلف برای هرگونه موفقیت و پیشرفت در ایران نیست. اینجاست که خدا میگه«در قیامت از جهنمیان میپرسیم که چرا خلاف کردید، میگن حاکمین ما را به خلاف واداشتند، و بهشون نهیب میزنیم که مگر زمین خدا کوچک بود که هجرت نکردید!!» به نظرم واقعا هجرت از جایی که شما رو وادار به تخلف میکنه الزامیه. به قول گلمر به نقل از پدرش «تو کثافت که راه بری، خیلی منزه باشی، فقط بوش رو می گیری»
تنها سوالی که می مونه اینه که اگه خلاف کارها خلاف کار میمونن و قانون مدارها قانون مدار، چه طور یکی از این گروه به اون گروه میره؟ جوابش اینه که یا اونها ذاتا به گروه دوم تعلق داشتند و برحسب اتفاق در گروه دیگر قرار گرفته بودند و بر اثر یک جرقه به جای درست بر میگردند. یا اینکه یک اراده‌ی حکومتی بسیار قوی با اقتدار و اختیار تمام اونها رو به زور به گروه دوم منتقل میکنه و از اون به بعد در گروه دوم جا گرفته و بهش عادت میکنند (و البته باید بتونن ذاتا این گروه رو تحمل کنن وباهاش کنار بیان وگرنه بر میگردند به گروه قبلیشون) مثالهای مهم این حرفم، اعراب حاشیه خلیج فارس (به زور پول آدم شدند)، سنگاپور (به زور ماهاتیرمحمد آدم شدند)، ایران (به زور رضا شاه آدم نشدند و برگشتند به جای قبلیشون)، ترکیه (به هیچ زوری آدم نشدند و هر روز یک تز جدید سرکار میاد و انگار نه انگار)، آفریقای جنوبی (با بیرون انداختن آپارتاید به جای درستشون برگشتند) و ... هست.

خدانگهدار

بعد از غیبت کبری

سلام

نه اینکه فکر کنید تا حالا حرفی نداشتم که بزنم ها!! نه. موضوع اینه که وقتی ندارم که کلی حرفی که دارم رو تایپ کنم و آپلود کنم. و درواقع برای خودم متاسفم که اینهمه فکر رو تا حالا «تو جوب ریختم.»
بعد از ازدواج عملا تنها وقتی که دارم، از سرکار تا خونه و از خونه تا سرکاره و معمولا برگشت با همکاران هستم که اگه با ماشین برم صرف فکر کردن میشه و اگه با مترو باشم، صرف کتاب خوندن.
از اونجایی که دارم لیسانس دومم رو میخونم کتابهام هم بیشتر حول درسهامه ولی تو سال گذشته یک کتاب بسیار مهم خوندم به نام «چرا عقب مانده ایم» اثر دکتر علی محمد ایزدی که توصیه میکنم هر کسی یه دونه اش رو بخره و بخونه!!
یه توصیه‌ی زیبا (و بالطبع مفید) هست که میگه: در طول یکسال، حداقل دوجا بروید که تا به حال نرفته اید و حداقل دو تا چیز جدید رو امتحان کنید که تا به حال تجربه ای نکردید و دوتا غذای جدید بخورید و دوتا موسیقی جدید گوش بدید و با دوتا آدم جدید عیاق بشید. اینجوری همیشه درحال کشف چیزهای جدید باقی خواهید ماند.
من همیشه سعی میکنم این توصیه رو اجرا کنم، هرچند ممکنه همشون کامل نشن. تو سال گذشته یه دوست قابل اطمینان و به درد بخور پیدا کردم (به نام علی که برای خودمم عجیبه که چقدر سریع باهاش عیاق شدم) و به واسطه ی این دوستم چند ساعت یه سگ خوشگل رو نگهداری کردم و تجربه‌ی عالی بود. تو مسافرت عید هم طوفان شن رو تجربه کردم. هتل بام رامسر جای جدید دیگه ای بود که خیلی فوق العاده بود و به خصوص به زوج‌ها توصیه میکنم که حتما یکبار در دوران دوتایی (نه سه تایی و چهارتایی!!) به این هتل بروند.

خدانگهدار

به قول یه دوست جدید، تا به حال با خودت تک به تک شدی؟؟!!

سلام

 

یه آهنگ خیلی زیبا (خیلی زیبا اونقدر که مدتها بود چنین لذتی نبرده بودم) گوش دادم به نام لحظه ها از مازیار فلاحی (که ممکنه جدید هم نباشه) و میتونید اگه کپی رایت رو رعایت نمیکنید از این لینک دانلودش کنید (البت من خودم میخواستم بخرم، ولی آهنگش تو بیپ تونز نبود و نمیدونستم از کجا میشه خرید).

متوجه شدم اخیرا به خاطر اینکه در تمام مدت و ساعات زندگیم دارم سعی میکنم که خوب و پرتلاش و خوش اخلاق و ... باشم، هرازگاهی از یه جایی سایه هاش میزنه بیرون. مثل اینکه جدیدا:

1.     در تمام مدت رانندگی دارم فحش میدم و بد و بیراه میگم و عصبیم. به خاطر اینه که خشم و عصبانیتم جای دیگه ای خالی نمیشه!

2.     در تمام روز خسته و کم انرژیم. به خاطر اینکه ساعات کارم خیلی زیاده و با رفت و آمد بیش از 12 و معمولا 14 ساعت بیرونم و آخر هفته ها هم به مهمونی و مسافرت و ... و 2-3 ساعت شب هم فقط به این فکر میکنم که حداقل یه جوری باشم که همسرم نگه "فقط خستگیشو برام آورده" (و معمولا در همین حد هم نیستم!!)

3.     هرازگاهی ناخودآگاه کلمات غلیظ ناآرامی و نگرانی و نارضایتی به دهانم میاد که خودمم میدونم منظورم اونها نبوده و این کلمات فقط نمایش نارضایتی ناخودآگاهم از اوضاعمه.

4.     چیزای زیادی رو فراموش میکنم و جامیگذارم که با توجه به تمرکز خوبم در اکثر اوقات، معنیش اینه که ناخودآگاهم با مشکلات اساسی دست و پنجه نرم میکنه که ترجیح میده با حواس پرتی با اونها مقابله کنه و نذاره متمرکز بشم روشون.

5.     گرایشم به آهنگ ها و فیلم های تراژیک و آرام خیلی بیشتر از کارهای پرانرژی و پرهیجان شده. علی الخصوص بدون اینکه دلیل واقعی داشته باشه، آهنگ های شکست عشقی خیلی بهم میچسبه. احتمالا به خاطر اینه که به دلیل ترس، از هیجان و خشونت دوری میکنم و درخود فرو رفتن شکست عشقی احساس آرامش بهم میده (یعنی مغزم داره اینکارو شبیه سازی میکنه).

6.     نوعی از اندوه و نگرانی دائم درخودم احساس میکنم.

7.     به دیگران و مشکلات بقیه میپردازم و معنیش اینه که چون از پس مشکلات درونی خودم برنمیام، مشکلات بیرونی رو دنبال میکنم.

8.     حس انجام کارجدید و تفریح و جای جدید، آدم جدید و تلفنی که نمیدونی کیه و ... ندارم و این یعنی ناخودآگاهم در حالت تدافعی و ترس قرار گرفته.

9.     شنیدن لطیفه و جک و خبر موفقیت و اتفاقات خوب هیچ کدوم باعث اومدن لبخند با دوامی بیش از یک ثانیه رو لبم نمیشه. فکر کنم خیلی تو خودم غرقم که پاسخ هام به بیرون اینقدر کمرنگ شده.

بعضی آدمهایی که بهم آرامش میدادن الان دیگه نمیدن و حس آشنای غریبه رو ازشون میگیرم. احساس مفید بودنم کم شده. باید یه فکر اساسی بکنم.

برعکس سالهای پیش زندگیم، این دوره ها رو دوست دارم. الان این دوره ها برام معنی پیشرفت رو میده. البت که یکی از دلایل اوضاع فعلیم کتاب راه هنرمند و همزمانیش با کنکور دادنم و فکر به آینده ی زندگیمه.

 

خداحافظ

اشتباهات استراتژیک

سلام

 

دقت کردید که چقدر زمان فشرده شده!! منظورم اینه که نگاه کنید چقدر همه چیز سریع میگذره. آخر هفته‌ها به سرعت برق و باد، هفته‌ها بسیار سریع می‌گذرن. سالها به چشم به هم زدن میگذرن. کاملا سرعت گذشتن عمر رو هم میشه حس کرد. خیلی نگرانم، همش اضطراب دارم. همش نگرانی دارم.

جالب اینکه حتی پولها هم سریع تموم میشن :D

ولی یه چیز مهم اینه که این سرعت تاثیر اساسی در معنا برای آدمها ایجاد کرده. مثلا آدمها از کتاب خوندن به فید خوندن و اینترنت خوندن یا فیلم دیدن و اخبار دیدن رو آوردن. یعنی چون زمان فشرده شده، نحوه‌ی دریافت دانش هم فشرده بشه تا با زمان تطبیق پیدا کنه.

مثال دیگه غذاهاست. امروزه کم پیدا میشه خونه‌ای که خانم خونه از غذاهایی که بیش از 3 ساعت نیاز به پخت داشته باشه، جلوی اعضای خونه بذاره. از این موضوع مستثنی کنید خانم‌های قدیمی رو.

ولی مثال اصلی که میخوام بزنم هنره! این تحویل به فشردگی زمان باعث شده هم در کیفیت هنرها تغییر حاصل بشه و هم در نوعشون تبدیل پیش اومده.

انواع هنر تغییر کردن مثل اینکه هنر نقاشی کم‌رنگ‌تر و هنر عکاسی پر‌رنگ‌تر شده. یا کتاب نویسی به معنی کتاب (یعنی قطر مجموع مجلدات بالای 10 سانتی متر) تبدیل شده به وبلاگ‌نویسی و توییت‌نویسی و حداکثر کتابچه‌های کوتاه.

کیفیت هنرها هم عوض شده یعنی مثلا در شعرهای گذشته فرصتی برای ابراز احساسات یا ارائه‌ی معنی در یک دو یا سه بیت وجود داشت ولی امروز هر جمله‌ی کامل (معطوف یا مستقل) معمولا از 3-5 کلمه تجاوز نمیکنه و این یعنی یا یک مصراع یا نیم مصراع.

امروز داشتم تو ماشین ترانه گوش میدادم و دیدم انصافا به غیر از یکی دو مورد (یک بیت در 7-8 ترانه) مضامین در اندازه‌ای زیر یک مصراع بیان میشن. و تازه هیچ ارتباط معنایی هم بین این جملات نیست!! به شعر زیر دقت کنید:

از آن چرم کآهنگران پشت پای ---- بپوشند هنگام زخم درای

همان، کاوه آن بر سر نیزه کرد ---- همان‌گه ز بازار برخاست گرد

یا توی مناظره‌ی خسرو و فرهاد در منظومه‌ی شیرین و فرهاد نظامی توی هر بیت یک معنی کامل رو با کلی دقت و ظرافت چیده که بعضا چندین بیت رو از لحاظ معنایی به هم متصل میکنه!!

توی شاهنامه در بخشی که اسفندیار میخواد رستم رو دست بند زده ببره، در 9 بیت به زیبایی هرچه تمام تر توضیح میده که تسلیم‌شدن و جنگ کردن هر دو من رو بد نام میکنه!!

حالا این شعر رو نگاه کنید:

اون چشمات دیوونم کرده--- اون خنده ها عصبیم کرده

فشار خونمو بالا میبری--- وقتی جف پا روی قلبم میپری

بیا دستاتو تو دستم بنداز ---- بابا اینقده دیگه منو دست ننداز

زندگیم افتاده توی دست انداز ---- هر چی پول بخوای هست دستم باز

بدبختیش اینکه از آرایه‌های ادبی و پیچشی توی کلام که احساسی رو بر انگیزه یا معنا رو در لفافی زیبا ارائه بده یا حداقل در کلامی آهنگین بیان کنه هیچ خبری نیست.

و بدبختی بزرگ‌تر اینکه این روال، عادت روزمره‌ی ما هم شده. همینطور که شعرهامون «کوته‌معنی» شده، همینطور تفکراتمون هم ساده و احمقانه شده. همه‌چیز رو ساده‌انگارانه و بدون هیچ بطن و مغزی برداشت میکنیم. تعقلمون به همین میزان سفیهانه و ساده شده. اگر به کسی بگی «دوستت دارم»، بعیده ارزش پشت کلام رو درک کنه!!! اگر نامه‌ای برای کسی بنویسی، بعیده به تعداد دفعاتی که تو بازخونی کردی تا درست بنویسی، اون طرف بخونتش. بعیده وقتی داریم مطلبی رو هر جایی میخونیم، همینجوری که میخونیم تطبیقش بدیم با زندگیمون و تجربیاتمون و دانشمون و همینجوری ازش رد نشیم. بعیده صبر کنیم و با آرامش، بدون اینکه عجله‌ای داشته باشیم فکر کنیم که این آخرین مطلبیه که تو زندگیم میخونم، اجازه بده کامل بخونمش و درکش کنم و بعد بذارمش کنار.

تعداد فیلم‌هایی که دیدیم مهمه، نه چیزی که یادگرفتیم. تعداد کتابهایی که خوندیم مهمه نه دانشی که به ما افزوده شده. تعداد جاهایی که رفتیم مهمه، نه میزان لذتی که ازش بردیم. تعداد آدمهایی که میشناسیم و دوستمون هستند مهمه، نه احساسی که بهمون دارن و بهشون داریم. تعداد نمازهایی که خوندیم مهمه، نه عمقی که خدا رو حس میکنیم.

 

متاسفم برای خودمون. به این نتیجه رسیدم که نسل بشر از یه جایی به بعد یه اشتباه استراتژیک انجام داده و سرعت تغییرات رو به کیفیت تغییرات ترجیح داده و تاریخ نشون میده که هرجایی که از این اشتباهات استراتژیک رخ داده، خیلی وقت بعدش، سر بشریت به سنگ کوفته میشه و اونوقت با پرداخت هزینه‌ای گزاف راه اشتباه، اصلاح میشه. مثال واضحش پا دادن بیش از حد به کلیسا و اجازه‌ی دخالت دین در سیاست و ... بود که با رنسانس و جنگهای صلیبی خساراتی بسیار پرداخت شد و روندی با یک اشتباه استراتژیک اصلاح شد. البته اشتباه استراتژیک دوم اتفاق افتاد و اون هم بیرون انداختن دین از زندگی بود که اون اگر بدتر نباشه، بهتر نیست.

خلاصه به نظر من بالاخره بشریت به این نتیجه می‌رسه که مسیر رو گم کرده و باید برگرده. اونوقت کلی هزینه میده و به دوران روستا نشینی برمیگرده :D

 

خداحافظ

Transition

سلام


اخیرا بسیار پیش میاد هنگامی که دارم به اوضاعم فکر می‌کنم یاد اون موقع‌هایی میوفتم که یکی (هرکی رو جاش بذاری) بهم می‌گفت "..." (جاش هرچی بذاری) و من اون موقع به نظرم مسخره و اشتباه و غیرممکن میومد و حالا  خودم اقرار می‌کنم که اون فرد بهم درست می‌گفت و اندر تعجم که چرا اینجوری شده و شدم؟ حتی پیش اومده (زیاد) که دلایل کارها و حرفایی که توضیحی در زمان گذشته برام داده نشده رو الان خودم لمس کردم.

از مهمترین‌هاش اینهاست:


  • چرا دیر به دیر وبلاگ آپ میکنیم؟
  • چرا دیر به دیر همدیگه رو میبینیم؟
  • چرا دیگران از چشممون میوفتن؟
  • چرا نگه داشتن دوستان از اوجب واجباته، حتی وقتی آدمها دارن از چشمت میوفتن؟!!
  • چرا پول با اینکه مهمترین موضوع زندگی نیست، ولی مهمترین مسئله‌ی زندگی هست؟!!!
  • چرا بچگی و شادابیمون از بین میره؟
  • چرا خدا رو از یاد می‌بریم؟!!! و بالتبع چرا نماز واجبه؟!! (جواب کوتاه:چون سرمون به همه چیز گرم میشه و دیگه وقتی برای حتی خودمون هم نداریم و به همین دلیل آرامشمون رو از دست میدیم و اینجاست که الا بذکر الله تطمئن القلوب)
  • چرا مسائل مهم و کم اهمیت جاشون عوض میشه؟؟
  • چرا همیشه‌ی همیشه باید نقاب زد؟ علی الخصوص هرچه اطرافیان دوست داشتنی‌تر، نقاب‌ها بیشتر!!


با تمام امیدی که دارم، احساساتم رو فقط خودم درک میکنم و نمیتونم بروز بدم. این رو میگن نقاب.

 

خداحافظ

احساسات در گذر زمان

سلام


دوست دارم داد بزنم، خودمو خالی کنم، حرفایی که ته دلم مونده رو بریزم بیرون. ولی فعلن باید خوددار باشم. اینجا هم نباید بنویسم، چون ممکنه کسی ناراحت بشه. حوصله ی درد دل کردن هم ندارم. الان دوست دارم بخوابم. خیلی بخوابم. بخوابم و چند روز بیدار نشم. شایدم چند هفته. حتی شاید چند ماه. (این یعنی ناخودآگاه احساس میکنم تا چند ماه آینده زندگی چندان خوشایند نیست!!)

همیشه وقتی به آدما میگم الان خوشحال نیستم، الان بهم خوش نمیگذره، و ... برمیگردن و میگن اینها روزهای خوبت هستن و بعدا بهشون احساس خیلی خوبی پیدا میکنی و از یادآوری خاطراتشون لذت خواهی برد.

ولی تابه  حال حتی یک مورد هم نبوده که احساسم براثر مرور زمان تغییر بکنه و خاطرات چیزی از تلخ به شیرین تبدیل بشه. مثلا دوران عقد در اکثر اوقاتش چندان خوشایند نبود، چون استقلال نداشتیم و همیشه معلق بودیم. مطمئنم هیچ وقت به این دوران احساس متفاوتی نخواهم داشت. به عوض دوران دوستی و نامزدی بسیار خوش میگذشت و همیشه به شادی ازش یاد میکنم.

مثلا سربازی رو همه میگفتن که دوران خیلی خوبیه و بعدها خیلی ازش تعریف میکنی درحالی که چه وقتی داشتم میرفتم، چه وقتی که توش بودم و چه الان که ازش 2 سال گذشته و حتی چه سالهای آینده احساس من تفاوتی نمیکنه و معتقدم روزهایی به بطالت گذشت و جایی ناخوشایند بود (البته از لحاظ جغرافیایی آموزشی سربازیم تو مشکین شهر در اردیبهشت بود که واقعا عالی بود، ولی فقط این بخش از خاطراتش جذابه، وگرنه آدمها، اتفاقات، احساسات و ... همشون دوست نداشتنی اند).

فقط در مورد لیسانس یه تفاوت کوچولو بود واون این بود که اون موقع با اینکه حال میکردم و خوش میگذشت، ولی به این خوشگذرانی آگاهی نداشتم و پیش خودم فکر میکردم روزهای بهتری هم خواهد بود. در صورتی که نبود و نخواهد هم بود. واقعا اون روزها زیباترین و رویایی ترین روزهای زندگیم بودن که دیگه هم برنمیگردن و فقط پشیمونم که چرا بیشتر ازشون استفاده نکردم.

حتی قبل تر از اون در مورد دبیرستان هم احساسم مشابهه و نه اون موقع لذت میبردم و نه الان ازش حس خوبی میگیرم.


ولی اون حرفی که دیگران بهم گفتن، گویا برای بقیه صحیحه. یعنی خیلی از آدمها احساسات لحظه ایشون با احساسات واقعیشون در تعارضه. به همین خاطر بعدا که زمان ازش میگذره، احساسشون فرق میکنه.


نتیجه ای که میگیرم اینه که دو حالت قابل تصوره:

  1. احساسات من از اعتقاد و تفکرم بر میاد و من احساس به صورت مستقل ندارم. لذا چون تفکرم در طول زمان تغییر نکرده، پس احساسم هم تغییر نکرده. (که یه خورده از نظر خودم غیرقابل باوره)
  2. من برعکس آدمهای دیگه احساسات واقعی ام رو در لحظه شون درک میکنم و براثر مرور زمان هم احساسات واقعی تغییر نمیکنن. (که خودم فکر میکنم اینطور باشه و برام جالبه که چرا دیگران اینطور نیستن)


خداحافظ