دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

این روی سکه

پیش از دستور: لطفا اول پست با عنوان این روی سکه که بالاتر و سپس پست با عنوان روی دیگر سکه که پایین تر است رو بخونید.

سلام

 

از خیلی کوچیک که بودم (اوایل دبستان تا اوایل دبیرستان) فکر میکردم خیلی با بقیه فرق می‌کنم. ولی مشکل این بود که اون موقع به خاطر غروری که از قربون صدقه رفتن‌های مستمر، نمرات رتبه‌ی یک، توجه‌های زیاد در مدرسه (که چه در دولتی و چه در غیرانتفاعی ادامه داشت) و احتمالا پسر بزرگ بودن بعد از سه تا خواهر، شایدم چیزای دیگه ناشی می‌شد، توهم برم داشته بود که جدی جدی یک انیشتین دیگه به دنیا معرفی شده!!! این متفاوت بودن رو به برتر بودن تعبیر کردم. بعدها که رفتم دبیرستان و بعدش هم کنکور خیلی تو ذوقم خورد که خیلی هم آدم خفنی نیستی (اینقدر مغرور بودم که با رتبه ی 7400 که انصافا حقم نبود و باید رتبه ای حداکثر حدود 2 الی 3 هزار می آوردم،  فقط دانشگاه های تهران رو اونم فقط مهندسی انتخاب رشته کردم و طبعا قبول نشدم و آخرشم برای مسخره‌بازی گشتم مسخره‌ترین رشته- دانشگاه دفترچه رو به عنوان آخرین انتخاب زدم!! رشته اش اسمش این بود: کاردان فنی عمران روستایی-زابل. و نتیجه اینکه طبیعتا نرفتم زابل و از حق کنکور دادن در سال بعد محروم شدم و رضایت دادم به دانشگاه علوم و فنون مازندران در تکمیل ظرفیت!!!). دانشگاه خیلی کمک کرد که بفهمم غیر از خودم، آدمای دیگه‌ای هم هستن!! بفهمم آدم‌های باهوش و با استعداد زیادی هستن!! ولی تا پایان دانشگاه هنوز کامل درک نکرده بودم که آدم مهمی نیستم.

از دانشگاه که خارج شدم و همزمان با جلو رفتن کارمون توی شرکت آسان افزار، کم کم در مورد معمولی بودن خودم مطمئن شدم. به این واقعیت تلخ برخوردم که اصلا آدم دوست داشتنی نیستم! باور کردم که یه آدم معمولی هستم که از در کنار دیگر آدمهای باهوش بودن، خلاق شدم. خلاق که نه! خلاقیت‌های دیگران رو جمع و جور کنم و به نام خودم بازگویی کنم. این حس که تو هم یک آدم معمولی هستی خیلی برام گرون تموم شد. اونقدر که دچار بحران روحی شدم. جمع‌گریز شدم. اعتماد به نفسم رو از دست دادم. از روبرو شدن با آدمها می‌ترسیدم. احساس تنهایی شدید می‌کردم. آخه به قول رضا هیچ هنری نداشتم جز حرف زدن که اون هم خودم ازش بدم میومد. آخه اینقدر که حرف میزدم همه بهم فیدبک میدادن که چقدر فک میزنی!! چقدر پست‌هات طولانین!! چقدر جلسه با تو خسته‌کننده و اعصاب خورد کنه!! اصلا هرچی تو میگی درسته!!!

این شد که از خودم بدم اومد. متنفر بودم از خودم. دوست داشتم هر چی هر کی باشم غیر از اینی که هستم.

ادامه دارد...

 

خداحافظ

نظرات 7 + ارسال نظر

قبل از هر چیز :

به افتخار بچه های علوم و فنون مازندران-بابل... هورررااااااااا...

ادامه دارد...

ReZa شنبه 24 تیر 1391 ساعت 22:59

تو یه هنر مهم داری...
رفیقی.

derakhshan یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 19:21

اااا ... شما چقدر شبیه منید مشتاقانه منتظر ادامه اشم

مهدی دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 00:10

بقیه اش اون پایینیه است دیگه!!!!

اگه انتظار داری ادامه ی دیگه ای داشته باشه فکر نکنم چیزی مونده باشه که نگفتم!!

روزهای بی بازگشت پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 21:50 http://thehumanlife.blogfa.com

منم دلم می خواست خاص و باهوش باشم.. اما نشدم. و در طول 5،6 سال گذشته هر چقدر دلم خواسته معمولی نباشم بدتر.. دور باطل! و 4سال گذشته رو عجیب در حال درجا زدنم.
(یاد ترانه آینه ی فرهاد مهراد افتادم).

روزهای بی بازگشت پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 21:52 http://thehumanlife.blogfa.com

راستی.. - احتمالا - 29 سالگی تون، مبارک.

شاهین جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 12:26

من همیشه دنبال این معمولی بودن بودم . اما نبودم . بد بود که نبودم . واقعا اذیت شدم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد