دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

تخته سیاه یا هر چه میخواهد دل تنگت بگو


نظرات 20 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 7 مهر 1387 ساعت 14:14

من وایت برد رو ترجیه میدم.....در ثانی.....فعلا هیچی!

مریم یکشنبه 7 مهر 1387 ساعت 14:15

;) <----- جا موند!

امید نیک سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 01:07

این شعر را برای شما سروده ام قرنی پیش
فرصتی پیش نیامد رسما تقدیم تان کنم:

آن سالها گذشتند
سالهای نشستن در ایوان
سالهای تماشای طلوع صبح در ساحل
در گذر از خاطرات تلخ دور
به کوچه ای رسیدیم
که نامی ندارد.
نه درختی هست در آن
نه هوا
نه آب.
زنجیرهای کهنه پایبندی های انسانی
گسسته از هم در لب جاده
مردمانی هستیم در گذر
گذر از مرزهای سادگی در سالهای جوانی؛
سالهای نشستن در ایوان؛
سالهای تماشای طلوع صبح در ساحل.
اگر آسمان ابری ست امروز
ای رهگذران همیشه در کوچه بی نام
باران خواهد آمد.
در ما اینک تلاطم روز ابری
غوغایی به پا کرده است
درگذریم با سرعت نور در شب
تا طلوع بعدی را در پایان کوچه
نظاره کنیم
کوچة بعدی آفتابی است؛
نیک می دانم.
لیک
افسوس از ما مردمان بی حافظه و سرد
که آفتاب تابانش را
با چتر خوش باوری سالهای نشستن در ایوان
از خود دریغ خواهیم کرد.

نیمه شب 23 آبان 86

مریم سه‌شنبه 23 مهر 1387 ساعت 16:37

سلام
خداحافظ

Mzdk پنج‌شنبه 25 مهر 1387 ساعت 11:40

سلام
1- تو به من خسارتی زدی؟!!! چی؟ ...
2- نوشتن خیلی خوبه ... کسی که نمی تونه از چیز هایی که توش وجود داره بنویسه شاید یعنی این که نتونسته ایده های توی ذهنش رو با دیگرون تقسیم کنه ...
3- یه ایراد اساسی توی بلاگ های بچه های ما هست اینه که دایره ی خواننده هامون محدود به همونایی ئه که توی روز می بینیمشون ... خب فک می کنم بهتره یه خورده از این لاک بیایم بیرون ... نمی دونم ...
4- بلاگت رو دوست داشتم و دارم ... همون طور که خودت رو دوست داشتم و دارم و خواهم داشت ... همیشه دیر یا زود همه ی پست هات رو می خوندم ... گو این که نظری نمی ذاشتم ... به نظرم حرف هات خواننده زیاد داره ... ولی کسی نظر نمی ذاره شاید چون اون قدر کامله حرفت که چیزی به ذهن نمی آد برای گفتن ... اگه یه وب شمار بذاری شاید خودت متوجه بشی که چه قدر مشتاق داره ...
5- راستی! یکی هست انگار که چند قتیه در به در داره دنبال بلاگی-آدرسی-چیزی از تو می گرده ... به اون بلاگ آواره ی من حد اقل تا حالا 20 باری با جست و جو توی گوگل رسیده ... خودتو حرفاتو دست کم نگیر ... یه وب شمار بذار واسه خودت ... نه به خاطر آمار و اینا ... واسه این که ببینی آدما دنبال چی هستن شاید ...
6- بدون که منتظر نوشته هاتم ...
7- بی معرفت کم پیدا شدی ... می دونی تا حالا چند دفعه اومدم شرکت ببینمت نبودی؟ از ساسان بپرس ... دلم تنگت شده خب :">

مریم سه‌شنبه 7 آبان 1387 ساعت 05:44

آمدم نبودید رفتم......

مریم سه‌شنبه 5 آذر 1387 ساعت 19:24

سودا چهارشنبه 13 آذر 1387 ساعت 09:25

سلام

مهدی مدبر پنج‌شنبه 5 دی 1387 ساعت 09:27

سلام شما نمیتونی خودتا معرفی کنی

مریم پنج‌شنبه 5 دی 1387 ساعت 11:31

اینم 10 امین....بنویس دیگه خسته شدیم بسکه رفتیم تو در! نه ببخشید تخته!

ماکسیم یکشنبه 20 بهمن 1387 ساعت 20:11

اون کیه به اسم من کامنت گذاشته؟

Mzdk جمعه 21 فروردین 1388 ساعت 13:32

بیا دیگه ........... :(

مریم جمعه 28 فروردین 1388 ساعت 19:53

چه طوری مزدک؟ خودت چرا پیدات نیست...این بچه که از دست رفد...هرچیم میگیم که گوش نمیده

مهدی یکشنبه 30 فروردین 1388 ساعت 00:17

سلام
حااااااااااالم بده. نه از اون لحاظ. از هر لحاظ.. به تو چه؟ به من چه؟!
زندگی به سمت خوبی نمیره!!!!!!!!!!!!!!! [با فریاد] چرا کسی نیست حرفمو بشنوه و جوابی درخور بده!!!!!!!!!! پس خدا کوووووووووووووشششششششششییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می ترسم. خییییییییییییییییلیییییییییییییی می ترسم.
یه زندگی کثافت بار! برای اولین بار خودکشی هم جزء راه حل ها به حساب اومد!! (هرچند خیلی زود دیپورت شد)
چرا آرامش تو این دنیا نیست؟؟؟؟؟؟؟ چرا هیچی اونجوری که میخوای نمی مونه؟؟؟؟ چرا ولم نمی کنید؟!!!!!! بابا بذارید برم!!!! این زندگی گهی ماله خودتون!!! نمی خوام کسی اینو بخونه.
کسی میدونه من چمه؟ من میدونم کسی چشه؟ کی میدونه کی چشه؟
این اصفهانی هم که .... دل خوش سیری چند!! کجا مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله به یک خواب لطیف؟ پشت کدوم دریاها شهری است که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است.
من قایق میخوام. می خوام دور بشم از این خاک غریب.
[پشه ها هم که وقت پیدا کردن]
دارم نفسای آخر رو میکشم. مثل گوسفندی که سرشو میبرن. دیدید تا حالا ؟ قصاب بالا سرش می ایسته و منتظر میشه که نفسای آخر رو بکشه. خوب خدا رو شکر که برای دست و پای آخر زدن راحتش میذارن. هر کاری میخوای بکن دیگه کله ات رو بریدن و جایی نمیتونی بری. همین چند لحظه ی دیگه تبدیل میشی به چند پاره گوشت که باید خورده بشه.
دارم چی میگم؟ خودمم نمی دونم!!
چقدر خودمو بزنم به بی خیالی؟ چقدر وقتم رو با فیلم دیدن و سریالای جفنگ به درد نخور تلف کنم که یادم نیاد زندگیم چقدر عذاب آوره. خدا رو شکر که دیگه کسی نیست برگرده بگه تو خودت خواستی زندگیت عذاب آور باشه که هست. خدارو شکر که دیگه کسی نیست که تا غرغر میکنی بشینه و نصیحتت کنه. خدارو شکر که برام معلوم شد که همه ی اون برج و باروهایی که بعضی ها رو توش تصور میکردم، سرابه و همشون تو همون گلی گیر کردن که خودم. ساسان جون بگو بگو برادر که هممون مثل خر تو گل گیر کردیم. خدا رو شکر که کسی نیست که این حرفم رو به خودش بگیره و ازم شاکی شه!!!
به جهنم. برو به جهنم. دیگه نمی خوام باهات عشق بازی کنم. دیگه دوستت ندارم. زندگی بچگی برو، برو که دیگه دل کوچیکم حتی برای تو هم جا نداره. اینقدر غم و غصه توش جا گرفته که دیگه برای تو و بقیه جایی نمونده. دیگه دارم بزرگ میشم.
حالا میفهمم که بزرگ شدن یعنی چی!!! بزرگ شدن یعنی تبدیل شدن به یه چیز تهوع آور که اونقدر سیاه و زشته که روش رو با زر و جواهر تزئین میکنیم و به کوچولوها با اون زندگی خوششون به زور قالب میکنیم که سعی کنید سریعتر مثل ما بشید. مثل اون فیلمه [The Invasion] که آدمایی که ویروسی شدن و خودشون دیگه آدم نیستن به آدمها میگن «بیاین بیاین مثل ما بشین تا دیگه درد و غم عذابتون نده!!! به زندگی راحت و بی درد خوش آمدید.» حالا ما هم به بچه هامون میگیم: «بچه ها خوشبختی یعنی مثل ما بودن!!! زود باشین مثل ما بشین!!!» اگر هم نخوان خودمون دست به کار میشیم و ....
غافل از اینکه این دروغ اونقدر بزرگ بوده که خودمون هم باورش کردیم و مدتهاست که دیگه نمی فهمیم که خوشبختی تو این دنیای ما جایی نداره. جایی که آدما برای خودشون برای آرزوهاشون برای دوستیشون برای عشقشون برای ترسهاشون برای عذاب هاشون ارزشی قائل نیستن؛ اینجا هیچ نسبتی با خوشبختی نداره. هممون آرزوی برگشتن به دوران بچگی و بی عاریمون رو داریم. چون خوشبختی اون بود. یکی هم مثل مسعود پیدا میشه و سعی میکنه که آرزوهاشو گم نکنه و بره دنبالشون همه بهش میگن بچه بازی در نیار!!! چرا مثل بچه ها رفتار میکنی و دیگه ازت گذشته!!!
ولی وقتی اون به حرف کسی گوش نمیده و دنبال آرزوهای خوش زندگیش میره؛ حالا تازیانه ی سنگین روزمرگی تو سرش فرود میاد و میگه غلط زیادی نکن. مثل آدمای دیگه [درواقع بدبختای دیگه] بچسب به کار و پول و دانشگاه و درس و .... . دیگه نیازی نیست برای شاهزاده ی کوچک رویاهات تو وبلاگت چیزی بنویسی؛ دیگه لازم نیست به دوستایی که خیلی دوست داری وقتتو باهاشون بگذرونی فکرکنی. چون هم تو و هم اونها بزرگ شدین.
اون وقت میشه که همه چیز میشه مثل اول. همه چیز دقیقا مثل فیلم ماتریکسه؛ الا اینکه اونجا نیو از پس ماتریکس برمیاد و آقای اسمیت رو نابود میکنه و میشه ناجی انسانها!!! ولی کجاس ناجی ما؟؟؟؟!!!!!
تورو خدا جواب ندین!! فکر کنین!! باور کنین همه ی جمله هام رو با منظور نوشتم!! باور کنید حتی یه دونشم زیاد نیست. پس اگه یکیش به نظرتون زیاد اومد هنوز منظور من اونی نیست که شما فهمیدین. من نویسنده ی خوبی نیستم؛ شما خواننده ی خوبی باشین!!!! عصاره ی هفت ماهی که نبودم و ما قبل اون همین چند خط بود.
زیاد نوشتم چون لازم بود. حوصله نداشتید نمی خوندید.
خداحافظ

مریم دوشنبه 14 اردیبهشت 1388 ساعت 19:57

:((

ReZa چهارشنبه 16 اردیبهشت 1388 ساعت 21:36

یه پیشنهاد دارم. بیا از این هفته دوتایی بریم یه جا. آی فحش خوار مادر بدیم به این روزگار.فایده نداره اما دلمون خنک میشه. کم کم ببینمیم چی میشه.

روزگار دوشنبه 21 اردیبهشت 1388 ساعت 22:09

مگه خودت خواهر مادر نداری.....دلت بسوزه من میتونم حرصتو درارم ولی تو با فحشم فقط خودتو اذیت میکنی نه کس دیگه رو....
در ضمن کار به بچه مردم یاد نده

میثم یکشنبه 10 خرداد 1388 ساعت 11:22

سلام.
خیلی دلم می خواست حرفای مهدی رو بزنم. حتی بیشتر از این.
ولی همیشه از گفتن کمتر از ایناشم دوری می کنم. به همون دلیل دو پست پایین تر!
به شدت با مهدی موافقم و همچنین با آخرین نظر Reza
ما سه تا رو کجا می برین که به روزگار فحش بدیم :دی

پ. پژوهش دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 03:05 http://ppajouhesh.blogfa.com

مسخره‌ترین قسمت این ماجرا اینه که همه‌مون همینا رو می دونیم، همه‌مون داریم توش می پوسیم، ولی هر کدوم توی پیله‌ی خودمون چپیدیم و دستمونو به هم نمی‌دیم. مسخره‌ترین قسمتش همینه ....
خودتم خوب می دونی که ما ها همه‌مون یه جور لنگ می‌زنیم و کسی رو به خودمون راه نمی‌دیم. گاهی وقتی آدمای معمولی رو می بینم حالم از این که چرا منم زرد نیستم و بی خیال و با این سریالا و فیلما و هر چی مزخرفاته خوش نمی‌شه به هم می خوره ... عزیزم ... زمانه زمانه‌ی روسپی‌گری احساس‌ئه: «ولی از اون‌جا که دوست رو توی هیچ مغازه‌ای نمی‌فروشن، آدما بی‌دوست موندن» ...

گل مر پنج‌شنبه 12 آذر 1388 ساعت 17:35

مهدی بنویس دیگه. دلم برای نوشتنت تنگ شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد