سلام
شبهایی هست که دوست نداری تموم بشن. لحظاتی هست که دوست داری تا همیشه ادامه پیدا کنن. ولی هیچ چیز ابدی نیست چون شیرینی اش به لحظه ای بودنشه!! یعنی همه اش یه تصوره?! یه وهمه?!
من یه آدمم با کلی تناقض. از این همه تضاد هم خوشحالم و هم متنفر!!!
عشق دو جوره، عشق من به تو، عشق تو به من!؛)
اگه ذره ای فکر کردید که من میدونم دارم چی مینویسم ساعت 2 نیمه شب جمعه (یعنی 2 صبح شنبه) سخت در اشتباهید.
یکی میگفت تو هیچ وقت چیزی رو همینجوری نمیگی. حالا من مونده بودم که این الان تعریف بود، تو مخمصه گذاشتن من بود برای حرف زدن، یه واقعیت بود، یا یه چیزی گفته دیگه!
این همه احساس مغشوش از منه یا از ساعت نیمه شب?
خدا از ما چی میخواد? اصلا مهمه? حالا اگه اونی که میخواست رو من نمیخواستم چی? بلدم که بندگی یعنی اینکه . . . ، ولی هرکی اینو گفت یعنی حرف منو نفهمیده. دوباره فکر کنه
خداحافظ
نیمهشبها وقتی آدمها ناخواسته با جملات کوتاه و بیارتباط به هم شروع میکنند به حرفزدن به خودشان نزدیکترند؛ انگار که از خواب بیدار شدی و روی اولین کاغذی که دم دستت بوده شروع کردهای به نوشتن چیزهایی که دیدهای.
همه باور کردن تو هم باور کن. دیگه وقتشه