دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

وبلاگم

به نام خدا

 

سلام

 

اینجا (یعنی همین وبلاگ) خیلی جای خوبیه. ولی یه مشکلی هست که چند وقتیه داره اذیتم میکنه. از مدتها پیش بعضی اوقات میخوام یه چیزایی بنویسم که بعدا مجبور میشم که یا سانسورش کنم یا کلا از نوشتنش صرفنظر کنم. اینجا رو فقط دوستام میخونن و به همین دلیل خیلی پاستوریزه و تر و تمیزه ولی خوب به همین نسبت مجبور شدم از نوشتن خیلی چیزا بگذرم:

چون دوستام شکل نوشتنم رو دوست نداشتن.

چون محتوای نوشته هام برای خواننده هام جذاب نبود.

چون دوستام دوست نداشتن در موردشون حرف زده بشه.

چون نمی تونستم یه سری واقعیت ها رو جلوی دوستام اعتراف کنم.

چون بعضی دوستام تحمل شنیدن واقعیت رو نداشتن.

چون روابط دوستی قبول نمیکنه که اشکال کار کسی رو بهش تذکر بدی.

چون هر حرفی میزدم بالاخره کسی بود که به خودش بگیره و از دست من و اظهار نظرام شکایت کنه و یه چیزی بارمون کنه.

چون اینجا جای بحث کردن نیست.

چون ... چون ... چون خیلی چیزا.

کمی که فکر کردم دیدم مشکل از اینه که آدمای اینجا آشنان. نمی تونم باهاشون درد دل کنم. نمیتونم مطمئن باشم که وقتی از احساسات عمیقم صحبت میکنم (مثل توپ گرد و دستای ما) کسی مسخره ام نمیکنه (گویی اینکه همه جا ممکنه این اتفاق بیفته ولی شنیدنش از زبون یه دوست خیلی بیشتر گرون تموم میشه). آدمایی که اینجا رو میخونن همه و مطلقا همه نسبت به من و همدیگه یه تصویر ذهنی دارن که فقط همه چیز رو تو اون چارچوب میبینن و حتی اگه یه روز یکی بخواد تغییر کنه و یه حرف نو و جدید بزنه هیچ کسی ازش قبول نمیکنه و تصویر ذهنی شون که شاید حتی غلط باشه رو بهش تحمیل میکنن. اگه حرفی بزنه و منظورش خیلی هم ساده و در دسترس باشه هم چون خواننده تصویر ذهنی داره، پس کلی چیز رو زیر و رو میکنه تا بتونه اون حرف ساده رو با تصویر ذهنی اش تفسیر کنه.

و این روند کم کم باعث شد که قفل هایی به دست و پام زده بشه که مجبور باشم تو یه سبک خاص بنویسم، یه سری موضوعات مشخص رو مطرح کنم، لحن خاصی رو بگیرم و هیچ وقت جرات نکنم از اون چیزایی که خیلی خوشحالم میکنن و یا خیلی آزارم میدن صحبت کنم. یادمه وقتی از چالش های فکریم صحبت می کردم چند بار بازخورد گرفتم که:

ته چاه افتادین دیگه بفرما زدنتون چیه ؟!!!

یه سوال جلو روت گذاشتن دیگه گریه کردن نداره قاعده رو به هم می زنی ؟!!!

با پرسیدن سوالهای .....مردمو وادار کردی واسه دلداری دادنت کفر بگن!!! (و لابد تو مجازات شرک و کفر مردم هم شریکیم دیگه؟؟!!!)

بوی غرور عقل کل فرض کردن می ده حرفات!!!!

بیخودی وقت خودت و منو تلف کردی!!!

اگر مشکل Love داری برو یه فکری برای خودت کن چوب تباهی نزن به افکار و تجارب مردم.

اگر مشکل پوچی داری یا هر مشکل دیگه اینقدر نکنش تو بوق و کرنا!!!

و کلی چیز دیگه که برای تر و تمیز موندن وبلاگم خودمو مجبور کردم که در نظر نگیرم و جوابی هم ندم.

خلاصه، دوست داشتم چیزایی که تو دنیای واقعی نبودم رو تو وبلاگم که یه هویت مجازی ازمه زندگی کنم. ولی نشد. زندگی وبلاگیم هم شد مثله زندگی واقعیم.

با توجه به موارد مذکور، تصمیم گرفتم که یه وبلاگ دیگه راه بندازم و آدرسشو به هیشکی ندم و تو اونجا اونی باشم که میخوام. از غم ها و اندوه هام بنویسم بدون اینکه فکر کنم ممکنه کسی از خوندنش انرژیشو از دست بده. از عصبانیتم از دست آدمای اطرافم بنویسم بدون اینکه بترسم که کسی از دستم ناراحت بشم. نظراتی که دوست ندارم رو پاک کنم بدون اینکه کسی ملامتم کنه که چرا نظری رو سانسور کردم. به خدا ایراد بگیرم بدون اینکه کسی روم اسمه کافر بذاره. و خلاصه زندگی کنم بدون اینکه کسی بهم گیر بده و ازم انتظار داشته باشه. جایی که سال تا سال هم کسی بهش سر نزنه. جایی که برای یه بازدیدش از شوق بالا بپرم و هر روز فقط به شوق نظراتش بهش سر بزنم تا از آدمای اطرافم بازخورد بگیرم و زیبایی ها و زشتیهای احساسات و تفکراتم رو توش بروز بدم و نظر بخوام بدون اینکه از سوء استفاده ی خواننده هام نگران باشم.

ببخشید زیاد شد. آخه بعضی دوستام حوصله ی روده درازی های من رو ندارن.

 

خداحافظ

نظرات 3 + ارسال نظر
امید نیک سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 00:55

با آرزوی موفقیت در وبلاگ جدید

یه غریبه شنبه 12 اردیبهشت 1388 ساعت 10:36

نمیدونم تا حالا شده که احساس کنی همه درا به روت بسته شده یا نه ولی من الان به شدت این حسو دارم.البته داشتم ولی بعد خوند متنای تو بیشر شد.
حالا اگه چراشو فهمیدی خیلی باهوشی!!

میثم یکشنبه 10 خرداد 1388 ساعت 10:27

سلام مَهدی جان.
فکر کنم چندین ماه میشه که وبلاگتو نخوندم.
با اینکه گهگاه به وبلاگت سر می زنم ولی فکر کنم این اولین باری باشه که نظرمو می نویسم.
این جمله ات وادارم کرد که نظر بدم:
"کمی که فکر کردم دیدم مشکل از اینه که آدمای اینجا آشنان. نمی تونم باهاشون درد دل کنم"

چون منم همین مشکلو دارم و با تمام وجودم می فهمم چی میگی. این همه روده درازی کردم که فقط بگم: از ته ته ته دلم آرزو می کنم جایی رو پیدا کنی که بتونی اونجا خود خودت باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد