دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

دوست

میدونم واسه چی باید بنویسم. واسه اینکه اگه راه میداد من مادر ترزای خوبی میشدم

زندگی

سلام

حالتون چطوره؟ زندگی خوبه؟ دنیا به کامه؟ از کاروبار چه خبر؟

اینا سوالاییه که هر روز می‌پرسیم و جواب می‌دیم. اصلا براتون مهم هست که چرا زندگی می‌کنین؟ به نظرتون زندگی چقدر ارزش داره؟ شما فکر می‌کنین عمر انسان زیاده یا کمه؟ اصلا حرف زدن و فکر کردن در مورد این حرفا وقت تلف کردن نیست.

من نظرات خودمو می‌گم. کاری ندارم کسی قبولش داره یا به نظرش مسخره‌اس. چیزایی که می‌گم یه خورده پراکنده و درهم برهمه. چون کلی چیز می‌خوام بگم ولی همشون تو قالب یه موضوع جا نمی‌شن.

زندگی یه توهم از زنده بودنه. درسته توهم. چیزی که ماتریکس در موردش صحبت می‌کنه نه به کیفیتی که می‌گه ولی در کل درسته. زنده بودن چیه؟ آیا زنده بودن غیر از اینه که ما یه سری حسگر‌های مادی داریم که محرک‌ها رو دریافت می‌کنن و یه سری ماهیچه داریم که به اونا پاسخ می‌دن. آیا غیر از اینه که انسان داره کم‌کم به جایی می‌رسه که هم حسگر‌های به این دقت می‌سازه و هم ماهیچه‌های به این خوبی. حتی مکانیکی، نه از جنس گوشت. پس زنده بودن یعنی چی؟ این چیزایی که شما بهش می‌گین تفکر هم یه چیز مادی دیگه‌اس که دانشمندا گفتن جابجایی و برقراری ارتباط بین دو سلول از طریق جریانات الکتریکی بسیار کوچک است. تازه اگر به مغز انسان بخش تفکرش نگاه کنین موضوع بدتر هم هست. اینکه مغز انسان هر چی می‌خواد باشه، کارشو کامپیوتر داره انجام می‌ده. الان نه n سال دیگه بالاخره کامپیوتری ساخته می‌شه که می‌تونه به اندازه‌ی مغز انسان کارایی داشته باشه. پس زنده بودن یعنی چی؟ زنده بودن یعنی مجموعه‌ی همه‌ی اینایی که گفتم. ولی موضوع اینجاست که با این تعریف زنده بودن اونقدرها هم که انسان‌ها فکر می‌کنن مهم نیست. پس مردن هم اونقدرها مهم نیست. تا حالا شده که سعی کنین خودتونو با چیزی که قبلا نشنیدید یا ندیدید یا بهش فکر نکردید و ازش اطلاعی ندارید متعجب کنین؟ اینجوری بگم که مگه می‌شه من در مورد چیزی فکر کنم که در تفکر جا نشه؟ این کلید اینه که بفهمید خدا باهاتون بازی بدی رو شروع کرده. خدا انسان‌ها رو اونجوری آفریده که خودش قانون گذاشته. انسان تو این دنیا نه، تو کل عوالم موجود، نمی‌تونه کاری خارج از اونایی که خدا براش تعیین می‌کنه انجام بده. حتی نمی‌تونه به چیزی غیر از اونکه خدا می‌خواد فکر کنه. جالب‌تر اینکه خلاقیت که اوج توانایی انسان در بوجود آوردنه یه کشف ساده‌ی روابط از دنیای مادی یا معنویه. (چیزی به نام خلاقیت وجود نداره!!)

خدا می‌خواد مارو امتحان کنه.

به چی؟ آخه این حرف منطقیه که شما یه ربات درست کنین و بگین که من تو رو می‌خوام امتحانت کنم. برای چی؟ برای اینکه بهت نشون بدم که تو توی شرایط مختلف چه تصمیمی می‌گیری؟ آیا به دستورات من عمل می‌کنی؟ یا اینکه هر کاری دلت خواست انجام می‌دی. شما خنده‌تون نگرفت. خیلی مسخره‌اس که رباتی که من درستش کردم بتونه عملی رو انجام بده که من براش تعریف نکرده باشم. دقیقا همون چیزی که فیلمای دهه‌ی 90 رو با موضوع تسخیر انسان توسط ساخته‌های دستش نشون می‌ده.

خدا هم مارو آفریده. برامون محدوده‌ای تعیین کرده و ما نمی‌تونیم خارج از اون محدوده پا بذاریم.

حالا افتادیم تو این دنیا. چی کار کنیم؟

جواب این مذهبیون ساده انگار اینه که شما خوبی کنین. شما صداقت داشته باشین. شما خداپرست باشین، خدا هم شما رو هدایت می‌کنه. اگر شما خوب باشید بهشت در انتظار شماست و اگر بدی کنین جهنم جواب طبیعی کاریه که انجام دادین.

اولش بگم که همون‌طور که این دنیا یه عالم مجازی از حسگر‌ها و عملگر‌هاست، عوالم دیگر هم خواه نا خواه همچین چیزی خواهند بود. پس اگر بهشت و جهنم هم احساسات مجازی مثل احساسات مجازی این دنیا باشن، که من این‌طور برداشت می‌کنم، پس مشکل اینجاست که ما اصولا یه سری عروسک خیمه شب بازی هستیم که خدا اونجوری که می‌خواد مارو می‌گردونه و اونجوری که می‌خواد با ما بازی می‌کنه و ... . و درست خلاف اینکه عروسک‌های یه دختر کوچولو که باهاشون بازی می‌کنه، عنصری به نام احساس ندارن، ما داریم. ولی این احساسه هم مثل چشم داشتنه. هیچ فرقی نمی‌کنه. یعنی اینکه اگه عروسک اون دختره چشمشو ببنده و باز کنه اون دختر چه لذتی دریافت می‌کنه؟ اگه ما هم غمگین بشیم خدا لذت می‌بره که یه قسمت دیگه از داستان عروسکی انسانیش پیشرفت کرد.

و اما اگر به نظر شما احترام بگذاریم و بگیم که اون دنیا مثل این دنیا نیست و اونجا همه چیز واقعیه و ... (با آب بستن تو استدلالات، خودمون رو راضی کنیم که نه بابا آفرینش ما هدفی داره و اون هدف بالذاته خوب و مقدسه و ذات ما هم مثل خدا مجرد از این عوالمه). اینجا مشکل بیشتر می‌شه. اینکه بهشت و جهنم برای چه کسانی هست؟ برای کسانیه که اصولا چیزی به نام اختیار و تفکر در اونها چیزی جز قوانین ساده و مشخصیه که هر آدمی بنا به شرایط ورودی‌اش، یه خروجی مشخص می‌ده که همیشه هم ثابته (به شرطی که شرایط یکسان باشه). پس خدا مارو می‌خواد برای چیزایی مجازات کنه که در انجام اونها هیچ کسی تعیین کننده نیست غیر از خودش؟!!! (چیزی به نام اختیار و انتخاب وجود نداره!!!)

این است زندگی که همه‌ی ماها فکر می‌کنیم که توش چه اتفاقات مهمی داره می‌افته. همین الان که اینجا هستم و دارم تایپ می‌کنم، آرزو می‌‌کنم که ای کاش هیچ وقت آفریده نمی‌شدم. ای کاش هیچ وقت تو این دنیا با این همه حجاب گیر نمی‌افتادم که نهایت کارم این باشه که وجود خودم رو نفی کنم و آفرینش همه‌ی موجودات رو هم بیهوده بدونم. چیزایی که هیچ کس دوست نداره اونا رو بپذیره. ولی بپذیرید که هیچ‌کدومتون نمی‌تونین کاری رو انجام بدین که خودتون فکر نمی‌کنین بتونین انجامش بدین.

نیو به اوراکل می‌گه: تو از کجا می‌دونی من چه تصمیمی می‌گیرم.

اوراکل جواب می‌ده: تو تصمیمتو گرفتی، داری دنبال دلیل می‌گردی که چرا این تصمیمو گرفتی.

و من می‌گم: خدا برات این تصمیمو گرفته، تو داری دنبال دلیل می‌گردی که چرا این تصمیمو گرفتی. این کار بیهوده‌ایه.

متاسفم که به همه‌ی پایه‌های فکری و اعتقادی خودمو و کلی از آدمایه دیگه تبر زدم. ولی این نتیجه‌ی تفکر همین مغز ماشینیه که سال‌ها تلاش کرده تا بفهمه که این فهمیدنش از خودش نیست. از خداییه که وجود نداره.

خداحافظ

نظرات 6 + ارسال نظر
ReZa دوشنبه 14 خرداد 1386 ساعت 00:26 http://sadetarin.blogsky.com

جواب دادم بخون!

امید نیک دوشنبه 14 خرداد 1386 ساعت 14:15

زندگی جبری نیست
اگر بود خیلی از ماها الان اینجا نبودیم!

اکرم دوشنبه 14 خرداد 1386 ساعت 14:30

سلام
حالت خوبه؟؟؟؟!!!!!!
این دو تا حرفت با هم تناقض دارن!
تو پست من صادق هستم نوشتی
"چقدر به وجود یک خدا ایمان دارید؟
از وجود خودم بیشتر باورش دارم. ممکنه ماتریکس درست باشه ولی توحید امکان نداره غلط باشه."
حالا اینا چیه؟؟؟؟؟!!!!!!!
" آرزو می‌‌کنم که ای کاش هیچ وقت آفریده نمی‌شدم. ای کاش هیچ وقت تو این دنیا با این همه حجاب گیر نمی‌افتادم که نهایت کارم این باشه که وجود خودم رو نفی کنم و آفرینش همه‌ی موجودات رو هم بیهوده بدونم."
بعدشم مینویسی
" متاسفم که به همه‌ی پایه‌های فکری و اعتقادی خودمو و کلی از آدمایه دیگه تبر زدم. ولی این نتیجه‌ی تفکر همین مغز ماشینیه که سال‌ها تلاش کرده تا بفهمه که این فهمیدنش از خودش نیست. از خداییه که وجود نداره."
بالاخره اون خدا وجود داره که به من چیزی رو بده یا وجود نداره که این تفکر جبری رو بده؟پس اگه خدایی وجود نداره چطور میتونه چیزی رو به مخلوقش ببخشه؟؟؟!!!!!!!!!!
خدایاااااااااااااااااااا
دوست دارم گریه کنم
آخه چرا اینطوری شد؟

وبلاگ نویس آواره دوشنبه 14 خرداد 1386 ساعت 15:49

سلام.
1- چرا زندگی می کنیم؟ اول از همه می خوام بگم که با این بحث که گفتی زندگی توهمه و فقط تصور زنده بودنه کاملاً موافقم و این قضیه از سال ها پیش شالوده ی ذهنی من بوده و به همین دلیل بود که از فیلم ماتریکس خوشم اومد و جذبش شدم.
2- زندگی کردن چه قدر ارزش داره؟ همون طور که خودت گفتی، زنده بودن یک چیز بیومکانیکی هست؛ همون چیزی که تموم چیز های دیگه ای که همون ها رو دارند رو هم زنده می دونیم. حتی گیاهان رو. بنابراین چیز جدیدی نگفتی. همون طوری که از این بحث ها می شه نتیجه گرفت، زنده بودن به خودی خود ارزش نداره، و کسی هم منکر این حرف نشده. بلکه چگونه زنده بودن هست که ارزش داره.
3- انسان ها چقدر مهم اند؟ انسان ها به خاطر زنده بودنشون نیست که مهم اند؛ چون قبل از این که انسان ها به وجود بیان خیلی چیز های دیگه وجود داشتن که اگه بخوایم زنده بودن رو ملاک قرار بدیم، انسان ها بی ارزش ترین موجودات هستند. اما می خوام از دیدگاهی کاملاً زیست شناسانه به این قضیه نگاه کنم: به نظر تو مار ها از همون اول که بودند همین شکلی بودند؟ به نظر تو انسان ها مهم ترند یا دایناسور ها؟ دایناسور ها که قبل از آدم ها بودند. ولی به نظر من انسان ها مهم ترند چون تأثیرشون روی دنیا بیشتر از دایناسور ها بوده. مثلاً هیچ دایناسوری تلاشی برای فتح فضا و یا رسیدن به انرژی هسته ای (!) نکرد. همون طور که مورخین می گن، تاریخ رو همه ی آدم ها نمی سازند، بلکه pick هاشون می سازند. بنابراین، اگه بخوایم از دیدگاه اثرگذاری به این قضیه نگاه کنیم می فهمیم که از بین دیگر مخلوقات آدم ها از همه مهم ترند. چون یکی شون می تونه تغیراتی (هر چند ناچیز و در حد تولید کود) ایجاد کنه که دیگر موجودات رو بسیار متأثر کنه. بنابراین، درسته که با توجه به چیز هایی که گفتم، مردن اهمیت نداره، ولی همون طور که گفتم، مردن موجوداتی که مؤثر ترند، مهم تر از موجودات کم اثر تره. (هرچند که این دیدگاه یک دیدگاه حال به هم زنه، ولی چیزیه که واقعیت داره)
4- اما هدف زندگی چیه؟ برای این که بگم دلیل زنده بودن چیه و این که آیا می تونیم از ذهن خودمون خارج بشیم یا نه، باید اول به یه سری از سؤال های بعدیت جواب بدم.
5- دلیل این که خدا این کار رو کرده چیه؟ اصلاً خودت هم فکر کردی که خب که چی؟ خدا می خواد ما رو بیآفرینه و بعد امتحان کنه که چی بشه؟ چی رو می خواد ثابت کنه؟ همون نمی آفرید بهتر نبود تا این قدر به خودش زحمت نده و ...؟ جواب این سؤال رو من این طوری می دم: تا حالا نقاشی کردی؟ کاردستی درست کردی؟ اگه هیچ کدوم رو تا حالا انجام نداده باشی، دیگه برنامه که نوشتی، برنامه ای که قرار نیست به هیچ دردیت بخوره. خب چرا اونو نوشتی؟ چرا اون کار ها رو می کنی؟ جواب من اینه که خودت رو توی انجام دادن اون کار ها اثبات می کنی، خودت رو پیدا می کنی و از این قضیه همین جوری الکی الکی حال می کنی. حالا فکر کنم بتونم منظورم رو بگم: خدا ما و همه ی کائنات رو آفریده تا خودش رو اثبات کنه. به قول رابیند رانات تاگور:
خدا خود را
در آفریدن
می یابد.
6- اما راه حل چیه؟ مگه ما اسباب بازی هستیم که یکی ما رو واسه ی آزمایش و تفریح بیافرینه و به جون هم بندازه؟ یه جواب به این سؤال جوابی هست که مسعود هاشمیان میده: اون میگه که: « حالا که خدا ما رو آفریده و داره نمایش ما رو نگاه میکنه، بیا دلش رو نشکنیم و این طور وانمود کنیم که نفهمیدیدم قضیه از چه قراره. بیا خوب نقشمون رو بازی کنیم؛ چون حیوونکی خدا گناه داره این همه زحمت کشیده این نمایش رو ساخته بعد بیایم بی جنبه بازی در بیاریم (مثل اویلر که تفریح مردم یک شهر رو خراب کرد با اون اثباتش) و ثابت کنیم که همه چیز یه نمایش هست ... » اما من از این خوش خیال بازی ها توی کتم نمی ره. جواب من به این سؤال اینه که خدا می خواد که ما هم خدا بشیم. یه جورایی چون خودش توی وجودمون خودش رو گذاشته، سرش درد می کنه واسه ی دردسر، به نظر من آدما این توانایی رو دارن که خدا بشن، یعنی خدایی به همون اندازه ی خدای «معروف». ولی شاید بگی که خب آخرش چی؟ من هم می گم که همون طور که گفتم، خالق بودن یه لذت داره و هیچ فایده ای هم نداره. (همون مسأله ی قدیمی فلسفی که بحث می کنه که زیبایی چقدر فایده داره؟) از دلایل اصلی ای که این رشته رو انتخاب کردم توی انتخاب رشته ی دانشگاه هم همین تمرین خدا بودنه. چون هیچ ماده ی اولیه ای به غیر از ذهن خودم توی ساختن برنامه ها دخالت نداره. همین طور در رشته های هنری دیگه.
7- اما در مورد موضوعی که گفته بودی در مورد تکراری بودن آدما. باید بگم که این سؤال سال پیش به ذهن من رسید و با خیلی ها سرش بحث کردم که همه کم آوردن. خودم هم این قدر سرش فکر کردم که تب کردم افتادم گوشه ی خونه، 20 کیلو وزن کم کردم. قضیه از این قراره که سؤال من کامل تر از سؤال تو بود و به این صورت بود که: چرا آدما این قدر تکراری اند و قابل پیش بینی؟ مگه ما روح خدایی نداریم؟ پس چرا هیچ اثری از خدا توی ما نیست؟ ما ها هممون دقیقاً یکی هستیم. فقط تنها تفاوتی که داریم اینه که در زمان های متفاوت و در موقعیت های متفاوت به دنیا اومدیم، وگرنه، اگر حضرت محمد هم در همون زمانی که من به دنیا اومدم و در همین محیط و دقیقاً با همین Input ها از محیط زندگی می کرد، دقیقاً من می شد. اشاره ام هم به حرف های خود محمد که می گفت: اگر من هم در همون دوران موسی یا عیسی بودم دقیقاً هون رفتار و اعمالی رو می کردم که اون ها کرده اند. و از این جا به این نتیجه رسیدم که خدا هیچ خلاقیتی توی ساختن ما آدم ها به خرج نداده و اگر هم افراد خاصی بگی که پیدا می شه من هم می گم که دقیقاً این افراد خاص هم از روی یک الگوی ورودی هست که ساخته می شوند که این هم به این نتیجه ما رو می رسونه که هیچ اثری از روح خدایی نیست. ما ها چیز هایی در همون حد ربات های بیولوژیکیم.
8- اما هدف زندگی چیه؟ به نظر من هدف زندگی اینه که هر موجودی به هدف زندگی خودش برسه (به این جمله بیشتر فکر کن). از این میون به نظر من هدف زندگی آدم ها اینه که اویلر بشن و بازی مردم شهر رو به هم بریزند.
9- دلیل زنده بودن چیه؟ زنده بودن مثل یه شارژ باتری میمونه: تا وقتی باتری شارژ داره می تونی ازش استفاده کنی، اگه تموم شد و ازش استفاده نکردی مشکل سازنده ی باتری نیست، مشکل تو هست که باتری رو هدر دادی. زنده بودن هم به همین صورت، به این دلیل هست که دنبال هدفت بری. یعنی اول هدفت رو پیدا کنی و بعد دنبال رسیدن بهش بری (یک مسأله ی خیلی ساده ی جاروبرقی توی هوش مصنوعی)
10- آیا می تونیم از ذهن خودمون خارج بشیم ؟ اصلاً این سؤال رو می کنم ازت: ذهن چیه؟ ذهن چیزی نیست جز تصورات تو از توانایی ها و عدم توانایی هات. به طور معمول، وقتی می خوایم چیزی یاد بگیریم، چند راه بیشتر نداریم: راجع به اون مطالعه کنیم، دوره هایی را بگذرونیم یا این که شخصاً تمرین کنیم. همه ی این ها ذهن ما رو برمی انگیزونه که فنون اون هنر رو به خاطر آورده و رفته رفته بر اون مسلط بشیم. بدن نیاز به تمرین داره ولی در نهایت، این ذهنه که با ارسال تکانه بدن رو به حرکت در می آره. «ریچارد باخ» توی «اوهام» می گه:
 ... فکر می کنی اگر کسی به خدمت عیسی می رفت و گیتاری به ایشان می داد و می گفت نمی توانم صدایش را در بیاورم، می شد ایشان بگویند «من نواختن نمی دانم؟»! ... یا برای مثال، اگر کسی می رفت پیش پیر فرزانه ای که شایستگی مقام معنویش را داشت و به روسی یا فارسی با او گفت و گو می کرد، او گفته اش را در نمی یافت؟ یا به فرض اگر از او بخواهند با یک تراکتور دیزلی برداشت محصول کار کند یا با هواپیما پرواز کند، نمی تواند از عهده اش بر آید؟
 پس تو به راستی بر همه چیز آگاهی؟
 تو هم آگاهی. فقط من به این نکته واقفم که از همه چیز آگاهم! ... تنها کاری که باید بکنی این است که همه ی سد های فکر و عقایدی را که سبب می شوند بپنداری نمی توانی گیتار بنوازی از ذهنت بزدایی ... بیاندیش خوب می نوازی و آن گاه ضمیر ناخودآگاهت عنان انگشتانت را در اختیار خواهد گرفت و خواهی نواخت.
 این کار بسیار دشوار است که از یاد ببرم گیتار نواختن نمی دانم!
 خب پس به این ترتیب نواختن گیتار برایت بسیار دشوار خواهد بود و نیاز به سال ها تمرین خواهی داشت تا این که زمانش فرا رسد که از عهده ی این کار برآیی و ذهن خودآگاهت به تو بگوید که به اندازه ی کافی برای این کار سختی کشیده و رنج برده ای و اکنون این حق را داری که خوب بنوازی! سد های فکری! اسارت ذهن در پیش داوری ها ... مسأله این است!

فراگیری،
یاد گرفتن آن چیز هاست که پیش تر می دانسته ای
به کارگیری،
نمایانگر آگاهی بدان است.
آموزش،
دیگران را یاد می آورد که چون تو می دانسته اند ...
شمایان،
فراگیرندگان، به کارگیرندگان و آموزگارانید.

بنابراین، ذهن اصلاً وجود نداره که بخوایم از اون خارج بشیم. بهتره به جای این حرف ها، از خواب «ذهنیت» بیدار بشیم.
11- اما می رسیم به آخرین بحث که نتیجه ی تحقیق همین چند وقته ی منه: خدا چیه؟ اصلاً وجود داره یا این که یک توهمه؟ بحثش خیلی طولانیه ولی سعی می کنم یه جوری سَمبَلش کنم: برای این که به این سؤال جواب بدم اول باید یه خورده از مطالب روان کاوی بگم:
12- عشق مابه ازایی است در قبال فقدان ذَکَر. از همین روست که لکان عشق را اعطای چیزی می داند که فرد فاقد آن است. لذا عشق اعطای «فقر» ذاتی عاشق است به معشوق، معشوقی که به نوبه ی خود کاری جز عدم قبول آن نمی کند.
برزخ بدین معنی است که وجود آدمی نه تابع جبر است و نه واجد اختیار. زیرا که جبر او را در دست غیر قرار می دهد و اختیار وجودش را موکول به حیث خیالی.
مطلوب مقوله ای اساسی را در روان کاوی تشکیل می دهد، زیرا واجد رابطه ای همواره متقابل با فاعل نفسانی است. به همان ترتیب که طلب بدون مطلوب و عاشق بی معشوق وجود ندارد، مطلوب و فاعل نفسانی نیز هر یک متلازم وجود یکدیگر هستند. نزد فروید مطلوب، متعلق اصلی آرزومندی است از آن جهت که عنصری است اساساً از دست رفته. شیئ از دست رفته «ردپایی» است از عالم خارج که فاعل نفسانی را پیوسته در جست و جوی حسرت آمیز خود درگیر می آورد. مطلوب به عنوان عنصری که برای همیشه از دست رفته ماهیت «فناناپذیر» آرزومندی را تشکیل می دهد. حال پرسش اساسی این خواهد بود که منظور از از دست رفتگی مطلوب چیست که این چنین آدمی را به عنوان فاعل آرزومندی در پی خویش می خواند؟ آیا شیئ از دست رفته واقعاً در گذشته ی فرد وجود داشته یا واجد خصوصیتی دیگر است؟ به این پرسش بدین نحو می توان پاسخ گفت: مطلوب گمشده واجد تعینی مابعدی (Nachträglichkeit) است، بدین معنی که تعین آن نه در هنگام یافتن آن در گذشته بلکه پس از گذشت زمان و به طور غیرمترقبه حاصل می آید. مقوله ی تعین مابعدی بر این تصور ساده اندیشانه قلم بطلان می کشد که مشکلات یا عوارض کنونی فرد ناشی از وقایعی هستند که قبلاً در گذشته ی وی روی داده اند و برای درک آن ها کافی است که او بدان ها آگاهی یابد. نظریه ی آسیب دیدگی نفسانی فروید در ابتدا بر چنین اصلی استوار بود. کنار گذاردن این نظریه به تقویت مفهم تعین مابعدی انجامید زیرا به موجب آن واقعه ی بی اهمیتی که در گذشته مورد تجربه ی فرد قرار گرفته می تواند به مدد واقعه ی دیگری که بعد ها صورت می گیرد معنای خود را بیابد. این تعین معنا امری است مابعدی که در مورد واقعه ای که قبلاً روی داده اطلاق پیدا می کند. حال امر مورد نظر خواه رویدادی واقعی باشد خواه واقعه ای نفسانی. لذا زمان بنا بر مقوله ی تعین مابعدی سیری مستقیم نیست که از یک نقطه شروع شده و به نقطه ی دیگری بینجامد. تعین مابعدی بدین معناست که گذشته موکول به آینده است و معنای خود را به طور مابعدی به دست می آورد.
تشکل مطلوب از دست رفته نیز واجد چنین خوصوصیتی است، یعنی حاوی تعینی مابعدی است. شیئ از دست رفته در واقع از دست رفتگی خود را به طور مابعدی کسب می کند. برای مثال تکیل میل جنسی در سنین نوجوانی بر چنین اصلی استوار است. بدین معنی که فرد به آن چه در گذشته زیسته هم اکنون معنایی جنسی می دهد.
برای فروید ماهیت مطلوب در از دست رفتگی آن است. لذا مطلوب همواره مطلوبی است از دست رفته و تعین آرزومندی آدمی بر چنین فقدانی تکیه دارد. اما آرزومندی نمی تواند از تشکیلات خاص رانش ها رهایی یابد. چنان که می دانیم ماهیت رانش ایجاب می کند که هر بار با مطلوبی جزئی سر و کار داشته باشد. این جزئیات مانع از آن می گردند که فاعل نفسانی واجد رابطه ی قطعی با مطلوب اصلی خود باشد و بتواند بدان وصال یابد. به همین جهت است که تکراری بی پایان در رانش تشکل می یابد، زیرا هر بار موجب عدم وصال نسبت به مطلوب اصلی می گردد. به علت عدم دسترسی به متعلق آرزومندی، مطلوب می تواند به صورت مطلوب مطلق در آید. این اصطلاح حاکی از آن است که وجود محذوف یا فقدانی فاعل نفسانی هیئتی خراباتی می یابد که به موجب آن درد عین تمتع بوده و تمتع عین رنج و الم.
لکان گمگشتگی یا از دست رفتگی مطلوب را به مفهوم خلاء، سوراخ، حفره یا درز بدان نحو که در هندسه ی موضوعی مطرح است نزدیک کرده مورد مطالعه قرار می دهد. لکان به مدد اشکال مختلف موجود در هندسه ی موضوعی نشان می دهد که می بایستی خلاء یا حفره را فی نفسه به عنوان مطلوب به حساب آورد، یعنی عدم آن را به عنوان «موچود» درنظر گرفت. مثال: لیوانی که در مقابل من قرار دارد خالی بوده و فاقد هر گونه مایعی است. اما می توان آن را به نحو دیگری توصیف کرد: «لیوان» واجد فقدان آب است. به همین جهت است که لکان می گوید مطلوب عنصری است که در مخیله ی ما نمی گنجد و هیچ گونه تصوری از آن نمی توانیم داشته باشیم.
13- حالا بعد از این مقدمه از روان کاوی که تا جایی که ممکن بود خلاصه وار گفتم، می خوام جواب سؤالت رو بدم. در مطلب بالا، من مطلوب کامل (مطلق) رو خدا می گیرم که این طوری، به این نتیجه می رسم که خدا موجودی برزخی هست و به تعبیر دیگه ای موجودی خرباتی است. و از اون جا نتیجه می گیرم که اون هایی که می گن خدا وجود نداره کاملاً درست می گن. ولی از طرفی اون هایی هم که می گن خدا وجود داره هم کاملاً درست می گن. هم خدا وجود داره و هم وجود نداره. در حقیقت تعبیر ما اشتباهه، از نظر من، و با توجه به چیزی که در بالا گفتم، خدا هم وجود و هم عدم هست. چون که اگر خدا عدم نباشه پس کرانه و محدودیتی خواهد داشت که با نامتناهی بودنش متناقض است. بنابراین در نهاییت به این نتیجه می رسم که: «خدا همان عدم است.» و این که خدا رو در هنگام فکر کردن نمی بینیم برای این است که ما هم که از جنس خدا هستیم در دایره ی وضعیت عدمی خدا قرار می گیریم.

و در پایان این که از ساعت 12:30 نصف شب تا حالا دارم برات می نویسم و کتاب ورق می زنم. فقط برای تو. کیه که قدر بدونه! ;)

سارا دوشنبه 14 خرداد 1386 ساعت 19:15

چه دوست خوبی داری خوش به حالت. (وبلاگ نویس آواره رو میگم)
ولی یه پیشنهاد: به جای این همه تایپ کردن می نشستی با خودش رودررو صحبت میکردی بهتر نبود؟!

سمن چهارشنبه 16 خرداد 1386 ساعت 09:41

ایمانی که از دالان هزارتوی شک و تردید گذشته باشد هزار بار بلند تر و محکم تر از ایمانی است که در سایه درختان و آرامش درس و کلاس حاصل شده است. تا جواب نگرفتی آرام نگیر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد